انسان اشرف مخلوقات جهان است
در کلاس درس معلم با صدایی بلند و کشیده، طوری که حرفهایش به ذهن کودکان رسوخ کند فریاد میکشید و بر آنان از بیهمتایی انسانها میگفت و کودکی تمام قصههای او را شنید و به گوش سپرد
به سوی خانه رفت و آنگاه که به نزد پدر و مادرش نشست به جنگی با آنان گلاویز شد و آنگاه بود که والدینش بر او خواندند به مثال حیوانات وحشی و درنده نباش،
کودک باز هم شنید و هر چه شنید را به گوش سپرد تا آنکه روزی در خیابان ذبح شدن حیوانی را به دست قصاب محلهاش دید، بیپروا به سوی او رفت و از او پرسید:
چرا او را دریدهای، چرا به سبعیت او را کشتهای؟
قصاب با صورتی خشمگین و دستانی به خون، غر و لند کنان گفت:
حیوانات برای بهره رساندن به ما خلق شدند، چه به شما در مدارستان آموختهاند که از این بدیهیات نیز بی اطلاعید
کودک به یاد سخنان معلمش افتاد و زنگ صدای او بر سرش پیچید و بر او خواند: انسان اشرف مخلوقات جهان است
چندی نگذشته بود که به همراهی پدرش به مکانی قدسی راه برد تا باز هم بر او بخوانند و او را تعلیم دهند، این بار فردی قدسی بر عرش در برابر دیدگان همه از بزرگی و منزلت انسان گفت، باز تکرار کرد که انسان والاترین موجودات بر جهان است، دوباره همه چیز برای او تکرار شد و باز به خاتمهاش دانست که همه چیز جهان برای او ساخته شده است، همه چیز در اختیار او است و او والاترین جانان بر جهان است
فرد قدسی به او خواند که او خلیفهی خداوند بر زمین است، او جانشین آن قدرت قدسی بر جهان است و با زمزمهی همینان بود که شب در میان قصهی مادرش دوباره بزرگی انسان ستوده شد، دوباره بر او خواند که از این جایگاه رفیع لذت برد و هر چه از دنیا طالب است را مالک شود
کودک به فردای آن روز آنگاه که با هم سن و سالانش در کوچهها بازی میکرد، دید که چگونه به جان حیوانات میتازند، گاه حیوانی را به آتش میکشند، گاه به تعقیب او با دشنههای آخته میدوند و گاه لانههایشان را ویران میکنند
کودک به فریاد آمد و به همسنانش خواند چرا آنان را آزار میکنید؟
کودکان و همسالانش فریاد کنان او را از خود دور کردند و به او یادآور شدند که آنان اشرفان جهانند، هزاری تصدیق به گفتههایشان بود،
فرمان فرد قدسی، پدر و مادرانی که از دیروز آموخته و امروز باز پس دادند، معلمانی که درس زندگی به آنان دادند و هزاران نفر به دل آنچه جامعهشان خوانده شده بود
او طرد شد و از جمع همسالانش دور شد تا به تنهایی باز ببیند، باز دنیای انسان و حیوان را بکاود، رفت و در این تنها بودنش از حیوانات دید، دید چگونه مادران و پرندگان به پرواز میآیند، به این سو و آن سو سرک میکشند تا لقمه نانی برای کودکانشان بجویند، دید که در ماتم و درد به همیاری هم شتافتهاند، دید چگونه به عصارهی جانشان زبان میکشند و یکدیگر را از درد تهی میدارند،
هر بار به دل حیوانات گام گذاشت و از آنان دید، دید که چگونه پذیرای او شدهاند، چگونه با مهر، دریا به روی باز گشودند و شنا کردن به او آموختند، دید که چگونه آنگاه که تنها بود برایش یار شدند و او را به آغوش کشیدند، دید نگران و به اضطراب در انتظار او مینشنینند، دید که به ترس از فریاد آدمیان به گوشهای میخزند، دید که چگونه از رنجهایی که به آنان روا شده است اشک میریزند، اما باز انسانها او را به خود فراخواندند و دیگر نتوانست تا به دنیای حیوانات ببیند و در کنار آنان زندگی کند
دوباره رفت تا به کلاس درسها به نزد معلمان، هزار رنگ فریاد هزاران سالهای را بشنود که فرمان به یکرنگی میداد، دهها معلم آمدند و دوباره آنچه گفتند که از دیربازان گفته بود، دوباره پدر و مادرها همان گفتند که به آنان آموخته شده بود، باری به آنچه شنیدند شک نکردند و همه چیز را تکرار کردند، آخر دنیا راهبری داشت و دیگران راهبرداران او بودند، مراد به پیش و مریدان به تعقیبش در آمدند و اینگونه بود که هر بار به نزد همگان آن شنید که همه میگفتند، بی هیچ تغییر و بی آنکه تفاوتی در گفتههایشان ببیند
او بزرگ شد و هر بار همه چیز برایش تکرار شد، همه چیز ادامه داشت، هر بار از مبدائی واحد همان داستانهای تکراری به قولهای بیبدیل خوانده شد تا او دوباره همان را بداند که پیشتر دانستند،
همسالانش همان درسها را تکرار کردند، آنقدر تکرار کردند تا یکی از آنان قصاب محلهشان شد، یکی پدر و مادری از تبار آنان بود، روحانی تازهی شهرشان یکی همسالان پیشتر بود که به تعقیب، لانهی جانها را خراب میکرد و دیگری معلمی تا باز تکرار کند و بر همه بخواند که اشرف جانها انسان است
اما او در این رفتنها با آرای دیگرانی هم آشنا شد، دیگرانی که خویشتن را از این نظم حاکم دور میدیدند، آنان را به دانشگاهها دید، آنجا که نخبگان منزل داشتند تا این خانه را به پیش برند، در میان آنان از هزاری شنید که دیگر در آن سنتها پوسیدهی دیرباز دفن نبودند، آنان از زیر این خاکهای مدفون بیرون آمده تا سخنان تازهای بگویند
آنان به نظم پیشترها پشت کردند، کودک دیروز مشتاق به لبان آنان چشم دوخت، استاد بود، همدانشگاهی تازه بود، رئیس سازمان بود و وزیر بود به دل همهی حرفها گوش سپرد تا چیزی فراتر از آنچه دیربازان خوانده بودند بشنود، اما همهی گفتهها اینگونه بر جان او خطاب شد و خواند:
انسان معیار جهانیان است
اشرفی که حال معیار بود، حال کرامت داشت، والا بود، به خود اندیشید و آنان را دید با خود خواند و اینگونه بود که دانست آنان همان را تکرار کردند که از دیربازان آموختهاند، آنان در دل همان کلاسها درس خواندند، همان درسهای گذشته را یاد گرفتند و آنگاه بود که وقتی به چشم آنان ریز شد، یکی از همدانشگاهیان تازه را همسالان دیرباز خود دید، یکی از استادها را پدر و مادر همسال دیربازانش شناخت و رئیس را معلم گذشتهاش به یاد آورد، وزیر قصاب محلهشان بود و همه دوباره با هم تکرار میکردند آنچه از دیربازان به گوش هم خوانده بودند،
او دلزده از اینان رخت بست تا به یاد گذشتگان به خلوت و تنهایی سکنی گزیند، رفت و از شهرهایشان دور شد، رفت و از کلاسهایشان دور ماند، او رفته بود تا بار دیگر جانان جهان را ببیند، رفت تا با آنان گام بگذارد، رفت تا از لب آنان بشنود، دید که آنان هر چه کردهاند به غریزه است و انسان هر چه آموخته است به غریزه است
بر بال غریزه سوار شد و به آسمان رفت، آنگاه که هفت اسمان را گذر کرد به مرتفعترین نقطهی هستی ایستاد تا ببیند چه میکنند این جانان جهان در دنیا،
او در فراتری از آنچه زمین و آسمان است هر چه کرده و نکرده از جان بود را به زیر نظر گرفت
دید آدمیان چگونه به طول همهی این سالیان به آنچه آموختند هر روز پروارتر بر این خویشتن بالیدند، خویشتن را به آسمان کشیدند، به طول آنچه در اسمان بود دید که هر از چند گاهی انسان خویشتن را به اسمان میکشد تا تاج فرمانروایی به سر کند و در آسمان منزل گزیند، همهی تقلاهای آدمیان را دید و صدای آنان در اسمان میپیچید
انسان اشرف جانان جهان است
دید چگونه اشرف با دیگر جانداران رفتار کرده است، دید چگونه طبیعت را از بین برده است، جان گیاهان را به تنگ آورده، جان زخمیشان را به آتش میکشد، دید چگونه به تخریب درختان خانه میسازد، کارخانه دایر میکند، به سم وجودش جهان را مسموم میکند، این فساد مانده در جان آدمی را دید که چگونه به دیگران منتقل کرده و جهان را عور به جای نهاده است
میدید که چگونه جنگلها در جهل آدمیان میسوزند، خاکستر میشوند و میدید که آدمی از فساد خود تاب نفس کشیدن را هم نداشته است،
او در آسمان به بال غریزه میدید که حتی آدمیان به غریزهشان هم پشت کردهاند، حتی برای بقا هم نمیجنگند، آنان این بار سر سجود بر ارزشی خم کردند تا به آن خویشتن را هم سلاخی کنند
او میدید که در این پیشی گرفتن و پیشرفت بیمار همه چیز را نابود میکنند، زندگی را از میان برمیدارند و از نابودی تمنای ساختن کردهاند، او میدید و باز ندایی آسمان را پر میکرد که انسان اشرف جهان است
او اشرف را دید که چگونه دیگر جانان جهان، حیوان را به بند در آورده است، او دید که چگونه آنان را به سلاخخانهها سپرده است، دید به غریزهی بیمارش مادران را از فرزندان و فرزندان را از مادران دور کرده است، او سبعیت انسان را دید، قربانگاهها را دید و شکار آدمیان وحشیخوی را دید، کشتن به لذت را دید، دور شدن غریزه را پروراندن به قدرت را دید و این مسخی در دیوانگی را به چشم دید،
او بهرهکشی از جانان جهان را به چشم دید و باز دید که همه چیز ادامه دارد و باز میدرند و بر این دیوانگی پا میفشرند،
غریزه شرمگین شده بود سرش را به زیر افکنده دیگر تاب دیدن نداشت، آخر او اینگونه بر آنان فرمان نراند و حال دید که چگونه به دانستنش به پیوندش در قدرت و مالک شدن چگونه از او دیو هزارتویی ساختهاند
غریزه به او گفت مرا معاف دار که دیگر طاقتم بهر دیدن تاب شده است، مرا امان دار تا به نزد حیوان بمانم و دیگر از آنان هیچ نبینم و مرا از آنان دور فرما
آنچه او گفت با ندای بلندتری از آدمیان جهان را پر کرد و اسمان را لرزاند
انسان اشرف جانان جهان است
در میان همین گفت و شنودها بود که دوباره آنان دیدند، نتوانستند چیزی بگویند و باز زمین به آنان نشان داد که این اشرف حلقهبهگوش با خود و همنوعانش چه کرده است
آنان میدیدند که چگونه به لذت یکدیگر را میدرند، برای شهوت به جان هم میافتند، تجاوز را دید، دریدن کودکان را به چشم دید، همخوابگی گروهی میان آنان را دید، بیعفتی و دیوانگی در جان آنان را دید، مسموم کردن و به خواب خواندن را برای بهرهکشی دید، دید چگونه همنوعان خود را به اسارت بردهاند، دید چگونه از آنان هر بهره که میخواهند میجویند، گاه جنسشان را میدرند، گاه ذهنشان را دریدهاند و گاه جانشان را تکه و پاره کردهاند
دید که چگونه به بهایی یکدیگر را میخرند و میفروشند، دید که چگونه بهای جانشان مشتی زر و کاغذ ساخته به دستان خودشان بود، دید چگونه سبوعانه دیگری را شکنجه میکنند، دید به میدانی در آمده کسی را زنده زنده میسوزانند، دید دار میزنند، سنگسار کردهاند، به آتش کشیدهاند، به صلیب میسپارند، شلاق میزنند، به شکنجه زنده زنده به رنج وامینهند و همه را دید
غریزه دیوانه شده بود فریاد میزد:
من به آنان چنین نگفتم، من از آنان چنین دنیایی نخواستم، من آنان را به این دیوانگی نکشاندم، غریزه بر سر و صورت خود میکوفت و بالهایش را میکند و به زمین میریخت
ندایی دوباره زمین و زمان را پر کرد و بر آدمیان خواند که مانند حیوانات نباشید
ندا بلند میشد و میگفت، مانند حیوانات درنده خوی نباشید، مثالها یک به یک تکرار میشد،
به مثال گرگ برهها را ندرید
این جمله را مردی میگفت که چند دقیقهی پیش در مغازهی گوشتفروشی برای تصاحب گوشت بره با چند نفر گلاویز شده بود
به مثال خوکها، خوک صفت نباشید
این را کسی گفت که بزرگترین آرزویش دریدن پاکی کودکان ده ساله بود
به مثال سگها نجس و کثیف نباشید
این جمله را کسی گفته بود که به طول عمر هزاری را دریده بود، از همنوع تا دیگر جانها
غریزه میشنید و از این شنیدن دیوانه شده بود، به او گفت:
من به خواب ماندهام یا به بیداری، چه میگویند و به چه میاندیشند
همراهش آنچه میشنید را عمری شنیده بود به کلافگی غریزه در نیامده بود و دوباره به ندای آنان گوش فرا داد تا انسانها دوباره بگویند، حیوانات را پست بشمارند و بر خویشتنشان ببالند، از هر نگاه و با هر ایدهای به شاهراهی با یکدیگر همراه شوند که آن برتری انسان بر دیگر جانداران جهان باشد
همه با هم فریاد معیار جهان بودن سر دهند و بر خود ببالند،
نداهایی آسمان را فرا میگرفت، این بار همه با هم یکصدا از انسانیت میگفتند، از این والاییات بزرگ بر جهان، این یگانگی بیهمتا،
جملات کوردلان بینا تکرار شد، دوباره بازی تازهای در میانه بود، باید تکرار میکردی تا به جمع پر ارزش آنان میماندی،
بیایید ای عوامگرایان، بیایید و میادین را صاحب شوید، بیایید و از اینان خوش بگویید تا شما را ستایش کنند، آنان را بستایید به هر چه زشتی در آنان است تا شاید به این خار کردن خویش روزی جاه و مقام گرفتید،
حرکت به آن سو بود و هر که با هر باور که داشت خود را به امواج رساند تا به ساحل رسد، حال آنکه امواج او را به قعر دریا میبرد و هر بار از مقصد نهایین دورتر میکرد
دین من انسانیت است
من زاده به انسانیت و انسان زاده شدهام،
همه چیز را فدای انسانیت خواهم کرد
انسان باش
قسم به آدمیت و انسان
امواج همه را به این دالان رساند و باز همه خواندند که کرامت از آن آدمیان است، شرافت از آن آدمیان است،
انسان هر بار خویشتن را پروارتر کرد و در این توهم به خود بالید و بزرگتر شد به حقارت در خویش و آنگاه غریزه خاموش حیوان را امان داشت تا آن کند که مهر در او زنده است
تصاویر جهان را پر کردند، حیوان درنده خوی وحشی نام که انسان او را خطاب کرد، آنگاه که غریزه و نیاز گریبانش را نگرفت، کودکان را ندرید، آنگاه که گرسنه نبود به کسی حمله نکرد، آنگاه که دیگری را در رنج دید به دادش رسید و او را دریافت و به او جان بخشید، حیوان بی آنکه در این حقارت خویش به بزرگی دست درازی کند، برای رسیدن به کمال همه را به مبال بسپارد، آن کرد که مهر در جانش به فرا میخواند،
غریزه دید و یار همراهش همه را شنید، اشک ریخت و به حال خود گریست
از بالهای غریزه پیاده شد و دوباره به زمین رفت، دید آنکه دیده است از دنیا بیزار است، از این زیستن بیزار است، به مرگ قانع است و هر بار فراخوان به مردنش میخواند، اما زندگی در او زنده بود و باید که ادامه میداد، به دل جنگل رفت و در برابر حیوانات ایستاد به آنان خواند
مرا از خویشتن بدانید، من از آدمیان نیستم، من نیز چون شمایان حیوانم
او این را گفت و حیوانات بیاعتنایی به او رفتند و به زندگیشان پرداختند، آخر آنان زندگی را دوست داشتند، به مثال او از دنیا بیزار نشدند و در این ندیدن زندگی کردند، گاه غریزه به جانشان افتاد و آنان را درید، آنان را درنده خوی کرد، گاه نیاز جانشان را تکه و پاره کرد، اما هر گاه که فارغ از آنان شدند به مهر در آمدند و در این آمیزش به مهر، عاشقی کردند، فرزند آوردند، زندگی کردند و مهر ورزیدند، مدد رساندند و از زشتی دور ماندند،
او هم به کنار آنان زنده بود، به کنار آنان روزی خورد، آنان را ندرید و به مهر آمیخت، از گوشت تن آنان نخورد، جانشان را ندرید تا به پوست و جانشان خود را بپوشاند، به شکارشان نرفت و مددگر بر جان آنان شد، در این تنهایی و دورماندن از انسانها باز هم روزی ندای آنان را شنید،
دوباره آمدند و جنگل را پر کردند از ندای اشرف خوانده شدن انسانها
از قسم بر انسانیت، از این که انسان آمده تا دنیا را مالک شود، آمده تا فرمانروای جهانیان گردد، انسان بر انسانیتش همقسم شد و دوباره جنگل را درید، تکه و پاره کرد، به جانش افتاد و او را خونین به جای نهاد
درختان را طعمه هوسهایش کرد تا به بی نفسی در ماند، همه جا را به دود آلوده کرد تا زندگی را از همگان برباید، کارخانه ساخت، خانه ساخت و بر جنازهی درختان رحم نکرد، آن را سوزاند تا گرم شود بی آنکه بداند از فقدان نفس خواهد مرد، باز همه را سوزاند، هجوم برد و جان حیوانات را درید، به تفریح در دل جنگل شد تا جنازه بر زمین بیندازد،
او هم همه را دید
یکی از آنان که دریده شده بود را میشناخت، او دختری زیبا در جنگل بود، او آهویی زیبا با چشمانی مسخ کننده بود که تازه به عشقش رسیده بود، تازه با هم دنیایی ساختند و در چشم بر هم زدنی برای تفریح چند ثانیهای اشرف مخلوقات مرد و خاکستر شد، او دید که مجنونش چگونه به تنگ آمد و از فراغ معشوقش بیجان، جان داد او دید و باز دریده شدن حیوان را به چشم نظاره کرد
به دریا رفتند، ماهیان را صید کردند، کوسهها را بی بال به دریا انداختند، دلفینها را به بند کشیدند تا به تفریح آنان در حصر زندگی کند، فوکها را به تمسخر گرفتند و آنان را در بند خویش نگاه داشتند، صحنه ساختند، به اسارت کشیدند و همه را در این دیوانگیها دریدند، آن قدر دریدند که او دیوانه شد،
دیوانهوار به سوی آدمیان دوید، رفت تا آنان را از میانه بردارد، دیوانه شده بود، به انتقام فریاد میکشید، برای کینه رفته بود، رفته بود تا بدرد که غریزه فریادکنان با چشمانی گریان گفت:
من تو را آزاد خواهم کرد، من به جان تو در نخواهم آمد تا تو به مانند آنان نباشی
من از نیاز خواهم خواست تا تو را رها کند، تو را به بند نکشد تا تو این دیوانگی را خاتمه دهی،
او که خشمگین بود همهی خشم را به بادی سپرد تا از همهی جهانشان دور شود تا دیگر گریبان کسی را نگیرد و دوباره انتقام بدسیرت را از خواب بیدار نکند،
به یاد رفتنش به میان حیوانات افتاد، به یاد تمام دیدههایش از آن دیربازان، از کلاس درسها تا ماندن به نزد حیوانات، همه را مرور کرد، تمام دوران افسردگیاش را فرا خواند تا بیدار شود، بیدار کند تا در برابر این زشتی بایستد،
دیگر نمیخواست تنها باشد، نخست خواست تا به حیوانات بگوید تا با او همراه شوند و این راه را هموار کنند، اما به خاطر آورد که این وظیفهای به دوش او است
در طول این بودنها به دور از آنچه نامی از آدمیان بود، به دور از آنچه دیوانگی در آنان بود، به دور از آنچه هر بار تکرار گذشتگان بود، به دور از آنکه همواره همه چیز را برعکس کردند و خواندند این بار به دور از همهی آنان نگفت حیوانم نگفت انسانم، نگفت اشرفم و نگفت خار به جهانم، این بار به دور از هر چه نام بر جهان بود فریاد زد:
جانم
جان به پیش رفت تا در برابر انسانها بایستد و آنان را به جان بودنشان فرا بخواند، به آنان بگوید تا در برابر زشتی بایستند، به قدرت غریزه را در بند به خدمت نروند و در این مصیبت ندرند،
به میدان شهر رفت و فریاد کنان بر آنان خواند، جان دیگران را ندرید و آن را احترام کنید که والاترین ارزش به جهان شما است
او گفت و جماعتی دورهاش کردند، از گفتنش به وجد آمدند و خواستند در کنار او باشند، یکی از جمع این هواداران فریاد زد:
مثلاً چه کنیم که جان دیگران را آزار ندهیم
او گفت: خون آنان را به زمین نریزید و برای زنده ماندن و سیر شدنتان به دیگران درد نزنید
یکی فریاد زد:
پس چه بخوریم؟
در پاسخش شمرده گفت: سبزخواری کنید، از گیاهان بخورید تا خون و درد به جهان فدیه نکنید
یکی از میان مردمان که دورش را گرفته بود در حالی که تکه رانی پر خون از برهای را به دندان میکشید با اشک و آه و ناله گفت:
پس با درد و رنج جان گیاهان چه کنیم
او گفت و هزاری مرثیه خواندند، اشک ریختند، به یاد تن و درد در جان گیاهان رنج بردند، به اشک در آمدند و بر سر و روی خود کوفتند، نالهها ادامه کرد و هر بار تکرار شد، آنانی مرثیه میخواندند که در خون چندی پیش غسل کردند و هنوز دندانشان به خون دریده در پیشتری سرخ بود
غریزه دیوانهوار به نزد او آمد و فریاد کنان گفت، من از جهان شمایان خواهم رفت، من شمایان را ترک خواهم کرد، دگر از من هیچ نخواهید و مرا رها دارید، از آنچه نامش آدمی و انسانیت است، به او گفت و دیوانهوار دوید، در حالی که میدوید میخواند:
به مانند خوکان خوکصفت نباشید، مثال سگ دروغ نگویید
جان گیاهان را ندرید و به ناله سر میشان را که خونشان بر دستانتان است فریادشان در گوشتان و فرزندشان در برابرتان است را بدرید، بدرید و بدوید و همگان را به خون و درد وا نهید
غریزه فریاد میزد، بر سر و صورتش میکوفت و ادامهدار تکرار میکرد هزاری جمله را که در طول این دیوانگی از آدمیان شنیده بود
اما او که حال هیچ و در آینده چندی از جانان را به دور خود جمع خواهد کرد میداند که جنگ سختی در پیش است به تغییر همهی آدمیان به دوباره ساختن آنان به نامی چون جان چه راه دشوار و بی انتهایی است، اما او و آن هزاران جان آزادهی دنیا به معلمانی بدل خواهند شد، به مدارس خواهند رفت، به کودکان خواهند گفت و همه را به تعلیم فرا خواهند خواند تا دنیای تازهای بسازند و جهان تازه را پدید آورند با انسانی که نه اشرف است نه معیار است نه کرامت است و نه هیچ فراز و فرود دیگری، او تنها جان است به مثال همهی جانان جهان.