در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد و زبان دیوانهتر از گویش است — آنوقت است که آخرین مرزِ انسانی، همان معصومیت، هم فرو میریزد. «مالش طفل صغیر» — این سه کلمه، تنها در شعر نیما شهسواری نیستند؛ این سه کلمه، یک ضربهٔ روحی به تمامیتهای ما هستند. نه یک تصویر، نه یک استعاره، بلکه یک واقعیت تلخ: انسان، در پیشرفت خود، نه فقط به بزرگان، نه فقط به عدالت، بلکه به کودکان هم تجاوز کرده است. این مصرع، نه یک انتقاد اجتماعی است، بلکه یک تشخیص متافیزیکی: وقتی حتی کودک، ابزاری برای تباهی میشود، آنگاه انسان، دیگر انسان نیست. او تنها یک موجود است که به جای تولید، تخریب میکند. و این تخریب، از آنجا شروع میشود که هیچ کس دیگر نمیتواند حمایت کند. کودک، آخرین قربانی است — و همین، از همه بیشتر، شکست را ثبت میکند.
معصومیت: آخرین سکوی انسانی
در هر فرهنگ، کودک، نمادِ امید، پاکی، و آغازِ جدید بوده است. در ادیان، کودکان را «پاکیزه» مینامند. در ادبیات، آنها را «آینده» میخوانند. در فلسفه، آنها را «خالص» میشناسند. اما نیما، با یک ضربهٔ ساده و خونین، این همه را از روی صفحهٔ تاریخ پاک میکند. «مالش طفل صغیر» — این عبارت، در حالی که بدون فعل، بدون مفعول، بدون توضیح است، تمامی ارزشهای انسانی را در خود جای داده است. چرا؟ چون مالش، نه یک عملِ محبت، بلکه یک عملِ تجاوز است. کودک، نه یک موجودِ نیازمند، بلکه یک ابزارِ تخریب شده است. و این تبدیل، نه نتیجهٔ یک جنگ، بلکه نتیجهٔ یک فروپاشیِ آرام است: فروپاشیِ احساسِ انسانی.
«کشف اسرار از ذات» — این مصرع، همانند یک شمشیر، میبرد. نیما میگوید: اسرارِ ذاتِ انسان، این است که او قادر است به معصومیت تجاوز کند. این نه یک تقصیر اجتماعی است، بلکه یک تقصیرِ وجودی است. ما نه از بیرون، بلکه از درون، تخریبکنندهایم. هر نظامی که از کودکان محافظت نکرده، از همان لحظهای که کودک را مالش داد، مجرم است. هر دینی که به نامِ طهارت، کودکان را تحت فشار گذاشته، از همان لحظهای که کودک را مالش داد، مجرم است. هر سیاستی که به نامِ آینده، کودکان را در جنگ فرستاده، از همان لحظهای که کودک را مالش داد، مجرم است. نیما در اینجا، هیچ گناهی را به فرد نسبت نمیدهد. او به یک ساختار نگاه میکند: ساختاری که در آن، معصومیت، دیگر نه یک مقدس، بلکه یک منبعِ سود است. و این منبع، هرگز نمیتواند تمیز باشد.
تباين تاریخی: از نگهداری به تصرف
در تاریخ، کودکان همواره قربانی بودهاند — اما از نظر نیما، این قربانیگیری، از یک وضعیتِ بیرونی به یک وضعیتِ درونی تبدیل شده است. در گذشته، کودکان را در جنگ میکشتند. امروز، کودکان را در آموزش میکشند. در گذشته، کودکان را در خانههای فقیر میفرستادند. امروز، کودکان را در خانههای ثروتمند، با الگوریتمهای تبلیغاتی، تبدیل به محصول میکنند. «مالش»، امروز، نه یک ضربهٔ فیزیکی است، بلکه یک فرآیندِ روانی است: فرآیندی که کودک را از خودش جدا میکند، از خاطرهاش میگیرد، از احساسش میکند، و از آن، یک ابزارِ مصرفی میسازد. این تبدیل، در جهان آرمانی، یک تبدیلِ رسمی است. هر مدرسه، هر برنامهٔ تلویزیونی، هر کتاب درسی — همهٔ آنها، در واقع، یک نوعِ «مالش» هستند: مالشی که نه از دستِ یک فرد، بلکه از دستِ یک سیستم انجام میشود.
نیما، در این شعر، به ما میگوید: ما دیگر نمیتوانیم به این تصور باور کنیم که کودک، آینده است. کودک، امروز، تنها یک تاریخِ تکرارشونده است. او آینده را ندارد — چون آینده، دیگر نمیخواهد. آینده، تنها یک ساختارِ فشرده است که کودک را میبلعد. و این تبلع، نه با خشونت، بلکه با آرامش انجام میشود. با اینکه کودکان در آسمانخراشها زندگی میکنند، در دستگاههای هوش مصنوعی، در شبکههای اجتماعی، در کلاسهای آنلاین — همچنان، هر روز، یک «مالش» انجام میشود. و این مالش، نه از دستِ یک قهرمان بد، بلکه از دستِ یک جامعهٔ معمولی، انجام میشود. هر والدی که به جای عشق، نمره میخواهد. هر معلمی که به جای فهم، حفظ میخواهد. هر دولتی که به جای آزادی، انضباط میخواهد. همهٔ آنها، در واقع، یک «مالش» انجام میدهند. و نیما، این مالش را، همانند یک جنازه، در مقابل ما میگذارد.
شرم از ما به جهان مانده: تحوّلِ شرم به نجاست
«شرم از ما به جهان مانده» — این مصرع، یکی از عمیقترین خطوط شعر است. چرا؟ چون نیما نه تنها میگوید ما تجاوز کردهایم، بلکه میگوید: ما حتی شرمنده هم نیستیم. شرم، دیگر نه یک احساسِ داخلی است، بلکه یک احساسِ خارجی شده است. شرم، دیگر در ما نیست — شرم، در جهان است. ما، در این جهان، دیگر نمیتوانیم شرمنده باشیم — چون هیچ چیزی برای شرمنده شدن باقی نمانده است. همهٔ چیزها، نجس شدهاند. همهٔ چیزها، مالش دیدهاند. و این نجاست، دیگر نه یک نجاستِ فیزیکی است، بلکه یک نجاستِ وجودی است. ما، در این جهان، نه از خطا، بلکه از هستی، نجس هستیم.
نیما در اینجا، به ما میگوید: شرم، دیگر یک اخلاق نیست. شرم، دیگر یک ارزش نیست. شرم، دیگر یک احساس نیست. شرم، دیگر یک واکنش نیست. شرم، دیگر یک چیز نیست. شرم، دیگر چیزی نیست که بتوانیم به آن باور کنیم. ما، در این جهان، به جای شرم، فقط یک خلأ داریم. و این خلأ، همان است که ما را به جهان میاندازد. و جهان، همان است که ما را به کودک میاندازد. و کودک، همان است که ما را به مالش میاندازد. این چرخه، بیپایان است. و در این چرخه، هیچ کس نمیتواند از خود بگوید: من بیگناه هستم. چون همه، در این چرخه، بخشی از آن هستیم. و هر بخشی از آن، یک مالش است.
ناسَن بد ذات: انسان، همان تباهی است
«ناسَن بد ذات» — این مصرع، یکی از سختترین خطوط شعر است. نیما نه تنها میگوید ما تجاوز کردهایم، بلکه میگوید: ما، از ذات، بد هستیم. این نگاه، نه یک نقدِ اخلاقی است، بلکه یک تشخیصِ متافیزیکی است. در این جهان، انسان، دیگر نه یک موجودِ بالقوهٔ خوب، بلکه یک موجودِ بالقوهٔ تباهی است. هر فرد، هر دین، هر نظام — همهٔ آنها، تنها تجلیهایی از این بدیِ ذاتی هستند. ما، نه از بیرون، بلکه از درون، تخریبکنندهایم. و این تخریب، نه یک انتخاب است، بلکه یک وظیفهٔ وجودی است. ما نمیتوانیم خوب باشیم — چون خوبی، دیگر معنا ندارد. ما نمیتوانیم عدالت را بسازیم — چون عدالت، دیگر وجود ندارد. ما تنها میتوانیم تخریب کنیم — و این، تنها کاری است که میتوانیم انجام دهیم.
این نگاه، نه یک نیهیلیسمِ ساده است. این نگاه، یک نیهیلیسمِ تسلیمشده است. نیما، در اینجا، به ما میگوید: ما نه میخواهیم خوب باشیم — ما نمیتوانیم خوب باشیم. ما نه میخواهیم عدالت را بسازیم — ما نمیتوانیم عدالت را بسازیم. ما نه میخواهیم کودک را نجات دهیم — ما نمیتوانیم کودک را نجات دهیم. و این ناتوانی، دیگر نه یک ضعف است، بلکه یک واقعیت است. و این واقعیت، همان است که ما را به «ناسَن بد ذات» تبدیل میکند. ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که میتوانند تغییر کنند — ما، انسانهایی هستیم که تنها میتوانند تخریب کنند.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز کودکان در جنگها میمیرند؟ چرا هنوز کودکان در مدارس، به جای فکر کردن، به حفظ کردن مجبور میشوند؟ چرا هنوز کودکان، در شبکههای اجتماعی، به جای بازی، به تبلیغات میپردازند؟ چرا هنوز، کودکان، در خانههای ثروتمند، به جای عشق، به نمره، مالش میخورند؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور کودک، به ابزاری تبدیل شده است. من دیدم که چطور شرم، به جهان منتقل شده است. من دیدم که چطور انسان، به بدی ذاتی تبدیل شده است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد — تنها چیزی که باقی مانده، کودک است. و این کودک، دیگر نه یک آینده، بلکه یک جنازه است. و این جنازه، دیگر نه یک جنازهٔ فیزیکی، بلکه یک جنازهٔ روحی است. و این جنازه، همان است که ما را به تنهایی میاندازد. و این تنهایی، تنها راه است که میتوانیم از خودمان بگوییم: من هنوز زندهام.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این مصرع، به کودکان تجاوز کرده است؟
نه. نیما، به کودکان تجاوز نکرده است. او، به ما تجاوز کرده است. او به ما میگوید: شما، به کودکان تجاوز کردهاید. او، یک گواه است — نه یک مجرم. او، یک آینه است — نه یک سلاح. این شعر، یک تهمت نیست — یک تشخیص است.
آیا این شعر، نسبت به کودکان بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به کودکان، بسیار احترام میگذارد. چرا؟ چون نیما، تنها کسی است که در این جهان، کودک را به عنوان آخرین مقدس، میبیند. او نه کودک را تحقیر میکند — او، تحقیرِ کودک را میبیند. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم به کودک احترام بگذاریم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، کودکان را مالش میدهیم. هنوز هم، کودکان را در جنگ میفرستیم. هنوز هم، کودکان را در مدارس، به جای فکر کردن، به حفظ کردن مجبور میکنیم. هنوز هم، کودکان را در شبکههای اجتماعی، به جای بازی، به تبلیغات میاندازیم. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این کار، دیگر نه یک تقصیر است، بلکه یک وظیفهٔ وجودی است. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این وظیفه را بشناسیم.
نتیجهگیری: کودک، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ معصومیت. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: مالش طفل صغیر شده است. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به معصومیت باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به کودک باور داریم، ما نمیتوانیم به انسان باور کنیم. تا زمانی که ما به آینده باور داریم، ما نمیتوانیم به حالِ خود باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون معصومیت، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون کودک، آینده را تصور کنیم؟ آیا میتوانیم بدون امید، زندگی کنیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.

















