در دسترس نبودن لینک
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
کتاب : ناجی
عنوان : بخش دپنجم قسمت پایانی
نویسنده : نیما شهسواری
زمان : 37:56
موسیقی :
نامشخص
با صدای : نیما شهسواری
فردا صبح در تمام مدت کار دانیال، داود را زیر نظر گرفته بود که چگونه کار میکند و با چه اشتیاقی در حال گذراندن وقت است،
طبق معمول به کنار میکائیل آمد و گفت:
به داود توجه کردهای، چه قدر سرمست و خوشحال است،
میکائیل بدون توجه به او مشغول کارش شد و زیر لب غرغر کرد
دانیال هر چه قدر خواست حواسش را جمع کند و بفهمد که میکائیل با خود چه میگوید به جز نام خدا چیزی از حرفهایش نشنید،
در همین حال یکی از بردگان اعلام کرد که وقت ناهار و استراحت است،
میکائیل به گوشهای خزید و آرام گرفت، در کمال ناباوری، داود به دانیال نزدیک شد و گفت:
بیا، با شما کار دارم و او را به سمت میکائیل برد و در کنارش نشست
میکائیل با اخمهایی در هم سرش را بالا کرد و نگاهی خشمگین به داود انداخت، داود گفت:
سلام برادر، امروز میخواهم با شما حرف بزنم، حرفهای مهمی برای گفتن دارم،
میکائیل برآشفت و از میانشان بلند شد و غرغر زنان رفت.
دانیال گفت:
او دیگر حتی حاضر نیست، نام تو را بر زبان بیاورد، چه توقعی داری، بگو دیشب کجا رفته بودی
و داود که کمی دمق شده بود گفت:
هیچی، به هواخوری رفته بودم و از کنار دانیال بلند شد و رفت
تمام روز را مثال سابق، بردگان کار کردند، محصولات را جمعآوری کردند و سرآخر، شب همگی به میان کلبه رفتند و به دور میز نشستند،
داود، دانیال، میکائیل، سارا و بقیهی بردگان به دور میز نشسته و طبق عادت، قبل از غذا، میکائیل دعایی خواند و از خدا بابت تمام نعماتش تشکر کرد، هنوز دعایش کامل نشده بود که داود از صندلی برخاست و رو به تمام بردگان اینگونه شروع به سخن کرد:
برادران و خواهران، ما به طول تمام عمرمان در بند صاحبان و ظالمان به اسارت افتادهایم
میکائیل به میان حرفش آمد و گفت:
این حرفها را تمام کن، تو به دنبال آشوب و طغیان میگردی و ما علاقهای به شنیدن موعظههای تو نداریم، ما هر آنچه که باید در زندگی بدانیم را میدانیم و هر هفته در روزی مشخص، موعظات را از زبان یعقوب پیر میان خانهی خدا میشنویم، دیگر نیازی به حرفهای تو نیست.
داود فریاد زد:
دوستان، من دنبال طغیان و آشوب نمیگردم، من میگویم، ما باید از چنگال این ظلم، رها شویم
من هیچگاه لب به کفر نگشودم،
میکائیل گفت:
صحبتهای تو همهاش کفر است، تو ناجی را مورد اهانت قرار دادی،
دانیال به میان حرفهایشان آمد و گفت:
میکائیل، بگذار تا داود حرفش را بزند
میکائیل نگاهی به جمع کرد و دید همه در انتظار شنیدن حرفهای داود هستند، وقتی نگاهش به سارا افتاد که با چهرهای متعجب منتظر است تا داود حرف بزند، آب پاکی بر جسمش ریخته شد، از سر میز برخاست تا به روی تختش برود،
داود گفت:
برادر مهربان و درستکار من، میکائیل، طرف صحبت من، همهی شما هستید و بیشتر از همه خود تو،
برادر، آزادی حقی است که باید خودمان بستانیم،
آیا هیچبار حتی در خیالاتت هم به این فکر نکردی که آزادانه با همسرت زندگی کنی؟
خودت بارها به من نگفتی که دلیل فرزند نیاوردن تو و سارا این بود که سارا میترسد از فرجام فرزندتان؟
آیا خود تو نبودی که میگفتی ما هیچگاه حاضر نیستیم، سرنوشتی را که خود تجربه کردهایم را به فرزندمان هدیه دهیم؟
وقتی نگاه داود به صورت سارا افتاد، دید که اشک از چشمانش جاری است،
داود ادامه داد:
دوستان، من حرفم یک چیز است، بیایید خودمان برای این هدف مقدس تلاش کنیم و بدانیم کسی این حق بزرگ را به ما نخواهد بخشید،
میکائیل که خشمگین شده بود چندباری خواست فریاد بزند که میان همین دست و پنجه نرم کردنها با خویش، داود ادامه داد:
دوستان من، من دیشب از میان دیوارهای قلمرو گذشتم، خودم را به گوهرپاس رساندم و گواه حرفهایم زخمی است که از سیمهای خاردار بر تنم مانده،
دانیال، تو که دیشب مرا خونین در اتاق دیدهای،
همه به دانیال چشم دوختند و او با اشارت سر حرفهای داود را تصدیق کرد
داود ادامه داد:
شاید برایتان جالب باشد که بدانید، وقتی میان خانهی خدا بودم چه دیدم،
اسحاق به دیدن یعقوب رفته بود، آنها با هم حرف میزدند، بارها اینها را شنیدم که اسحاق، از یعقوب میخواست تا بیشتر از مزایای کار کردن با بردگان سخن بگوید،
آنها را اندرز به کار کردن سخت دهد، اینها را زمانی که در گوشهای مخفی شده بودم، شنیدم و یعقوب که از حرفهای اربابِ بزرگ شهر میگفت و طریقتهایی که ما هر هفته میان خانهی خدا میشنویم از دستوراتی بوده که از جانب او به یعقوب میرسیده،
شاید هیچ کدام از حرفهایم را باور نکنید، اما من به شما میگویم که راه رسیدن به آزادی فقط تلاش خود ما است،
میکائیل فریاد زد:
اینها چیست که میگویی؟
میخواهی چه چیزی را ثابت کنی؟
ما از چه رو باید، اباطیل تو را باور کنیم؟
داود آرام و شمرده شمرده گفت:
هفتهی دیگر، تمام صاحبان، علمای دینی و ارباب بزرگ در خانهی خدا جمع خواهند شد، ما باید از میان خود نمایندگانی انتخاب کنیم و برویم و به حرفهایشان گوش دهیم و با دست اشارهای به میکائیل کرد و گفت:
یکی از این نمایندگان باید میکائیل باشد و شوری در میان بردگان به راه افتاد،
پس از چندی، داود را هم به عنوان نمایندهی دیگر انتخاب کردند و میکائیل که خشکش زده بود، توان گفتن صحبتی نداشت،
داود خوشحال و شادمان به میان تختش رفت و چندی بعد همه یا به خواب رفتند یا خود را به خواب زدند و در پستوی تو در توی افکارشان به همه چیز این دنیا فکر کردند،
به برده بودنشان، به خدا، به ناجی و همه و همه
از فردای آن روز دوباره میان بردگان شوری شکل گرفته بود، دور هم جمع میشدند و از ملاقات یعقوب و اسحاق میگفتند، همه میدانستند که تا چند روز دیگر دو نماینده از میان آنها مأمور است که برای شرکت در جلسهی صاحبان و علمای دین و ارباب بزرگ آماده شود.
اسمشان در میان آنها گفته نشده بود، اما همه میدانستند که این اتفاق به زودی خواهد افتاد، کمکم این صحبتها از دل قلمروی صاحب اسحاق بیرون رفت و دیگر بردگان دهکده هم کم و بیش از این اتفاقات باخبر شدند،
مطرح شدن این موضوع باعث شده بود تا بردگان احساس شجاعت بیشتری کنند، آن همه سکوت دیروز را بشکنند و امید داشته باشند،
اخبار تازهای به گوش میرسید، در فلان مزرعه، وقتی صاحبی در حال کتک زدن بردهاش بوده با سیلی از بردگان روبرو شده که او را به کناری پس زدند،
یا در فلان جای این دهکده وقتی اربابی به یکی از بردهها دستور داده بود که دیگر برده را شلاق بزند، او تمرد کرده و تن به زدن همدردش نداده است،
در همین روزها بود که خبر فرار کردن، بردگان زیادی نیز در دهکده پخش شد و در میان این اخبار بردگان، خبر کشته شدن سیل زیادی از آنها را شنیدند و جنازههای بیشماری از آنها به گوشه و کنار دهکده آذین شده بود تا عبرت سایرین شود.
وقتی بردگان را به هر دلیلی بیرون میبردند، موظف بودند از آن میدان نیز عبور کنند و در موازات داستان مرگ این بردهها، افسانههای طول و درازی شکل گرفت،
از بردگان زیادی که از این جهنم گریخته و حال در آزادی در دهکدهای دورتر از اینجا که به طول تمام عمر قبلهی آمال تمام بردهها بود زندگی میکنند،
همه با هم ساعتها به نقش آنان در هوای آزاد آن دهکدهی زیبا که همه چیزش برایشان دوست داشتنی بود چشم میدوختند و حسرت میخوردند و داودی که در تمام این مدت، در قلمروی صاحب اسحاق به اخبار ریز و درشت گوش میداد
فکر میکرد و باز هم فکر میکرد، در تمام این مدت حتی لحظهای هم فکر فرار و رسیدن به آزادی در ذهنش خطور نکرده بود و بیشتر به روز موعود فکر میکرد، به روزی که تمام حرفهایش را به میکائیل و دیگر بردگان بفهماند،
در این مدت، میکائیل و داود، حتی کلمهای هم با هم صحبت نکرده بودند اما دانیال همیشه خودش را به کنار این دو میرساند، با آنها گرم صحبت میشد، البته گرم صحبت کردن با آنها که نه تنها خویشتن صحبت میکرد و معلوم نبود آنها اصلاً حرفی میشنوند یا نه اما مشخص بود که همه دنیای جدیدی در پیش رو میبینند و اضطراب آن روز موعود برای میکائیل و داود از همه بیشتر بود.
در یکی از همین شبهای پر اضطراب بود که سارا، به بالین میکائیل آمد و با او صحبت کرد:
میکائیل، آیا به حرفهای داود ایمان نداری؟
آیا فکر نمیکنی که او راست بگوید؟
میکائیل در حالی که خودش را به خواب زده بود چیزی نگفت،
سارا ادامه داد:
به نظرت ما نباید، خودمان برای خود کاری بکنیم؟
آیا این همه سکوت، اینها را تا بدین جا گستاخ نکرده؟
خاطرت هست میکائیل، چه روزهای سختی را کنار هم در این زندان گذراندیم، چه صحنههایی که ندیدیم،
آن همه ظلمهایی که به ما روا شد،
الیزابت را به یاد میآوری که چه کودک زیبایی داشت، خاطرت هست چگونه فرزندش را از او جدا کردند، یادت هست مثل دیوانهها شده بود، مدام گریه میکرد و حرفی نمیزد، چگونه آرام و بیهیچ حرفی مرد و آب از آب تکان نخورد،
هلن را به یاد داری، به خاطر آن اشتباه کوچک، به خاطر کمی شور شدن غذایش، چگونه ساعتها زیر دست و پای صاحب اسحاق کتک خورد و صدای فریادهایش هنوز در گوشم طنین انداز است،
آن شلاق زدنهای صاحب اسحاق را هنوز میان کابوسهایم میبینم،
سارا حرفهایش را تمام کرد و آرام پشت در پشت میکائیل، چشم بست و میکائیل که در میان افکارش، به یاد ابراهیم افتاده بود
ابراهیم، دوستِ دوران کودکیاش بود، چه شب و روزهایی باهم گذراندند، باهم همقسم شدند که همهی عمر را باهم باشند و دست برادری دادند و روزهایی را باهم سپری کردند و در آن روزی که با صاحب اسحاق برای شکار رفتند، چگونه صاحب اسحاق او را به سمت شکاری که افتاده بود، مثال سگهای شکاری فرستاد و در بین همین کنکاشش بود که به میان دره افتاد،
در حالی که آرام اشک میریخت تا صدایش را کسی نشنود، چند باری نام خدا را برد و آرام چشمانش را بست، به دنبال تمثیل ناجی میگشت که کمی بعد با صورت الیزابت روبرو شد و آن زن که اشک میریخت و سر به دیوار میکوفت و فرزندش را از او دور میکردند،
وقتی به صورت فرزندش چشم دوخت، دید ابراهیم است که به او نگاه میکند و فریاد کمک سر میدهد و میکائیلی که بین همین کابوسها عرق میریخت و آرام گریه میکرد،
بالاخره روز موعود فرا رسید، میکائیل در میان کار چند باری دست و پایش لرزید، به سختی میتوانست روی پا بند شود، مینشست و بعد از خوردن جرعهای آب، دوباره به کارش مشغول میشد و همین رفتارهایش باعث شد که اسحاق فریاد بزند و عصبانی بگوید:
تن لش، به کارهایت برس
و این فریادها او را محکمتر میکرد و سعی میکرد با اضطرابش هر طور شده کنار بیاید،
داود خیلی مصمم اما شاید هم کمی اضطراب داشت لیکن لحظهای هم آن را بروز نمیداد، ثانیهها را میشمرد تا شب فرا رسد و بتواند به وظیفهی سنگینش جامهی عملش بپوشاند، بالاخره زمان احقاق این اتفاق رسید،
آن دو که هنوز هم بسیار با هم سرسنگین بودند بدون رد و بدل شدن حرفی میانشان، آمادهی رفتن شدند و باقیِ بردگان در کلبه، پر استرس لیکن آرام بر جای خود دراز کشیدند تا کسی را به خود مشکوک نکنند، اما تمام وجودشان نزد میکائیل و داود بود،
تنها کسانی که در کنار آن دو ایستاده، دانیال و سارا بودند که آنها را در آغوش گرفته و آرزوی سلامتی برایشان کردند،
بعد از در آغوش گرفتن و خداحافظی با آنان به انتهای قلمروی اسحاق رسیدند وقتی به سیم خاردارها نزدیک شدند، داود که تجربهی گذشتن از آن را داشت به میکائیل گفت:
صبر کن تا ذرهای آن را باز کنم و تا تو بتوانی رد شوی،
و میکائیل در انتظار ماند و بعد از این کمک هر دو رد شدند و پیش رفتند، داود در پیش بود و میکائیل به تعقیبش میرفت، بعد از گذشت چند زمانی که در راه بودند، میکائیل گفت:
معلوم هست کجا میرویم؟
اصلاً از انتهای این راه خبر داری؟
داود با لحنی آرام گفت:
آری میدانم، کجا میرویم و مسیرش را خوب بلدم، اما خانهی خدایی که امشب در آن جمع میشوند، از اینجا دورتر است، فقط آرام پشت سرم بیا، کمی دیگر که راه برویم به آنجا خواهیم رسید و به راه افتاد، میکائیل هم کماکان به تعقیبش بود،
در کلبه میان قلمروی اسحاق دلهرهای عظیم در دل دانیال و سارا برپا بود، سارا مدام اشک میریخت و نام خدا را ذکر میکرد و دانیال، هر از چندگاهی از تخت برمیخاست و دوباره مینشست و نمیدانست با این کلافگی چه باید بکند،
داود و میکائیل بالاخره به خانهی خدا رسیدند و پشت دیوارهایش جا خوش کردند در تعقیب دریچهای بودند که خود را از آن به داخل برسانند، بعد از کمی جستجو داود توانست راهی بجوید، دیواری که مقداری از آجرهایش ریخته و راه کوچکی به داخل باز کرده بود،
وقتی وارد شدند، دیدند که چه جماعت بیشماری از صاحبان و علمای دینی در میان خانهی خدا هستند، آنها بدون همراهی هیچ بردهای به خانهی خدا آمده بودند و حال گویی انتظار میکشیدند،
میکائیل و داود در گوشهای که مشرف به آنها باشد و بتوانند به حرفهایشان گوش کنند جا گرفتند، چند دقیقهای از این استقرار و اضطراب نگذشته بود که همه از جای برخاستند و به نشانهی احترام در برابر مردی کرنش کردند،
از میان عکسها چند باری میکائیل و داود او را دیده بودند، اما بلند قد تر از تصویر ذهنیشان به نظر میرسید، همان مرد لاغر اندام، دراز قامت، با کلاهی بلند بر سر وارد شد و همه در برابرش تعظیم کردند و درود به ارباب فرستادند،
ارباب در بالای مجلس نشست و پس از احوالپرسی مختصری با بعضی از آنها در انتظار شروع بحث بود، در میان این جمع داود در پی صاحب اسحاق گشت و بعد از کمی کاوش او را هم جست که در گوشهای نشسته بود و میکائیل که توانست یعقوب پیر را نیز در این جمع پیدا کند،
بعد از نشستن ارباب، همهمهای میان میهمانها در گرفت و هر کدام با دیگری صحبت میکردند که با اشارت کوچکی از سوی ارباب همه ساکت شدند، ارباب با صدای کلفتی که داشت گفت:
دلیل این همه بلوا در دهکده چیست؟
چرا پس این بردگان تا این حد ما را به دردسر انداختند؟
یکی از صاحبان به سخن آمد که سرورم، اینها از کوتاهی مردان دین است، آنها باعث شدند که اینگونه بلوایی به میان آید
یکی از علمای دینی گفت:
چرا ندانم کاریِ خودتان را به دوش ما میاندازید،
در همین میان یکی از دیگر صاحبان گفت:
ما چه کم کاری کردیم؟
و در پاسخش عالم دینی اینگونه جواب داد که شما هستید که با سهل انگاری، خشمهای بیهوده و تنبیههای نا بجا این بردگان را تا به این حد به شور و طغیان وا داشتهاید،
اسحاق از همان گوشهای که نشسته بود جلوتر آمد و پس از اجازه از ارباب گفت:
اینها همه تقصیر شما مردان دین است، شما که به جای موعظه بردگان برای کار کردن بهتر آنان، آنها را موعظه به ناجی میکنید دلیل این بلوایید، معنای این ناجی چیست؟
مگر دور از این است که ما ظالمیم و ناجی خواهد آمد و ما را از میان برخواهد داشت،
شما با گفتن اینها، بردگان را به آیندهای پر امید میرسانید،
یکی از علمای دینی صحبتهای صاحب اسحاق را برید و گفت:
ما با صحبتهایمان بردگان را به جهان دیگری میبریم و از این دنیای فانی دورشان میکنیم، با این گفتارهای ما است که آنها دل از این دنیا و مظالمی که در آن اسیر شدهاند میکنند و به جهانی والاتر از این دنیا فکر میکنند،
مگر همین خواستهی خود شما نبود؟
مگر شما صاحبان نمیخواستید که با این صحبتها، آنها را از این دنیا دور کنیم و داشتن ناجی باعث شود که آنها دیگر هوس طغیان نکنند،
یکی از صاحبان فریاد زد:
بله ما میخواستیم، اما ما به این هم معتقدیم که پروردگار کار کردن را یکی از ارکان دین میداند و این کار کردن و اجرش آنها را به خدا نزدیک میکند، منزلگاهی پاک به آنها در جهانی دیگر خواهد داد و باعث میشود که آنان بهتر کار کنند و ما محصول بیشتری بفروشیم و با درآمدش هم به ارباب خراج دهیم و هم به شما عالمان دین در راه پیشبرد دین کمک کنیم اما شما از این وظیفه شانه خالی کردید و بردگان را به کار تشویق نمیکنید و همیشه در خانهی خدا از ناجی و آیندهای به دور از ظلم حرف میزنید و این آنها را جریحتر کرده است،
یعقوب پیر برخاست و گفت:
یعنی شما میگویید ما از این حقیقت چشم بپوشیم، راستیِ خدا را، ناجی بزرگ جهان را، برای آنها بشارت ندهیم و فقط از کار بگوییم، من که دیگر حرفی برای گفتن ندارم و همیشه ارباب و سرور ما به ما گوشزد کرد تا دستورات خدا را تعلیم و حقانیت او را بشارت دهیم.
در همین بین بود که ارباب از جایش برخاست و گفت:
دوستان من، ما همه در برابر یک خدا سجده میکنیم، به یک دستور پایبندیم و پیامبرمان یکی و قدسی است، این بزرگمرتبه و سالارمان راهی برایمان بوجود آورده، طریقتی که هم راهگشای این دنیا و هم راهگشای جهان دیگر باشد،
او به ما آموخته تا در تمام عمر، راهی بجوییم تا زندگی بهتری بسازیم و مشکلات پیش رویمان را مرتفع کنیم،
دین ما دین زندگی کردن است و خدای بزرگ به ما طریقتی نشان داده تا بهتر زندگی کنیم، این دهکده تمام پیشرفتها و تمام قدرتش را مدیون لطف پروردگار بزرگ جهان و پیامآور راستینش است،
پیامبر بزرگ، درس بزرگی به ما داد که برای پیشبرد هر هدفی، نیاز اولش اطاعت کردن است، همانگونه که ما بندگان پروردگار بزرگ هستیم، همانگونه که پیامبر هم بندهی خدا است، بردگان هم باید اوامر ما را اطاعت کنند و علمای دین باید بیشتر از هر چیز بردگان را به اطاعت فرا بخوانند،
همانطور که خداوند متعال، اینگونه فرموده و بزرگترین طریقتش بر جهان اطاعت و تسلیم در راهه او است،
دوستان من، شما میدانید که ارباب بودن در خاندان ما ارثی بوده، این وظیفهی طاقتفرسا را من از پدر و پدرم از پدرش به ارث برده است،
امروز که شرایط دهکده تا این حد خطرناک شده و بوی طغیان بردگان به گوش میرسد، وظیفه دارم تا این راز پنهان میان خاندانمان را برملا کنم، میدانید آخرین حرفهای پدرم وقتی در بستر مرگ بود و میخواست اربابیت را به من واگذار کند چه بود،
او به من گفت که از پدرش و پدرش از پدرش و همینطور اجداد ما از یکدگر هر کدام در پایان عمر گفتهاند که دین خداوند بزرگ، دین زندگی است، خدا و رسولش فرمودهاند:
برای ساخت جهان بهتر، باید هر روز از دیروتان متفاوت باشد و طریقت تازهای را پیش گیرید،
او گفت، زمانی که در دوردستها، جدم در شرایط سختی مثل امروز به سر میبرد از افسانهای مدد برد، وقتی تمام بردهها مثل امروز سر به شورش برمیداشتند و برای تغییر جهان خودشان را آماده میکردند او از آن افسانه که کم و بیش در میان مردمان رایج بود مدد برد و ناجی را به جهان هدیه داد،
میکائیل سر جایش خشک شده بود و داود هم حال بهتری نداشت، در همین بین ارباب ادامه داد:
آری جدم اینگونه به جهان ناجی را هدیه داد،
آن چاهها، آن دعا کردنها، آن انتظارها،
نه اینکه این افسانهای از زبان جد من باشد، نه اینکه اینها دور از واقع است، نه
هیچیک از اینها که جهان از آن خداوند بزرگ است و هر کاری به اذن و ارادهی او است دور از واقع نیست و اینها حقانیت جهان است، اما دین ما دین خرافه نیست، دین پیشرفت است، دین کار کردن است و آن روزها جدم این را صلاح دانست و حال ما باید بدانیم که این داستان گرهای از مشکل ما باز نخواهد کرد،
باید طریقتی تازه بجوییم، دین ما دینی پویا است، نباید در جا بمانیم و خویشتن را محصور داریم،
همانگونه که ارباب داشت صحبت میکرد، داود روی برگرداند تا میکائیل را ببیند، رنگ میکائیل مثال گچ دیوار سفید شد و تکانی نمیخورد، داود چند ضربهی آرام به صورتش زد و باز هم واکنشی از او ندید،
سراسیمه و هراسان شده بود، چند بار آرام اسمش را صدا زد، بدنش سرد بود، او را آرامآرام به سمت همان، دریچه برد، دریچهای که رویش باز بود و از آن وارد شده بودند،
آن قدر صاحبان و عالمان غرق در افکار پس از شنیدن حرفهای ارباب بودند که کسی حواسش به آن دو نباشد، داود میکائیل را به سمت سوراخ برد، بالاخره حال میکائیل به جا آمد،
داود به چشمانش نگاه کرد و با شوقی وصف ناشدنی گفت:
دیدی برادر، خودت شنیدی،
آیا ما نباید خودمان حقمان را بگیریم؟
آیا آزادی حقمان نیست؟
وقتی با شوق با میکائیل صحبت میکرد از درون حس ضد و نقیضی کرد، ضربان قلبش زیاد شد، صدای پایی میشنید، در همین حال با ضربتی، میکائیل را از درون حفره به بیرون انداخت و گفت، برو و به همه بگو که چه شنیدهای، جملاتش هنوز کامل نشده بود که یکی از صاحبان دست به گریبانش انداخت،
او را از زمین بلند کرد، داود ضربتی به هیکل تنومند او زد، مرد بلند فریاد زد:
بیایید، یکی از بردگان اینجاست، با فریاد او همه دویدند و پیش آمدند،
میکائیل که آن سوی دریچه افتاده بود، هراسان بود و نمیدانست چه کند،
به یاد حرفهای ارباب افتاد، جملات داود در گوشش طنینانداز شد، در همین حال برخاست و به سرعت دوید و با سرعت به سمت قلمروی اسحاق در پیش بود،
جماعت عالمان و صاحبان دور و بر داود را احاطه کرده بودند، صاحب اسحاق از میان آنها پیش رفت تا فرد مذکور را ببیند، وقتی چشمم به داود افتاد فریاد زد:
این داود است، این حرامزاده خرابکار است و با ضربههای مداومی به صورتش او را کتک زد،
میکائیل با سرعت در هوا به پرواز در آمده بود و خودش را به پیش میبرد، چهرهی همهی دوستان و بردگان در برابرش بود، در راه چند باری سیمای ناجی را دید،
اما این بار نه زیبا بود، نه ریشهای یک دستی داشت، صورتش سوخته بود و مثل دیگر بردگان به چشمش میآمد، به سرعت پیش رفت و خودش را به قلمرو رساند،
بعد از کتک وحشیانهای که به داود زدند، دریچه را جستند، اسحاق فریاد زد:
توطئه در قلمروی من در حال وقوع است و بیرون رفت تا خودش را به قلمرو برساند،
ارباب بزرگ گفت:
این برده را دار بزنید و جنازهاش را در میدان آویزان کنید، این از فراریها هم بدتر است،
داود با صورتی خونین از دریچه به بیرون نگاه میکرد و در دلش غوغایی بود،
میکائیل سیمخاردارها را رد کرد و خودش را به کلبه رساند، درب را باز کرد و به میان کلبه وارد شد، در کمال ناباوری همه از جایشان برخاستند، همه بیدار بودند و منتظر،
همه به لبهای میکائیل چشم دوخته بودند، سارا خودش را به میکائیل رساند، اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، میکائیل فریاد زد:
ناجی، آزادی است
شور و همهمهای در کلبه شکل گرفت، دانیال که به سختی هراسان بود گفت:
میکائیل، داود کجا است؟
میکائیل گفت:
او خودش را قربانیِ آزادی ما کرد، باید برای خون او هم که شده به آزادی دست یابیم.
سارا با چهرهای مضطرب گفت:
یعنی فرار کنیم؟
میکائیل با چهرهای مطمئن گفت:
نه همینجا آزاد خواهیم بود، حقمان را خواهیم گرفت،
در همین حال بود که اسحاق به سوی قلمرو در حال حرکت بود، با کمی فاصله ارباب دستور داده بود تا جماعتی از سربازان را به سوی قلمروی او بفرستند تا از شورش احتمالی، جلوگیری کنند و خودش هم به همراه آنان، مسیر قلمروی اسحاق را در پیش گرفت،
بردگان درون کلبه مضطرب گفتند:
چه کنیم؟
میکائیل گفت:
بروید بیرون، باید همه از کلبهها بیرون بیایند، همهی بردهها باید در کنار هم باشند،
در حالی که سارا و دانیال و میکائیل و دیگر بردههای کلبه بیرون میرفتند، هر کدام راه کلبه و طویلهای را در پیش گرفتند و همهی بردگان را از خواب بیدار کرده تا بیرون بیایند، در همین بین وقتی تقریباً همهشان کامل شده بودند، اسحاق وارد قلمرو شد،
وقتی این جماعت بیشمار از بردگان را دید، مستأصل به سمت قصرش پیش رفت و بردگانی که او را میدیدند،
میکائیل که پیشتر از آنان بود گفت:
به سوی قصر حرکت میکنیم،
اسحاق وارد قصر شد، پلهها را یکی دو تا بالا رفت و خودش را به اتاق کارش رساند، تفنگ دو لولش را برداشت و آن را پر کرد، چند گلولهی بیشتر هم در جیبهایش گذاشت، در همین بین بود که پرنس وارد شد و گفت:
چه شده؟
اسحاق به سرعت و عصبانی گفت:
حرامزادهها شورش کردند، الآن که بیرون بروم و چند تا از این بیشرفها را سقط کنم، حساب کار دستشان خواهد آمد و از کنار پرنس گذشت و به سوی در با عجله پیش رفت،
هنوز کمی دور نشده بود که پایش به لبهی میزی گرفت و سرش با شدت به زمین برخورد کرد، خواست که دوباره بلند شود اما ضربه آن قدر مهلک بود که دوباره نقش بر زمین شود،
پرنس آرام بالای سرش نشست و به چین و چروکهای صورتش چشم دوخت،
بیرون قصر، بلوایی به پا بود، بردگان همه در پیش بودند به سوی دربهای قصر خود را رساندند و با ضربهای دربها را باز کردند داخل شدند، هنوز همهی آنها به داخل قصر نرفته بودند که دار و دستهی ارباب وارد قلمروی اسحاق شد و تعداد بیشمار بردگان را در حال ورود به عمارت دیدند،
خودشان را به اطراف قصر رساندند، ارباب و دیگر افراد پیاده شدند و سربازان با تفنگهایی سرپر در انتظار دستور ارباب نشستند،
سیل بردگان در پیش درون قصر به طبقهی بالا میرفتند که در بالای پلهها پرنس را دیدند، بعضی دیوانه شده و میخواستند که به سوی او حمله کنند، شاید داغ دلشان تازه شده بود و میخواستند تقاص آن همه مصیبتها، بانوان و کودکان مردهی خویش را از این بانوی ارباب بگیرند،
میکائیل همه را آرام کرد و رو به پرنس گفت:
اسحاق کجاست؟
پرنس بدون اینکه چیزی بگوید به سمت اتاقی که در آن اسحاق افتاده بود رفت و درب را بر روی خویش و همسرش بست،
بیرون قصر ارباب راه میرفت و فکر میکرد و سربازانی که منتظر دستور او بودند تا به درون قصر بروند و بردگان را لت و پار کنند،
ارباب دستور داد:
قصر را به آتش بکشید و دور تا دور قصر بنشینید و هر بردهای که بیرون آمد را با تیر بزنید، هیچ تن از این شورشیان نباید زنده از این مهلکه بیرون بیاید، زنده ماندن آنها باعث شورشهای بیشتری در دهکده خواهد شد.
یکی از سربازها رو به ارباب گفت:
سرورم، ولی فکر کنم، صاحب اسحاق و همسرش هم درون قلعه باشند،
ارباب در حالی که به آسمان نگاه میکرد گفت:
همواره برپایی شریعت پروردگار بزرگ، شهید میخواهد و خداوند اجر بزرگی به آنها خواهد داد
با این گفتهی او سربازان سرتاسر قصر را به آتش کشیدند،
زبانههای آتش به درون قصر آمد، بعضی در همان اول ترسیدند و با دیدن آتش به سوی پنجرهها و دربها شتافتند و طعمهی گلولهی سربازان شدند
میکائیل مستأصل ایستاده بود پس از چندی فریاد زد:
آرام باشید، صبر کنید و کمی بردگان را آرام کرد،
دانیال مضطرب در گوشهای نشسته بود و همهی امیدش را از دست داده، به این سو و آن سو نگاه میکرد و هر ثانیه نقش سوختن خود را در برابر خویش تصویر میکرد،
سارا درکنار میکائیل، به او چشم دوخته بود و در ذهن زندگی رها در کنار همسرش را تصویر میکرد، در همین اوضاع و احوال بود که از میان سالن صدای بردهای همه را به خود آورد او فریاد میزد:
راه را جستم راه را جستم
با شنیدن صدای او همه به سمتش دویدند و دیدند که دقیقاً زیر تمثیل پیامبر و عکسهای خانوادگی اسحاق دریچهای جسته و شادمان و سرمست به چشمان دیگران چشم دوخته است،
میکائیل به سرعت در پی فراهم آوردن همهی بردگان در کنار هم شد و به هر سو میرفت تا آنان را به سمت هم جمع کند و سارا که حال همراه او در پی یکپارچه کردن همدردانش بود،
پرنس در کنار اسحاق به او چشم دوخته بود، آتش همهجا را گرفته بود و پرنس چشم میان چین و چروکهای اسحاق به طول یک عمر نگاه میکرد و در پی جستن شباهتهای او با پدرانش میگشت
آتش زبانه میکشید و نزدیک و نزدیکتر میشد، گرما تمام وجود پرنس را فرا گرفته بود اما آتش کمی با او فاصله داشت،
کمی دورتر ارباب به قصر میان شعلهها چشم دوخته و مدام زیر لب ذکری میگفت، چیزی جز نام خدا از زبانش به گوش نمیرسید، هرچند که ذکر او طولانی و بلند بود اما در میان همهی گفتههایش تنها نام خدا قابل لمس و درک بود در ذهن چندباری به داستانهای گوناگون فکر کرد و سرآخر این طغیان را به آتش سوزی بدل میکرد و برای فردا و فراداهایش و زندگی آیندهی خویشتن بردهها و تمام کائنات دعا میکرد و باز مدام ذکر میگفت،
جسم بیجان داود در میدان شهر آویزان بود و به درازای هزاران سال دهکدهای در رنج و عذاب میسوخت و کسی دم بر نمیآورد صدایی نمیکرد و نگاهی به چین و چروکهای این دهکدهی باستانی داشت،
داشت میسوخت، تنش خاکستر میشد و حتی ثانیهای به اطراف نگاه نمیکرد و دست به آسمان در انتظار منجی نشسته بود،
منجی از جای برخاست، حالا به این سو و آن سو میدوید، دور تا دورش را آتشی فرا گرفته بود و انسانهای بیشماری که در این آتش میسوختند و لب بر نمیآوردند،
در میانشان زنی چشم به چین و چروکهای مدفون بر خاک سوخته دوخته بود و حتی از جایش بلند هم نمیشود و ناجی که چند بار دست به دستانش داد، او هیچ حرکتی نکرد، گویی به این سوختن و تقدیرش اعتماد کرد و با آن خو گرفته بود،
و سر آخر ناجی که از میان پنجره به بیرون پرید و از ارتفاعی به زمین افتاد و طعمهی آتش گلولهی سربازان شد،
کمی بعد مردی که صورتی دراز و کشیده داشت، نقش صورتش همچون تمثیل چندهزاران سالهای به نظر میآمد، به بالای سر ناجی آمد و دوباره همان گفتار پیشین را زمزمه کرد و زیر لب مدام ذکر گفت،
در کمی دورتر کسی تمام این نبردها، فریادها و سوختنها را نظاره میکرد و لب از لب نمیگشود و جماعتی که با تلاششان سنگریزه از میان برمیداشتند، با دستان خالی دیوارهای سنگی را تکان میدادند و با تکیه بر قدرت خودشان از میان بیراهه، راه میجستند، پیش میرفتند و خیلی دورتر از این روزگار، با تلاش بسیار طریقتی جستند، راهی پیدا کردند و نوری از میان ظلمات دیدند
باز هم دستها را به هم دادند دیوارها را به کناری زدند و با تلاش بسیار راه تازه را بزرگتر و قابل عبورتر کردند،
یکی پیش رفت و دست دیگران را گرفت تا یک به یک با تلاش خود و دست در دست هم دادن، از میان سختیها و آتش ظلمها و اسارتها سر برآوردند
و آنگاه که همه در ساحلی امن ایستاده بودند با فریاد بلندی به جهانیان گفتند: ما آزادیم، آزادی از آن خویشتن ما است.
پیش از ارسال نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.
برای درج نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.
نظرات شما پیش از نشر در وبسایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.
اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم میکند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.
برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آنها معذوریم.
از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکههای اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.
برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.
توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینکهای زیر اقدام نمایید.
با درج ایمیل آدرس خود میتوانید از تازهترین آثار منتشر شده در وبسایت جهان آرمانی با خبر شوید آدرس ایمیل شما نزد ما محفوظ خواهد بود
با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید نگاشتههای خود را در این بستر منتشر کنید، فرای انتشار پست میتوانید با ما همکاری داشته و همچنین آثار خود در زمینههای مختلف هنری را نشر و گسترش دهید
© تمام حقوق نزد مولف محفوظ است
Copyright 2021 by Idealisti World. All Rights Reserved
این صفحه دارای لینکهای بسیاری است تا شما بتوانید هر چه بهتر از امکانات صفحه استفاده کنید.
در پیش روی شما چند گزینه به چشم میخورد که فرای مشخصات اثر به شما امکان میدهد تا متن اثر را به صورت آنلاین مورد مطالعه قرار دهید و به دیگر بخشها دسترسی داشته باشید،
شما میتوانید به بخش صوتی مراجعه کرده و به فایل صوتی به صورت آنلاین گوش فرا دهید و فراتر از آن فایل مورد نظر خود را از لینکهای مختلف دریافت کنید.
بخش تصویری مکانی است تا شما بتوانید فایل تصویری اثر را به صورت آنلاین مشاهده و در عین حال دریافت کنید.
فرای این بخشها شما میتوانید به اثر در ساندکلود و یوتیوب دسترسی داشته باشید و اثر مورد نظر خود را در این پلتفرمها بشنوید و یا تماشا کنید.
بخش نظرات و گزارش خرابی لینکها از دیگر عناوین این بخش است که میتوانید نظرات خود را پیرامون اثر با ما و دیگران در میان بگذارید و در عین حال میتوانید در بهبود هر چه بهتر وبسایت در کنار ما باشید.
شما میتوانید آدرس لینکهای معیوب وبسایت را به ما اطلاع دهید تا بتوانیم با برطرف کردن معایب در دسترسی آسانتر عمومی وبسایت تلاش کنیم.
در صورت بروز هر مشکل و یا داشتن پرسشهای بیشتر میتوانید از لینکهای زیر استفاده کنید.
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
عنوانی برای گزارش خود انتخاب کنید
تا ما با شناخت مشکل در برطرف کردن آن اقدامات لازم را انجام دهیم.
در صورت تمایل میتوانید آدرس ایمیل خود را درج کنید
تا برای اطلاعات بیشتر با شما تماس گرفته شود.
آدرس لینک مریوطه که دارای اشکال است را با فرمت صحیح برای ما ارسال کنید!
این امر ما را در تصحیح مشکل پیش آمده بسیار کمک خواهد کرد
فرمت صحیح لینک برای درج در فرم پیش رو به شرح زیر است:
https://idealistic-world.com/poetry
در متن پیام میتوانید توضیحات بیشتری پیرامون اشکال در وبسایت به ما ارائه دهید.
با کمک شما میتوانیم در راه بهبود نمایش هر چه صحیحتر سایت گام برداریم.
با تشکر ازهمراهی شما
وبسایت رسمی جهان آرمانی
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود مستقیم فایلها از سرورهای وبسایت رسمی جهان آرمانی تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Google Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای One Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Box Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو به شما اطالاعاتی پیرامون اثر خواهد داد، مشخصات اصلی اثر در این صفحه تعبیه شده است و شما با کلیک بر این آیکون به بخش مورد نظر هدایت خواهید شد.
شما با کلیک روی این گزینه به بخش مطالعه آنلاین اثر هدایت خواهید شد، متن اثر در این صفحه گنجانده شده است و با کلیک بر روی این آیکون شما میتوانید به این متن دسترسی داشته باشید
در صورت مشاهدهی هر اشکال در وبسایت از قبیل ( خرابی لینکهای دانلود، عدم نمایش کتب به صورت آنلاین و … ) با استفاده از این گزینه میتوانید ایراد مربوطه را با ما مطرح کنید.
شما با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید در پیشبردن اهداف ما برای رسیدن به جهانی در آزادی و برابری مشارکت کنید
وبسایت جهان آرمانی بستری است برای انتشار آثار نیما شهسواری به صورت رایگان
بیشک برای دستیابی به این آثار دریافت مطالعه و … نیازی به ثبت نام در این سایت نیست
اما شما با ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید در این بستر نگاشتههای خود را منتشر کنید
این را در نظر داشته باشید که تالار گفتمان دیالوگ از کمی پیشتر طراحی و از خدمات ما محسوب میشود که بیشک برای درج مطالب شما بستر کاملتری را فراهم آورده است،
در این بخش میتوانید توضیح کوتاهی دربارهی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همهی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشتههای شما
کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است
تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد
گزینههای در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان میگذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشارهی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد
در این بخش میتوانید آدرس شبکههای اجتماعی، وبسایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرسها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد
در این بخش میتوانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین میتوانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در ویسایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید
نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود
نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد
در نظر داشته باشید که این نام در نگاشتههای شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است
آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راههای ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید
رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده میتوانید این رمز را تغییر دهید
پیش از ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید
با استفاده از منو روبرو میتوانید به بخشهای مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است
بخش ارتباط، راههایی است که میتوانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است میتوانید در بخش توضیحات شبکهی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.
شما میتوانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمتهایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،
در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحلهی ابتدایی فرم پر کردهاید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.
پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعهی قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینکهای زیر اقدام کنید.
گزارش شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال گزارش دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
پیام شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
فرم شما با موفقیت ثبت شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.