برگی آرام از روی درختی به زمین میافتاد که ریشه در خاک داشت، او آمده بود تا نفس ارزانی دهد و حال بی آنکه به دیگری آزاری برساند با ریشه در خاک آب از باران و نوازش خورشید جان میگرفت و به سخاوت جان ارزانی میداد
درخت افرا و زیبا آرام بود، گاه به سایهاش جان بخشید و گاه تنهاش را لانهی دیگران کرد، از وجودش جان گرفتند و هر چه زشتی به اسمان و زمین بود را به خود بلعید آخر او مادر همگان بود
او را مادر میخواندند همهی جانداران او را به مادریاش میشناختند و اینگونه او را مادر همگان خطاب کردند و درخت چون مادری مهربان بی آنکه در پی طلبی بر آمده باشد هر بار هر زشتی را از فرزندش ربود و نیکی به او فدیه داد
هر چه هوای ناپسند بود را به کام خویش خورد تا آنچه نفس و زندگی است را به دیگران فدیه دهد
گاه درخت والا پدر شد، نانآور شد و به دیگر جانان بخشید، او آمده بود تا زندگی ببخشاید، او آمده بود تا معنای زندگی را برای دیگران تفسیر کند و اینگونه شد که گاه پدرانه سیبی به دیگران فدیه کرد
آنجا که در زیر سایهاش فرزندان نشستند او آنان را آرام و مادرانه به آغوش کشید و آنجا که دانست آنان تشنه و گرسنه هستند از شیرهی وجودش به آنان بخشید، آنجا بود که آرام میوهها را به روی آنان گشود تا سیراب شوند از آنچه پدر برایشان کاشته بود
او فرزندانش را به مهر آفرید، به عشق بارور کرد و اینگونه آنان را به ثمر نشاند لیکن آنان از او نبودند، آنان را دنیایی از دیگران فرا گرفته بود، دنیایی از آنچه خود ساخته و آنان را با ارزش شمرده بودند، آنان به تخیل هر چه از واقعیات بود را به درون خوردند و به جایش حقیقت را آفریدند، حقیقتی هزار رنگ که هر بار به رنگی که آفریدگارش آفریده بود در آمد
آنان آنچه واقع بود را ندیدند و هر بار به ارزشی خود ساخته از خویشتن و دنیای خویش دور شدند
به جایی رسیدند که دیگر نمیدانستند از فرزندان خلف آن پدر و مادر هستند، نمیدانستند که خانوادهی آنان بیشک همان طبیعت بردبار است، بردباری او را به نادانی تفسیر کردند که در ارزشهای خودساختهی خود همه چیز را به ریا آفریده بودند،
آفرینندگان هیچی و نیستی آمده بودند تا باز در این پوچی سرشار بیافرینند آنچه به واقع هیچ و در حقیقت همه ساختهی افکار آنان بود
درختها به جمع بیشمارشان هزاری را اندوختند، هزاری را جان بخشیدند و اینگونه بود که زندگی آغاز شد، آنان در کنار هم مکانی را برای زیستن آفریده بودند،
صدای پرندگان
آشیانهها در میان موهای افشان درختان، لانهها مکان زیستن بود
کودکان چشم میگشودند، صدای جیک جیک آرامشان در فضای میدرخشید و نای زیستن سر میداد
خاطرت هست آنجا چگونه زیبا بود؟
خاطرت هست آن برکهی روان میانش تا چه اندازه خروشان بود؟
وای که چه دنیایی بود، همه جای زندگی را استشمام میکردی، به تنفسی هر چه زیستن بود را میبلعیدی و در آن زندگی میکردی، همه طعم بودن میدادند همه برای زندگی و به راه آنچه زیستن بود مغتنم بودند،
وای که چه دنیایی بود، خاطرت هست در میان درختان چه کسانی که زندگی میکردند، خاطرت هست او هر بار درس زیستن میداد، وای یاد آن بادها به سلامت باد
چه رقصی در موهای پریشان درختان میانداخت
چه قدر مغرورانه یکدیگر را به آغوش میکشیدند، یادت هست چگونه درختان عشقبازی میکردند
آفتاب میدرخشید و من چشمان خمار مادرم را میدیدم، او آمده بود تا به بوسههای شیرین همسرش پاسخ گوید، پدرم مغرور در باد موها را افشان میکرد و اینگونه بود که ما را زایش کردند
آنان که برای جنگ به آغوش هم نرفتند،
آنان که چون دیگران به برتری طلبی یکدیگر را به حقارت مفروختند
آنان از بزرگی هم بزرگ شدند،
خاطرم هست که چگونه پربار سر به زیر انداخت پدر و کودکان را فرا خواند، به همه از شهد جانش بخشید تا آنان را پربار و بزرگ خواند، او همه را بزرگ میانگاشت، همه را یکتا و بی همانند میآفرید او همه را دوست داشت
برایش بی معنا بود چه کسی در برابرش ایستاده است، به همه از مهرش میبخشید تا همه در مهر بارور شوند
چه شد با ما؟
چه کردند با دنیایمان که اینگونه در مرگ فرو رفتیم
هیچ باورم نیست که اینجا همان دیار زیستن ما باشد
نفسم بالا نمیآید
هر بار سرفه گریبانم را میدرد
تو میتوانی نفس بکشی؟
آه که این دودهای سیاه همهی دنیایمان را فرا گرفته است، به جای باد و نسیم و چرخش موهای پریشان مادرم حال صدای نعرهی این خونخواران دنیایم را پر کرده است
دیگر پرندگان نمیخوانند
دیگر آشیانهای نمانده تا خراب کنند
چه شد با دنیای ما که اینگونه در قهقرا فرو رفتیم
چه کردند با جنگل مغرور که اینگونه تنها و یتیم ماندیم
چندی است که آن غرور را به این چاپلوسیها فروختهاند، یاغیگری را به اطاعت واگذاشتهاند و زیستن را به مرگ ترجیح دادهاند
همهاش از آن روز شوم آغاز شد، از آن روز که مادر، فرزند دیوانهات را به جان راه دادی
چرا هیچگاه هیچ با آنان نگفتهای
شاید تو نیز خویشتن را به لالی زدهای
نمیخواهی چیزی بگویی، اگر آنها را به محضرت نمیپذیرفتی امروز اینگونه به سنگ قبرت در نمیآمدم
هر روز خودم را به این قبرستان نمیرساندم
وای یاد آن برکه سرکش دیوانهام کرده است، میخواهم دوباره خود را به میان آن آب روان رها کنم تا او همه چیز را از تنم بشوراند
میخواهم دوباره سر به بالین تو بگذارم که برایم لالا کنی
دوباره پرندگان برایم بخوانند، به من بگویند که دنیای زیبای ما تمام ناشدنی است، تو نامیرایی و با من خواهی ماند
مادر تو را دفن کردند؟
آتشت زدند؟
دفترت کردند؟
زغال شدهای؟
مادر با تو چه کردند؟
پدر تو را چگونه سلاخی کردهاند؟
صدای دیوانه کنندهی این ارهها جانم را به تنگ میآورد
اما باز هم خود را به این قبرستان رساندهام، باز هم هر روز به این قبرستان میآیم
میدانی اینان هر روز در حال پیش بردن حماقتهای خود برآمدهاند؟
میدانید با دنیای شما که هیچ، با دنیای خود چه کردهاند؟
ای کاش مادر ای کاش پدر باری با اینان میتاختید باری بر اینان میگفتید و اینان را به خود فرا میخواندید
ای زادهی مغرور من، میدانم که به تعلیم تو جبر بی معنا است، میدانم که هر چه آزادی است را شمایان به من آموختهاید، لیک اینان دیوانهتر از هر چه فکر کنی کردهاند
خانهی سبز ما را به قبرستانی سیاه بدل کردهاند
صدای رعشه آور تیغها را میشنوید؟
دوباره در حال سلاخی آمده تا جان را بدرند، آمده تا زندگی را به کام مرگ بفرستند
پدر میدانی شمایان را که کشتند برای قتلعام دیگران را نیز سلاخی کردهاند، حال دیگر چیزی از آن خانواده باقی نمانده است، همه را به کام مرگ فرستاده و جنازهها را بر روی هم گذاشتهاند
هر روز به این قبرستان میآیم و هر بار جنازهها را به چشم میبینم، هر روز لاشههای زندگی را به دوش میکشند، صدای رعشه آور را به آسمان بلند و تنهها را به زمین میاندازند و اسمان سیاهتر شده است
پدر میبینم که چگونه هر بار سرفه میکنند، هر بار که تیغ را به اسمان میبرند، دود سیاهی زمین و زمان را پر میکند و دیگر مادر نیست که زشتی آنان را به درون حنجرهی خود ببلعد
دیگر تو نیستی که زشتی را پاک کنی، دیگر تنها زشتی باقی مانده است
ای وای خانوادهام را سوزاندهاند، بر روی جنازههایتان به مانند فرزندانم مهر میزنند، همه را لکه دار کردهاند، اینان لکهی ننگ جانان جهان شدهاند ئ هر بار این لکه را به تنی آلوده کردهاند
تن رنجورتان در گوشهی این قبرستان به روی هم تلنبار شده است و هر بار برای تکه تکه کردن شما از هم پیشی میگیرند
پدر میدانی چه دیوانهام کرده است؟
اینان بر روی جان شما مینگارند که با ما مهربان باشید
آیا اینان مجنوناند و یا ظالم؟
آیا میتوان این دیوانگان را به مهر فرا خواند؟
آیا میتوان این جلادان را به آزادی رها راند
نمیدانم اینان چه هستند و لیک میدانم چه باید کرد، خواهم کرد، دیدهای که کردهام برای بودنتان برای زندگی بخشیدنتان باید کرد و دیدهای که میکنم
مادر دلم هوای مادربزرگ پیرمان را کرده است، خاطرت هست او را درخت زندگی مینامیدند
او پیر این جنگل بود، جنگل که به قبرستان بدل شد او را نیز در همین قبرستان سلاخی کردند
ای وای مادر نمیدانی چگونه صدای رعشه آور تیغ را به اسمان بردند و چگونه تن رنجور او را بریدند و به زمین ریختند
بسیاری اشک ریختیم، آمدیم به نزد مادربزرگ ساعتها اشک ریختیم، او مرده بود، آیا زندگی هم با او مرد؟
مادر بزرگ پیش از مرگ هر بار به من خواند که باید زندگی را بار دیگری آفرید، او آرزو به زندگی داشت، او همه را به زندگی فرا خواند و بیشک به مرگش زندگی را دوباره آفرید
این قبرستان دیگر هیچ از زندگی در خود ندارد و همه جا را مرگ فرا گرفته است، گردهی مرگ را بر در و دیوار پاشاندهاند، نه برکهای درمیان است، نه جانی که پرواز کند، در اسمان همه را به تیغ بستهاند، تنان بر زمین را زخمدار کردهاند و با خیالشان به مرگ دیگران زندگی خواهند کرد
اما تو میدانی که زندگی بخشیدن زندگی خواهد آفرید، ای کاش آنچه هماره به من آموختی را یک به یک بر اینان میخواندی
ای کاش پدر تو با صدایی رسا فریاد میزدی، آنگاه که تیغ به تنت میکشیدند از زندگی برای اینان میگفتی اما باز هم سکوت تنها راه تو بود
پدر من مثال تو نیستم، من همچون مادر نخواهم بود من فریاد خواهم زد، من اینان را به بیداری خواهم کشاند، آنکه خود را به خواب زده است را نیز بیدار خواهم کرد، بیشک بدان که به فریاد من همه بیدار خواهند شد
باز مرا به آرام ماندن دعوت کردهای،
من آرام نخواهم بود،
آری آنچه از زندگی آموختهام را به دیگران خواهم آموخت تا به جای بدل زندگی به مرگ، مرگ را به زندگی بدل کنیم
دوباره او آمده است، دوباره این دیوانه خود را به کارخانهی ما رسانده است
کارگر برو و این مجنون را از کارخانهی چوب بری ما بیرون کن فکر کنم بیماریاش مسری باشد