آدمیانی بر آن شدند تا حرفهای را برای امرارمعاش برگزینند،
کسی از آنان رفت تا محاسبهی درآمدهای شرکتی را به دست آورد،
کسی رفت تا برای دیگران خانهای بسازد و دیگرانی رفتند تا دردهای همنوعانشان را درمان کنند،
بسیار از آنان رفتند تا مشاغل جهان را صاحب شوند و با این کار درآمدی کسب کنند و به زندگیشان ادامه دهند، آنگاه که به دالان ورود رسیدند، کسی در برابرشان بود که از آنان مدرکی خواست دال بر اینکه در آن رشتهی خاص تحصیل کرده باشند، مورد آزمون و تعلیم قرار گرفته باشند و آنگاه بتوانند وارد آن حرفه شوند،
بعد از آنکه مدارک لازم را ارائه دادند دوباره آزمونهایی در برابرشان بود تا سرآخر بتوانند وارد آن عرصه از مشاغل شوند، آنانی که در ابتدای این آزمون از دادن مدرکی دال بر تحصیل در آن رشتهی خاص معذور بودند در همان ابتدا از گردونهی این مشاغل حذف شدند و دیگرانی که در این رشتهها تحصیل کردند دوباره مورد آزمون قرار گرفتند
مثلاً اینکه آیا رشتهای که در آن تحصیل کردهاند با شغل پیش رو تطابق لازم را دارد؟
یا اینکه در آن رشتهی خاص در دوران تحصیل نمرات لازمه را کسب کردهاند و در آن رشتهی تحصیلی جز نوابغ بودهاند؟
اگر از این راستی آزمایی هم سربلند بیرون میآمدند، در برخی از این مشاغل که اشتباه آنان خطرات بسیار برای دیگران داشت آزمونهای بیشمار دیگری برای آنان به وجود آمد،
آیا پیش از این در این شغل کار کردهاید؟
آیا سابقهای مبنی بر فعالیت در این شغل دارید؟
سوابق شما در این رشتهی خاص تا چه حد روشن و سازنده بوده است؟
با تمام این تفاسیر و در صورت سربلندی از تمام آزمونها باز هم آنان را به صورت آزمایشی بر شغلی گماشتند تا در صورت درست کار کردن و بی اشتباه بودن به آن حرفه به صورت دائمی در آیند
اما از میان آنان که در همان گام نخست سرافکنده شدند بیشمارانی بودند که به خانهها بازگشتند، به نزد همسرهای خود رفتند و نادم و افسرده آنان را به آغوش کشیدند، در این درد بیکاری و بیپولی به خود پیچیدند و سرآخر تمام این درد و دلها شبی رؤیایی ساخته شد
شبی در عشق و تن داغ آدمیان، شبی به همخوابگی و در کنار هم بودنها، آنان یکدیگر را به آغوش کشیدند و با هم یک تن شدند، به آغوش هم در آمدند و از هم لذت بردند،
چه خواستهای پشت این در آغوش کشیدنها بود؟
چه کسی میدانست که آنان برای چه به آغوش هم در آمدهاند؟
آیا یکدیگر را برای فراموشی دردها به آغوش کشیدند؟
آیا یکدیگر را به آغوش کشیدند تا به لذتش دنیای واقع را از یاد ببرند؟
شاید به آغوش هم نشستند تا به اشک چشم فراموش کنند که دنیا با آنان چه کرده است؟
هیچکس از امیال و نیات آنان با خبر نبود، هیچکس نمیدانست آنان از چه روی به آغوش هم در آمده بودند، اما چند ماه پس از آن همخوابگی، صدای فریادی به همه فهماند که هر خواسته از آنان به خواستهای مشترک گاه به خواسته، گاه ناخواسته و گاه بیخواسته بدل شد
زنان باردار شدند، شکمهایشان بالا آمد و کودکی را جان دادند، کودکی از جان و جنس خودشان، از وجود خویشتنشان به شبی سحرآلود، به شبی که دو تن به همآغوشی به یک تن بدل شدند، بی آنکه به اعماق ذهنشان به بودن او فکر کنند، بی آنکه بخواهند او را به جهان آورند
اما نه همهاش ناخواسته و به هوا هوسی در میان تختها نبود، گاه خواستند و اینگونه شبی یکدیگر را به آغوش کشیدند،
گاه دنیا سر ناسازگاری با آنان داشت و نمیخواست آنان بارور شوند، پس دوا کردند، دارو خریدند تا به همخوابگی آن را به دست آورند و به چنگ گیرند،
به هزارتویی زنان و مردان به آغوش هم در آمدند و هر کدام به نیتی دیگری را به آغوش کشید و آخرش همه باردار شدند،
چه اویی که به زر دیگری را بردهی خویش کرد سرآخرش او را باردار به جایش گذاشت، چه اویی که به هوا و هوسی دیگری را به خانه برد و ناگاه دید او باردار از هوس او است، چه کسی که از درد به آغوش همسرش پناه برد و سرآخرش ناخواسته فرزندی در میانه دید، چه آنی که با عشق و تفکر به زیباییهای آن کودک دیگری را به آغوش کشید و آن کرد که ادامه دهندهی خون و نژاد خویش باشد، چه آنی که به سودای داشتن فرزندی به کودکی نکردهی خویشتن، به رنجهای برده در طول تمام سالها و به عقدههای مرده به دلش، کسی را آغوش گرفت و بعد کودکی را به دامان دید و این هزار توی، هزارانی را به آغوش هم نشاند که سرآخرش ناخواسته و خودخواسته و بی خواسته کودکانی به جهان داد
کودکان سر برآوردند، از تخمهایشان بیرون شدند و پستانهای بیرون زدهی مادران را به دندان کشیدند، پستانهایی که گاه بیمهر بر آنان روزی داد، هزاری آرزو کرد که کاش زهر به سینهاش میتراوید و او را خلاص میکرد، پستانی که به تکههای پلاستیک در سطل آشغالها بدل شد و در کنار جوی آسفالت زمین را مکید و باور کرد که مادرش تکهای از خاک این شهر نفرینشده است، پستانی که به مهر مزین بود و با هر نفس مکیدن او اشک به چشمانش نشست و از بودن او قند به دلش آب شد و پستانهای خشک و شیرده به دهان کودکان در آمدند تا آنان بزرگ و بزرگتر شوند
به فردایش چه به روز آن کودکان آمد؟
چه به دنیایشان نشست؟
چند تن از آنان به قعر عقده در آمدند و دردها از هر سوی به جانشان هجوم برد، درد بیپدری، بیمادری، طلاق، اعتیاد والدین، کار کردن کودکان، بیسرپرستی و بد سرپرستی، کودکآزاری، تجاوز جنسی، فروختن کودکان، امرار معاش از جان آنان و مهری که در میانهی این هزارتوی درد گم و ناپیدا بود
آنان که مهر ورزیدند نیز آلوده به جنونی از جهل بودند،
ای جهل چه عاشقانه برای اینان ساختی و تاختی، چه مسخکننده برایشان آواختی و اینگونه جهل همه را به بند در آوردی،
کودکی را به جهان آلتپرستان وانهادی و دختر بود،
در سرزمینی که دختران را زنده به گور میکردند،
نه او را به خاک نمیسپردند، او را در همان کودکی نکشتند و گذاشتند تا بزرگ شود، بر او مهر ورزیدند از مهر بیماری که از جهل به جانشان رسیده بود، او را زنده به گور زنده نگاه داشتند تا همهی عمر ببیند چگونه درندگان جانش را در زندگی میدرند
چه شد آن مهر که به جنون آلوده بود، چه شد آن دیوانگی که به صاحب خوانده شدن بهانه بود،
چگونه آن سیل از کودکان را به بند در آورند، چگونه آن مهرورزان آلوده به جهل کودکان را آن کردند که خویشتن آرزو کرده بودند، از او چیزی ساختند که خویشتنشان آرزویش داشت، والدینی که طول همهی عمر از آرزوهایشان دور ماندند و اینگونه اویی را در بند آرزوهای خود به مرگ فرا خواندند تا آن کند که او آرزو کرده است، بی آنکه حتی یکبار فکر کنند او یکبار به جهان آمده و یکبار زندگی خواهد کرد
جهل فرا میخواند، به آنان گوشزد میکرد که شمایان صاحبان آنانید، با آنان آن کنید که در دل آرزو کردهاید، از هیچ نهراسید که آنان از آن شمایاناند، صدایی به گوش آنان از دیربازی همین قصهی فاسد را میخواند، دوباره تکرار میکرد و پدران به پدرانشان، پدرانشان به فرزندانشان و مادران به مادران در آینده خواندند این درس در جهل و جنون را
جنون این ملک پنداشتن و صاحب خوانده شدن در میانشان جوانه زد و هر بار آنان را به دریایی از دیوانگی کشاند تا هر چه کودک در برابر است را به دریایی از خواستههای خویش دفن کنند،
مثلاً کودکش خواند من آرزوی رسیدن به حرفهای در دوردستان را دارم و آنگاه بود که جنون دیوانهوار بر والدینش خواند، بر ملک خود بخوانید آنچه پیشتر آرزو کردهاید، پدران و مادران به پیش رفتند و او را به دریایی از آرزوهای محال خود غرق کردند و کودک به فردایش آنی بود که آنان ساختند و از خویشتنش هیچ به دنیا باقی نماند،
اگر آرزوی عشق بر دل داشت باز هم جنون به والدینش خواند که او را مالک شوید بر او بخوانید از آن چه عشق نزد شما است، او را حقی به دنیا نیست و آیات دیوانگی یک به یک تلاوت شد
والدین را باید که احترام کرد، باید که برپای آنان بوسه زد، باید که آنان را محترم شمرد،
آنان هر چه باشند پدران و مادران شمایند
آن مادر بی شک درد متحمل شد که نه ماه شما را به جانش پروراند
آیات جنون میآمد و بیشمارانی را به بند باورهای پوسیده و فاسد خود وامیداشت تا آن کنند که به آنان حق شمرده شده است و کودکان را به دریایی از وظیفهها بسپارند
کار از آنجا نیز فراتر رفت، بالا گرفت و دیوانهتر شد، جنون بلند فریاد میزد، این حق مالکیت را پاس بدارید و بر آن اجر نهید که همهی شما از آن بزرگتری هستید، باید به این بزرگیهای در برابر سر بسایید و در برابرش کرنش کنید،
بیایید ای حقیران از آنچه بزرگی مطلق به شمایان ارزانی داده لذت برید
اینگونه بود که جنون و جهل دوباره آن کرد که آرزو کرده بود، جهل دیوانهوار همه را دوباره در پستی خویش فرا خواند و از آنان چیزی ساخت که خویشتنش پرورانده بود،
کودکی از آنچه فرمان یکتا خوانده شده به دنیایش بود افول کرد، با کسی همبستر شد که عشق فرا میخواند، به خطا و به نیکی، تفاوت در نیکی و زشتی آنان نبود که جهل فرا خواند مالک بودن را،
پدر پیش رفت و گردن کودک را به گوشهی حوض خانه گذاشت و او را ذبح کرد
خونش بر زمین ریخت و زمین را خونابهای از خون بیشمارانی گرفت که ملک خوانده شدند، مالکان اراده کردند که آنان را بدرند و یک به یک به ناموس خوانده شدن، به بیعفتی و غیرت، به نافرمانی و طغیانگری کودکان را سلاخی کردند و سر بریدند
خاطرت هست ای جهل، آن کودک را دیدی که زنده زنده خویشتنش را سوزاند
آری اما او خویشتن انتخاب کرد که اینگونه از دنیا رود، خون او بر گردن من نیست، بر گردن والدینش نیز نخواهد بود،
او چوب حماقت خویش را خورده است
ای وای جهل ببین دنیا را چگونه فاسد کردند که تو از حماقت میگویی، جهل آمده تا حماقت دیگران را برگزیند و وامصیبتا که او را دیوانه کردند، به تیغ در پشت گردنش، به گالن پر از بنزین در برابرش، به نجواهای آرام مادرش که میخواند:
خودت خویشتن را آتش بزن و این لکهی ننگ را از پیشانی خاندان ما پاک کن، پدرت توان سر بریدنت را نخواهد داشت
جهل خاطرت هست چگونه پدرش را آموختی چگونه به دست برادرش تیغ سپردی و چگونه حوض در انتظار خون گردن او بود،
خاطرت هست چگونه ذبح شدنش را هر بار تصویر کرد و سرآخر به همان گالن بنزین مادر و همان نداهای آرام خویشتنش را آتش زد و در خیابانها دوید تا ذبح شدنش را به چشم نبیند
ای وای جهل تو با این آدمیان چه کردی و از اینان چه ساختی، ای جهل هر چه از خرد بود را به خویشتنت در آوردی و اینگونه آنچه از اندیشیدن است را آلوده به نادانی و کانایی کردی،
میدانم شادمان از این حماقتها فرمانروا به جان آنان شدهای و بر خویشتن مینازی، میدانم چگونه آنان را در این وانفسا به اغوا فرا خواندهای و بر این مالک شدنها میبالی
از آن شب چه خاطرت هست دنیا،
چه به یاد داری از آن شب همخوابگیها، از آن ناخواسته و خود خواسته و بی خواسته خوابیدنها، از آن شب لذتبار که فرجامش بدبختی بیشماران بود،
ای جهل تو بخوان تو باری به اینان بگو که همه چیز را اشتباه خواندهاند
وظیفه از آن والدین است، کودک سراسر حق است، او را باید محق شمرد، او را باید صاحب حق دانست و هر وظیفهای را باید که به دوش والدینی داشت که به خواستهشان او را به جهان آوردهاند
جهل که تاجی بر سر داشت و بر خویشتنش میبالید با بادی که به غبغب انداخته بود زیرچشمی نگاهی به من کرد و گفت:
اما برخی از آنان که خود هم میدانی ناخواسته و بیخواسته آنان را به جهان آوردهاند
آری ای جهل، آری ای فرمانروای بیشک دنیای آدمیان، میدانم اما تو با آنان که ناخواسته چنین خواستند چه کردی، چگونه آنان را به تنگنایی فرا خواندی تا این اشتباه را به عمری اشتباه بدل کنند،
چگونه هر بار به تیغی آنان را راندی که باید او را به جهان آورد، حتی اگر او را طعمهی سطل آشغالها میکنند، حتی اگر برای آیندهاش برنامهای ندارند، حتی اگر در فقر بیمار ماندهاند، حتی اگر بیمارند و به هزار رنج آلودهاند حتی اگر میبینند که ذرهای از مهر در وجودشان نیست، حتی اگر همهی دنیایشان عقده و کینه است، حتی اگر به انتقام آلودهاند، حتی اگر هزار حتی دنیایشان را به حصر در آورده است
تو دوباره بر آنان خواندی آنان را راندی تا در برابر این اشتباه چارهای نیندیشند، باری آنان را به شرع مسخ کردی، باری آنان را در دنیای بیاخلاقیات به اخلاق ننگین فرا خواندی و هر بار آنان را به دنیایی رساندی که در این زشتی و اشتباه به طول همهی عمر اشتباه کنند و اشتباهشان را ادامه دهند
از جهل که میدانم فرمانروای دنیا است، گذشتهام،
با که سخن بگویم، میگویم و بی آنکه هیچ کس مخاطبش باشد دوباره تکرار میکنم تا شاید روزی کسی خویشتن را در این راه دید و خواست که بخواند، خواست که از این راه بداند،
در این دنیای دیوانهوار که هزاری دیوانگی و جهل فرمانروای بر آدمیان است، چرا فریاد نمیزنید، چرا به یکدیگر نمیخوانید که باید در برابر این اشتباهها ایستاد، باید راهحلی برای این اشتباهات دنبالهدار جست، به دنبال چه میگردید، به دنبال بقای نسلتان، خون پاکتان، نژاد برترتان،
ای وای جهل چگونه اینان را پروراندی که هر چه بگویم محکوم به دیوانگی خواهم بود، اگر از آسمان آبی بخوانم، آنقدر آسمان را تیره بر نگاههایشان نشاندهای که مرا محکوم به کوری کنند، شاید چشمهایم را از حدقه برون آوردند که من نابینا و بدبینای دنیای آنان هستم،
ای غریزه پرستان به دنبال بقا، ای پاک خونان برترین نژاد، ای آدمیان مسخ به دنیای جهل و جنون، اشتباه بیشمارانی در برابر است، اشتباه هزارانی که بسیاری را به این جهان زشتی آوردهاند، به آنانی که مست جهل هر چه او فرمان داد را پیش بردند، هزاری از آن کودکان در سطل آشغالها جا ماندهاند، به کام مرگ میروند، به درد درود میفرستند، در خانههای پولادین به حصر در آمدهاند، بی آنکه حتی لحظهای از مهر بدانند و در عشق غوطه بخورند،
بیشمارانی از آنان به دست جلادان در آمدهاند، از آنان بهره میکشند،
باری بدسرپرست خوانده میشوند، گاه پدری جلاد خطاب شدهاند، گاه سودجویی بیمار، اینان اشتباه ابنای ما است، اینان جهل انواع ما است،
باز هم به تختها در آمدهاید، باز هم آلتتان را که به جهل آغشته است به سودای نژادی برتر، خونی پاک و بقای نسلی بیمار در آمیزید و در انتظار جهل تازهای بنشینید،
باز هم نمیخواهید با شرم از این انسان بودن آنچه ابنایمان کرده است از خطا و جهل و جنون جهان را پاک کنید،
به آنی زندگی بخشید که زنده به جهان ما روزی میخورد،
باز هم در تمنای خون پاکتان به تختها میروید
این لکهی ننگ انسان بودن را از پیشانیتان برکنید و اویی را به آغوش بکشید که حال در تمنای زندگی افسرده مانده است، اویی را در آغوش کشید که طالب در آغوش کشیده شدن است، اویی را به مهر در آمیزید که از مهر بی بهره است، برکنید این خون پاک و نژاد برترتان را ای درماندگان در غریزهی بیمار
ای جهل تو با اینان چه کردی که باز هزارتویی خواهند ساخت تا اشتباه را بیشتر کنند تا از ایستادگی در برابر اشتباه بهراسند، هزار قانون وضع کنند، هزار چاله در برابر بسازند تا کسی را یارای مرتفع کردن اشتباه گذشتگان نباشد تا کسی را یارای همدردی با دیگران نباشد،
اگر از فریادی به خود آمد، اگر از جهل دور ماند و دانست که باید بر آنی زندگی داد که زنده به جهان درمانده است باز هزار قانون از جهل خوانده خواهد شد که دست و پای او را به بند کشند و نگذارند آن کند که از میان بردن اشتباه پیشینیان است
آری جهل میدانم هر چه خوردهای از آبشخور جنون پیشینیان است، میدانم تا چه حد وابسته به جنون آنان بوده و هستی، میدانم اگر دیوانگی گذشتگان از میان رود از تو هیچ بر جهان باقی نخواهد ماند
اما ما میگوییم و آنان که باید تغییر کنند، تغییر خواهند کرد، به دوردستی نیست، آنجای که دیگر اشتباهی از ما به جهان باقی نماند، اگر کسی اشتباه کرد، به سرعت در برابر آن بایستد و اگر کسی طالب جان دادن به دیگری بود، نخست بداند که کسی در انتظار جان او مانده است، اگر بود او را به آغوش کشد، او را از دردها جدا سازد،
آنگاه که طالب در آغوش کشیدن فرزندش بود، به همهی رنجخانههای دنیا سرک کشد، سطلآشغالهای شهر نفرین شدهاش را زیر و رو کند، بداند که کسی تمنای مدد او را نداشته و آنگاه به آغوش عشقش در آید و آنچه را از پیشتر دانسته به بار بنشاند که فردا کودکانی بی رنج جهان را ببینند، بی عقده و کینه بی حس انتقام و بی جهل و جنون
اما حال که باز هم همین دیوانگان برپایند، بر تختها نشیده بر ریشهای داشته و نداشتهی ما میخندند تا هر جا که حماقت کنیم، جهل آنان برندهتر از پیش به بیش خواهد رفت، همه را در زنجیر خود خواهد نشاند و همه را افسار بسته در خدمت خویش در خواهد آورد
ای جهل آمدهام تا تو را از میدان به در کنم، آمدهام تا تو را از میان بردارم، آمدهام تا در برابر تو بایستم که همه را مسخ خود کردهای، این بار خرد و اندیشیدن آمده است تا تو را از میدان دور کند، آمده است تا به تعلیم همگان را به زندگی دعوت کند، به اندیشیدن فرا بخواند، بگوید که میتوان از این خرد بهره جست و افراست بر آسمانی که برای همهی ما است
این بار باید همه در کنار هم تعلیم را فرا بخوانیم، تعلیم و آموزشی را فرا بخوانیم که از خرد نشئت گرفته است که در برابر جهل ایستاده است، آمده است تا همه را به اندیشیدن فرا بخواند، این بار تعلیمی پدید خواهیم آورد تا به آدمیان بیاموزد که چگونه میتوان فرزند آورد، در چه شرایطی باید که فرزندی را سرپرستی کرد، باید به همگان آموخت که باید چه شرایطی داشت تا لایق فرزندآوری بود، این بار بر جای پای جهل آموزش خواهد نشست و به آدمیان مدرکی دال بر فرزند آوری عطا خواهد کرد
مردمانی که برای تصاحب شغلی باید مدرکی دال بر تحصیل در آن رشته داشته باشند، ناممکن است که برای جان بخشیدن به دنیا بی هیچ آموزشی، بی هیچ تعلیم و دور خواندن جهل بر این وانفسا گام گذارند
خرد میدانم که آمدهای تا آنان را بیاموزی، میدانم آمدهای تا به آنان فریاد بزنی که باید رفاه مالی داشتن جانی داشته باشند تا جان به جهان ارزانی کنند، آمدهای تا به آنان فریاد بزنی اگر بی مهر و عاطفهاید حق در کنار جان بودن نخواهید داشت، باید که بی کین و عقده، بی انتقام و جهل پر از مهر شوید تا جانی به کنار خویش بپرورانید، باید آیندهی آن جان را دریابید تا جانی به کنار شمایان پرورانده شود
آنگاه که اشتباه کردید، آنگاه که به خطا رفتید، آنگاه که سرپرست بدی خطاب شدید، دیگرانی تشنه به پروراندن او خواهند بود که جانش را در برگیرند، تو از او دور خواهی شد و هر بار اشتباه را راهحلی خواهیم داشت
جهل دیگر خاموش است، دیگر صدایش به گوشی نخواهد رسید که دنیا برای همه خواهد خواند که والدین سراسر دنیایشان، وظیفه در برابر کودکان است، این بار خرد به شما خواهد آموخت که کودکان محقان جهان هستند، نه کودکان انسان که هر جان را برای پروراندن باید که دانشی داشت، باید که شرایطی داشت، باید که مدرکی کسب کرد، باید لایق بود و آنگاه وظیفه را انجام داد و جان محق را حق داد، به حقوقش احترام کرد و در پروراندن او کوشا بود
این دنیای آلوده به جنون دگرباره ساخته خواهد شد، دگرباره تغییر خواهد کرد، بیشمارانی خواهند بود که به میدانهای شهر بیایند و فریاد خطاکاری انسان را سر دهند، آنانی خواهند بود که از این اشتباهات بیشمار آدمیان شرمرو باشند و برای تغییر این زشتی به نیکی تلاش کنند، همانان دنیا را تغییر خواهند داد
جهان را دوباره تصویر خواهند کرد، انسان را دوباره زایش خواهند کرد و خلق دوباره آدمی، جهان تازهای را پدید خواهد آورد
این دنیا آلوده به جنون و جهل خاتمه خواهد داشت تا آدمیان ارزش جان را بدانند و بخوانند که والاترین ارزشها به نزد همگان جان است،
برای پروراندن این ارزش والا باید که آموخت، باید که دانست، باید که خرد در اختیار کرد و باید فریاد زد که صاحبی بر جهان نیست، آری خرد بتاز و باز برایمان بخوان، ما را به اندیشیدن فرا بخوان تا سرآخرش دیگر هیچ از جهل به جای نماند
تا آنجا که کسی از بقا گفت، از نژاد و خون سخن خواند همه ارزش جان را برایش بخوانند و هر اشتباه به هزاری راهکار از آدمیان در خرد چاره شود، هر مشکل از راه برداشته و دوباره همه جان گیرند
ای جان والا، ای مقدسترین مقدسات، ای حلول کرده در میان کودکان، در دل گیاهان، در وجود حیوانات، ای والاترین ارزش دنیا،
برای پاسداشتت، برای احترام و مانا بودنت، برای دورماندنت از رنج و ظلم و زشتی از همه چیز دنیا خواهیم گذشت تا نه خویشتنمان که آیندگانمان در دنیایی به زیبایی وجود تو زیست کنند و همگان زندگی را دوست بدارند و برای بودن در این دنیا نبودهها آرزو زیستن کنند، رشک برند آن نبودگان به بودن در جهانی که بودنشان والاترین گوهر بر جهان است
حال دوباره در جنون و جهل بتازید و بر افکار پیشینیان ببالید که با نادانی و بلاهت آنان، شمایان بر تخت نشستید،
تختانتان ویران و حکومتتان عزل که خرد به پیش آمده است تا فرمانروایی را از میان برد تا قدرت و تختها را بشکند تا همه را به گوهر وجودشان زرین کند، جان آمده تا حق خویش را بازپس گیرد، در برابرش نمانید که خویشتنان جزئی از این ارزش والا هستید و لایق به زیستن در جهانی که همه در آن برابرند به جان