کمی دورتر، جایی که دانیال و میکائیل نشسته بودند، هر دو حیران بهت زده به هم نگاه میکردند و درگیر صحبتهای داود و افکار شکل گرفته از این صحبتها غرق فکر بودند،
چندی طول کشید، آنقدر طول کشید که دیگر بردگان به آنها گفتند که زمان کار فرا رسیده و باید که برخیزند،
آن دو که مات و مبهوت بودند، برخاستند و سر کار رفتند، زیر چشمی داود را نگاه میکردند، برایشان خیلی سخت بود،
از روزی که به دنیا آمده بودند همیشه در گوششان از این مباحث دینی، خدا پیامبر و ناجی سخن گفته بودند و با تکتک تار و پودشان آنها را میشناختند، لمس میکردند و در میان تمام سختیها به آنان پناه میبردند و از آنها نیرو میجستند و به درازای تمام عمر به امید ظهور ناجی زندگی میگذراندند و در دل آرزوی این آمدن بود که آنها را زنده نگه داشته و در این سالیان دراز تا کنون با چنین صحبتهایی روبرو نشده بودند که کسی با این صراحت در باب ناجی سخن بگوید.
همه و همه از وجود ناجی، خالصانه و ملتمسانه صحبت میکردند، به خصوص بردگان که تمام امید و زندگیشان، ناجی بزرگ دنیا بود و صاحبان هم تمام عشق و زندگیشان در خدا و پیامآورش خلاصه میشد و کسی تاب چنین صحبتهایی نداشت.
به ناجی بسیار احترام میگذاشتند، اما خیلی از آنها دربارهی او چیزی به زبان نمیآوردند و در مجموع تمام این دهکده در این باورها زندگی میکرد و این اعتقادات بخش بزرگی از زندگی آنان شده بود و توان شنیدن سخنی در برابر آن را نداشتند،
تقریباً همهی دهکده، این افسانه را شنیده بودند که کمی دورتر، وقتی یکی از صاحبان که بسیار ثروتمند بود و از جایگاه والایی در دهکده برخوردار، در شبی که مست بود فریادهای بلندی میکشید، به روی ایوان قصرش آمد و یکریز فریاد میزد و به خدا و رسولش بیاحترامی میکرد، آنقدر فریاد زد که صدایش را همه در دهکده شنیده بودند و وقتی همه به قصر او جمع شدند و او را در حال عربده زدن و بد و بیراه گفتن به خدا دیدند، ناگهان آسمان صاعقهای کرد و این صاعقه مستقیم به جان صاحب افتاد و چندی طول نکشید که او در این درد جان داد و به زمین افتاد،
هرچند اینها و این افسانهها به طول عمر دانیال و میکائیل نبود، اما حالا که به آن فکر میکردند و به حرفهای داود ربطش میدادند، گویی چند بار این اتفاق را به چشم دیدند و در آن روز زیر ایوان آن قصر بودهاند،
به گفتهی ساکنین دهکده، این افسانه مربوط به صدها سال پیش بود، اما در ذهن بردگان به خصوص، دانیال و میکائیل، اینقدر نزدیک و قابل لمس بود که حتی از همین حرف زدنهای چند ساعت پیششان با داود هم برایشان نزدیکتر و واقعیتر به نظر میرسید.
کار روز تمام شده و بردگان پیش به سوی کلبههای خودشان در راه بودند و داود باز هم بیاعتنا به سایرین خود را به پشت میز رساند بدون اینکه با کسی حرف بزند، غذایش را به سرعت خورد و سرآخر به میان تختش رفت تا بخوابد،
دانیال و میکائیل هم بعد از شنیدن آن حرفها از زبانش دیگر با او همکلام نشدند و شاید حرف زدن با او را گناه میپنداشتند، خلاصه که از ظهر آن اتفاق هیچکدام حرفی نزدند، البته نه فقط با داود، حتی با خود و بین خودشان هم هیچ حرفی رد و بدل نشد،
سارا از همان ابتدای آمدن میکائیل و دیدنش با او حرف میزد، دستش را میگرفت و سر سفره به چشمانش چشم میدوخت و از او هیچ واکنش نمیدید، در پاسخ تمام سؤالهایش تنها سر تکان خوردهای میدید و میکائیل حتی یکبار هم به سخن نیامد،
سارا نگران شده بود، هر کار میکرد تا میکائیل به سخن بیاید، ولی در این کار موفق نبود،
بعد از اینکه داود از سر سفره برخاست، دانیال و میکائیل، مسیر راه رفتن او را دنبال کردند و در همین حال بود که سارا گفت:
برای داود، اتفاقی افتاده؟
دانیال سریع گفت:
نه هیچ اتفاقی نیفتاده، اما هنوز هم پکر است،
بعد از گفتن این حرف، به دیگران شب بخیر گفت و به میان تختش رفت، چندی طول نکشید که میکائیل هم از سر میز برخاست و بعد از رفتن او سارا هم به سرعت به بالینش رفت تا با او صحبت کند،
میکائیل خسته به روی تخت دراز کشیده بود، در قلبش احساس درد داشت، نفسهایش سنگین شده بودند و سنگینی دنیا را به سینهاش حس میکرد، در همین حال نزار، سارا دستانش را به پیشانی و گونههایش کشید و بدون هیچ حرفی در کنارش آرام دراز کشید،
میکائیل در خیال و رؤیایش دوباره چهرهی مردی را دید که این بار بلافاصله در همان نگاه اول، او را شناخت،
سرورش بود، ناجیِ بزرگ جهان، آرام به پیش میآمد و زیر لب میگفت:
میدانم در عذابید، روزگار سختی دارید، اینها را میگفت و چشمانش خیس میشد،
ناجی با شمشیری در دست، سر از تن صاحبان و ظالمان جدا میکرد و سوار بر اسبی از کنار مراتع و مزارع میگذشت، درب کلبههای بردگان را میشکست و غل و زنجیرهایشان را باز میکرد و به سوی آسمانها عروج میکرد،
میکائیل، تکانهای بسیار سختی میخورد و تمام تنش، خیس عرق بود، سارا که ترسیده بود، لیوانی آب آورد و روی صورت میکائیل ریخت،
مرد سراسیمه از رؤیا برون شد و روی تخت نشست، سارا در آغوشش گرفت و گفت:
چه شده عزیزم؟
چرا اینقدر پریشانی، تو را به خدا با من صحبت کن
میکائیل در حالی که از چشمانش اشک جاری میشد گفت:
چه بگویم؟
باز هم ناجی به رؤیاهایم آمده بود،
سرورم برای آزادی ما در تلاش است، به همین نزدیکیها ما را نجات خواهد داد،
سارا دستان سرد میکائیل را در دستانش گرفت و مدام میگفت:
میدانم عزیز دلم، میدانم که ناجی با ما است
و میکائیل با عصبانیت گفت:
به سرورم توهین میکنند، چگونه در برابر اویی که همهی جانش برای آزادی ما است، قد علم میکنند، این دیوانگان به این دُر والا و گوهر نایاب، اینگونه توهین کردهاند،
سارا در حالی که سعی در آرام کردن او داشت گفت:
چه شده؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
و میکائیل که گویی منفجر شده باشد گفت:
این داود کافر، همین دیوانه، هر چه دلش خواست از خدا، پیامبرآور پاکش و ناجی به ما گفت،
داود که این صداها را شنیده بود از جایش برخاست و به میانشان آمد و رو به تمام همدردانش گفت:
چه میگویی میکائیل، از کی تا به حال من کافر و دیوانه شدهام، چرا هذیان میگویی
میکائیل پر از خشم گفت:
معلوم است که کافر شدهای، تو به سرورمان توهین کردی، به اویی که رها بخش تمام انسانها است، او ناجی و سرور تمام ما بردگان است،
در حالی که میگفت، اشک در چشمانش جمع شده بود
داود به آرامیگفت:
دوستان، حرف من این است، ما باید خودمان حقمان را بگیریم، نباید به طول هزاران سال باز نشینیم و در انتظار ناجی، ظلم و زشتی را تحمل کنیم،
آیا شما کم در این زندگی عذاب دیدهاید؟
آیا تمام عمر عذاب نکشیدید؟
آیا بارها، آرزوی مرگ نکردید؟
آیا سودا و آرزویتان، آزادی نیست؟
آیا نمیخواهید رها، میان دشت سبز قدم بردارید، فرزندانتان را به آغوش بگیرید و از کار کردن خود طعام بخورید و محتاج دیگری نباشید؟
چرا خودتان برای خویشتن کاری نمیکنید؟
چرا خودتان تلاش نمیکنید؟
چرا همه چیز را به عالم غیب در دوردستها حواله دادهاید؟
آری، کفر گفتم، به میکائیل و دانیال گفتم، چند نسل قبل از ما زندگی کردند،
آیا آنها هم به طول عمر در انتظار ناجی نماندند،
چه نشانهای، چه برهانی وجود دارد که ما هم مثال آنها عمر تلف نکنیم،
باید خودمان، این آزادی را به دست آوریم،
منجی ما تلاش خودمان است،
میکائیل که حالت دیوانهواری به خود گرفته بود از روی تخت بلند شد و پرخاشگر به سوی داود آمد و فریاد زد:
تو کافری، تو کافر شدهای
در بین گفتن حرفهایش، قبل از اینکه دستش به داود برسد، به زمین خورد و از هوش رفت،
سارا که فریاد میزد و هراسان به سمت میکائیل رفت او را در آغوش گرفت و گریه کرد
داود و دانیال به این سو و آن سو میرفتند تا برای به هوش آوردن میکائیل کاری کنند و سرآخر این شب طوفانی هم صبح شد.
از فردا صبحِ آن روز، صحبتهای این کلبه و فریادهای داود، در میان دیگر کلبهها و کمکم پس از گذشت چند روز، میان تمام بردگان قلمروی اسحاق پخش شد،
بحث اصلی آنها هم در همین باب بود، دربارهی ناجی، دربارهی ظهورش، دربارهی دردها و مشکلات خودشان، دربارهی این عذاب سرشار که به طول تمام عمر با آن دست و پنجه نرم میکردند،
از طغیان و فریاد، از آزادی، جمعهایی که در هنگام استراحت و غذا خوردن، با هم از طعم شیرین آزادی میگفتند، طعمی که آن را نچشیده اما به طول تمام این سالیان، بارها و بارها آن را در ذهنها ترسیم کرده بودند،
اما داود، تمام وجودش زندگی در میان این رؤیاها نبود، همیشه در حال نقشه کشیدن برای رهایی جستن از اسارت و بردگی بود.
بیشتر وقتش، در میان کار کردن و استراحت و خواب، در حال بال و پر دادن به نقشههایش بود،
گاهی به این فکر میکرد که شبانه از پرچینهای قلمرو بیرون برود و راهی را به دوردستها پیش گیرد، خبر آن را داشت که چندی دورتر، از دهکدهی خودشان جایی است که مردم در آن برده نیستند و همه میتوانند آزادانه زندگی کنند،
بارها و بارها به این فکر میکرد تا خود را زودتر به آن سوی مرزها برساند، میدانست، اگر برود و گیر بیفتد، راه برگشتی برایش نیست و این را هم میدانست که دهکده توسط ارباب اداره میشود و ارباب رفتار وحشیانهای با بردگان فراری دارد،
بردههایی که دورترها فرار کرده بودند و در میان شهر بعد از شکنجهی بسیار کشته میشدند و جنازههایشان روزها در میدان شهر آویزان بود،
میدانست که ارباب در تمام شهر، مأمورانی گماشته تا شب و روز کشیک بکشند تا اگر بردهای خواست فرار کند، او را دستگیر کنند و ارباب آنقدر به این نظام ساخته احترام میگذاشت که وقتی بردهای فرار میکرد، مبلغ او را به صاحبش پرداخت میکرد و او را میکشت،
داود در پی راهی بود که وقتی رفت دیگر بازگشتی در کار نباشد، بارها نقشههایی به ذهنش میرسید و با مرور آنها در ذهنش به کم و کاستیهای آنان پی میبرد و خلاصه با دور کردن بسیار راه درست را میجست،
با تمام وجود به این راه ایمان داشت و مطمئن بود که این طریقت او را به آزادی میرساند اما دو موضوع باعث میشد که او هرگز نخواهد به این راه جامهی عمل بپوشاند،
یکی وجود صاحب اسحاق بود که به طول تمام عمر از او کینه به دل داشت، از همان کودکی
از دردها و رنجهایش از مرگ دیگر بردگانی که به چشم دیده بود و این را هم میدانست که در زمان خرید خودش، صاحب اسحاق او را، در ازای بدهی از پدر و مادرش گرفته و هیچ وقت نام آنان را نفهمید،
داود نمیتوانست، بدون گرفتن انتقام از اسحاق این قلمرو را ترک گوید و باید پاسخ زشتیهای او را میداد.
و اما دلیل دوم که خیلی فکرش را درگیر میکرد و دست و پایش را میبست، آن خیل دیگران بود، آن سیل بیشمار از بردگان
وقتی آنها را در عذاب میدید، دلش پرپر میشد، وقتی کودکان برده را میدید که چگونه در عذاب زندگی میکنند، دلش از رفتن سرد میشد و میخواست، آنها را هم از این نکبت نجات دهد،
فکر به دانیال و سارا و میکائیل که از خانواده به او نزدیکتر بودند و فکر به آنها او را بیشتر سر جایش میخکوب میکرد و همین بود که داود با داشتن نقشهای بزرگ در ذهن و رسیدن به آزادی نتوانست که برود و میان مزرعه ماند و به کارش مشغول شد و باز هم درد را به جان خرید.
میکائیل از پیشترها افسردهتر شده بود، به سختی و اندک حرف میزد و تنها، شبها در کنار سارا و آن هم به زور او چند کلامی سخن میگفت، چشمان میبست و در رؤیا به امید دیدن ناجی، ساعت بیدار میماند و زیر لب دعا میخواند،
دانیال هم مثل سابق به کارش مشغول بود و گهگاه به فکر میکائیل میافتاد، حال نزارش را میدید و سر کار به عیادتش میرفت و با او همکلام میشد، اما میکائیل بیشتر از اینها ناراحت و پریشان بود که بدین سادگی با کسی حرف بزند و بعد از مدتی دانیال از این رفتنها خسته شد و سعی کرد که زندگی خودش را پیش ببرد،
اما در خلوت به داود و حرفهایش هم فکر میکرد، اما جرأت نزدیک شدن به او را نداشت و نمیتوانست که با او همکلام شود هم از نگاه دیگران میترسید و هم از سرنوشت و خداوند قادر و ناجی بزرگ، هم از خبرچینهایی که شاید خبر داود و بعد از آن رفاقت آن دو با هم را برای صاحبان ببرند و هم در کنار اینها از میکائیلی که سخت، در انتظار کسی بود تا دق و دلیاش را سر او خالی کند،
داود به واقع تنها شده بود، بعد از آن اتفاق و آن فریادها، او به واقع در خلوت بود و همه دور و برش را خالی کرده و حتی کسی حاضر به رویارویی با او هم نبود، حتی بعضیها به او لعن و نفرین هم میگفتند و داود که بیتفاوت به گفتههای آنها در حال پیشبرد اهداف خود بود، شاید خیلیها با دیدنش، فکر میکردند که او همه چیز را از خاطر برده و به چیزی به جز زندگی میان قلمروی اسحاق فکر نمیکند، اما شبی و اتفاقی همهچیز را عوض کرد.
داود، از خیلی وقت پیشها نقشهاش را کشیده بود و آن شب اتفاقی، او را وا داشت که حتماً باید این کار را همین امشب عملی کند،
وقتی همه خواب بودند، درب کلبه را آرام و بی سر و صدا بست و به آرامی خارج شد، از میان بوتهها گذشت و خودش را به مزرعه رساند، وقتی از مزرعه بیرون شد، به مرتع بزرگ رسید، دور تا دورِ قلمروی اسحاق را سیمهای خاردار گرفته بود و درب بزرگی که چندین قفل داشت و باز کردنش تقریباً غیر ممکن بود، از این رو داود مجبور بود، از میان سیمهای خار دار رد شود،
با تمام وجود، به هدف بزرگی که در سر داشت فکر میکرد و با ایمان قلبی از میان سیمهای خاردار گذشت، قسمتی از بدنش به سیمها گیر کرد و تنش را زخمیکرد، اما آنقدر عمیق نبود که خطرناک باشد، آرام و با توجه کامل به همهجا از پشت خرمنهای دهکده به پیش رفت،
هر لحظه امکان داشت که یکی از صاحبان و یا سربازان ارباب او را ببیند و این مطمئناً پایان زندگی او بود، اما مصمم به راهش پیش میرفت، با تلاش بسیار خودش را به سوی گوهرپاس رساند، همان قصر عالم دینی
همان خانهی خدا که هر هفته جمع کثیری از بردگان و صاحبان منطقه برای پرستش خدا به آنجا میرفتند،
حال داود با تلاش بسیار، خودش را به نزدیک گوهرپاس رساند و آرام داخل شد، این بنای عظیم نگهبانی داشت برای حفاظت از خانهی خدا و مرد مقدس میان آن
اما داود به هر زحمت و ترفندی که بود خودش را به درون خانهی خدا رساند،
امروز ظهر، وقتی مشغول کار در مزرعه بود، از زبان صاحب اسحاق شنید که حتماً امشب به گوهرپاس خواهد رفت و به دوستش خاطر نشان میکرد که باید با یعقوب پیر صحبتها کند، وقتی داود اینها را میشنید، جرقهای به جانش افتاد و گفت:
امشب حتماً باید بروم و حال که موفق شده بود،
میان خانهی خدا بود، در گوشهای و نزدیکترین جای به محراب خودش را مخفی کرده و از کمی دورتر چهرهی صاحب اسحاق و یعقوب را در کنار هم دید،
لبخندی از رضایت بر لبان داود نقش بسته بود و خودش را آرامآرام به آن دو نزدیک میکرد و سعی در گوش دادن به حرفهایشان داشت،
صاحب اسحاق عصبانی بود و رو به یعقوب میگفت:
شما هیچ کاری برای ما نمیکنید، این چه موعظههایی است، این چه صحبتهایی است، شما فقط از خدا و ناجی حرف میزنید،
خواستههای ما چه میشود؟
یعقوب پیر گفت:
میفهمم پسرم، حرفهای شما را میفهمم، اما ما وظیفهای داریم که آن را ارباب هر ساله به ما محول میکند و خودش تعیین میکند، چه حرفهایی را کی و کجا بزنیم.
اسحاق فریاد زد:
یعنی ارباب، هیچ از دغدغههای ما نمیگویند؟
پدر، مگر نه اینکه ما باید پول فراهم آوریم تا هم ارباب بتواند دهکده را اداره کند و هم پیشرفتهایی که میخواهیم برایمان به بار بیاید و هم از این پول به شما عالمان دین بدهیم تا راه و طریقت خدا را پیش ببرید
اما مگر این ممکن است، شما شبانه روز از آخرت و ناجی میگویید که بردگان کار کنند، با این حرفهای شما آنها فقط مدهوش میشوند و کار نمیکنند و اگر آنها کار نکنند، ما چگونه پول بدست بیاوریم تا شما و ارباب را سیراب کنیم؟
یعقوب در حالی که روی صندلی نشسته بود گفت:
پسرم ما نمیتوانیم، از دستورات الهی حرفی نزنیم،
اسحاق گفت:
پدر، من حرفم این است، آنها را برای کار تشویق کنید، درد ما کار نکردن آنها است
یعقوب گفت:
بله میدانم، اما ساختار صحبتهای ما را، ارباب مشخص میکند، ما سرخود نمیتوانیم چنین کاری بکنیم، هفتهی دیگر قرار است، ارباب خودش به همراه تمام عالمان دین و بزرگان و صاحبان دهکده در جلسه شرکت کنند و دربارهی بهتر شدن اوضاع پیشنهاد دهند، تو میتوانی هفتهی دیگر، اینجا بیایی و حرفهایت را بزنی
داود که قلبش تند میزد بعد از شنیدن حرفهای آنان خودش را آرام به پنجرهی پشت سرش رساند و از میان آن خودش را به بیرون انداخت و سریع از میان گوهرپاس دور شد،
به سرعت میدوید، در میان مراتع پرواز میکرد، دلش پر از هیجان و شور بود، گویی به تمام خواستههایش رسیده بود، در حالی که با سرعت میدوید،
کمی دورتر سربازی را دید، خودش را به زمین انداخت، در میان علفزار بلند مخفی شد، توان نفس کشیدن نداشت،
کمی دورتر در میان کلبه دانیال از نبودن داود مطلع شده بود، پر از اضطراب بود، میخواست که همه را بیدار کند و فریاد بزند، اما میدانست، این کار او مساوی است با امضا کردن سند مرگ داود
داود آرامآرام و سینهخیز میان علفزار پیش میرفت و مسیرش را منحرف کرد، وقتی سرش را کمی بالا آورد، دید در میان حرکت سینهخیز او، سرباز هم به سمت مخالف حرکت او رفته و اینگونه از هم دور شدهاند،
پیش رفت و سرآخر خودش را به قلمروی اسحاق رساند و به سختی از میان سیمهای خاردار گذشت،
حتماً تجربه کسب کرده بود که دیگر تنش را مجروح نکرد، سریع خودش را به پشت درب کلبه رساند، وقتی در را باز کرد، دانیال گفت:
کجا رفتی دیوانه و نگاهش به زخم و تن خونین داود افتاد
همانگونه که با ترس به زخمش نگاه میکرد گفت:
داود با خودت چه کردی، چه بلایی سر خودت آوردی،
در حالی که داود، آرام دراز میکشید، لبخند رضایتمندی به لب داشت گفت:
دانیال، حقیقت را جستم،
دانیال در بالای سرش مات به زخمش چشم دوخته بود و کمی بعد تکه پارچهای با کمی آب آورد تا روی زخم را بشوید، بعد از تمیز کردن زخمش وقتی خواست با او حرف بزند، دید داود آرام در حالی که لبخندی به گوشهی لب داشت خوابیده است.