بخش هشتم (قسمت پایانی)
















کتاب : تسخیر

عنوان : بخش هشتم (قسمت پایانی)

نویسنده : نیما شهسواری

زمان : 35:42

موسیقی :

نامشخص

با صدای : نیما شهسواری

حال و هوای دیارشان ملتهب بود، هر روز از هر گوشه و کنار خبری به گوش می‌رسید که بیشمارانی در حال خرابکاری هستند و تمام اخبار در اختیار علی و همراهانش بود آنان نه می‌شنیدند که خویشتن اخبار را می‌ساختند و بر غم این دردها می‌سوختند که چه به روز این سرزمین پاک خداوندی آمده است، آن زشتی‌های پیشتر چگونه تا بدینسان ریشه دوانده و بیشتر از پیش ایران و ایرانی را در نوردیده است، اگر در آن پیشترها علی به مصاف جمع کوچکی از زشت رویان می‌رفت و با پلشتی‌های آنان برابری می‌کرد حال با دریای عظیمی از آنان در افتاده بود،

اگر در پیش‌ترها آنان به ظاهر در اعماق زشتی فرو رفته بودند، وا مصیبتا که امروز آنان در این زشتی ریشه دوانده بودند و در این شر تنیده شده بودند، حال نه به ظاهر که به افکار و باطنشان در این زشت صفتی در این شک و تردید زنده بودند، افکار می‌پروراندند و زشتی ترویج می‌دادند، خاک این شهر نفرین شده را به گفته‌ها و افکار خویش آلوده می‌کردند و در پی تحریک جماعت بیشماری از این مردمان بودند و حال بیشتر از هر روز دیگری این وظیفه بر دوش علی بن محمد و همراهانش بود تا این شر را به جای بنشاند،

اگر در گوشه و کناری کسی از دردی سخن گفته بود، اگر از شک و تردیدهایش با دیگران سخنی به میان گذاشته بود، علی می‌دانست که چه فرجامی در انتظار جمع بیشمار قرار خواهد داد و فرمان می‌رسید و او طاعت به جان ماشه‌ها را می‌چکاند،

در میان تمام این اخبار نام فرهاد بیشتر بر گوشش طنین می‌انداخت، کسی که با زشت رویی و زشت صفتی جماعتی را برای پروراندن به خاکی دورتر از ایران راه برده است و در پی تدارک ارتشی است تا به هر سلاح فکرهای پر تردید و شرک آلود را در میان این شهر ترویج دهد،

علی می‌شنید و هر روز حرارتش بیشتر از پیش می‌شد، هر روز با اعصابی ناآرام در پی جستن او می‌گشت، می‌خواست تا خویشتن و یک‌تنه ریشه از این ظلمت برکند و این نشان دلاوری را به سینه‌ی خویش در آویزد

کمی دورتر در خاک دورمندان، در آن خانه‌ی سرد که ساختمانگاه برای از نو پروراندن بود جماعتی از دوردست‌ها بدینجا آمدند تا بیشتر از پیش بدانند تا دوباره زاده شوند و بدان‌ها بیاموزند و حال خویشتن را به برابر جماعت همه چیزدان ببینند، هر روز حرف بود و راهکار، دیگر از آن نجواهای کوتاه چیزی در میان نبود، هر چه بود فریاد بود و راه و طریقت دانستن، هر چه بود راه تازه‌ای بود که انتهای یکسان به لانه‌ی همه‌چیزدانان داشت که باید بدانند باید همه چیز را در یابند نه به شک و تردید، نه به تلاش و در تکاپو که به فریاد دیگری همه چیز را دریابند و اینبار گام به طریقتی نهند که همه چیز را می‌داند و باید برای احقاق این دانسته‌ها به نبرد برآید

در میان این اتاق‌ها، هر روز کیا می‌نشست و نجواها و فریادها را می‌شنید، اما دریغ از پاسخی بر سؤال‌های بیشمارش که باز بر جای پا می‌فشردند و او را به هیچ از پیش فرا نمی‌خواندند، او درمانده و عاجز تنها فریادها را می‌شنید، نمی‌دانست دلیل این فریادها چیست و تنها می‌شنید، هیچ از علت و معلول برایش نمی‌گفتند و او باید تنها می‌شنید به چشم می‌دید که چه جماعت بیشماری از این همراهان به سادگی و سهل تسلیم شدند، نه فراتر از تسلیم شدند، آنان دانستند، آنان از دریای معرفت در پیش خود دانستند به آنان آموختند و آنان از آن دریای معرفت در پیش رو آن قدر نوشیدند تا سیراب شوند شاید بیشتر از سیراب شدن

می‌دید، هر روز این دیده‌ها را در برابر چشمانش دوره می‌کرد، پروازها را می‌دید، پرواز به فرازی که برایش تعریف کرده بودند، دانستن در دریایی که برایش ساخته بودند و هر بار دید این ساختن به سوختن را

دید چگونه بال گشودن را، دید چگونه به آنان درس بال گشودن دادند و دید چگونه برایشان مشق پریدن کردند، دید چگونه آسمان را حصار کردند و مرز به آن‌ها نشاندند و حال چه شادمان بودند که در آسمان به پرواز در آمده‌اند و دیگر هیچ ندیدند از حصارها که امروز فضای وسیع‌تری برایشان باز است

 اما باز کیا فرزاد را دید، فریادهای او را شنید از حصارهای در برابر از پرواز به کام دیگری همه را دوباره در دل گفتارهای او دوره کرد، دل به چنین پرواز در قفس خوش نکرده بود و دلش آسمان فرا رو را می‌خواست، آسمانی که همه می‌شناختند، همه دیده بودند اما همه‌چیزدانان هر بار به رنگی بخشی از آن را تصویر کردند و دیگر آن را به اعماق دل‌ها خاک کردند و نگذاشتند تا دیگری هیچ از آن را دریابد و همه در آسمان پدید آمده برایش محکوم به پرواز شدند، گاه بال نداشت و گاه که بال بود طریقت پرواز بر جانش خوانده می‌شد،

حال پس از چندی فرهاد هم به میانشان می‌آمد، کیا به نگاهش چشم می‌دوخت یاد روزگاران پیشتر می‌افتاد، کجا است آن نجواهای آرام به دل و در گوش آنان

حال هر چه بود فریاد بود، دیگر از آن دیرترها هیچ به میان نبود، حال دریایی از دانسته‌ها در میان بود، حال طریقت را نشان دادند آموختند و شک را از میان برداشتند و حق را دوباره از نو بنا فرمودند و همه چیز دوباره به انحصار در آمد،

جنگ بر سر ارزش کلی نبود هر چه بود بر فرع خلاصه شده بود که هر دو طرف نه فراتر از آنان همه و همه در اصل یکسان بودند، همه همه چیز را می‌دانستند، حق در اختیار خودشان بود و حال در فرع به هم هزاری نقد داشتند، راه حق در انحصار خویش دیدند و برابر را خار و خفیف دانستند اما دریغ از شک که چه غریبانه و دردمند به قربانگاه یکتایی‌ات آنان رفت دم نزد و قربانی شد تا جماعت همه چیزدان تازه‌ای سر برآورد و همه چیز را دوباره همان‌گونه که خواست تفسیر کند

به دل این ساختمانگاه دور از نسان درد بود، به پاسخ اعتراض سرب بود، ماشه‌ها را هم می‌چکاند و همه چیز برابر بود اما باز طریقت تازه آرام بود و ملایم نه رو بازی نمی‌کرد که اصل را می‌شناخت و فرع دیگری را دیده بود از این دیده‌هایش درس فرا گرفته بود پس به همان نشانه از درد دوباره نیش نمی‌خورد و راه تازه‌ای را برای خویش بر جسته بود، انتهای راه و هدف یکسان بود لیک هر طریقتی راهی برای خویش برگزیده بود راهی که متفاوت بود اما انتها یکسان داشت، پس یکی به دار آویخت و دیگری آرام نا پدید کرد، یکی ماشه چکاند و دیگری به پستو به بی صدای رعشه نشاند و هر بار به طریقتی کسی در میان نبود و هر روز مأموریتی تازه بنا شد،

دوری از خاندان و پیشکش جان معنا شد و هر بار راه را پیش رفت و هیچ به دیگران نشان نداد

کیا همه را دید و درمانده به جای بنشست پرویز را هم دید، دید که چگونه باز فریاد می‌کشید، از پاکی جان جانانش می‌گفت، جان جانانش را دریده بودند، از کدامین همه‌چیزدانان در عذاب بود، او را بدین‌سان دردمند و پر آز رهانیده بودند و هیچ بر جانش نگذاشتند تا بال تازه فرا گیرد هر چه به جان مانده بود در درد خلاصه شد و نای بر ماندن نداشت، باز مرور گذشته‌ی پر درد و باز تکان‌های فجیع بر جانش

همه را در جانش دید و جان را درید، جان جانان را دریدند و در برابر دیدگان چشمان بی صدا تنید، وای بر جان که همه چیز را دید و باز دنیای را دید، به سودای چه بر رنج فائق آمد که چه در پیش گیرد آمد به درد انتقام آمد به درد ماندن آمد به درد رهایی و باز بی‌بال بر جای ماند،

کمی پیشتر آنجا که به راه جان جانانش در راه بود، آنجا که خواهر و جان از تنش بر ماه بود، آنجا که به نگاه‌های او در زمانه‌اش شاه بود، آنجا که تو را دریدند و خانه‌اش یک سرای جانکاه بود، از او هیچ به جای نماند

وای دریدند، وای جانش را دریدند به چشم بی‌عصمت شدن جان جانانش را دید و باز خاموش نشست، خاموش نشست و نتوانست کار پیشه گیرد که جان و جهانش به یکتایی هر چه آنان می‌دانست خاموش شد، عصمت را دریدند و جان او را خریدند، او را به اعماق خویش رهانیدند و هیچ نتوانست که بر انگیزد، دیگر تاب و توان هیچ به جانش نمانده بود، پر درد در دیرترها که خاموش و بی کس بود آنجا که به تکان‌های شدید جانش بی صدای ماند کسی در دوردست‌ها او را از خویشتن دریافت در او دید آنچه دیگران ندیدند،

آتش انتقام را به جانش دید و خواست تا او را زنده سازد، خواست تا او را برافرازد و انتقام خون پس گیرد، پس فرهاد به او هم منزل داد به او هم راه داد تا راه تازه در پیش گیرد اما تکان همان تکان‌های سابق بود، درد همان درهای مانده بود، هر چه بود از پیشترها بر دلش لانه کرد، فرهاد که هزاری چو فرهاد به سودا دل خونینش به نزدش آمدند تا به آتش انتقام از او آتش به جبر خویش برافروزند و همه‌چیزدانان را به آتش کشند تا از او هیچ باقی نگذارند و این آتش به فرجام در جان خودش پدیدار شد،

آنجا که رها از جهان نه بال پرواز داشت نه جان ماندن به آسمان پر کشید از فراز پنجره‌ی ساختمانگاه بر آمد و از همه دور شد نماند و همه را کیا به چشم دید،

نظاره کرد تمام تکان‌های جانش را، شاید هیچ از او ندانست و هیچ از دنیایش نفهمید که از هزاری دیگر هم نفهمید اما به فرجام دانست که تفاوت در میان این قشون تفاوت میان راه و رسیدن است به انتها هر دو به یک لانه منزل خواهند کرد پس خواست که در میانشان نباشد از دلشان عبور کند آن قدر دور رود که هیچ را نبیند و از همه به فراتر رود

از لانه دور شد، دوان دوان خویش را از این قافله دور کرد و فرجام آنان را به بال‌های شکسته و جان دردمند پرویز دید، قبل از دورشدن نگاهی به جان پرویز انداخت در میان اندام خسته و دردمندش به دنبال راه تازه گشت اما هیچ نبود که هر چه داشت را دریدند و هر بار به ظن دانسته‌ها از او ربودند و حال دانست که باید دور شد، از او هیچ نگذاشتند و کیا از دل تمام هیچ بودن‌ها دریافت که راهش دورتر از این دانسته‌ها است، از این یکتایی و الوهیت است،

پس باز دور شد هر بار که به عقب نگاه می‌کرد، جماعت بیشمار از همه‌چیزدانان می‌دید باری به نگاه فرهاد چشم دوخته می‌شد و دار و دسته‌ی بیشمارش که به گرد پیشگاهش درآمده‌اند و چندی بعد علی و اصحابش را دید که به قداره به پیشکشش فدیه آورده‌اند

همه را دید باز دور و دورتر شد، اما حال در این خاک ناآشنا در این دروازه‌های بی پایان به کجا باید لانه می‌کرد، کجا می‌توانست زنده بماند، دگر نه از نوانخانه خبر بود نه از پشیمانگاه، نه از جماعت علی بن محمد خبر بود و نه از فرهاد که به او بگویند که باید بداند حال خویشتنش بود بی‌پناه و تنها لیک حال شک را به کنار خویش داشت به تردید آشنا بود حال به کنار آن‌ها پیشتر می‌رفت و بیشتر می‌دانست، هر بار که راه تازه‌ای در برابر می‌دید سر از پای نمی‌شناخت تا آن مسیر تازه را دنبال کند تا آن را دریابد و انتهای آن را خویشتن ترسیم کند

علی کماکان با تمام دردها که در جانش لانه کرده بود با تمام زشتی‌ها که می‌دید مصمم در پی جستن فرهاد و آن جماعت فرهادیان بود و از هر روز و شب بیداری و در کار بودن هر روز نتایج تازه‌ای را در می‌یافت

روزی از جای اختفا می‌دانست و روزی از طریقت پیش گرفته و هر روز بر این دانسته‌ها می‌افزود و به دل قول می‌داد تا انتها را دریابد،

محمد هم هر روز برای آرامش این خاک نفرین‌شده تلاش می‌کرد حال پسرش از کسانی بود که در حد خویشتنش قابل اتکا بود و گاه خویشتن را به او می‌رساند و برای حل کردن دردها از او مدد می‌گرفت و این بده بستان میانشان در جریان بود تا به دست هم راه درست برگزینند، علی نیز از او یاری‌های بسیاری گرفت، آنجا که برای شناسایی فرهادیان به حکم معذور بود باز حکم در کنارش بود که محمد را به کنارش داشت، زمینه برایش فراهم بود تا به آنچه می‌خواست دست یابد و آنچه در پیش رو است را فتح کند، از میان برداشتن این قماش خرابکار فرهادیان برایش طریقت تازه از جهان تازه‌اش بود که شاید او را به ارکانی فراتر از آنچه بود هم می‌رساند اما علی از این‌ها فراتر می‌خواست خدا در برابرش بود و او خویشتن را شرمنده بر او می‌دید و حال به دریای دانسته‌ها در پیش بود تا این زشت رویان را از ریشه بخشکاند،

از آن سو و در دورتر فرهادیان در حال تدارک گاه و بیگاه به مثال کیا جماعتی را می‌دید که از جمعشان دور می‌شدند و این جماعت همه چیزدان که تازه از دریای همه‌چیزدانان ذره‌ای دریافته بودند و می‌دانستند که باید بر راه خویش پای بیشتر کوفت، این خرابکاران را شناسایی کردند و به تعقیبشان در آمدند

گاه به شاخه گل خار بر جان می‌افکندند و گاه به تعقیب در کمینشان سرب به آنان خوراندند

حال از دنیای کیا هم بسیار دیده بودند او را از هر لحاظ زیر نظر گرفتند، می‌دانستند حال او در این کشور غریب بی‌پول و مدرک، بی اذن و قانون در کنار هم‌خانه‌ای که تازه جسته زندگی می‌کند، می‌دانستند که کار می‌کند و خویشتن را از دورمندان به دور نگاه داشته تا شناسایی نشود و می‌دانستند او در فکر ساختن دوباره‌ی زندگی است

کیا صرف می‌کرد، اینبار هر لحظه ساختن را صرف می‌کرد هر چه سوختن بود را به دور می‌انداخت و می‌خواست تا بیشتر خویشتن را بشناسد، می‌خواست تا باز به کنار مکتب طبیعت بنشیند، می‌خواست تا دوباره از او بیاموزد و می‌خواست تا در این دانستن به شک اعتماد کند، می‌خواست تا دروازه‌ها را باز بگذارد و حال در حال دوباره و از نو پدید آمدن بود،

او به تازگی کسی را دریافته بود، حال با هم در کنار هم در خانه‌ای مقعر زندگی می‌کردند هر روز کار می‌کردند و هیچ‌کدام راه معینی برای آینده‌شان نداشتند،

کسری هر روز از زشتی‌ها و بدی‌ها درد می‌کرد، ناله سر می‌داد، از این پست شمرده شدن، از این غریب ماندن از این کار سخت و درد از این پست شمردن از سوی همه از اینکه جهان پول است و بی‌پول هیچ ارزش بر انسان نیست از این نگاه زشت و آلوده‌ی جماعت دورتر از این مردمان از آن مانده در قاره‌ی دور و سبز که از این جماعت دوری می‌گزیند گاه به کام خود از اینان صید می‌کند و چگونه در بوق و کرنا بر ابهت خویش می‌افزودند و هیچ به این‌ها و دردهایشان پاسخ نگفته است و به جای مورد نظر ضربه‌ها را هم خواهد زد،

او به یک کلام و ساعتی سخن قانع نبود و هر بار برایش می‌گفت از دردهای بیشمار می‌گفت اما کیا این‌گونه نبود، او سخت کار می‌کرد، اما این کار کردن را دوست داشت،

او دیگر وابسته به دیگری نبود و این استقلال را در خویشتن می‌پرستید، او را تحقیر کردند و او دریافت که دنیای سخت در پیش روی او است، او به بی پولی پر درد شبی را گرسنه صبح کرد، اما دریافت که یکه دست در کنار او خویشتن است، او درد دیگران را دید و فهمید که باید به درد آن‌ها پاسخ گفت، او سیاست را دید و دانست که باید پا را فراتر نهاد اما همه‌ی این‌ها هیچ بود در برابر آنجا که به کنار طبیعت می‌نشست آنجا که در مکتب او درس می‌گرفت، آنجا که از رقص بچه گربه‌ها در کنار مادر معنای زندگی می‌آموخت، آنجا که از ایثار سگ‌ها به هم درس فداکاری می‌گرفت، آنجا که از کنار هم بودن برگ‌ها دست به دست شدن آن‌ها درس وحدت می‌گرفت و هر بار درس تازه پیش رو بود،

وای که حال در تمام دردهای بیشمار بیان شده از کسری و هزاری از کسری‌ها آزاد بود، حال خویش بود، حال هیچ نمی‌دانست حال در پی دانستن بود، حال می‌خواست تا بیشتر بداند، بیشتر بیاموزد، به کلاس هر چه در برابر بود، از انسان و حیوان از طبیعت و درد از هر چه بود و نبود درس‌ها فرا می‌گرفت، شک را به کنارش می‌پروراند و در کنار تردید و آموزگارانش آنچه پیش بود را پشت سر می‌نهاد و بیشتر می‌دانست که هیچ نمی‌داند

اما علی همه چیز را می‌دانست و دل به جهان دانسته‌هایش پیش رفت مرزها را در نوردید همه جا را فتح کرد و این سلحشور با شمشیر بر دست رقص فاتحان را پیش گرفت بر زمین و در برابرش فرهاد بر خاک نشسته بود، هر چه از دانسته‌ها به دیگران آموخت لشگر پدید آورد به دانسته‌هایی که فراتر قدرت به دست داشتند همه را باخت و حال گردن کج بر زمین در زیر پاهای علی بن محمد باز دوباره نجوا سر می‌داد، اما نه تنها این نبود ایستادگی هم به پیش آمد در برابر فریادها و تجاوزات ایستادگی کردند مردند و کشتند و باز به آخر داستان فاتح و سلحشور حتی به خاک دورمندان هم علی بود که بیشتر می‌دانست،

دانسته‌هایش ریشه‌های بیشتری تنیده بود، جماعت بیشتر به خود در آورده بود، سال‌های بیشتری کرسی در اختیار داشت و فراتر از همه قدرت به دندان کشیده بود و چه سهل و آسان درید و پیش رفت هیچ از این جماعت بر جای نگذاشت و همه را خاکستر کرد

اما تمام ماجرا خلاصه بر فرهاد نبود که علی قول داده بود تا سرآخر آنان را دریابد هر چه از این زشت رویان که در میان است را به تیغ هلاکت برساند و ریشه‌ی این زشتی را برکند

آنجا که ملتمسانه با خدای راز و نیاز می‌کرد، آنجا که به او از ناله‌های درونش می‌گفت، آنجا که خویشتن را در برابر این روح پر جلال شرمنده و کوچک می‌دید، آنجا که به او عهد می‌کرد هر چه زشتی است را از میان بر خواهد داشت، آنجا به خویشتن و والاتر از آن به خدای آسمان‌ها قول داد تا هر چه از این زشت رویان در جهان است را از جان ساقط کند، عهد خویش را به اشک چشم به خدا ثابت کرد و حال باید هر چه می‌دانستند را از این جماعت به بیرون می‌کشید

او می‌دانست همه چیز را می‌دانست و حال باید از این جماعت زشت صفت برون می‌آورد هر که به آنان تعلق خاطر داشت

او می‌دانست که اصل و هدف، هر وسیله تو را در رساندن به آن یاری خواهد داد، پس شلاق به دست گرفت، ضربه زد، سکوت بود و باز دشنه بر دست گرفت و ضربه زد، شاید بیشتر درد داد، شاید آن قدر شکنجه کرد که جماعتی از جان تهی شدند، اما باز پیش برد که می‌دانست که همه چیز را به او دانسته بودند، او دانسته پیش رفت، می‌دانست که هیچ چیز فراتر از راه خداوندی نیست و هر وسیله برای سامان بخشیدن به راه خداوندی در اختیار است، می‌دانست که خدا این‌گونه خلق کرده و همه را وسیله‌ای برای رسیدن به آمال فرض کرده است

باز شیشه بر دست گرفت هر چه بلد بود را پیش برد و چه جماعت بیشماری که از درد به هر کرده و نکرده در اعتراف بودند، هر چند بسته به حد دانستنشان بود، آنکه بیشتر می‌دانست و فرای دانستن به دانشش ایمان داشت آن قدر شکنجه شد تا بمیرد اما آنکه کم می‌دانست و یا به دانسته‌هایش ایمان نداشت به ضرب اول از شلاق به زخم اول و خون چکیده‌ی اول همه را گفت هر چه می‌دانست و نمی‌دانست و در میان این گفتن‌ها ساده و اول از دست راه آمده کیا بود

کیا که حال عضوی سابق از این جماعت فرهادیان به حساب می‌آمد و هر چه از او وجود داشت عیان بر گروه فرهادیان بود طعمه شد، آنان که خویش می‌دانستند که همه چیز را می‌دانند به علی گفتند و علی نیز همه چیز را دانست، قشون قطار کرد، ارتش کشید تا یک به یک این جماعت دیوزه را به خاک وطن بازگردانند و کیا که آرام در حال پاک کردن جان اتومبیلی، زیر لب زمزمه می‌کرد زنجیر بر دست دید و آتش بر پا

دوباره سوخت دوباره محکوم به سوختن و ساختن شد، او داشت می‌ساخت اما دریغ کردند بر او همان ساختن را دوباره به آتش بدو پاسخ گفتند، چشم‌ها را بستند تا نبیند تا دوباره به تاریکی خو بگیرد باز لرزه بر جانش انداختند دوباره او را از خویش بودنش گرفتند و باز در دل آرزو کردند کاش او هم تا این حد درک داشت تا بداند، شاید نه دوست داشتند که او نداند و یا جماعت بیشتری هم ندانند شاید این هم بخشی از بازی‌شان بود اما هر چه که بود کیا با دستان به غل و پای بر زنجیر دوباره به خاک نفرین شده بازگشت تا دوباره همان داستان پیشترها را اینبار به ضرب‌آهنگ تازه‌ای دوره کند

اینبار هم همان دخمه‌های تاریک بود باز هم همان صداها اما اینبار فریادها بیشتر بود، دردها بیشتر، ناله‌ها را بیشتر در می‌یافت باز همان روزگار دیرترش تکرار می‌شد

در دیرباز خواست تا ذره‌ای جهان را دریابد و به ضربه‌های آتشین جانش میهمان شد و حال خواست که ذره‌ای خویشتن را دریابد و چه سرنوشت در انتظارش بود،

اینبار بازجوی در برابرش سلحشورانِ با او سخن می‌گفت، اینبار دگر خبری از شراب و زن دردمند نبود، اینبار خیانت و وطن‌فروشی نقل مجلس بود، کیا سخن نمی‌گفت و آرام به لبان بازجو چشم می‌دوخت به آوای برون آمده از لب‌هایش باز دنیا برایش تصویر شد، باز فرزاد بر نگاهش مجسم بود، باز نگاه‌های او را دنبال می‌کرد بر او چه گفتند او را چگونه دریدند او چه کرد؟

باز هزاری سؤال دیگر اما اینبار بازجو حرف نمی‌زد و شلاق می‌زد، اینبار حرف نمی‌زد و درد می‌زد، هر کار می‌کرد و باز کیا چشمان می‌بست خویشتن را دورتر از این دردها تجسم می‌کرد، باری خود را در دشتی دورتر از این دردهای جانکاه باری در کنار فرزاد در خانه‌ای که نه ندامتگاه بود نه نوانخانه بود و نه هیچ خانه‌ی پر درد دیگر اینبار خویشتن را در کنار او در حال ساختن تصویر می‌کرد تمام تصویرهایش به خون ریخته بر چشمانش تار می‌شد، دوباره او را به زیر شکنجه به جان می‌آوردند و از جان می‌بردند، بی‌هوش می‌شد و به هوش می‌آمد، او باید آماده بود، او باید قادر به پاسخ بود، او باید از خیانتش می‌گفت، جماعت مانده در خانه در انتظار او بودند، آنان نیاز داشتند تا عبرت بگیرند آنان باید می‌دیدند و آگاه می‌شدند آنان باید به خود می‌آمدند و فراتر از همه آنان باید برای رفتن به بهشت آماده می‌شدند

پس باید او را به چهارمیخ می‌کشیدند و او را حفاظت می‌کردند تا آرام و متشخص از کثافت‌های به دل خود بگوید او باید آرام می‌گفت و مهر تأیید بر دانسته‌های جماعت همه چیزدان می‌خورد، او باید از دشمن می‌گفت، از خیانت خویش می‌گفت باید می‌گفت و آرام جماعتی را برای دانستن بیشتر ترغیب می‌کرد

آن قدر جانش ناله داشت که تسلیم به آنچه خواستند بگوید دلش تنگ به رفتن بود، می‌خواست تا آرام گیرد پس نشست و گفت چشمانش بست و هیچ ندید و فقط گفت تا آرام بماند و آرام سر بر آغوش بگذارد و بخوابد،

همه را گفت و آن روز همه را شنیدند همه شنیدند و باز بیشتر دانستند بیشتر بر دانسته‌ها پا فشردند و بر این ایمان جان سپردند،

او هم جان سپرد آرام بر جوخه‌های دار هزاری از آنان جان سپردند و باز آب از آب تکان نخورد که همه همه چیز را می‌دانستند و باز همه چیز در راستای دانسته‌های آنان تعبیر شد،

رقص دردآلود آنان به میان جوخه‌های دار را جماعتی دید و هلهله کشید و وای که باز در این درد هر که بر خویشتنش افزود و باز همه چیز یکسان به ارزش بدل شد و هر بار در چهره‌ای در نگاهی همان گفته‌های پیشترها را تکرار کرد

حال مدتی از آن دیرترها گذشته بود حال در خانه‌ی حاج محمد چندین جشن برپا بود، علی ترفیع گرفته بود گام‌های موفقیت را یک به یک پیش می‌رفت همه را در می‌نوردید و باز قدرتمندتر از قبل بر بام آسمان‌ها لانه می‌کرد حال او با ترفیع با ارزش‌تر از دیربازان بود و از آن والاتر امروز خانه‌ی آنان فرزند ذکور تازه‌ای داشت علی فرزند داشت

نامش چه بود، شاید فرزاد بود، شاید او را فرهاد نامیدند، شاید کسری و شاید کیا و یا حتی شاید محمد و علی چه تفاوت میان این نام‌ها، شاید او فرزند علی بود و یا شاید فرزند فرهادیانی، شاید از یادگاران فرزاد بود و شاید اعتبار کیا هر چه بود تفاوت نداشت تفاوت در جای دیگری و در دورترهایی در انتظار نشسته بود، تفاوت آنجا لانه می‌کرد که شاید اینبار فاطمه و شاید نوعروس دیگر آرام نمی‌گرفتند اینبار به طغیان می‌آمدند و برایش می‌گفتند نه به کودکی و در هپروت که بی‌پروا و رسا فریاد می‌زدند، شاید اینبار اگر به دل محمد شک داشت پاسخش می‌داد و از شک‌هایش برای او هم می‌گفت، شاید اینبار فرهاد باز به دنبال دانسته‌ی تازه‌ای نبود تا راه را تغییر و هدف یکسان کند که اینبار به جنگ با هدف بیمار و اصل زشتی بر می‌آمد، شاید اینبار فریادهای فرزاد رساتر و گیراتر بود، شاید اینبار کیا اگر به جوخه‌ی دار بود سر بالا می‌کرد و فریاد می‌کشید اگر در رنج بود تا آخرین نفس می‌ایستاد و در برابر زشتی قد علم می‌کرد نمی‌شکست و پژمرده نمی‌شد، شاید اینبار به چیزی فراتر از دانسته‌ها به ارزشی فراتر از این دنیا به جان باور داشت و این فریاد را بلند سر می‌داد و شاید هر کدام تأثیر دیگر بر جان این کودک تازه می‌گذاشتند

شاید او را دوباره و از نو تربیت می‌کردند شاید او بیشتر به مکتب طبیعت می‌نشست از حیوان می‌آموخت از دریا و باد و مه خورشید درس می‌گرفت از درختان و برگ و خار می‌فهمید و به شک پرورانده می‌شد و دیگر نه علی بود و نه کیا اینبار نه همه چیزدان بود و نه بی‌چیزی به راه همه‌چیزدانان نه در این مرداب غرق بود و نه در این انکار غریق

او اینبار یک جان تازه بود فراتر از ارزش‌ها، او اینبار به جنگ ارزش‌ها می‌رفت و اهداف را تغییر می‌داد، او اینبار جهان را بدل به جهان تازه‌ای می‌کرد او اینبار انسان را دوباره می‌آفرید و به درس و آموختن آن می‌شد که جهان می‌خواست، آن می‌شد که جهان در انتظارش بود

چندی دیرتر جهان آزاد بود که آزادگان بیشمار نه به خون و نژاد، به قوم و ذات و هزاری عناوین بد نهاد که به تربیت در خویش پرورانده می‌شدند.





مطالعه بیشتر











































توضیحات پیرامون درج نظرات

پیش از ارسال نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.

برای درج نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.

نظرات شما پیش از نشر در وب‌سایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.

اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم می‌کند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.

برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آن‌ها معذوریم.

از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکه‌های اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.

برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.

توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وب‌سایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینک‌های زیر اقدام نمایید.


قوانین


شرایط

بخش نظرات

می‌توانید نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را از طریق فرم زبر با ما و دیگران در میان بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *