
در دسترس نبودن لینک
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
کتاب : فریاد
عنوان : بخش اول
نویسنده : نیما شهسواری
زمان : 28:01
موسیقی :
نامشخص
با صدای : نیما شهسواری
صبح دلانگیزی بود، هوای مطبوع البته سرد، زیر پتو حسابی خود را پیچانده بودم، این خواب سر صبح در این هوا زیر پتو گرم و نزدیک به بخاری چه لذتی داشت، اصلاً دوست نداشتم از خواب بیدار شوم،
وقتی ساعت به صدا در آمد با اینکه چند دقیقهای بود طبق عادت چندی قبل از زنگ زدن ساعت از خواب بیدار شده بودم، اما حس خواب و خواب ماندن تمام وجودم را فرا گرفته بود و به سرعت قبل از اینکه خیلی سر و صدا کند صدایش را قطع کردم
چند بار خودم را سرزنش کردم که چرا قبل از به صدا در آمدنش حواسم پرت بود و باعث نشدم صدایش در نیاید، خوابم زود میپرید و هر اتفاق کوچکی میتوانست این خواب ناز را برهم زند و حالا که در ذهن این اتفاقات را دوره میکردم اصلاً دوست نداشتم از سر جایم برخیزم، لباس بپوشم تا به دانشگاه بروم، امروز دلم یک خواب طولانی میخواست، یک خواب در این سرمای مطبوع و گرمای دلنشین زیر پتو،
دوست داشتم حسابی بخوابم، بعد وقتی از خواب بیدار شدم آزادانه و با فراغ بال تصمیم بگیرم که چه کنم، در همین حال بود که صدای درب بقلی را شنیدم، این صدای آراز بود، چه پشتکاری دارد، خواب راحت را در این شرایط به فراموشی سپرده و در حال رفتن به دانشگاه است، هرچند منم هر روز همین کار را میکنم، ولی امروز واقعاً حوصلهاش را ندارم،
در تمام این مدت چشمانم بسته بود، حتی ثانیهای حاضر نبودم چشم باز کنم تا خوابم بپرد و حالا وقت آن بود تا در ذهن روی برنامهی کلاسی امروز تمرکز کنم، اصلاً خاطرم نیست چند شنبه است، آهان یادم آمد، خب درسهای چشمگیری نیست و کمی بیشتر خودم را غرق در پتو و بالشت کردم با دو دست بالشت را بغل کردم و پتو را بیشتر به دورم پیچیدم و سرآخر در میان همین افکار به برنامهی درس و دانشگاه بود که به خواب عمیقی فرو رفتم
سولماز، سولماز
صدا در گوشم طنینانداز شد، اول خیلی آرام و مبهم، گویی بخشی از خوابم باشد، اما کمکم بیشتر و بیشتر شد، سرآخر با این صداها به خود آمدم، وقتی چشم باز کردم، مادر لبهی تخت نشسته بود، خیلی نگران حال و احوالم بود، فکر میکرد شاید مریض شده باشم، سرماخوردگی یا چیزی شبیه به آن که امروز به دانشگاه نرفتم، این اتفاق عادی نبود و خیلی کم پیش میآمد که من از مسئولیتهایم شانه خالی کنم،
حتی شاید در بچگی مدرسه رفتن هم از این اتفاقات خیلی کم میافتاد و برای مادر نگران کننده بود که امروز چرا نرفتم و من که هنوز هم احساس خواب میکردم، دوست داشتم بیشتر خودم را در میان رختخواب غرق کنم و بخوابم
اول ساعت روی میز را نگاه کردم، 9 صبح را نشان میداد بعد از اینکه تصمیم گرفتم تا کمی بیشتر استراحت کنم به مادر گفتم:
امروز کلاسها تشکیل نمیشود و او هم خیلی زود حرفم را باور کرد، حتی جویای این نشد که چرا دیشب نگفتهای
کلاً اهل این حرفها نبود و آزادیِ عمل زیادی در زندگی به من و آراز میداد و همهی زندگیشان در آیندهی ما خلاصه میشد،
مادر که با قربان صدقهی زیاد مرا به میز صبحانه دعوت میکرد و من که بوی نان تازه و چای قند پهلوی مادر داشت دیوانهام میکرد در یک دو راهی قرار گرفته بودم که آیا بیشتر از این بخوابم و در تخت بمانم و یا با مادر به سر میز صبحانه بروم و دلی از عزا در بیاورم
به مادر گفتم: شما برو من هم کمی بعد میآیم
باز به رختخوابم فرو رفتم، خواستم دوباره بخوابم اما چشم باز کرده و با مادر حرف زده بودم، حالا آن میز صبحانه هم از سوی دیگر نمیگذاشت تا بیشتر از این به خواب فرو روم، سرآخر بعد از کلی کلنجار از جایم برخاستم و پیش رفتم،
وقتی از زیر پتو بیرون آمدم، سرما در جانم رخنه کرد، دندانهایم به هم ساییده میشد، این احساس را خیلی دوست داشتم، مخصوصاً وقتی از جایم بلند میشدم، این حس دوگانهی میان سرما و گرما و این رخنه کردن یکباره سرما به جانم و تسلیم شدن در برابر این سردیِ هوا و فراتر از اینها زمستان برایم بهترین اوقات بود،
بعد از اینکه صورتم را آب زدم، دیگر خواب با آن سرمای رسوخ کرده در جانم کاملاً از وجودم رخت بست و آمادهی بلعیدن مادر و سفرهی غذایش بودم، پرخور نبودم اما صبحانه را خیلی دوست داشتم و خوردنش برایم لذتبخش بود
قبل از اینکه سر میز بنشینم پشت پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم، هوا برفی بود، برف با شدتی ملایم در حال بارش بود، خیلی سرعتش کم بود به طوری که هر چند ثانیه یک تکه برف کوچک و بیجان به زمین میرسید اما این سفیدی زمین و برفهای به جا مانده از بارش شدید برف دیشب زمین را زیبا و بکر کرده بود، چشمانم با نگاه به برف بزرگتر و شفافتر میشد به قدری شفاف که در هوا روشنیهای معلق ریز بسیار میدیدم انگار از نگاه کردن به برف آرامشی میگرفتم و حالا در برابر خانه همه جا را برف پوشانده بود،
درختها چه قدر چهرهی زیبایی به خود گرفته بودند، دلم برای راه رفتن در برف لک زد، دوست داشتم هر چه زودتر از خانه بیرون بروم و برنامهای با دوستان تدارک ببینم تا دستهجمعی به کوهی جایی برویم یا حتی پیستی برای اسکی و یا هر جای دیگری که در میان برف باشد،
محو دیدن برف و هوای بیرون بودم که مادرم مرا به خودم آورد، با دیدن ظرف شیر در دستش به یکباره سراسیمه شدم، به یاد گربهها افتادم، چه قدر حواس پرت بودم، ظرف شیر را از دست مادر گرفتم و به سرعت از خانه بیرون رفتم
مادرم مدام صدا میزد:
کجا، حداقل لباس گرم بپوش، سرما میخوری
ولی من با سرعت به سمت پارکینگ خانه رفتم، مادر مدام صدا میزد،
به کلی از خاطرم رفته بود، ظرفهایی که در جایی از پارکینگ گذاشته بودم را برداشتم و به زمین گذاشتم و داخلشان را پر از شیر کردم و در گوشهای منتظر ماندم که سر و کلهشان پیدا شد،
مادرشان پیشاپیش میآمد، خیلی زیبا بود چند بچهی کوچک که تعدادشان چهار تا بود به دنبالش بودند، بیشتر اوقات دوست داشتم، یکی از بچهها را به دهان بگیرم و ببلعم، اما خیلی در وجودم از آنها ترس داشتم و همیشه تنها نگاهشان میکردم
حتی یکبار هم جرأت نکردم تا به آنها دست بزنم و همیشه محو زیباییشان بودم، حالا همگی با هم شیر میخوردند، از دیدنشان تمام وجودم شاد شده بود، چند بار هم اشک در چشمانم جمع شد، وقتی شیرشان تمام شد، تازه احساس سرمای وحشتناکی کردم، بدنم میلرزید و وقتی متوجه شدم بدون کفش پایین آمدم سرمای بیشتری جانم را فرا گرفت و با ظرف شیر بالا رفتم،
مادر با دیدنم گفت:
چرا این جور میکنی، حداقل لباس گرم میپوشیدی
من با لبخندی به او پاسخ دادم و او در جواب گفت:
بیا چای تازه ریختم، بیا صبحانهات را بخور عزیزم
بعد از مختصر مرتب کردن خودم و شستن پاها سر سفره نشستم و شکمی از عزا درآوردم، اینهمه علاقهی من را مادر به صبحانه میدانست، همیشه در تمام دوران مدرسه هم میز صبحانهی مفصلی در خانهی ما به راه بود، حالا چند سالی بود که مادر به واسطهی بیماری شبها دیرتر میخوابید و ما هیچوقت حاضر نبودیم او میز صبحانه را بچیند، مگر روزهای تعطیل و یک چنین روزهایی که این شادباش نصیبمان شود
در روزهای معمول من و آراز یا پدر هرکدام که میتوانستیم، این وظیفه را به عهده میگرفتیم و خیلی برنامهی مشخصی نداشت، فقط دعواهای گاه و بیگاه بین من و آراز به وجود میآمد و حالا خوردن این چای از دست مادر کدبانویی که دستپختش کاملاً زبانزد همه بود خوردن داشت
این قدر خوش رنگ بود که بتوان با قلممویی در دست به رنگش بوم نقاشی را طرح داد و نقش و نگاری بر آن به وجود آورد و من که هر روز از غذاهایش میخوردم این قدر از این حرفها میزدم که قند در دلش آب شود و ریسه رود و آنگاه بود که هزار لقب از آراز نصیبم میشد
همیشه بر سر تصاحب مادر با هم جنگ داشتیم و هر کدام یکبار پیروز این میدان جنگ میشدیم، حالا که دیگر از صبحانه فارغ آمده بودم و حسابی از خوردنش لذت برده بودم، بر آن شدم تا برای بیرون رفتن و پیادهروی در حال و هوای دلکش آن برف محصور کننده چند همپا پیدا کنم، از این رو بود که شروع کردم به تماس گرفتن با دوستانم
یکی دانشگاه بود، یکی بیرون رفته بود، یکی کار داشت، اما در میان انبوه این دوستان که همین چند ساله آنها را پیدا کرده بودم باز هم بودند بسیاری که همپا برای رفتن به اسکی باشند،
از همان بچگی به شدت انسان اجتماعی بودم و دوستان بیشماری در طول عمر داشتم، تعدادشان همیشه خیلی زیاد بود، با تمام همکلاسیها که حتماً دوست بودم و گهگاه در مدرسه و خیلی به ندرت بچهای بود که با من دوستی نداشته باشد، در محله هم همینطور با تمام همسن و سالها دوستی داشتم و این ماجرا به آشنا و فامیل هم کشیده میشد،
آراز هم دست کمی از من نداشت اما شاید من بیشتر در این بازیها درگیر بودم و همین مایهی دلگرمی پدر و مادر میشد که وقتی تصمیم به خروج از ایران گرفتند نگران ما دو تا نباشند که چه سرنوشتی در انتظارمان است و چگونه میتوانیم در خارج از کشور در مملکتی غریب با هم سن و سالان خود ارتباط برقرار کنیم، تمام نگرانیهای زندگیشان از همان ابتدا ما دو تا بودیم
از همان کودکی ما را به کلاسهای متعددی میفرستادند، به ویژه برای یادگیریِ زبان، دوست داشتند تحصیلاتمان را در خارج از کشور بگذرانیم و همیشه به دنبال راهی بودند تا ما را از تمام نواقص و مشکلات ایران دور کنند، دوست داشتند در سرزمینی آرام بتوانیم درس بخوانیم و پیشرفت کنیم،
از این رو از همان ابتدا این رویه را پیش گرفتند و از همان بدو تولد برای هر دویمان پاسپورت کشور مقصد را گرفتند،
پدرم انسان مرفهی بود و این ثروت خانوادگی را از همان کودکی به دنبال خویش یدک میکشید و مادر هم از خانوادهای ثروتمند بود و اینگونه دو خانوادهی همکفو با هم وصلت کردند، از همان ابتدا هم به خارج از کشور رفت و آمد داشتند و هر دوی ما را در آلمان به دنیا آوردند تا شهروند درجه اول آنجا محسوب شویم و در آینده مشکلی برای ورود و خروج به ایران و آلمان برایمان پیش نیاید
وقتی به سن و سالی رسیدیم که وقت رفتن بود هیچگاه حاضر نشدند ما را تنها بفرستند و خودشان هم با ما آمدند، شاید آن روزها بزرگترین دغدغهشان این بود که ما در این کشور احساس غربت نکنیم و نتوانیم ارتباط درستی با دیگران برقرار کنیم، اما همان روحیات نهفته در من و آراز باعث شد که خاطرشان جمع شود
حالا که همه در این کشور چند سالی بود زندگی میکردیم، هم من و هم آراز دوستان بیشماری داشتیم به خصوص من که تعدادشان خیلی زیاد بود این ارتباط در کنار درس که البتهی درس هر دویمان خیلی خوب بود قوت قلبی برای پدر و مادر محسوب میشد که فکر کنند راه درستی را پیش گرفته و با تمام شرایط سخت غربت و دوری و دلتنگی کنار بیایند،
برای ما رفتن به ایران مثل آب خوردن بود، گهگاه میرفتیم و در مجموع چیز زیادی رویمان فشار نمیآورد، شاید فقط همان اوایل که آن هم کمتر برای ما و بیشتر برای پدر و مادر غم دوری و دلتنگی بود
ما که زبان را از خیلی پیشترها فرا گرفته بودیم و به سرعت با همه ارتباط برقرار میکردیم، در ثانی در این سالها این قدر آمده و رفته بودیم که با این فرهنگ و آدمیان نا آشنا نبودیم، پدر و مادر هم تقریباً شرایط مشابهی با ما داشتند اما به واسطهی بیشتر در ایران بودن و زندگی طولانیتری در آنجا بیشتر وابستگی داشتند و شاید پدر و مادر دور مانده از خودشان هم یکی از همین تفاوتها بود، در صورتی که ما هر دوی آنها را همیشه در اختیار داشتیم و هیچوقت طعم دوری از آنها را تجربه نکرده بودیم
بالاخره تعدادی از دوستان را گرد آوردم که بتوانم به اسکی بروم، وقتی وسایلم را جمع کردم و با مادر خداحافظی کردم در پارکینگ بچهگربهها و مادرشان را هم دیدم، وقتی داشتم با اتومبیل بیرون میرفتم، همهشان پشت درب پارکینگ انگار برایم دست تکان میدادند و بدرقهام میکردند،
چند مدتی بود از شروع سرما به پارکینگ خانهی ما پناه آورده بودند و هر کدام از ما به نوعی به آنها کمک میکردیم، من خودم را نسبت به خوراکشان مسئول میدیدم، پدر برایشان در پارکینگ، وسیلهی گرمایشی گذاشته بود و آراز به شدت دوست داشت شیرینی و شکلات بهشان بدهد و مادر که همیشه بخشی از غذایمان را برای آنها کنار میگذاشت
من هر روز صبحها حتماً برایشان شیر میبردم تا بخورند و اصلاً دوست نداشتم حتی لحظهای غذایشان دیر شود و با تمام وجود همهشان را عاشقانه دوست داشتم و حالا همه به صف داشتند با من خداحافظی میکردند و اینگونه از خانه بدرقه شدم تا یک روز خوب دیگر را برای خود بسازم.
وقتی با اتومبیل از میان برفها رد میشدم، دوست داشتم به سرعت پیاده شوم و در میان این برفهای صاف که هنوز پایی از میانش رد نشده گام بردارم، شاید یکی از بزرگترین لذتها زمانی بود که روی برفهایی که هنوز کسی در میانش گامی بر نداشته بود قدم بزنم، احساس فاتح بودن تمام جانم را فرا میگرفت، دوست داشتم در چنین فضایی ساعتها راه بروم و به پیش روم، سرزمینهای بسیاری را فتح کنم مسرورانه مالک جهان شوم.
بالاخره به سر قرار رسیدم، تعداد زیادی از دوستان به دور هم جمع شده بودند و آماده بودیم تا هر چه زودتر خودمان را به پیست و تفریح برسانیم، لحظهای که انتظارش را میکشیدم در برابرم بود با سرعت زیادی خودم را مانند فاتحان به بخشی رساندم که هنوز گامی میانش برداشته نشده بود و در پیش و به فراز در راه بودم و دوستانم که کمی دورتر از من عقب مانده بودند،
نمیدانم آیا آنها هم تا این حد این کار را دوست داشتند، شاید برای آنها این اتفاق تکراری شده بود، آنها این قدر برف دیده بودند که ذوق مرا نداشته باشند
در ایران هم برف میآمد، یاد خاطراتم در ایران افتادم، یاد رفتن در کوههای ایران و قدم زدن در میان آن برفها که هر چند از اینجا کمتر بود اما حال و هوای خودش را داشت، یاد یکی از آن روزها افتادم اما خوب به خاطرم هست که در آن سرما و برف چیزهایی میدیدم که قلبم را جریحه دار میکرد،
یاد آن کودکانی میافتادم که در این سرما هم برای به دست آوردن لقمهای غوط و غذا چگونه داغ سرما را به جان میخرند
آیا آنها هم احساس فاتحان را داشتند؟
آیا آنها هم میخواستند اولین نفری باشند که در میان برفها راه رفتهاند؟
یاد آن دختر بچهای افتادم که در یکی از همان روزها میان برف در حال فروختن آدامس بود، وقتی پیشش رفتم و او را در آن حال و هوا دیدم برایم احساسات او تعریف شده نبود، نمیدانستم او چه حسی میکند و از بارش این برف چه حال و هوایی دارد، ولی خوب خاطرم هست وقتی پیش رفتم تا با او همکلام شوم تمام این احساسات درونم به یکباره مرد
وقتی دیدم که چگونه از کفشهایش مینالد و این سرما را در پاها حس میکند و پاهایش یخ زده چه احساسی همهی جانم را فرا گرفت
چه قدر دنیای ما متفاوت است
چگونه ما از آمدن برف لذت میبریم و او دعا میکند که هوا سرد نشود و برفی نبارد تا از سرما به خود نلرزد و شبها از پا درد و یخزدگی آنها رنج نکشد، چگونه برای او این سرما به بدی تعریف میشد و چگونه من در لباس گرم غرق شادی از باریدنش میشدم
وقتی کنارش مینشستم او از روزهای سختش میگفت و تا چه حد دنیا ما از هم دور بود، میفهمیدم تمام این فاصلهها را، میدانستم از فاصلهی طبقاتی، ثروت ما و میدانستم از همین جا سرچشمه گرفته است
وقتی من از او چیزی میخریدم او چه احساسی داشت و من چه احساسی
چقدر اندوختههایش برای من بیارزش بود، تمام آن آدامسها خرج یک ساعت ما میشد، وقتی او این اندوختهها را میفروخت با چه ارزشی به پیش خانوادهاش میرفت،
راستی اصلاً خاطرم نیست از خانوادهاش پرسیده باشم، اما حالا چه قدر برایم مهم شده بود که بدانم او چه خانوادهای داشت
آیا مادری داشت تا مثل مادر من هر ثانیه نگران زندگیاش باشد؟
اگر داشت چگونه راضی شده که او در این هوای سرد با این کفشهای پاره به میان برف بیاید نه لذت ببرد که اندوختهای را پیش گیرد،
اما خاطرم نمیآید که آن زمان تا این حد به این موضوعات ریز شده باشم و حالا تا این اندازه به این مسائل فکر میکردم،
خوب به خاطر میآورم که همان روز هم ناراحت شدم، فکرم مشغول شد، دوست داشتم به او کمک کنم، یادم هست که همهی آدامسهایش را یکجا خریدم و خوب به خاطر دارم وقتی نوشیدنیِ گرمی با هم خوردیم او چه احساس عجیبی از خود بیان میکرد و برای من چقدر یکنواخت و کسلکننده بود این خوردنها
من مثل همیشه و طبق عادت میخوردم و او دنیایی تازه به رویش گشوده شده بود و با جرعهجرعهی آن طعم تازهای میچشید و وقتی برایش کفشی خریدم تا چه حد آن پول برایم بیارزش بود، شاید در ساعتی آن اندازه پول را با دوستان و یا برای کار پیش پا افتادهای خرج میکردم، وقتی همان پول را برای دختربچه کفش خریدم او چه قدر از داشتن آن کفشها لذت برد و چه قدر برایش این اتفاق مهم بود
چه تفاوت از زمین تا آسمان داشت آن هزینه کردنم، چه دنیایی در برابرم ترسیم میکرد تا چه حد به زمین و هوا میرفتم و معلق در جهانی مجهول پاسخ از هیچ نمیگرفتم، اما فاصلهی دانستن و فراموشیام خیلی کوتاه بود و گهگاه به سراغم میآمد آن اتفاق و هر اتفاق دیگری که در ایران و جهان دیده بودم به فاصلهی کوتاهی در رفت و آمد بود، اما هیچگاه اینها متن اصلی زندگیام را تشکیل نمیداد
حال باید به زندگی دل میسپردم و در میان این کوه که پای آدمی را به قلب برفهایش ندیده بود گام برمیداشتم و فاتح این خاک قلمداد میشدم، دوستان زیادی که دورهام کردند و بالاخره خودمان را به قله رساندیم، هرچند اسباب برای این آمد و شد فراهم بود اما راه رفتن در میان این برفها برایم لذتبخشتر بود
شاید همین راه رفتن تا این حد مرا به گذشتهها برد که سرما چه احساس دوگانهای را در میان آدمان به وجود خواهد آورد نه فقط سرما که خیلی از اتفاقات ریز و درشت دنیا هم به همینگونه خواهد بود
وقتی به نوک قله رسیدیم، خیلی احساس با شکوهی بود، همه شاد بودیم و به آمال و آرزوها دست یافته بودیم، این متن زندگی بود و حال فرا از تمام حاشیهها وقتی از نوک آن قله به پایین میآمدم احساس پرواز میکردم و بالهایم و چوبها اسکی جانم را پوشانده بود و در عوض پرواز در آسمان شیبی ناهموار به بالا و پایین جهان میجستم
سرما به درونم رخنه میکرد و نفس تازهای میگرفتم، خیلی احساس خوبی داشت وقتی دهان باز میکردم و فریاد میزدم، هم خویشتن را رها کرده و هم این سرما به درونم لانه میکرد و تمام دردها و آتش درونم به چشم برهم زدنی خاموش میشد و آزادانه به پایین میآمدم، رها میشدم و چه قدر این رقابت با دوستان و پیش افتادن را دوست داشتم
این رقابت از همان کودکی همراهم بود، تقریباً هیچگاه نمیتوانستم در رقابتی شکست بخورم یعنی تحمل شکست را نداشتم، از همان کودکی هر موقع که پای رقابتی در میان بود دوست داشتم در آن شرکت کنم و همیشه بزرگترین رقیب حاضر در میدان آراز بود که حاضر به هر کاری میشدم تا از او شکست نخورم و وامصیبتا از آن روزی که در چنین رقابتی شکست میخوردم، آن روز جهنم میان من و آراز بود و او را به شکل دشمن میدیدم و این در تمام زندگی و همهی سالها و اتفاقات در برابرم بود
وقتی به مدرسه میرفتم تنها یک نظر در سرم بود، از همه بهتر بخوانم بهتر بدانم و سرآمد همگان باشم، شاید همین روحیهی درونم باعث میشد تا این حد در درس خواندن موفق باشم و هیچگاه کنار نکشم و از هیچ تلاشی کوتاه نیایم و این روحیهی درونم باعث میشد که همیشه شاگرد اول و ممتاز باشم
هوش سرشاری نداشتیم اما بسیار تلاش میکردم و همیشه هم موفق میشدم، اصلاً تحمل شکست را نداشتم حال که در این سرازیری یکهتاز از همه پیش افتاده بودم باز هم درونم غوغایی بود باز هم خودم را در سکوی نخست و پیروزمندانه میدیدم و این شیرینی پیروزی پایان این روز خوش در کوه و اسکیِ ما بود و سرآخری که از هم دور شدیم و هر کس به خانه رفت
وقتی به خانه رسیده بودم همه بازگشته بودند، پدر با دیدنم خوشحال شد و به سمتم آمد، عادت داشت که دخترش را با هر بار دیدن بوسهباران کند و من هم سخت در این نقش فرو رفته که باید از این فرصت استفاده کنم و تا میتوانم از بودنش خرسند باشم و برادری که باز هم با نگاه رقابتی به من چشم دوخته بود و سر هر چیز بزرگ و کوچکی دوست داشت با من رقابت و سرآخر پیروز باشد
حالا که میدانست امروز به دانشگاه نرفتم و با دوستانم وقت گذراندم گویی باز هم در این میدان از من شکست خورده و پرخاشگر شده دوست داشت این را تلافی کند و در این رقابت عقب نماند، شاید روحیههایمان یکی بود چون هرکداممان در رقابتها شکست میخوردیم دنیا را برزخ میکردیم و جنگهایمان به طول تمام این سالها در جایجای زندگیمان جاری و ساری بود و هربار به واسطهی اتفاقی سرباز میکرد و دوباره روابطمان را به جنگ میکشاند
و سرآخر مادری که عطر پختنهایش یک شهر را دیوانه میکرد، آن هیکل تپل و مادرانهاش مرا به خود وامیداشت تا ساعتها در آغوشش بگیرم و بوسهبارانش کنم و همینطور هم شد به سمتش رفتم اینقدر فشارش دادم و بوسش کردم که به صدا بیاید و مرا از آشپزخانه بیرون کند و پدری که از اینهمه عشق من نسبت به مادر شاید حسادت میکرد، هرچند که اصلاً بروز نمیداد اما کمتوجهی و بیمحلیهایش بیانگرِ احساسات درونش بود
یک روز خوب دیگر را پیش بردم باز هم سر میز با تمام وجود از داشتن خانوادهام خدا را شکر کردم و از بودن و در کنار هم بودن لذت بردیم، غذا خوردیم، حرف زدیم، درد دل کردیم، وقت گذراندیم، به شادیهایمان پرداختیم و از بودن در کنار هم شاد شدیم و حتی لحظهای گذر عمر را لمس نکردیم و سرآخر که به رختخواب رفتم باز هم در برابرم روز خوبی بود، مثل تمام روزهای گذشتهام، با تمام عشق با تمام احساس و با تمام لذات، شاید تنها لحظهی ناخوشایند در این دیرگاه زمان خواب همان فکر کوتاه دربارهی دخترک که حال او چه میکند و این رشتهی افکار شادم را به هم ریخت اما به زودی خوابم برد و باز همه چیز را فراموش کردم.
پیش از ارسال نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.
برای درج نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.
نظرات شما پیش از نشر در وبسایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.
اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم میکند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.
برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آنها معذوریم.
از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکههای اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.
برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.
توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینکهای زیر اقدام نمایید.
با درج ایمیل آدرس خود میتوانید از تازهترین آثار منتشر شده در وبسایت جهان آرمانی با خبر شوید آدرس ایمیل شما نزد ما محفوظ خواهد بود
با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید نگاشتههای خود را در این بستر منتشر کنید، فرای انتشار پست میتوانید با ما همکاری داشته و همچنین آثار خود در زمینههای مختلف هنری را نشر و گسترش دهید
© تمام حقوق نزد مولف محفوظ است
Copyright 2021-2023 by Idealisti World. All Rights Reserved
این صفحه دارای لینکهای بسیاری است تا شما بتوانید هر چه بهتر از امکانات صفحه استفاده کنید.
در پیش روی شما چند گزینه به چشم میخورد که فرای مشخصات اثر به شما امکان میدهد تا متن اثر را به صورت آنلاین مورد مطالعه قرار دهید و به دیگر بخشها دسترسی داشته باشید،
شما میتوانید به بخش صوتی مراجعه کرده و به فایل صوتی به صورت آنلاین گوش فرا دهید و فراتر از آن فایل مورد نظر خود را از لینکهای مختلف دریافت کنید.
بخش تصویری مکانی است تا شما بتوانید فایل تصویری اثر را به صورت آنلاین مشاهده و در عین حال دریافت کنید.
فرای این بخشها شما میتوانید به اثر در ساندکلود و یوتیوب دسترسی داشته باشید و اثر مورد نظر خود را در این پلتفرمها بشنوید و یا تماشا کنید.
بخش نظرات و گزارش خرابی لینکها از دیگر عناوین این بخش است که میتوانید نظرات خود را پیرامون اثر با ما و دیگران در میان بگذارید و در عین حال میتوانید در بهبود هر چه بهتر وبسایت در کنار ما باشید.
شما میتوانید آدرس لینکهای معیوب وبسایت را به ما اطلاع دهید تا بتوانیم با برطرف کردن معایب در دسترسی آسانتر عمومی وبسایت تلاش کنیم.
در صورت بروز هر مشکل و یا داشتن پرسشهای بیشتر میتوانید از لینکهای زیر استفاده کنید.
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
عنوانی برای گزارش خود انتخاب کنید
تا ما با شناخت مشکل در برطرف کردن آن اقدامات لازم را انجام دهیم.
در صورت تمایل میتوانید آدرس ایمیل خود را درج کنید
تا برای اطلاعات بیشتر با شما تماس گرفته شود.
آدرس لینک مریوطه که دارای اشکال است را با فرمت صحیح برای ما ارسال کنید!
این امر ما را در تصحیح مشکل پیش آمده بسیار کمک خواهد کرد
فرمت صحیح لینک برای درج در فرم پیش رو به شرح زیر است:
https://idealistic-world.com/poetry
در متن پیام میتوانید توضیحات بیشتری پیرامون اشکال در وبسایت به ما ارائه دهید.
با کمک شما میتوانیم در راه بهبود نمایش هر چه صحیحتر سایت گام برداریم.
با تشکر ازهمراهی شما
وبسایت رسمی جهان آرمانی
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود مستقیم فایلها از سرورهای وبسایت رسمی جهان آرمانی تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Google Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای One Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Box Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو به شما اطالاعاتی پیرامون اثر خواهد داد، مشخصات اصلی اثر در این صفحه تعبیه شده است و شما با کلیک بر این آیکون به بخش مورد نظر هدایت خواهید شد.
شما با کلیک روی این گزینه به بخش مطالعه آنلاین اثر هدایت خواهید شد، متن اثر در این صفحه گنجانده شده است و با کلیک بر روی این آیکون شما میتوانید به این متن دسترسی داشته باشید
در صورت مشاهدهی هر اشکال در وبسایت از قبیل ( خرابی لینکهای دانلود، عدم نمایش کتب به صورت آنلاین و … ) با استفاده از این گزینه میتوانید ایراد مربوطه را با ما مطرح کنید.
شما با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید در پیشبردن اهداف ما برای رسیدن به جهانی در آزادی و برابری مشارکت کنید
وبسایت جهان آرمانی بستری است برای انتشار آثار نیما شهسواری به صورت رایگان
بیشک برای دستیابی به این آثار دریافت مطالعه و … نیازی به ثبت نام در این سایت نیست
اما شما با ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید در این بستر نگاشتههای خود را منتشر کنید
این را در نظر داشته باشید که تالار گفتمان دیالوگ از کمی پیشتر طراحی و از خدمات ما محسوب میشود که بیشک برای درج مطالب شما بستر کاملتری را فراهم آورده است،
در این بخش میتوانید توضیح کوتاهی دربارهی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همهی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشتههای شما
کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است
تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد
گزینههای در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان میگذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشارهی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد
در این بخش میتوانید آدرس شبکههای اجتماعی، وبسایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرسها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد
در این بخش میتوانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین میتوانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در ویسایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید
نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود
نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد
در نظر داشته باشید که این نام در نگاشتههای شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است
آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راههای ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید
رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده میتوانید این رمز را تغییر دهید
پیش از ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید
با استفاده از منو روبرو میتوانید به بخشهای مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است
بخش ارتباط، راههایی است که میتوانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است میتوانید در بخش توضیحات شبکهی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.
شما میتوانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمتهایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،
در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحلهی ابتدایی فرم پر کردهاید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.
پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعهی قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینکهای زیر اقدام کنید.
گزارش شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال گزارش دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
پیام شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
فرم شما با موفقیت ثبت شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.