در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد، کودکان را مالش دادهاند، همه چی حل شده، زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، قدرت تنها تب است، معنا دزدیده شده، نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است، و انسانها در غارِ تاریکی خود محبوسند — آنوقت است که آخرین موجودیت، «خلأ»، به عنوان پادشاهِ جدید ظاهر میشود. «همه چی حل شد و در دام خلأ او افتاد» — این مصرع، نه یک توصیفِ احساسی، بلکه یک تشخیصِ متافیزیکی است. نیما شهسواری، با این چند کلمه، تمامی ساختارهای الهی، اخلاقی، و اجتماعی را به یک حالتِ نهایی تقلیل میدهد: خلأ. خلأ، دیگر نه یک جای خالی، بلکه یک موجودیتِ فعال است. خلأ، دیگر نه یک عارضهٔ بیرونی، بلکه یک وضعیتِ ذاتیِ وجود است. و این وضعیت، دیگر نه یک حالتِ موقتی است — خلأ، اولین خدای جدید است. نیما میگوید: ما دیگر نمیتوانیم به خدا باور کنیم — چون خدا، نابود شده است. ما دیگر نمیتوانیم به معنا باور کنیم — چون معنا، حل شده است. ما دیگر نمیتوانیم به عدالت باور کنیم — چون عدالت، نجس شده است. و تنها چیزی که باقی مانده، خلأ است. و این خلأ، دیگر نه یک چیزِ بیمعناست — این خلأ، یک خدا است.
خلأ: از عدمِ وجود به وجودِ فعال
در فلسفهٔ سنتی، «خلأ» نمادِ نابودی، تهی، و بیمعنایی بود. این مفهوم، همواره در مقابلِ «وجود» و «پر بودن» قرار میگرفت. اما نیما، این تقابل را کاملاً وارونه میکند. «دم خلأ» — این عبارت، یک تضادِ فلسفی است. «دام»، نمادِ گیرافتادن، گرفتاری، و تسلیم است. «خلأ»، نمادِ بیمعنایی است. بنابراین، «در دام خلأ»، یعنی: ما، در گیرفتارِ بیمعنایی هستیم. اما نیما، این بیمعنایی را به یک موجودیتِ فعال تبدیل میکند. خلأ، دیگر نه یک جای خالی است — خلأ، یک موجودیتِ فعال است که ما را میبلعد. خلأ، دیگر نه یک عارضهٔ بیرونی است — خلأ، یک موجودیتِ درونی است. و این موجودیت، دیگر نه یک موجودیتِ موقتی است — خلأ، یک موجودیتِ دائمی است. و این موجودیت، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این موجودیت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این موجودیت، همان است که ما را تخریب میکند. و این موجودیت، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: شما فکر میکنید که خلأ، یک وضعیتِ منفی است. اما خلأ، دیگر نه یک وضعیتِ منفی است — خلأ، یک وضعیتِ مثبت است. خلأ، دیگر نه یک چیزِ بیمعناست — خلأ، یک چیزِ معنا دار است. و این معنا، دیگر نه معنایِ خوبی است — این معنا، معنایِ بدی است. و این معنا، همان است که جهان را تخریب میکند. و این معنا، همان است که ما را تخریب میکند. و این معنا، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
خدا، نه یک موجود، بلکه یک خلأ
نیما در اینجا، به ما میگوید: خدا، دیگر نه یک موجود است — خدا، یک خلأ است. و این خلأ، دیگر نه یک خلأِ بیمعنایی است — این خلأ، یک خلأِ فعال است. خدا، دیگر نه یک موجودِ خیرخواه است — خدا، یک موجودِ تخریبکننده است. خدا، دیگر نه یک موجودِ عدلطلب است — خدا، یک موجودِ فاسد است. و این خدا، دیگر نه یک خداِ قدیمی است — این خدا، اولین خدای جدید است. و این خدا، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این خدا، همان است که جهان را تخریب میکند. و این خدا، همان است که ما را تخریب میکند. و این خدا، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که به خدا باور داریم — ما، انسانهایی هستیم که به خلأ باور داریم. و این باور، دیگر نه یک باورِ ارادی است — این باور، یک باورِ اجباری است. چرا؟ چون بدون این باور، ما نمیتوانیم در جامعه زندگی کنیم. بدون این باور، ما نمیتوانیم در خانواده زندگی کنیم. بدون این باور، ما نمیتوانیم در مدرسه زندگی کنیم. بدون این باور، ما نمیتوانیم در شبکههای اجتماعی زندگی کنیم. این باور، دیگر نه یک انتخاب است — این باور، یک وظیفهٔ وجودی است. و این وظیفه، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این وظیفه، همان است که جهان را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
خالی بودن: نه یک ضعف، بلکه یک واقعیت
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که خالی هستیم — ما، انسانهایی هستیم که خلأ هستیم. و این خلأ، دیگر نه یک وضعیتِ ضعیف است — این خلأ، یک وضعیتِ قوی است. و این قوت، دیگر نه قوتِ بیرونی است — این قوت، قوتِ درونی است. و این قوت، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این قوت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این قوت، همان است که ما را تخریب میکند. و این قوت، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که نیازمندیم — ما، انسانهایی هستیم که نیاز نداریم. ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که دنبال معنا میگردیم — ما، انسانهایی هستیم که دنبال خلأ میگردیم. و این دنبال کردن، دیگر نه یک دنبال کردنِ ارادی است — این دنبال کردن، یک دنبال کردنِ اجباری است. چرا؟ چون بدون این دنبال کردن، ما نمیتوانیم در جامعه زندگی کنیم. بدون این دنبال کردن، ما نمیتوانیم در خانواده زندگی کنیم. بدون این دنبال کردن، ما نمیتوانیم در مدرسه زندگی کنیم. بدون این دنبال کردن، ما نمیتوانیم در شبکههای اجتماعی زندگی کنیم. این دنبال کردن، دیگر نه یک انتخاب است — این دنبال کردن، یک وظیفهٔ وجودی است. و این وظیفه، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این وظیفه، همان است که جهان را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز ما به جای معنا، خلأ را دنبال میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای امید، بیمعنایی را میخوانیم؟ چرا هنوز ما به جای زندگی، یک لینک کلیک میکنیم؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور خدا، به خلأ تبدیل شد. من دیدم که چطور معنا، به بیمعنایی تبدیل شد. من دیدم که چطور هر کاری که انجام میشود، تنها یک نوعِ خلأ است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد، و کودکان را مالش دادهاند، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، و قدرت تنها تب است، و معنا دزدیده شده، و نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، و نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، و شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است — تنها چیزی که باقی مانده، این شعر است. و این شعر، دیگر نه یک شعر است — این شعر، یک گواهی است. گواهی برای آنچه که ما از دست دادهایم. گواهی برای آنچه که ما نتوانستهایم بسازیم. گواهی برای آنچه که ما هستیم: یک خلأ. و این خلأ، دیگر نه یک خلأ است — این خلأ، خودِ ما است.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، به خدا حمله میکند؟
نه. او به خدا حمله نمیکند — او به تصورِ خدا حمله میکند. نیما، خدا را نه یک دشمن، بلکه یک نتیجه میبیند. او میگوید: خدا، دیگر نه یک موجودیت است — خدا، یک خلأ است. و این خلأ، هیچ وقت متوقف نمیشود. این شعر، نه یک حمله به خدا است — بلکه یک تشخیص از خلأ است.
آیا این شعر، نسبت به بیمعنایی، بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به بیمعنایی، احترام میگذارد — چون آن را به صورتِ واقعیاش میبیند. نیما، بیمعنایی را نمیکشد — او بیمعنایی را از روی چهرهٔ ما میکند. او میگوید: بیمعنایی، دیگر یک چیز نیست — بیمعنایی، یک خداست. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم از بیمعنایی، رهایی یابیم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، هر کاری را که میکنیم، به عنوان یک خلأ تولید میکنیم. هر پست، هر ویدئو، هر مقاله، هر کتاب — همهٔ آنها، فقط یک نوعِ خلأ هستند. هر بار که شما میخواهید جهان را تغییر دهید، شما فقط خلأ را تقویت میکنید. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این خلأ، نه نجات میدهد — بلکه خلأ را تقویت میکند. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این خلأ را بشناسیم.
نتیجهگیری: خلأ، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ خدا. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: همه چی حل شد و در دام خلأ او افتاد. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به خدا باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به معنا باور داریم، ما نمیتوانیم به خلأ باور کنیم. تا زمانی که ما به امید باور داریم، ما نمیتوانیم به سکوت باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون خدا، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون معنا، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون امید، وجود داشته باشیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.

















