خدا،
این واژهی دور و نزدیک در ذهنهای ما، این نام که به طول بودنهایمان، به طول نفس کشیدن و قد کشیدنهایمان همیشه و همیشه آن را شنیدهایم،
او را میان دفترهای کوچک بچهگانه نقش دادیم، نامش را با القابی بزرگ گره زدیم و اینچنین با او بزرگ شدیم، آن خدا تنها در میان کتابهایمان باقی نماند و پیش آمد و به زندگیهایمان رسید،
این واژه تا چه حد در ذهن ما دور و دست نیافتنی است، این چه جانداری است که در ذهن ما شکل گرفته و نمیتوان او را لمس کرد و دید، نمیتوان به او سیمایی بخشید و تمثیلی برایش تصور کرد که این کفر و گناه است، باید او را به قلب نگاه داشت، لیکن او به میان آمده است.
از او شنیدیم که، جسم ندارد، سکون ندارد، زاده نمیشود و تعاریف یکی پس از دیگری بر وجودش و در ذهن ما بال و پر گرفت و ریشه دواند و از ما دور و دورتر شد،
منزلش اول در همان آسمان پیش رویمان بود، لیک کمکم دور شد، آسمان هفت آسمان شد و او در میان آسمان هفتم و بعد کمی بالاتر از آن در انتظار ما، روزهایمان را شمرد،
اما باز هم کائنات بزرگ و بزرگتر شد و آن خدا دست نیافتنی و غیر قابل لمستر،
او از ما فاصله گرفت، بیشتر به پیش رفت و ما ذرهای ناچیز در برابر این عظمت در خویش ماندیم و هیچ از دستمان بر نمیآمد، اما باز به ما نزدیکتر میشد
از این نام والا دورتر و دورتر شدیم اما این تمام ماجرا نبود، او به ما نزدیک و نزدیکتر میشد، هر لحظه و میان هر کار و هر فکر، نام او را جستیم و در پی نام او بودیم و با بردن نامش آرام میشدیم و اینگونه شد که با تار و پود ما عجین شد و بخشی از درون و از خویشتن شد، بهطوری که هر کدام خدایی، در دل و ذهنمان داشتیم،
با ما حرف میزد و ما همیشه او را به حرف وا میداشتیم، میگفتیم و او میشنید،
حرف نمیزد، اما گاهی که خویشتن اراده میکردیم، او هم به صحبت میآمد و با ما درد و دل میگفت، عصبانی میشد، آرام بود، گوش میداد و گاه فریاد میزد،
هر کار که ما میکردیم او هم میکرد، از هر سو و هرجا نشانهای میجستیم، صحبتی میشنیدیم اگر خوشمان میآمد به او نسبت میدادیم و او بود که بزرگ و بزرگتر میشد، آن قدر به پیش میرفت که سراسر زندگیمان را فرا میگرفت، حتی از خویشتن و زندگیمان به ما نزدیکتر بود و هر کرده و نکرده را با او پیش میبردیم و این تناقض دوری و نزدیکیهایش را به طول تمام عمر از خاطر بردیم و با آن خو گرفتیم.
به طول تمام کتبی که انسان تا کنون در جهان نگاشته، به این گیر کردن و دست و پا زدنمان در این دنیا و آن القاب به وجود ناوجود او مدیون و بدهکار شدیم، لیکن اینها چه درد از دردهای هزاران سالهی ما کم خواهد کرد؟
نه، بر دردهایمان هم خواهد افزود و در این آشفتگی و کلافگی به پیش خواهیم رفت و هیچگاه سرمنزل مقصود را نخواهیم جست.
اما این نگاره و دلیل نگاشتن آن چیست؟
ما به طول تمام عمر نوشتیم و آرمان برای آدمیان در برابرشان گرد آوردیم و از هدفی بزرگ و والا که همانا آزادی است حرفها زدیم و تمام آرمان و آرزویمان را در تحقق این رؤیاها دیدیم،
لیک به طول تمام این سالها از خدا گفتیم، از زشتیها و ظلمهایش، هر چه که بود را گفتیم و هر چیز را به او نسبت دادیم و تمام زشتیهای جهان را سرچشمه از وجود او انگاشتیم و جایجای باورهایمان عزل او را در جهان خواستار شدیم و همهی اینها را خویش میدانیم.
چه بسیاری که به واسطهی حرفها شاید به درازای عمر ما را کافر پندارند و حتی حاضر نشوند لحظهای به سخنانمان گوش فرا دهند، در این نگاره دوست دارم با صدای بلند فریاد بزنم و از خدا بگویم و در برابر چشمانتان ترسیم کنم که خدا چیست، آنگونه که به درازای تمام این سالیان و میان تمام نگاشتههایم از او گفتم و بر او راندم و تاختم، حال بدانید که او کیست و رزم من در برابر کدامینِ خدایان است.
وقتی مادری پیر و مهربان فرزندش را به آغوش میکشد، عصارهی جانش که حال قد کشیده و روز شکفتن و دیدن این همه زیبایی است، آنگاه که مادر، خویش بندهای پوتین او را میبندد، دست بر موهایش میبرد و بوسه بر رخسارِ همچون ماهش میزند، آنجا که آرزوهای تمام عمرش را به دل دفن میکند و پارهی تنش را به قتلگاه میفرستد تا جان دیگران را نجات دهد و ناموسشان به دست ددمنشان نیفتد، آنگاه که او را در آغوش میگیرد و میبوسد و زیر لب او را به خدا میسپارد و از خدا میخواهد که حافظش باشد، آیا تمام این فریادهای ما بر آن خدا است؟
آری بر آن خدا است، بر آن که جنگ را به وجود آورده، به آن قادر مطلقی که هر اتفاق ریز و درشت جهان به اذن و ارادهی او شکل میگیرد و پایان دادن این جنگها برایش مثال آب خوردن است، لیک ساکت مینشیند و آرام به ریش همه آدمیان میخندد،
تمام فریادهای ما بر سر آن خدا خونخواه و خونطلب است،
اما آیا نظر ما بر خدای درون قلب مادر هم این نگاه را دارد؟
آیا خدایی که به ظرافت وجود مادر، به اندازهی محبتهای آن مادر و نگرانیهای توأمان در قلب او نشسته، آن خدایی که مانند این مادر از همه چیزش، حتی خویشتن و والاتر از خویشتن، از اولاد برای حفظ آزادی دیگران گذشته، آیا فریادهای ما بر سر آن خدا است؟
نه، او زیبا است، مثال همان مادر و فرزند، باید که او را دوست داشت،
لیک آن خدا، به جهان ما زنده نیست و اگر بود، حال مرده است و خدای آسمانها و زمین چیزی فرای اینها است، خدایی است تصویر شده به قلب سخنان ادیان
آن خدا تنها به دل آن مادر و مادرانی شبیه به او منزل کرده و در درازای این همه سال، ساکت مانده، در تمام این سالیان نه چیزی شنیده و نه خواسته که بشنود که اگر شنیده بود تا به حال مرده بود، نه خویشتن را کشته بود.
تصویر ما از خدا، تنها خدای در آسمانها نیست و به طول عمر گفتیم و میگوییم، خدا به باور ما زشتی است، هر زشتی در جهان را میتوان که نام خدا داد،
خدا به معنای قدرت است،
به معنای ثروت و تبعیض است،
خدا نیاز است، به معنای شهوت است، خدا معنی تمام زشتیها است،
خدا واحد است و قدرت در اختیار خویش میخواهد و جماعت بیشماری بنده در برابرش، وقتی ما از خدا میگوییم، نوک پیکان این نام، تنها به خدای آسمانها برنمیگردد، بلکه به هزاری آدمیان بر زمین که خود را خدای میپندارند و پای بر جای خشکشدهی او زدهاند، همین نام برازندهشان است،
خدا همهجا هست و همه چیز است، خدا تمام زشتیهای این دنیا است، زشتی که مبدل به قانون شده و همهی زندگی ما را غرق در نکبت پیش برده است، خدا مفهوم تمام بدبختیها است، هر نامی بر این زشتی میتوان داد، لیک نام آن بر ما و بر باور ما خدا است،
خدایی که اینسان بیپروا فرمان به زشتی میدهد، خدایی که حتی ذرهای به حرفها و کردههایش فکر نکرده و انجیل در پس تورات و قرآن در پس انجیل میفرستد و به طول تمام این واژگان در پی رواج زشتیها است، رواج قدرت و پیشتر بردن انسانها در ترس و بدینسان است که هر زشتی در جهان ریشهاش در وجود خدا خواهد بود،
به درازای تمام عمر، میان تمام نگاشتهها و باورها هیچگاه در نظرم، خدای آرام و مهربان در دلهای بیشمار انسانها، زشت نبود و حتی لحظهای هم با آن دست به گریبان نشدهام، خدای میان قلب آنها، وجدان بیدار آنها است،
آنجا که به دیگری کمک میکنند و در برابر خدای درونشان شاد میشوند، این وجدان درون آنها است، لیک این خدا فرمان به کمک شخص خاص نمیدهد، از او نمیپرسد مذهبت چیست و فقط به هممذهبش کمک نخواهد کرد، نه چون انسان است، نه چون هموطن است، زیرا که او جان است،
در میان وجدان بیدار او هیچ خط و مرزی ترسیم نشده، وقتی درد بچه گربه را میبیند، تمام جانش درد و رنج شده و حاضر است از تمام دنیایش بگذرد و او را التیام بخشد، این خدای درون او، وجدان بیدار او است که لایق بر احترام و بزرگی است اما نمیخواهد تا آدمیان در برابرش به خاک بیفتند و بزرگیاش را ستایش کنند.
هر کس در دلش چنین خدایی میپروارند و بر آن نامهای بیشماری اطلاق خواهد کرد و این خدای در قلبها است که صدای مرا میشنود، درد و رنجهایم را میبیند، با من به بحث مینشیند و میگوید و میشنود، قانع میکند و قانع میشود، اما سر آخر به واسطهی مخالفتم دستور قتلم را نخواهد داد و این وجدان بیدار درون انسانها است نه مالک و فرمانروای عالمیان
این وجدان، خدای صحراهای دور دست نیست و هیچ در میان باورها از او نگفته و نخواهیم گفت، لیک درد ما، جنگ ما، با خدای میان صحراها است، خدای زبان محمد و عیسی و موسی، خدایی به شکل باورهای کمونیسم، خدایی است طالب قدرت و دیوانگی، نشر دهندهی زشتیها و هر کس بر جهان که فرمان یگانگی دهد، قدرت به چنگ آورد و بدبختی به بار آورد، او همان خدا است، خدای در برابر ما و تعریف این خدا وسیع و بیپایان است، هر زشتی که در این جهان شکل میگیرد، بانیاش همین قدرتپرستیها و نگاه خداوارانه به جهان هستی است که از خدا نشأت گرفته.
ما در میان تمام رزمها، از این نام یاد کرده و در برابرش جنگیدهایم، اما باید همه بدانید که این حرفها را از فکر و دلهایتان تفکیک دهید، باید بدانید که خدایی که ما در برابرش میجنگیم آن موجود لطیف مهربان در ذهن شما نیست بلکه آن قدرت سرکش است که فرمان فساد و قتل و جنایت میدهد، در کنار اینها فریاد و جنگ ما با آن خدای میان ذهنها که فرمان به خموشی میدهد تا از عالم غیب دستهای پنهانی به کمکش بیایند نیز هم هست،
آری ما با آن خدا که فرمان به در جا ماندن و در جا زدن دهد نیز میجنگیم، آن که حق و آزادی را بخشش و فدیه پندارد، ما این خدا را از میان برخواهیم داشت و از عوضش به ذهن همگان فریاد و تلاش را زنده خواهیم کرد، هر سستی و خاموشی را از میان بر خواهیم داشت و طغیان به جان آدمیان میهمان خواهیم کرد، این هم نشانههایی از همان خدای دوردستها است که در چهرهها، نامهای بسیاری در طول تاریخ بروز کرده و خواهند کرد.
باید دانست که این خدا و تعریفش سر دراز دارد و هر زشتی به دنیا که از میان این یگانگی و قدرتپرستیها سر برآورده، هدیهای از همان پروردگار است و هدیه را باید که باز پس فرستاد و با عزم و تلاش به هر چیز که در فکر است و والاتر از همه به آزادی رسید.
در میان تمام این گفتهها و شنیدهها، درد جای دیگری هم سر برمیآورد که امروز در برابر خدایی واحد با تمام ظلمهایش میجنگیم، آنگاه که خدای درون دلهای انسانهای دیگر هم بخواهد سر برآورد و هر روز حرف تازهای بزند، آنجا باز هم این مسیر به رویمان باز خواهد شد و باید بجنگیم به طول هزاران سال دیگر و در جهل بمانیم، در جهل آن خدای درون ذهنها، دلها و جان انسانها، هرچند که زیبا، لطیف، آرام و قابل احترام است اما تنها میان همان وجدان بیدار آنها باید که باشد و اگر کسی ادعا کند و از آنها بگوید و یا القاب آنها را به خدای واحد جهان شناخته، نسبت دهد، باز این معرکه آغاز خواهد شد،
به درازای هزاران سال پیامبرانی سر برآوردند و بعد از سالها تلاش، عدهای را گرد آورده و کلام خدا را نشر دادند و حال ما در این مرداب دست و پا میزنیم و شمار بسیاری هواخواه و باورمند به آنان در جهان زیسته و این خدا دیگر در میان جمع آدمیان شناخته شده است، هر کس که بخواهد باز هم خدای تازهای ترسیم کند، یا القابی را به او نسبت دهد باید که ادعای پیامبری کند، باید به میدان بیاید و دوباره برایمان خدا ترسیم کند و باز ما میدانیم که تا آخر خواهیم جنگید در برابرش صفآرایی خواهیم کرد، لیک باید دانست که اگر هر تن بخواهد در گوشهای، خدای به ذهن ساخته را، علم کند این مبارزه بیسرانجام خواهد بود، پس باید آگاه باشیم که خدا بر جهان یکی است،
وجدان درون دلها را مبدل به طریقتی کنیم که جهانمان را بهتر سازد با مدد از آن وجدان به همگان کمک برسانیم و طالب جهانی عاری از زشتیها باشیم.
باید فریاد زد اگر این خدای در پستو هم سر برآورد و به میدان آید، باید که پیامبری داشته و طریقتی بنا کند و باید بداند، اگر به دنبال هر کدام از باورهای همراهان قبلی از جمله ستایش و قصاص و سنگسار و آخرت و جهنم و غیره و غیره و غیره برود باز هم ما در برابرش سینه ستبر کرده و خواهیم جنگید، زیرا ایمان داریم که یگانه منجی و طریقت راستین جهان آزادی است.