مرا دیوانه خواندهاند
جنون بخشی از من و درون من است، مرا مترادف با دیوانگی خطاب کردهاند و همهی جهان بر آناند تا مرا از خود دور کنند
چرا اینگونه در برابرم نشستهاند؟
چرا اینگونه مرا از خویشتن دور کردهاند؟
چرا همگان در برابر و برای نابودیام تلاشها کردهاند؟
آری به طغیان زنده در جانم، به قیام خوانده از چشمانم، به یاغیگری از وجود من است تا این حد در برابرم ایستادهاند
اینان همه چیز را در حمله و جنگ خلاصه کردهاند، برای اینان بهترین دفاع حملهی آغازین است
دیوانگان دیوانهام خواندند و من خویشتن را به دل جنون سپردم
آیا دور از واقع است که یا من دیوانهام و یا جهان آنان آلوده به جنون است؟
گاه و بیگاه با خود اندیشیدهام اگر از دوردستانی به راهی دور کسی که دور از جهان ما باشد سرکی بدین جهان گشود و حال و احوال ما را دید چه خواهد گفت؟
چگونه ما را قضاوت خواهد کرد؟
پیرامون جهانمان چه خواهد نوشت
تصور کن او نیز به مانند مسافران، خاطره نویسان و شرح حال گویان نویسندهای بود چیره دست، اگر گذرش به دارالمجانین ما افتاد از ما چه خواهد گفت؟
جانانی که به آنچه خویشتن ساختهاند بیش از وجودشان بها دادهاند
جانانی که هر روز در پی ساختن طبقات بر آمده ارزشهایی ساخته که با هیچ منطقی بازگو کننده نیست
او ما را چه خطاب خواهد کرد؟
من خویشتن را مجنون جهانتان تصور کردم و بر من هرجی نیست که عمری خویشتن را در این دیوانگی وانهادم به مانند بیشمارانی که هماره خویشتن را به جنون باختهاند، تمایز آنان در برابر این دیوانهی همیشه در صحنه آن است که جنون آنان همرنگی با دیگران بود، خویشتن دانستهاند مجنوناند اما شادمان از جنون خود بر آن فخرها فروختند و منی که دانستم جهان دیوانگی است لیک به انگ بیشماران به کام جنون در آمدم، میان ما و دنیای شما هزاری فرسنگ فاصلهها است.
نخستین بار آرزو کردم که نبینم و آنگاه دیگر هیچ برای دیدن در برابرم نبود،
آخر این دیوانهی مادرزاد توان ندیدن را در خویشتن پروراند،
پیش از آنکه به ندیدن اذن دهم چه دیدم؟
آن مسافر چه دیده است؟
آیا زرق و برق دنیایتان توان آنچه ناملایمات جهانتان است را در خویش پرورانده است؟
آری هزاری سال تلاش کردن برای ساختن آنچه فریب است کارگشا خواهد بود، شاید بر دیدگان آنان نیز از آنچه ساختهاید زدهاید
آیا او این هرج و مرج را نخواهد دید؟
آیا او این فساد در قدرت را نخواهد دید؟
آیا این اعتیاد دیوانهوار به قدرت را نخواهد چشید؟
آیا در خود ماندن به رنج قدرت را نخواهد رسید؟
ای وای که جنون در جانم رسوخ کرد بر تن رنجور و حال باز برایتان خواهد سرود، این بار نجوا کنان خواهد گفت ببینید آنچه من ندیده دیدهام
چشمانم بسته است لیک صداها را میبینم، بو را میبینم،
بوی اجساد هزاران ساله به مشامم رسیده است، آنان که در کورههای جهل سوختهاند، همه را بو کشان دیدهام،
سن و سالشان را چشیدهام،
آن کودک چند ساله به جنایت خونش را کشیدهام
من تصویر او را کشیدم آنگاه که به جرم تعلق به خونی خاص در میان زوزههای آتش میسوخت را چشیدهام، من نیز با او سوختهام
راستی شاید بخواهی بدانی که چگونه کور به جهان هستی شما در آمدم؟
دوست داری از آن خاطرهی دور برایت بخوانم که چگونه چشمها را در برابر چشمانی که به رنج کور شده بود کور کردند؟
دوست داری بدانی که از فلسفه خون در برابر خون کور شدم، آنگاه که در اتاقی دیوانگان در کنار هم میخواندند باید آنکه کور کرده است را کور کنیم من دیوانه برخاستم و چشمانم را ارزانی دادم
خاطرتان هست آن مجنون دنیا را که چگونه با چشمان به دست در آمدهاش به میان صحن آمد و فریاد زنان گفت، بیایید بیایید و در ازای چشم و قصاص خونها بدرید این چشم بی ارزش مجنون را
خاطرت هست چگونه و با چه ولعی چشمها را برون آوردند؟
وای که اینان میادین به پا کردهاند تا این جنون را تکثیر کنند، اینان برای تولیدمثل افکار بیمارشان به همه جا سرک کشیدهاند،
راستی مسافر تو جایی را دیدهای که در میدان شهرش کسی را به شکنجه بدرند؟
آیا دیدهای گردن از کسی بزنند؟
آیا دیدهای کسی را به دار بیاویزند؟
باز برایش هلهله کنید، او را از آنچه واقع دنیایمان است دور کنید و بزک شده جهانمان را به خوردش دهید، ذرهای شربت شادیآور، گیاه روان گردان و شرب لذت زا به خوردش بچشانید و آرام به گوشش بگویید اینها اباطیل مجانین است
آنگاه که او را مسخ آنچه داستان جنونآمیز در مهرتان بود کردید میتوانید دیگران را بدرید
مثلاً میتوانید در خفا و دور از چشم میهمانتان، میزبان با غروری لقب گیرید، میتوانید در دل سلاخ خانهها یک به یک گردن بزنید، وای که چه شامی خواهد شد
سر خوک، ران گوسفند، سینهی مرغ، جگر ماهی، فرزندان پرندگان، جنین چرندگان را در سلاخ خانه ذبح کنید،
چگونه؟
تفاوت نیست، یا نامی را به زبان جاری و چند رگ را بریده و نبریده خون را تا انتها خالی کنید و یا با دارو و درمان در اوج مهربانی و لطافت مادرانهتان او را بدرید
مرحبا بر شما دارندگان خرد و رادمردی در منطق و استدلال، دگر چه میخواهید بر او جار بزنید و به مطربان بگویید که بنوازند
ما خونخوار نیستیم، برای آنکه حرفتان را بفهمد میتوانید جنازهای از حیوانات را در کنار کلامی قدسی بر او بخوانید که انبیا و اولیا امر فرمودند تا خون جاندار به تمامی نرسیده است بر گوشت آن لب مزنید
راستی عاشقان، عشقتان به سلامت باد، باز هم برای انتقام سرکش در جانتان که هر روز کسی او را برایتان دوره کرد و هر بار بیدار به خشم فرایتان خواند هم خواهید خواند؟
چه خواندید، به سنگ به رجم، به سم، به مرگ، به قتل، به فقدان آنچه رهایی بود، به حبس و شلاق به اسید در دستتان، به شتم از مردان، به جهل از اندیشمندان
عاشقان، عشق را دریدهاید؟
طعم آن چگونه بود، آیا خونی به جان داشت، یا او را نیز تا قطرهی آخر مفتون کردید؟
گوشهایم را نیز به نشنیدن فرا خواندم، آخر طالب شنیدن از جهانتان نبودم، یاد فریادها دیوانهام میکرد
میهمان را کر کنید، سیخ داغی یا چیزی شبیه به آن برای راه چاره خوب است، یا شاید به توان به ساز خوش خنیاگران او را مسخ و مست بر جای نهاد
اگر او نیز بشنود صدای ضجههای کودکان را چه خواهد کرد؟
اگر او صدای نالهها در سلاخخانه را بشنود چه خواهد کرد؟
آیا او هم از شام بر میز تناول کرده است؟
آیا صدا و خون و درد و رنجها را دیده و از آنچه لذت است بهره جسته است
ای ننگ بر این لذت دیوانهوار، ای ننگ و نفرین بر هر آنچه نامش لذت است، احتیاج و نیاز است، ای ننگ ای ننگ که شاید او نیز به وسوسههای لذت در شمایان در آمیخت
شاید به زر و زور زنی را در بند به رویش اسیر کردید، شاید او را به بند در اختیارش نهادید تا باکرگیاش را بدرد
عاشقان راستی شمایان بکارت را چه کردهاید؟
آیا در تکاپوی بکارت در به در فریاد میزنید، به گودال میبرید و سنگ رها میکنید؟
آیا بکارت را پاس نداشته تن و جان را به خاک سپردهاید، آیا هر چه از عشق و تفسیر بر آن است را به بکارت خون و شهوت خلاصه کردهاید
صدای فریادهای حاکمان را شنیدهام
باری فریاد و تحقیرها را شنیدهام
ای وای همواره صدای مالک خوانده شدن، صاحب بودن و خدا شدن را شنیدهام، ای وای که زبان را پروراندهاید تا بر این مجیزگوییها بچربد، راستی به او هم خواهید گفت؟
مسافر را فرا خواهید خواند تا مجیز بزرگان بگوید، در وصف عشاق شعر بسراید، در وصف بزرگی چامه بخواند و برای روزافزون بودن بزرگیهای عاشقانه بنالد؟
باز هم به تعلیم او را همواره خواهید خواند که در این وادی شما را جایگاهی خواهد بود به عرش و در کنار قدسیان، او را به وسوسههای عشق و عشرت و شهوت و لذت و قدرت بستایید تا او نیز شما را بستاید
به پرستیدن فرا بخواند تا شما را بپرستند و سر آخر او را شاید خدا کردید
مسافر خدا است، شاید او آمد و آنقدر در این جنون پیشی گرفت که بزرگترین لعنت کنندگان بر من بود
بر یاغیان لعنت فرستاد
مدام صدای لعن شمایان را شنیدهام، باز هم خواهید خواند نه تنها به جنون من به یاغیگری لعنت خواهید فرستاد که شمایان را به طاعت پروراندهاند
به جان لعن فرستادید و هربار ارزشی را در برابرتان فرا خواندند و آنقدر به او ارزش خواندند تا همه چیز را از یاد بردید
این جنون از کیست؟
این جنون از کجا آمده است، چگونه او را به آغوش کشیده که جهان را با خویشتن همرنگ کردهاید؟
باز هم برایم تکرار کن، این بار مسافر تو بگو
بگو یا من دیوانهام یا اینان،
کدامین ما دیوانهی جهان بودهایم،
هر ارزش از اینان به جهان من پستی و ظلمت است و نفس من را اینان ناحق خواهند پنداشت،
چگونه مسافر اینان آنچه خویشتن ساختهاند را از هستی خویش والاتر شمردهاند، به راه ساختهها و ابزار خویشتن را حقیر و در مرگ رها کردهاند، بر مهر لعن فرستاده و ظلم را در آغوش کشیدهاند
مسافر کر است
مسافر کور است
مسافر لال است
مسافر مجنون است
او چیزی برای گفتن نداشت، او هیچ نگفت و هیچ نشنید، او ندید و همگان او را مجنون خواندند، اینان به کثرت، معقول و هر که در برابرشان بود مجنون خوانده شد و حال همه را در این حماقت خواهند بلعید
حالا نمیدانم من همان مسافرم و یا یکی از این دیوانگان؟
آنقدر از دنیای اینان دور و هزاری فرسنگ با جهانشان دورترم که گاه خویشتن را آن مسافر دردمند دیدهام، اما گاه و بیگاه به تغییر و در فریاد ماندهام در گلو دیدهام برخی را که برخاستهاند
به کوچکترین تغییر از اینان دوباره خواهم شنید، دوباره خواهم دید و دوباره خواهم گفت،
حال همهی جهان مرا مجنون خطاب کرده است لیک میبیند جان را که به آرزوی برخاستن یکی از مجانین دارالمجانین را دگرگون خواهم کرد
حال دیدهاند او در برابر همگان ایستاده است تا به فردایی هر چه جنون از این جهان است پاک و عقل را دوباره بیافریند
عقلی تازه از جانی تازه زاده شده که هر چه ارزش است را دوباره خواهد آفرید