در زمانهای بسیار دور در نزدیکی روستایی کم بضاعت و کمجمعیت دختری در خانوادهای مذهبی زندگی میکرد، او در خانوادهای چشم به جهان گشوده بود که بیشتر زمان عمرشان را مشغول عبادت خداوند بودند.
پدرش از روحانیون و مراقبان خانهی خدا بود و مادر در کارهای نظافتی همان خانهی مقدس مشغول بود و دختری که تنها فرزند آنها به حساب میآمد، از همان ابتدا به کار کردن در کنار پدر و مادر مشغول شد و وظیفهی حفاظت و نظافت از این مکان مقدس را بر عهده گرفت.
آنها میان مردمان آبادی دارای احترام و اعتباری ویژه بودند، هرچند که از لحاظ مال و منال از دنیا بهرهی چندانی نبرده بودند، لیک به واسطهی خدمت در راه خدا عزت و احترامی از اهالی آن روستا و مردمان کسب کرده بودند، آنها بیشتر روزهایشان، ماههایشان و سالهایشان را در میان خانهی خدا در حال انجام وظیفه بودند، هر ازگاهی خیلی دور و طولانی برای تفریح به اطراف روستا میرفتند تا اوقاتی را به فراغت و شادی بگذرانند
شاید در یکی از همین گشت و گذارها بود که او را دید، آری در همین زمانها بود که او را از دور در میان باد و نسیمی در بیشهزاری دید و باد میان موهایش افتاد رقص خوشآهنگی به سیمایش داده بود، در میان این بیشهزار با آمدن آن نسیم و رقص موهای او در آسمان بود که آن مرد دلش را میان همان بیشهزار جا گذاشت
اندام تنومندی داشت، موهایش روی پیشانی ریخته لخت و روشن بود، با هر ضربه که به تنهی چوب میزد، موهایش تکان میخورد و عرق بر اندامش مینشست، اما این دلبریها را دختر ندید و تنها پسر بود که با دیدن او جانش را به جان او پیوند زد و دختر حتی متوجه حضور او هم نشد.
دختر آرام بود، کنجکاوی نمیکرد و شاید به واسطهی زندگی در شرایطی یکسان و یکنواخت اینگونه بار آمده بود، وقتی به طبیعت میرفتند، آرام در گوشهای مینشست و ساعتها به منظرهای خیره میماند و هیچگاه حواسش به دور و اطراف نبود و همین باعث شد تا در آن روز هم از دیدن آن پسر بهرهای نبرد، حتی او را ندیده باشد و تنها پسر از دیدن او لرزهای به جانش حس کند
پسر او را دید و دنیایش را در وصال با او یافت، او که از دیربازی کهنهتر همیشه در حال کارکردن بود همیشه از نان و دسترنج خود سیر شده و به دیگران و خانوادهاش بهرهها رسانده هماره به عنوان مردی که بر پای خویش ایستاده و به خود متکی است دوست دارد که زندگیاش را با او تقسیم کند،
از سالیان دورتر نجاری میکرد، گویی آنها همگی و خانوادگی نجار بودند، پدرش هم نجار بود و پدربزرگش هم نجار و نقل بود که نسل اندر نسل نجارند، این تجارت موروثی باید که میانشان تا آخرالزمان ادامه یابد و حال این نجار جوان که دل و دنیایش را میان زلفهای آن دختر جای گذاشته بود بر آن شد تا هر چه زودتر به وصال با دختر برسد.
این روستا آن قدر کوچک بود که او از همان ابتدا با دیدن پدر دختر بفهمد که آنها کیستاند و برای در میان گذاشتن این موضوع با پدر و مادرش هیچ ترسی نداشته باشد چرا که آنها خانوادهای معقول و شریف بودند و شاید خیلیها در آن روستا دوست داشتند با آنها وصلت کنند، دست کم میان همهی روستا و مردمانش این باب بود که آنان مراقبان و محافظان خانهی خدایند و چه کسی شریفتر از آنکه از خانهی خدا نگهداری کند، از این رو بود که با مطرح کردن موضوع از سمت پسر به سرعت تشریفات عروسی و ازدواج آغاز شد،
هر دو خانواده از این وصلت راضی بودند،
خانوادهی دختر هم از این وصلت خوشحال بودند زیرا که آن پسر انسانی زحمتکش بود و همگان از او به نیکی یاد میکردند و میدانستند که او جوانی لایق است، تمام عمر کار کرده و از سنین پایین مسئولیت ادارهی خانه و خانواده را به دوش کشیده است، پس برایش مسئولیتپذیری کار سختی به حساب نمیآمد از این رو بود که خیلی زود به عقد هم در آمدند و زندگیِ جدیدی را آغاز کردند،
ازدواج ساده و بیآلایشی بود هرچند در آن دوران آلایشی در میان نبود، این دو نیز به همان سادگی به وصال هم درآمدند و زیر یک سقف زندگیِ مشترکشان را آغاز کردند،
مردی که در دل احساس فراوانی به زن داشت، هرچند کوتاه اما زمانی را برای رسیدن به او صبر کرده بود و زنی که هیچ احساسی نداشت، شاید طبیعتش اینگونه بود و شاید هم گذر دوران از او اینگونه انسانی ساخته بود و این باعث میشد تا هرروز و هرروز از هم دورتر شوند و زندگیِ مشترکشان رو به سردی گام بردارد و هیچ از این مشترک بودن و زندگی با هم نفهمند.
مرد بیشتر روز را در میان جنگل مشغول نجاری بود و از صبح تا شام کار میکرد و بسیاری از شبها هم به خانه نمیآمد و زن بیشتر اوقاتش را میان خانهی خدا در حال نماز و عبادت بود،
حالا که زمان کوتاهی بود از پدر و مادر جدا شده بیشتر احساس کمبود میکرد، گویی بخشی از جان و جسمش را میان خانهی خدا و در قلب خداوند جای گذاشته و هماره در دل غارها به جستجوی خداوند بود،
او خود را فراتر از زمینیان میدانست، برای ملاقات با خدا خویشتن را آماده کرده بود و کسی از این احساست درونی او چیزی نمیدانست اما این روابط سرد و رفتارهای میان زن و مرد در آن روستای کوچک نقل حرفهای مردم شده بود، هر روز از گوشه و کناری سخنهایی پیرامون این دو و زندگیشان به میان میآمد، میگفتند و میشنیدند، از دوریِ این دو، از کار کردنهای شبانهروزیِ مرد، از جنون زن، همه و همهی اینها نقل مجالس مردمان این دهکده بود،
همواره از این روابط بین زن و شوهر میگفتند تا بالاخر جرقهای به حرفهای آنان دامن زد و به این گمانهزنیها و اتهامات افزوده شد.
آری دختر باردار بود، او حالا صاحب فرزندی شده بود، فرزندی که با آمدنش شایعات را دامن زد، چه حرفها و حدیثها که گفته نشد،
او حاصل رابطهی نامشروع زن در میان غارها است، آری او زن بدکارهای است و باید که مجازات شود.
بیچاره شوهرش، چه حرفهای ریز درشتی که نزدند و نشنید، آن سوی دیگر شایعات جدیدی شکل گرفته بود،
او زنی با تقوا و پرهیزکار است و در تمام عمر نگذاشته که مردی بدنش را لمس کند و این هدیهی خداوند به او است و چه صحبتهایی که پیرامون این بار در شکم گفته نشد، از قدسی بودن تا حرامزاده بودنش، از هرزگیها تا قداست آن زن، همه و همه از پس این حاملگیِ دختر آغاز شد و تمام این شایعات از همان روز و همان بسته شدن نطفه در دل مادر بود که جان گرفت و هر روز بارور شد.
حال دیگر بیشتر از پیش آدمیان دربارهی آنها صحبت میکردند و از زندگیِ شخصیشان میگفتند، در همین گیر و دار میان همین اتهامات و شایعات بود که نجار میشنید و روز به روز شکستهتر میشد، همهی گفتهها گاه بوی واقع و گاه بوی افسانه به خود میگرفت،
او مُرد، حال چگونه هزاران داستان پیرامونش سروده شد، برخی گفتند نبود و وجود نداشت، عدهای گفتند خودش را کشت و به این زندگیِ پر از خفت خاتمه داد، برخی گفتند کشته شد از روز نخست او وجود نداشت و او که آرام نجاری میکرد و چوبها را به شکل اسباب و لوازم در میآورد دیگر در میان آدمیان نبود،
افسانههای طول و درازی شکل گرفته بود تا او به دنیا بیاید، چشم بر جهان بگشاید، اما تمام این افسانهها، شروع زندگیِ تازهای را فریاد میزد و شاید تغییرات بسیار و دنبالهداری در جهان از گذشتگان تا آیندگان و به درازای تمام عمر انسانها با حضورش شکل میداد.
پدر مُرد و او به دنیا آمد، در پس جان رفتهای جان دیگری چشم به جهان گشود تا این سیر دوار کماکان ادامه داشته باشد، مادری که حالا تنها و بیکس با کمکهای ناچیز از سوی پدر و مادرش باید پسری را بزرگ میکرد و از آب گل برون میآورد، تمام مسئولیتها به دوش او افتاده بود با یک دنیا و دریایی از اتهام در پشت سرش که باز هم به واسطهی روحیهی آرام هیچگاه دربارهی آنها سخنی نگفت، حال یکه و تنها باید از پسر مراقبت میکرد و این اصل زندگیِ او شده بود
او را دوست داشت اگر نداشت چگونه در کنارش و برای رفاه بیشتر او تلاش میکرد، شاید همین هم از همان روحیهی آرامش سرچشمه گرفته بود، شاید تمام سلولهای بدنش احاطه شده بود از سازش و یکسان بودن، او در کنار پسرش بود و برای بهتر زیستن او تلاشها میکرد، کمتر میخورد تا او بیشتر بخورد، اما میگفتند، هیچگاه او را در آغوش نمیگیرد و آرامش نمیکند و بوسهای بر گونههای او نمیزند
وای بر این مردم که هر روز و هر ثانیه برای هر موضوع راست و دروغی داستانهای دراز میسرایند،
آری او فرزند خدا است، نمیتوان او را در آغوش گرفت، او بچهی حرامزادهای است با هر بار نگاه کردن به چشمانش انسان یاد آن رابطهی نامشروع و خیانت میافتد و وجودش مالامال از شرم میشود و چه قصههای طول و درازی که سراییدند، اما آن پسر در آغوش مادرش با تمام کاستیها در حال بزرگ شدن بود در حال قد کشیدن بود و حالا داشت آرام آرام از آن سنین کودکی و بیدفاع بودن فاصله میگرفت، حالا دیگر عذابها را چشیده بود، پر از درد بود و بزرگ و بزرگتر میشد
پدر دختر مدتی بود که فوت شده بود و مادرش نیز به فاصلهی کوتاهی از همسرش جان باخت و دختر به معنای واقعی تنها شده بود، اما فرزندی داشت که هنوز باید قد میکشید و بزرگ میشد، او بود که باید تلاش میکرد تا فرزندش زندگیِ بهتری کند و حال با این همه تنهایی خدایی را هم داشت که میتوانست ساعتها در گوشهای با او صحبت کند و خدایی که همیشه خاموش و بیصدا به حرفهایش گوش فرا میداد و چه قدر انسان نیازمند این است که کسی آرام حرفهایش را بشنود، بر او منتی نگذارد و تنها شنونده باشد.
آیا به راستی، گوش فرا داد؟
چه تفاوت میان گوش دادنش یا ندادنش که تو سخن میگویی و او شنیده است، تو میگویی و در دل میخواهی که او شنیده باشد،
دختر از صبح تا شام هر لحظه و هر زمانی که میشد با خدای خویش سخنها میگفت، گهگاه آرام، پاسخش را هم میداد، او میدانست که وظیفهی بزرگ کردن فرزند خدا بر دوشش است،
آیا میدانست و یا به او الهام شده بود، خودش شاهدش بود و یا همان حرفها و گفتهها در دلش پرورانده شده بود،
چه تفاوت میان واقع و مجاز آنگاه که مجاز به واقع در ذهن آدمیان بدل شده است
حال با خدا حرف میزد و یکدل و یکپارچه میخواست تا فرزندش را از آب و گل در آورد و زندگیِ آرامی برای او مهیا سازد تا او بزرگ شده به سرباز، به فرزند و یا اصلاً خود خدا بر زمین بدل شود.
پسرک کمی بزرگ شده بود، قد کشیده بود با تمام فقر و گرسنگیها، از آن کودکی برون آمده بود و همهی اتهامات و صحبتها و شایعات را میشنید و گهگاه روحیهای آرام مثال مادر داشت، فقط میشنید، حتی لحظهای هم دم نمیزد، اما از درون میدانست چه به روز او میگذرد، میسوخت و خاکستر میشد و باز هم لام از کام برون نمیآورد
به میان جنگل میرفت، فریاد میزد و شاید با خدا حرف میزد و او آرام میشنید که گفته بودند دیرینیان او از نخست و در گاهواره با خدا حرف زد و پاسخ شنید
ذرهای بزرگتر شد، بر شغل آبا اجدادی مشغول بود تا ذرهای از بار سنگین زندگی را از دوش مادر کم کند، او هم نجار شد مثال پدر و پدرانش تا با آن گذران زندگی کند، اما آیا به راستی شغل بیشتر انسانها تنها راه رزق خوردن آنها است، آیا آنها هدف از زندگیشان همین است و چیز فراتری نیست، چه فایده که او حالا در همان سنین کودکی سخت مشغول کار با چوب بود تا ذرهای این بار از دوش مادر سبکتر شود و این گرسنگی و فقر پایان یابد
در روستایی که هرچند هیچکس ثروت فراوان نداشت، اما همه در آرامشی نسبی زندگی میکردند او و مادرش هنوز با فقر دست و پنجه نرم میکرد و این کار کردن هر دو نفره خیلی هم این بار را کم نمیکرد،
پسر کار میکرد با خدا حرف میزد، این عادت را هم از مادر آموخته بود و از گفتهی بسیاری این همان روح خداوندی در میان پیکر او و مادر بود تا با خدا همیشه در ارتباط باشند، مادری آرام، پسری آرام، زندگیِ سخت و پر از فقر
مادری در حال کار برای دیگران و پسری که با نجاری سعی در ساختن زندگیِ بهتر دارد،
پسر هنوز کودک بود و کار با چوب برایش سخت، اما این زندگی چه ساده و راحت هر کار ناممکنی را ممکن میکند و چه ساده از آدمیان همرنگ و همسان میسازد و آنها را با هر شرایطی سازگار میسازد،
روزگار میگذشت و میگذشت تا آنها کمی آرامتر زندگی کنند، باید که زندگی بگذرد و ابتدایش سختتر است و هر چه قدر از آن و گذشتنش میگذرد برایت تحملش آسان و یک روز میبینی که چقدر به آن عادت کرده و در آن غرق شدهای