در میان جنگلی سرسبز و خرم که در نزدیکی دهکدهای وجود داشت پرندهای زیبا زندگی میکرد،
پرندهای که هر روز به آسمان این جنگل پر میکشید و در این هوای آزاد و رها به این سو و آن سو میرفت و از قلب جنگل عبور میکرد و بالا بالاتر میرفت و در آسمان اوج میگرفت،
زندگیِ جانداران را رصد میکرد و جهان زیر پایش بود.
او با دیدن حیواناتی که آزادانه در فضای این جنگل جست و خیز میکردند جان تازهای میگرفت، بهترین احساس را زمانی داشت که در هوای آزاد به پرواز بود و این حس آزادی را با هیچ در دنیا عوض نمیکرد،
بعدها بچهدار شد، جوجههایش یکییکی سر از تخم برآوردند و به چشمانش چشم دوختند، وقتی به آنها نگاه میکرد معنی زندگیاش را در نگاههای دنبالهدار آنان میجست و میفهمید که رسالتش در این دنیا جان بخشیدن به آنها است.
وقتی میدید آنها دهان باز میکنند و در انتظار او مینشینند، میفهمید وجودش گره به زندگی آنها دارد و باید برای رشد و نمو آنها تلاشها کند، به میان جنگل برود و حال نه برای خود که برای زندگیِ آنها نیز تلاش کند، غوطی مهیا دارد و با این طعام به داد دل آنها برسد و دهان بازماندهی آنان را از طعام پر کند و به آنها زندگی ببخشد
از این رو هر روز چندبار به میان جنگل میرفت و طعام بر دهان حتی زمانی که خویشتن گرسنه بود غذا را به بالین کودکانش میرساند،
آرام طعام را در دهانش میجوید و با عشق غذا را در دهان بازماندهشان میگذاشت و آرام خوردن و بلیعدن آنها را به نظاره مینشست،
وجودش مالامال از احساس بود، از این جهان پر میکشید و سراسر این دنیا را در وجود آن کودکان میجست،
نوکش را به تنشان میزد و از میان پرهایشان هر زشتی را پاک میکرد و گام برداشتنشان را ساعتها به نظاره مینشست، در دلش بلوایی به پا بود، دیدن آنها، پرکشیدن و راه رفتنهایشان بوی عشق میداد و هیچ در دنیا جز بودن و داشتن آنها نداشت و میخواست رهایی و زندگیِ آنان را به نظاره بنشیند،
بارها انسانها را به جنگل و در میان دیگر جانداران دیده بود، آنها را هم نوعی از حیوانات میدید،
حیوان درندهای که جانداران را شکار میکند و به سمتشان نمیدود، آنها را نمیدرد لیکن وحشیانه تفنگ به رویشان میکشد و بیآنکه آنها بدانند و هشداری بشنوند میکشد و جنازههایشان را با خود به قلمرواش میبرد و در میان زشتیها جانها میدرد و میخورد.
هر روز وقتی در آسمان این جنگل پرواز میکرد صحنههایی از این دست میدید و حواسش متوجه آنان بود،
در میان کودکانش یکی متفاوت از دیگران بود، حتی شبیه به خودش هم نشده بود،
پرهایش رنگهای زیادی در خود داشت، زیر نوکش سپید بود و در پیشانی خطی به موازات تا روی پرها به رنگ مشکی امتداد داشت، چشمانش را گویی سرمه کشیده بودند، اطراف چشمانش مشکی بود و آنقدر زیبا بود که هر بینندهای او را میدید دوست داشت زمانی را برای دیدن او صرف کند و مادری که تمام تلاشش را میکرد تا کودکان از آب و گل در بیایند و راه و رسم زندگی در این جنگل را به آنان فرا دهد
تمام روز را در پی جستن طعامی برای جوجههایش صرف میکرد و بعد از سیراب کردن آنها درس زندگی و پرواز به آنها فرا میداد، یک به یک در کنارش میایستادند، او کمی پیشتر از روی شاخهها میپرید و پرواز میکرد، کودکان از او درس پریدن میگرفتند سعی میکردند در پی این تلاشها درست پرواز کردن را بیاموزند و یک به یک پریدن را فهمیده و آزادانه مثال مادر پرواز میکردند، اما کودک زیبایش پرواز کردن را نمیآموخت،
هر چه او تلاش میکرد نمیتوانست به درستی پر بزند، مادر دورخیز میکرد و به آرامی راه پریدن را به او نشان میداد و سرآخر از شاخهای در آسمان پر میکشید
وقتی کودک زیبایش تلاش میکرد یا به نوک شاخه تصمیمش تغییر میکرد و نمیپرید و یا پر میزد و نمیتوانست که اوج گیرد و با کمک مادر دوباره روی شاخهها مینشست، از این رو دیگر کودکان بزرگ شدند، پرواز کردن آموختند و از پیش مادر رفتند تا زندگی کنند، اما پرندهی زیبا کنار مادر ماند و مادری که ناراحت بود چرا پرواز نیاموخته و تا این حد از پریدن میترسد، اما به دل شادمان بود که در کنارش مانده و با او است.
تمام وجودش از عشق فرزند و فرزند از عشق مادر مالامال بود روزها از کنار هم میگذشتند، با هم جان میگرفتند به هم جان میدادند، از بودنشان و از ماندنشان شاد و سرمست به هم عشق ارزانی میدادند و به این و سو آن سوی جنگل میرفتند
با گامهای ننگین انسان به درون جنگل آن روز شوم به زندگی آنان گره خورد، مادر لب شاخهای نشسته بود و باز هم مشق میکرد پریدن را برای فرزندش، او هم آرام نشسته به حرکات مادر نگاه میکرد، انسانی به این خلوتگاه پای گذاشته و با تفنگی سرپر لاشهی حیوانات را به زمین میاندازد و پیش میرود
سر شاخهی یکی از این درختان آن دو را دید و حواسش معطوف دو پرنده مثال صدها پرندهای که تا به حال کشته بود شد، از میان دوربین تفنگش نگاهی به پرندهها کرد و در کسری از ثانیه نگاهش به کودک زیبا افتاد، به بالهایش نگاه کرد، به ترکیب رنگ محصور کنندهاش، به چشمانی که دور تا دور مشکی بود و حیران میکرد،
بعد با کمی محاسبه بین این دو به واسطهی بزرگتر و پروار بودن پرندهی مادر را انتخاب کرد و گلوله از میان تفنگ بیرون رفت، مسیر را طی کرد و پیش به سوی مادر راه برد
پرندهی کوچک چشم در چشمان مادر دوخته تلاشهایش را برای زندگی دادن به خود میدید و شکارچی که در گذشت تمام این سالیان شلیکهایش به هیچ یک از این حیوانات فکر نکرد و هیچ از دنیایشان ندید، هر روز بیتفاوتتر شلیک میکرد و لاشهها را نقش زمین میکرد و کمی دورترها در آسمان هم کسی این دردها را نشنید و ندید و یا اگر دید آنقدر درد به جهان زده بود که اینها در برابرش چیزی نبود و وا مصیبتا که کودک دید
گلوله سینهی مادر را شکافت به زمین افتاد، کودک این جان کندن را به چشم دید و بر جایش خشک مانده بود و به فاصلهای کوتاه تکان نخورد، پلک نزد، نفس هم نکشید فقط جان کند و افتادن مادر را دید که به طول تمام عمر میخواست او زنده بماند و زندگی کند، پرواز کند و آزاد باشد،
پرندهی کوچک خود را در میان این جنگل تنها دید، هیچ در اطرافش نیست، او است که تنها جنگلی عظیم را در پیش دارد و مادری که از دوردستها فریاد میزند پرواز کن، مادرم پرواز کن و به آسمان برو، زنده باش و زندگی کن
پرندهی کوچک پرید، در آسمان پر کشید و به آسمان رفت، رفت تا شاید با کسی در دورترها از میان آدمیان صحبت کند، رفت تا خودش را از هفت آسمان هم بیشتر و بالاتر ببرد و داد و شکایتش را به صاحب اینان و به گوش آنان برساند، پرواز میکرد و پیش میرفت و بالا و بالاتر رفت، لیک کسی نه صدای او که صدای هیچ از او ها را نشنید.
مرد آرام جنازهی پرندهها را در خورجین سپرد و به راهش پیش رفت، هر بار تفنگ بالا کرد و یکی را به هلاکت رساند و هر بار که میکشت به میهمانیِ شب و سفرهی رنگینش فکر میکرد،
گلوله پیش میرفت، بچههای آنها را میدید، درد هم میکشید، شاید اشک هم ریخته بود، لیک او پیش میرفت و قلبها را میدرید و جنازه به جنازهها میافزود و هیچ در توان نداشت و شکارچی به راهش ادامه میداد در تمام مسیر دوشادوش و در کنارش پرندهی زیبا و کوچکی پرواز میکرد
این کشتنها را دید، مرگ این پرندگان که هر کدام به طول عمر داستانها داشتند و زندگی کردند و زندگی را دوست داشتند، عاشق شدند و بچه آوردند و همهشان با گلولهای نقش بر زمین شدند
سینههایشان شکافته شد و هیچکس از داستان و رازشان نگفت و شکارچی فقط کشت و پیش رفت و سرآخر به قلمرواش رسید
دستور داد تا خادمان پیش روند و سر از تنهای بیجان پرندگان ببرند و پرهایشان را بکنند و در گودالی نزدیک به خانه دفن کنند و این جانهای دریده شده را به سیخ بکشند، تمام روزهای ریز و درشتشان، روزهای بودن و ماندنشان، تمام فرزندان و مادران و پدران را آتش زنند و سرخ کردند تا جماعتی که در پستوی خانه منتظر است آرام در میان شوخی و خنده گوشت تنها را بدرد و بخورد
لیک پرندهی کوچک آنها را دید و به چشمانشان نگاه کرد و به وجودشان مادر را شناخت و نگاههای هر کدام را با نگاه مادرش گره زد، هربار به یاد خودش میافتاد و به یاد مادرش که چگونه طعام به دهان میجوید و به دهانش میگذاشت و هر بار آن تصویر را دوره میکرد،
چگونه درس پریدن به او میداد و آرام پروازش را به نظاره مینشست، هیچ ناراحت نشد از این پریدنها و ناکامیهای فرزندش و هر بار باز هم با عشق درس زندگی به او داد، هربار هر پرنده را مادرش میانگاشت و مرگش را مرگ مادر میدید، هربار افتادن سینه شکافته شدن را تصویر همان دورترها و مادر خویش پنداشت و هربار ترس تمام وجودش را فرا گرفت
این مهمانی با گوشت و تن و عشق و جان پرندگان خوشرنگ شد و جماعتی که با ولع از گوشت و جانها میخوردند و شکارچی که به هر سو میرفت پرندهی زیبا را میدید، سرآغاز صبح وقتی از خواب بیدار شد و چشمانش را مالید، پشت پنجرهی اتاقش پرندهی کوچک و زیبا را دید که چشم به چشمانش دوخته، اول خیال کرد که خواب است، اما نزدیک شد و باز نزدیکتر، او را شناخت برایش خیلی تعجب برانگیز بود، اما این پایان کار این تعجبها نبود
هر جا که نگاه میکرد باز هم پرندهی زیبا آنجا بود، در میان مزارعش، پشت هر کدام از پنجرههای امارتش همیشه و همیشه او را میدید و مثل سایهای در کنارش بود، حتی کار از اینجا هم پیشتر رفت، روزی که داشت به فرزندش در خانه غذا میداد، وقتی آرام غذا میان دهان او میگذاشت و از خوردنش جان تازهای میگرفت، در میان همان آشپزخانه و کمی دورتر دید که پرندهی زیبا چشم به آن دو دوخته و آنها را نظاره میکند
پرندهی زیبا همه جا بود، در خانه و در مزرعه، در اتاق و پشت پردهها، هر کجا و هر کجا که میرفت این سایه را میدید و نمیتوانست خاطرش را از او پاک کند، اما روزی دیگر او را ندید، دیگر پشت پنجره نمیآمد، از این غیبت او سراسیمه شد، به اتاقها سرکشید، خانه را گشت، دیوانه شده بود
وقتی همهچیز آرام بود از در خانه بیرون آمد و پیپش را به دهان گذاشت و آتش زد و آرامآرام در محیط حیاط قدم زد و به نزدیک گودالی رسید، همان گودالی که سر پرندگان را در آن دفن کرده بودند و نگاهش به پرهای رنگارنگی افتاد که تنها بخشی از آن از خاک بیرون مانده بود.
پیپ از دهانش افتاد، نزدیک شد و دید، پرندهی زیبای کوچک مرده و با تمام توان سر بیجانش را میان همان خاکی دفن کرده که مادر و هزاران مادر در آن دفن شدهاند.