سخنی با شما
به نام آزادی یگانه منجی جانداران
بر خود وظیفه میدانم تا در سرآغاز کتابهایم چنین نگاشتهای به چشم بخورد و همگان را از این درخواست باخبر سازم.
نیما شهسواری، دست به نگاشتن کتبی زد تا بهواسطه آن برخی را به خود بخواند، قشری را به آزادگی دعوت کند، موجبات آگاهی برخی گردد و اینچنین افکارش را نشر دهد.
بر خود، ننگ دانست تا بهواسطه رزمش تجارتی برپا دارد و این رزم پاک را به ثروت مادی آلوده سازد.
هدف و آرمان، من از کسی پوشیده نیست و برای دانستن آن نیاز به تحقیق گسترده نباشد، زیرا که هماره سخن را ساده و روشنبیان داشتم و اگر کسی از آن مطلع نیست حال دگربار بازگو شود.
بپا خواستم تا برابر ظلمهای بیکران خداوند، الله، یهوه، عیسی، انسان و یا هر نام دیگری که غایت و هدف را هماره باقدرت تلاقی داده است، فریاد برآورم و آزادی همه جانداران را فراهمسازم. رهایی جاودانی که دارای یک قانون است و آن احترام و آزار نرساندن به دیگر جانداران، گیاهان، حیوانات و انسانها است.
بر خود ننگ میدانم که در راستای رسیدن به این هدف والا که همانا آزادی است قانون رهایی را نقض و باعث آزار دگر جانداران شوم.
با مدد از علم و فناوری امروزی، میتوان راه گذشتگان را در پیش نگرفت و دگر چون گذشته برای نشر کتب از کاغذ استفاده نکرد، زیرا که این کاغذ از تن والای درختان زیبا غارت شود و موجبات مرگ این جاندار و تخریب طبیعت را حادث گردد.
من خود هیچگاه نگاشتههایم را بر کاغذ، جان درخت نشر ندادم و تنها خواستهام از ناشران کتب نشر ندادن این نگاشتهها بر کاغذ است. حال چه از روی سودجویی و چه برای ترویج و اطلاعرسانی.
امروز میتوان با بهرهگیری از فناوری در برابر مرگ و تخریب درختان این جانداران والا ایستادگی کرد، پس اگر شما خود را مبلغ افکار آزادگی میدانید که بیشک بیمدد از این نگاشته نیز هیچگاه به قتل طبیعت دست نخواهید زد. اگر هم تنها هدفتان سودجویی است و بر این پیشه پا فشارید بیبهره از کشتار و قتلعام درختان میتوانید از فناوری بهره گیرید تا کردارتان از دید من و دیگر آزاد اندیشان بهحق و قابلتکریم گردد.
به امید آزادی و رهایی همه جانداران
سنگ صبور
تو شدی سنگ صبور همه جانها دنیا
چه کسی میشنود درد دلت را تنها
غم آن زن که تنش داد به دست زندان
بشکن سنگ شکستی تو دگر از انسان
تو خودت کشته و غمها به دلت در پنهان
تو بِکش زجر تویی طالب صدها عصیان
به صدا آمده این اشک بگو از فریاد
تو بگو درد دلت را به خودت ای طغیان
غم دنیا به دلت آه بیا در آغوش
نروی کوه تویی خویش شدی همآغوش
به دل آری تو بگو درد چه باشد آخر
تو خودت درد دلی، درد توییای کافر
به خدا گو تو هزاری زِ دل درد انسان
و خدا خندد و اشکان تو جاری حیوان
چه بگویم تو بگو زاده به دردم آری
نشیند است کسی درد دلم را باری
که منم بارکش درد همه انسانها
و بگو جان همه زجر کشان دنیا
تو پسر آه مریضی و تویی آن مجنون
و تنت غرق به خون گشت بیا اشک و خون
چه کسی تاب شنیدن غم دل را دارد
و نگویی که تو آن کوه تویی آن جاری
و دگربار منم آینه در رویم بین
تو بگو میشنوم درد دلت را غمگین
محتاج
محتاج نفس گر نکشد کام بگو میرد پس
عمر او بی نفس آری همه در چند لحظهاست
محتاج بر آن آب حیات و همگان در یکصف
چون کسی آب ننوشد زنده او یک هفتهاست
محتاج بر آن غوط و غذا خوردن کس
این ماه و دگر ماه بگو آن دگری او زنداست
محتاج بر این شهوت و وحشی هر کس
او کشت خودش روح و تنش او بند است
انسان همه با جان نیاز و همه تن او مُرد است
جانِ محتاج به کوچک شدن و او خود پست
بار دیگر تو بخوان چامه شعاری از ما
شعر ما را تو به طغیان و غروری بر جاه
محتاج نفس غوط و شراب و شهوت
او همه برده و در زشتی و او در غل بست
محتاج یکی جان به یکی و همه دنیا زند است
عمق نفس آزادی انسان و جهان از بند است
مردن به از این وهم جهان و همه دنیا بند است
ما را به نفس کار نباشد تا که آزادی هست
محتاج به آبا نشده قاتل کس
محترم رود و به باران و همه جان زند است
محتاج بگو بر دل خوردن همه جان قاتل هست
از کشتن دیگر نفس او جان و جهان شرمند است
بر شهوت و با عشق توحش تو بگو آکند است
لعنت زِ نسان لذت و با جور جهانی خسته است
مردن به از این وهم جهان و همه دنیا بند است
ما را به نفس کار نباشد تا که آزادی هست
34 نساء
آیه از شرم است از زشتی پلیدی از خدا
زن بزن او را بدر این سی و چهارم در نساء
خالقت انسان و او مرد است آید آن ندا
مالکی بر جان زن او را بزن مسکین گدا
زن به زیر مشتهای مرد او با خون صدا
ضجه و فریاد او بر خالقش جانم فدا
آیه از شرم است پاسخ گوید آری آن خدا
زن بزن او را بدر این سیوچهارم در نساء
دختر زیبا از ترس پدر او در خفا
وای صاحب جان انسان آن پدر جد و خدا
مردک بیمار و آن فتوایی زشتی آن ندا
جان دریده تن به خون این را ببین خالق خدا
تازیانه مشت بر جان و به صورت اشکها
مرد زیر بارِ این آیه بخوان آن را نساء
مردمان هار و به حالا از خدا دارد قضا
کشته شد زن خون او بر گردنت آری خدا
آیه از شرم است و از زشتی پلیدی از خدا
پاره باید کرد این هذیانسرایی از خدا
زن به زیر مشتهای مرد او با خون صدا
او به فریاد آمده از ظلم و تبعیض از خدا
لشگری در روی آن بیمار آری آن گدا
فصل زشتی رو به پایان آمد و قرآن خدا
ماشین کشت
چرخ این جامعه در گردش زاد و ولد است
کسر انسان و بپاش بذر نسانها بلد است
شده پیر جمعیت و فقر جوانها هوس است
تو به تختی و بکار ریشهی انسان قفس است
تو شدی آلت این چرخ بگردان نفس است
رزق و روزی زِ خداوند و دندان کس است
این شعار همه مردان تو بگو بل هوس است
نه بگو مرد فقیر است امر صاحب قفس است
تو برون آور همان طفل و باقی که خس است
امر، امر تو خداوند، خدای هوس است
چه کسی درد دلش را تو بگو میداند
چه کسی همنفس او است که اشک میبارد
چه کسی تربیت طفل به عهده دارد
به نفسها و به اشکش همچو خون میبارد
چه کسی جامه و غوطش همه با هم دارد
و به فردای همان طفل درختی کارد
چه کسی درد و بلا و تو بگو صدها راه
به سر طفل گرانش شده قربانش تا
تو نبینی دگر آن طفل نبینی دردش
نه عذابی و نه ظلمی و نه اشک چشمش
تو نبینی که زِ جان سیر و فریاد درون
به تو لعن گوید و بر جام جهان او افزون
بشو بیدار زِ خواب و چه بگویی هشیار
هدف از زاد و ولد نسل بقا و هشدار
و بگو روز دگر آلت کشت است انسان
و دگر بار هوس دارد و امر یزدان
چرخ این جامعه در گردش زاد و ولد است
امر امر تو خداوند، خدای هوس است
شکر
گوشهای از معبر این شهر نشسته طفل مسکینی
به رویش کفشها درهم به جای نقل و شیرینی
گذر از او نسانها یک به یک بیدرد درتکرار
من از خود پرسم آیا کر همه کورند بالاجبار
گذر مردی از او، او را نگاهی کرد
به فکر خویش بود چشمش گذر در اتفاقی کرد
زنی آمد به همراه دو طفلش دست در دستان
نگاه طعنهآمیزی به او بر او خدایی کرد
نگاهش بر گرفت از اینچنین انسان و از عالم
بدوز آن چشم زیبا را به عرش و بر فراز آدم
خدا را او سپاسی و به کار خویش مشغل شد
به دور از این جهانا او همه اول به آخر شد
حکایت میکنم لبخند بر لب داری ای طماع
تو که در حرص غرقی و تو مست قدرتی یکتا
چه شد آن طفل فرزند تو آیا نیست چون زیرا
که تو بر پور خود لعنت فرستادی و کشت او را
از آن شکر و سپاس طفل مدهوشی و تو مستی
به جانش شکر او بدتر زِ هر فحشی و هر پستی
به تو رو میکنم گویم سخن با تو نسان افکار
که دستی آید و دست دگر دنیا شود بیدار
بدین دست مدد جان خودت را جانو احیا کن
بگیر با دست خود دست دگر را و تو رؤیا کن
کودک آزاد
زیر چشمان کبود و اشکهایش مرده بود
تو سری و رنجها او خود خوش را کشته بود
چند سالی زیسته در قلب بیرحم و عبود
کودک و طفل است جانا زیر دریای کبود
زخم صد شلاق و خون بر جان و بر تن تارپود
با کتک با رنج او جان خودش را میربود
صبح و جای مهر خون جاری زمین دریا و رود
شامگاهان داغی تن رعشه بر جان تار و پود
آه شرح ماتم است این زندگی در قوم جود
کشتن کودک به جد و آن پدر حقانه بود
کودکآزاری و زشتیها همه در خانه بود
شاه دنیا آن خدا شاهش زمین ویرانه بود
زیر چشمانش کبود و اشکهایش مرده بود
طفل زیبا مرگ دارد او خودش را کشته بود
زخم شلاق و بسوزد جسمها آتش به دود
آن خدا در آسمان و این خدا دیوانه بود
زیر چشمانش کبود و اشکهایش مرده بود
او به پای خویش محکم زنده او آزاده بود
مدح
شاعری را همه در مدح ستودند آری
گر ثنا گو شدهای شاعر بس قهاری
شعر و شاعر شدن ارزش به تو دارد ای سنگ
شعر شد تیر و کمان و تو که سالار جنگ
لیک مدحی تو بگو گر دل آن را داری
تو به آزادی و میدان نبرد قهاری
قلمم مدح سراید و ثنا گوید باز
به درون جنگ بگفتیم مدح بسیار آواز
تو خود جرئت و بیباک تویی آن سالار
تو که فریاد کشیدی به دل زجر و دار
تویی آن مهر تو معنای محبت مادر
تن خود سوخته گرما به تو فرزند آخر
تویی آن مرد بزرگ و تویی آن زن سالار
تویی آن کودک مغرور و تویی طفل کار
تو کبیری و تو ناموس تو معنا پاکی
به تنت زخم تجاوز تو رهایی ساقی
تو پر از عاطفهای و تو پری از امید
تیغ یزدان نکشد نو گل من او ترسید
مدح گفتم به کم آری و بگو قصه دراز
این چه کم قصهی ما روز در آید به هزار
نقل مدح و همه عشاق همه قافلهها
نسل انسان عوضا مدح بخواهد همه را
آتش یزدان
در قلب جهنم تو ببین آن نفری را
برخاست بر ظلم و به قدرت زِ تو الله
با ظلم و جنایت مدد از آتش و اعدام
با خون به شکنجه نشود امر تو انجام
آن مرد و بسوزد به هزار آتش یزدان
او زنده و مردن به تو بودا به سرانجام
از حلقه برون آمدن چشم تو دیدی
دستان و دل و قلب و همان پای بریدی
زنجیر به آتش تن او را تو دریدی
یا فدیه و نعمت تو از او چیز خریدی
بین او که رها باشد و پرواز به فرجام
با ظلم نرفت و نرود امر تو انجام
با ظلم و جنایت نشده پاک خدایا
راه از من و ایمان من آزاد رها ما
بر تخت به قدرت تویی آن خالق یکتا
در پیش و پست عبد بداری تو خدایا
بین من که منم کفر همان فاقد قدرت
تنهایم و پر فخر به خود دارم و همت
لیکن منم امید منم آتش طغیان
من خالق دنیای رها عزل تو یزدان
دزد ناموس
به سرا کیسه کشیدند و شد این مسئله راه
که زنان حصر و همه مرد بدور از تو خدا
تو برو خلق نبیند که من آن خالق کَه
به چنین خلق ذلیلی شدهام شاهنشه
تو بگو آن نفری دزد زنِ خود پسرش
و ببین موی کمند و چشم شهوت پدرش
نرود زن به جز آن غل به درون مردان
به خدا خالق و شهوت زِ محمد قرآن
چشم هیز نفران در پی طفل و ناموس
تو بگو دزد زن و مست حقارت خاموش
بزن آن کیسه به چشمت تو خدا ای انسان
که تو در حصر و اسارت تو شدی آن یزدان
به کمی گفتم و این قصه دراز است اوصاف
که خدا خلع شود دست نسان در اطراف
درد خدا
من و دنیای پر از فکر من و یاد رها
به جهان مینگرم، مینگرد او به شما
من و این ذهن کلنجار و من و رزم خدا
سر پر درد پر از فکر پر از نشر رها
ذهن من سوزد و آتش به سرم آه خدا
زِ جهان زشتی و آن ظلم زِ الله و ندا
همگان دور زِ دنیای من و خویش رها
به کسی کار ندارد تو شدی پور خدا
همه دنیای تو آزادی و آزاد خدا
همه دنیا به رهایی و رها در دل ما
پر از آن درد من از درد بگو زاده شدم
زِ تو و درد تو من آه که دیوانه شدم
پر از آن فکر به درد تو و دنیا و خدا
به کنشهای شما من شدهام درد خدا
تویی و رنج و مصیبت تو و نشری زِ بلا
من و این دیدن آن درد منم درد خدا
تو و دیوانگی و خون و خداوندی و آه
من و این رنج جگر سوز زِ درد تو خدا
من و دنیای پر از فکر و من و یاد رها
به جهان مینگرم مینگرد او به شما
سایه سرد
به دنبالش بیاید سایهای سرد
ببین این سایه را سایه از آن مرد
به دنبال همو در پیچ و پسها
به کردار و به رفتار و به ره تا
جهان تاریک و سایه آمد از مرد
به دنبالش به تو دنبال تو شبگرد
از او دوری ندارد از همو راست
عیان و در خفا از او تن آراست
ببین مردی که دنبال زنان است
به یاری از زر آری پهلوان است
بگو او پهلوان پنبه زِ شبها است
از آن مردی بدارد آلتی راست
به آغوش زنان بدکاره نام است
زنان در فقر و او تشنه به آن است
بگو محتاج و آری بینیاز است
به زر او بینیاز محتاج نان است
بدر آن تن بدر آن نان شیرین
بدر با احتیاج از جان زرین
ببین آن زن ببین درد و عذابش
به لبخند تو اشک و چشم زاغش
تو شادابی و سرخوش روح تو آه
به اشک چشم زن پر درد و جانکاه
ببین آن سایهی دردت گریزان
زِ روحت در نزار و مرگ انسان
سوختن در جهنم
بیهدف دنیای را دنبال کن
در چنین ویرانسرایی هی بنوش و حال کن
نوش جانت خون جانداران خدا او آفرید
بهر طاعت از فرامینش به تو جاهی رسید
زیستن در پوچی و دنیا گذر در چشم و رو
بردهی خوبی نباشی آن جهنم روبرو
ترک هر فرمان جزا دارد بگو یا رب خدا
گر تو عصیان میکنی دوزخ برایت ناکجا
کشتهای آدمکشی صد خبط دیگر داشتی
جنگ یزدان راه دارد خود بهشتی کاشتی
در چنین غلیان عدل و در چنین داد از خدا
بوی خون میآید و بوی جنون از ناکجا
قلب در سینه شکاف و خنجری آید گلو
قبض روحت میکند وحشت زِ مرگا جان او
با هزاران درد و رنج و اشک هی فریاد کن
بر خدا و مرگ آری پس سلامی یاد کن
دوزخی دارد خداوند رحیم و مهربان
هر شگنجهگاه انسان در برش آری خزان
خوردن از چرک و کثافت خوردن آب مذاب
بر تنت زنجیر داغ آمد بگو یزدان عذاب
ضجهها و نالهها و اشکها و غصهها
رعشه بر تن آورد ترسیم رؤیای خدا
سوختن در آتش و شلاق دردی از عذاب
جشن در خون از خداوند کریه بد عَقاب
مثله کردن رود خون لذت ببین آری خدا
لذت از زجر تو و من شاد باشد شاه ما
شاه من آزادی و شاه شما باشد خدا
این سرانجام چنین دیوانگی باشد شما
خشت از جانت به بتها مینهی ای کهربا
آتش دوزخ زمین میسوزد و بت هم خدا
سوختن در آتش و برپای خود فریاد ما
جنگ تا روز رهاییِ من تو و ما و شما
دردناک
فرو رفتم به کام این جهان دردناک
درد در من لانه کرد است درد دنیا درد خاک
در چنین ویرانهای آمد به دنیا جان پاک
حرف من را کس نفهمد درد در دل سینه چاک
روز را با خواندن کابوسهای شب به خاک
دوره کردم شب همه دیدن به روز دردناک
دیدن جانی و دردی آه در دریای خاک
بوی بیمهری و مسکوت این جهان سینه چاک
یک نفر شد صد نفر صدها هزاران دردناک
این جهان انسان گذر کرد و ببین من غرق خاک
این جهان را درد باشد نوشدارو زهرناک
سوختم در کام این انسان شاد و طربناک
آتیه فردای این دیوانگیها هولناک
آن خدا انسان زمین و جان جانان بیمناک
من فرو رفتم به کام این جهان دردناک
لیک من درمان دردم از خدایان ترسناک
باک ترسان از من و عزم من آری بیمناک
من به میدان و جهان را میکنم آن خاک پاک
نا امیدی دور از دنیای ما از دردناک
هول آن محور رهایی میکنم گرداب خاک
مست مکر
به عزای وطنم اشک بریزم ساقی به عزا آمدن ما و از آنان شادی تو زِ آرمان خودت دور شدی و حامی چه شد آن مردم ما و چه شد آن آزادی زِ نها گو وسخن آور و از جان زادی چهشد آن عزم و تلاش و چه شدآنآزادی چه شد آن خون زمین ریخته از ما باقی بهرختمرگو به تب وای شدی تو راضی تو خودت عزل بکردی و بر آنان جاهی من از آن دور نباشا همه جان آزادی به کمی قانع شدن گو تو مرگ آزادی و کسی راه نیابد به رهایی شادی | | بده می بر من و آنان به حقارت باقی چه شد آن شورش ما وای همه شرمابی تو از آن سیل به خون مشت شده از ساقی تو به کَه قانع و آنان به سرت شد تاجی همه لب مکر به خدعه تو و اینان کافی تو به کَه قانع و آنان به سرت شد تاجی تو به اینان بده آن جاه و مقام و کاخی نبود فکر هدف را همه آنان شادی و چنین شرم به سرمستیِ مکر باقی زِ من ایمان و به جان همه گو آزادی من که مردم و بمانم به رهم جان باقی به جز آن فدیه به جان و سپر آن آزادی |
جهان آرمانی
ببین تصویر دنیایم تو انسان به قانونی که دارد حرف یک راه بگو نابودی فقر است و تبعیض جهانی را که در آن هر نفر جان نه میمیراند و جان گشته او شاد همه دارای میهن کشور آزاد کسی کافر نباشد در چنین راه مسلمان و کلیمی دور جنگا کسی با زور قانونی ندارد بر او دور است تحمیل و خفقان جهان زشت امروز و به طغیان جهانم را به معنی داد آزاد بگو باید برای آن که خواهد همه دارای میهن کشور آزاد همه جانها به ارزش باد یکسان همه دارای ملک آزادی و کیش به تبلیغ او کند دینش هویدا و کودک در چنین دنیای مختار بگو راه من و یارم همین است بگو جانم کف دستم خدایا ببین تصویر دنیایی که در آن | | جهان آرمان و آزادی هزاران همگان محترم آزاد جانها بگو نابود آن جنگ است و تحمیل به باورهای خود باشد همگان به باورهای خود پایبند و آزاد نفس بر باور خود باشد و شاد بگو کفار در شهر خودش جاه به قانون رهایی پایبندا به باورهای خود قانون بکارد به ایمان و به علم خویش گردان فروپاشیِ ظلم انسان و یزدان همگان محترم آزادی و داد نباید را خودش او پیش خواند نفس بر باور خود باشد و شاد بگو انبات و حیوان باشد انسان نفس را میکشد در باور خویش به حقانیتش او داشت همراه به هجده سالگی راهش چه هموار نفس را میکشم از آن این است جهان آرمان و آزادی و کسری خدا آزاد دنیا هم رها جان |
ظلم بر زنان
قصهی ظلم خدا آه دراز است فغان
ظلم بر عالم و آدم به تو حیوان و به جان
قصهی ظلم خداوند شه ظلمان به زنان
بس دراز است چنین قصهی تلخی به عیان
سخنش باب زنان دندهی چپ از مردان
درد آن حاملگی عادت و هر ماه و فغان
تویی آن عامل تحریک تو شیطان زمان
تو گناهی و سبب رانده شدن آن انسان
حق تو نیم و تو وارث شدهای نصف از آن
آنچه مرد میبرد از حق پدر وارث آن
به حکم آمده شاهد شدهای وای بر آن
دو نفر زن به یکی مرد نیرزد عجبان
بزن آن زن که به فرمان تو فرمان ببران
تو شدی بردهی الله و زنا برده فغان
زن تنها شده بازیچهی دست ظلمان
بخر او را و به مهرش تو بدر جان زنان
بزن آن سنگ به چشم و بزن آن سنگ به جان
بکش این وسوسه را بل هوس ای شاه شهان
قتلعام همه زنها و نماد از شیطان
بکش آن زن که شده ساحره افسونگرمان
هدف از خلقت او آلت دست مردان
چون خدا مرد و به شهوت شده او شاه شهان
صد هزاری تو بگو ظلم خدا بر زنمان
این خدا ظالم و ظلمش همه آید به جهان
بس کن این خواندن و برخیز تو ای مظلومان
زن ما شور و همان شیر زن محرومان
تو بپاخیز و بدر این کفن بیکفنان
تو نمادی زِ رهایی و رها از دلمان
بشکن این بت و نام همه ظلمان و شهان
همه جاندار و همه جان شده آزاده جهان
لفظ زن دور و بگو جان به جهان آمد بیش
همه آزاده و بیباک بگو آزاد کیش
این جهان را به دگرگونی و انسان به فرا
همه جان لایق آزادی و آزاد به راه
قِتل همراه
آزادی ما در گروی فن بیان است
آزاد جهان گفتن و آن راز عیان است
در کام چنین دوزخ و گفتن که حرام است
گر حرف زدی کافر و مرتد به میان است
اجر تو از این گفتن و زندان شدهات جاه
گر لب به سخن بازگشایی قِتل همراه
آزاده تو در دین و نشد دین به تو اکراه
پایان سخن تیغ به گردن قِتل همراه
لب خامش و فکر آغش بر جهل و جنون تا
جان را به سلامت ببری قوم اهورا
گر معترضی لب به سخن باز نکن تا
جان را به سلامت ببری قوم اهورا
آزاد تو در گفتن و لیکن ته آن مرگ
لب بر سخن از بید زِ باد مردن هر برگ
آزادی افکار و سخن هر چه دلت خواست
پایان جهان مرگ و جزایش قِتل همراه
آزادی ما گفتن و گفتن به عیان است
قتل و قِتل استاد بر آن فن بیان است
ناامیدی
کفر در آیین ما آن ناامیدی است بگو گر این جهان بر ضد ما است اگر حتی نباشد ذرهای راه به عزم خویش ایمان آور ای یار به سختی و به درد و باز تکرار بگو کفر است در آیین ما کار به میدان و به جنگ و باز تکرار به جبر این را بگو و خوش نگهدار | | بگو بر ما امید آن اصل گیتی است امیدم این جهان را تکیهگاه است امید ما کند دنیای همراه امید دنیای ما دنیای گلزار امید ما رهایی آورد یار کجا عزم و امید آید به پیکار رهایی از امید آید به اجبار امید ما رهایی آورد یار |
هوس و عشق
هوس وسوسه دارد به ضمیرش انسان
پر نیاز است چنین خلق کَهی از یزدان
شده درگیر به آن عشق دروغین از آن
عشق و شهوت به هم آمیخته در این زندان
طلب آن سود بگو شهوت و تنها عریان
به هم آمیخت تنها و بگو رفع نیازا انسان
نام این رابطه را عشق گذارد یزدان
خجلا واژهی عشق است از این ددمندان
رخ زیبا سبب عشق نباشد هرگز
مگر عشق تو خداوند بگو شهوت کذب
رخ و اندام ببیند و شد آری مدهوش
پر از آن وسوسه و حرص و هوس حالا کوش
تو شدی فارغ از آن تن تو دوباره عاشق
هوس از پشت هوس آمده شهوتها پی
خجل این شعر خجل واژهی عشق است تاکی
تا زمانی که خدا بادهی شهوت پر می
من و تو معنیِ این عشق دگربارِ کنیم
دفتر شهوت پر وسوسه را پاره کنیم
تو بگو عشق شده شادی و آرام است یار
تو بگو پاکی و مهر است و تو عاشق همکار
جیب پشت
در پی لقمه نانی به سرش زد آواز
بگذرد عمر گران و نشود دست دراز
در چنین دیوانه بازار و چنین دیوانگی
عمر را کردن هدر صد حیف بر دلدادگی
اینچنین مشغول دل بیمار روزی است جان
درد بیدرمان بیپولی ندارد سخت جان
آدم بیپول بیفکر است و فکرش روزی است
گر جهان زیبا و زشت است او پی آن روزی است
طفل او دارد هزاران آرزو بر سر رفیق
مرد بیچاره جهان بیند به جانی زشت زید
او هدفهای بزرگی در سرش بود است جان
لیک در چنگال پول است و همآوایی است خان
عصر ما عصر جهان بینیِ پول است و فریب
مردمان در حصرت و حرص و طمع باشد نصیب
سیب سرخت را بهدستحرصاوکنداستسیب
این جهان و آن جهان عمر درازی از فریب
ای که بیداد این جهان را جان خوداوغرق کرد
کشت از جان نسان او دیوهایی خلق کرد
زشتیِ دنیا به تو فرض است در این زشتراه
آن یکی زیر کمر آن دیگری در جیب شاه
زمزمه
آن طفل ببین پاک همو فطرت جانان
غم دارد و از اشک دریا شده حیران
بر روی همو کشت نفر جان تو حیوان
او اشک زِ دنیا نفسی برد خدایان
این چیست خدایا زِ تو این خلق چو انسان
این او که نفس برده از ما و زِ جانان
او کودک و خود بین که خدا بود چو انسان
سر میبرد و میدرد او جان تو جانان
در گوش سرود آمد از آن جبر تو قادر
از خشم خداوند ابوالقاسم و جابر
از ذبح از کشتن و از خون به تو قربان
از دشمنی و رجم و حدود قهر خدایان
خالق به چنین نظم تو باشی تو که یزدان
این طفل اسیر و شده آن مسخ خدایان
تفریح همو گشت ببین کشتن جانان
آزار تو جانم نفسم عشق تو حیوان
آتش زند او گربهی ما و فلج آن سگ
ویران تو ببین لانهی موران و به جان برگ
از گردن آن قوچ برید و فوران خون
سیل آمد از آن خون و ببین خلق تو مجنون
فرجام چنین طفل ببین سیل خدایان
آن عبد به کشتار و همان عبد به سلطان
گو با من و با من تو بخوان یار تو جانان
با مهر دگرباره شود خلق و جهانان
از بطن مرام خود و از راه رهایی
از بودن در فخر از نشر سیاهی
از پاکی و گو از دل آن جنگ بر آن جبر
از صد و هزاران ره دیگر تو بگو جمع
حالا تو ببین او به نخست و ره تابان
او گشت به نشر و به رها عزل خدایان
او حامی قانون و قضا نشر رهایی
روحش تو ببین آمده بر خویش سیاهی
او فطرت خود را که بیاراست همو راست
او کارد وجان را به رهایی و ببین ظلمت او کاست
او خلق شد آری به دگربار هویدا است
فرجام تلاشا به رهایی به دل ما است
ایران
تو از ایران خودت میگذری ایرانی
تو بریدی و تو مأیوس تویی زندانی
تو از این سیل نسانهای به خواب مینالی
و به خاموشی و او نعره زند ایرانی
نفر ایرانی و خون ریزد و او میمانی
تو به نفرت شده اشباع تو بخوان میخوانی
گوهر گمشده امروز شجاعت فانی
بزدلان تاج به سر خنده به ریش مانی
زِ دل خاک بریدی و گذر جانانی
همه دنیا شده ایران و تو ایران خوانی
تو پر از وهم و پر از کین و تو سرگردانی
به دلت آمده این شعر که با من خوانی
به رهایی قسم ای یار تویی آن بانی
تو به امید رهایی به جهان میخوانی
بشکن حصر رهایی و تو با من مانی
که به امید رها جان رها میخوانی
به رهایی قسم ای یار تویی آن بانی
تو به امید رهایی به جهان میخوانی
سکوت فقر
به سیلاب شد است غرق او آدم فقر است
بر پول و به دنیا همو آتش و درد است
در این دار مکافات مگر حوصلهای هست
گر هست تمامش تو بگو جستن زر هست
ای وای در این دوزخ دنیا همه ترس است
صبح و به شب و روز هماره پی زر هست
او غرق به سیلاب غمش ماتم و درد است
آشوب و به فریاد تقلا و به ترس است
از او شده دور و همه دنیای گریزان
در پیچ و تب زندگی گشتن دوران
او در پی پول و گذر ماتم و درد است
با این نفران سیل تمنا همه حرف است
گر سیل به دنیا همه بینندهی درد است
بر او نظری نیست که زاییدهی فقر است
او غرق به سیلاب نیاز آدم فقر است
این ساختن جام جهان در پی زر هست
سازد همه انسان دل بیرگ و به مرگ است
هیهات که دنیا همه ظلم و همه درد است
انسان نیاز ساکت و او قانع به مرگ است
پایان چنین بندگی امروز به عزم است
فریاد بکش با من و از بند رها باش
پایان جنون و همه دنیا به رزم است
چهارچوب
مرا در چهارچوب کس نباشد جای
بین شکستم چهارچوبت را ببین ای وای
این قفس از آن تو زنجیرها در پای
من شکستم قفل و زنجیرت ببین ای وای
درس میگیرد زِ هرکس او زِ هر جان رای
لیک او در چارچوب کس نباشد جای
آن سخن از دشمن و از دوست از هر رای
درس و پندا گیرد او را ببین از مای
همچو ما کس نیست ما را بین که بیهمتای
ما همه تابو شکن مسلک گریز از رای
طاقتم طاق از شما چهارچوب و بست و پای
این نسان در حصر و زنجیرا ببین بر جای
عزم ما جنگ است و فریاد هزاران وای
این جهان آزاد و آزادی همه از مای
جان ما در چهارچوب کس نباشد جای
بین شکستم چهارچوبت را ببین ای وای
مرد طماع
رد شد آن فربه نفر آن مرد طماع بر زمین مستانه جولان میدهد تا به روی پای او خم شد نفر تا همه در بر مرید و مرده الله به زیر پای او فرشی زِ خونها به قصرش آمدی برج و حرمها زمین آمد ببین او را که در ما نفر عمری زِ کشتن بود افرا اگر زنباره یا دزد است و خونخوار نفر ماند است در کار خود الله بگو شاهی همه زشتی و آن شاه بزن بشکن تو تخت هر نفر شاه | | بگو آن عاشق پول و ریا فرزند الله او بنوشد خون مسکینان تن را خداوند زمین شد مرد طماع خداوند زمینی مرد طماع همان خون از دل آن بیوه زنها زِ خشت جان طغیان است و الله بنوشد خون و بر تختش شود شاه خداوند و عزیز و او شده شاه همه در پای او مخلص به کردار چگونه زشت را کی کرده او شاه خدا باشد نفر قاتل شود شاه که سرور را نمیخواهد زمین ماه |
مسکین رهایی
مسکین رهایی نشود آزاده هیهات چنین ملت پستی تازه با ترس کسی راه نیابد آزاد این ملت ما پس زِ چه رو این حالاند اینان سر تسلیم به پای قادر دستان به هوا در طلب ایماناند مسکین رهایی نشود آزاده بر جان خودت ترس زنجیر به دوش از دیدن پستیِ شما دونمایه من جان به فدای تو طلب آزادی از ترس بریدم تو بگو مرگ باک آزادی خویشتن بگیرم دنیا آزادی ما از طلب ما از کوش | | دستان تو در خون اسیران باده سر ساید همو راه خدایان جازه با دست گدایی نشود جا آباد آنان همه مستی به حقارت بالند گاهی شده الله و گهی آن زائر ایمان زِ خدایان تو بگو بیجاناند هیهات همو مست حقارت باده تو رعیت آنان به سرت شد مدهوش آنان همه الله و شمایان باده آزادی خویشتن بگو جان باقی برخاسته از جان تو بگو جنگ پاک از جام جهان و تو خدایان الله سهل است همه مرگ رهاییم از هوش |
باران آزادی
شجاعت را بخوان با من به پیوند شجاعت را به تقدیرم کشیدم غرورم در ره پاکی و آزاد ببارد بر زمین باران آزاد بگو از جنگ گو نابود شهوت ببین در دست من راه است و تعلیم ببین من را و لشگر پر غرورم من آن نورم به تاریکی و طغیان به جنگی آمده در راه آزاد صدا آید صدای بور و باران بگو آزادی دنیا به راه است نگاهت میکنم در آسمان شاد ببین این آخر راه است و حالا ببین این جنگ پاک و آن سلحشور ببین پایان کار و بردگیها همه آرام و در آسایش و شاد بگو ما خانه از ظلمت گرفتیم جهان آزاد و آزاد است جانها ببارد بر زمین باران آزاد | | شجاعت او پدر مادر و فرزند شجاعت جان من بر او رسیدم بگو جنگم رهایی کرده فریاد همه زخم تنم تیمار و دلشاد بگو پایان راهی ای تو ظلمت ببین آزادی دنیا به تعیین ببین جنگ و رهایی را که نورم همان نور از دل شمع و به دل جان خدا ظلم و همه زشتی در آن باد بخوان پیروزی پیروز جانان جهان آزاد و آزادی جان است بر آن تخت سپید ظلم و بیداد جهان آزاد و آزاد است جانا ببین آزاده را در جنگ تو نور جهان آزاد و آزاد است جانها همه تعلیم آزادی و آن داد به رزم خویشتن آن پس گرفتیم همه در شادی و آرامش آنها همه آزاد و آزادند دلشاد |
ظلم
نقل این قصه دراز است بگو بیپایان
زِ عزل آمده تاریخ خدا و یاران
قصه گو گوید از آن بود و نبود جز یزدان
و خدا خون طلبد قصهی او خونخواران
به شروع خون و ببین عرش به خون بارش خون
قصه و کیش خدا قدرت و مسلک به جنون
به دل کیش یهودا تو بکش آن گاوی
که خدا خون طلبد بخشش او بر باقی
ببر آن گردن و با خون به زمین فرشی ساز
و بریز خون هزاران بز و در خون پرواز
بکش آن بره سپید و تو بیاور در پیش
بکش او را و به قربان شدهای یزدان کیش
گرگ و خفاش بگو مار نشان شیطان
بکش اینان و بکش صد دگری را یزدان
که شده خلق برای تو همه جان حیوان
تو شدی اشرف مجنون شده آری یزدان
بدر و خون به زمین ریز و بکش هر حیوان
از یکی پوست تو خواهی دگری نطف و جان
بدر و گوشت بخور خون تو بخور ای انسان
پدرت خونِ زِ قربانی و تو خون از جان
به اسارت تو اسیری و تو بنده انسان
به خودت بنده بیارای تو پور یزدان
به سبع رام شد آری همه شیر غران
تو شدی صاحب و صاحب به تو آن شه ظلمان
ظلم بسیار بگو ظلم زِ شاه ظلمان
تو خدایی و تو ظلمی تویی آن انسان
شهوت اجبار و ببین حصر میان حیوان
بنده الله برد بندگی خود انسان
قصهی ظلم خدا آه دراز است عصیان
فکر بر جام جهان و تو شو آن طغیان
بشنو این که صدا نیست همه فریاد است
همه فریاد رهایی همه جان آزاد است
شده آزاد و رها عزم و تلاش این جان
تو بگو ما و نسان و همه انبات حیوان
سیب سرخ
سیب سرخی از گناه در دست انسان
آزمونی در ریا از لطف یزدان
مار و شیطان در پی گمراهی ما
ما همه گمراه و خالق را ببین شاه
آن زن و آن وسوسه شیطان کرا
در عذاب و آتش و سوزد زمین تا
نام یزدان اقتدا او میشود شاه
زن بسوزد او نماد شیطان افرا
میزند بر جسم سیب سرخ هوا
خون زمین جاری شد آری لطف الله
این زمین سرخ و ببین آن سیب در ما
میکشد همخون خود را اذن الله
این زمین در خون خود غرق است و در ما
میچکد از جسم سیب سرخ هوا
سیب و سرخ و آن جنون از خالق از ما
بسط داد از قلب شاه بیداری الله
سیب سرخی از گناه در دست انسان
آن گناه و آن جنون خالق شود شاه
از دل سیبی که سرخ است میچکد خون
آن خدا سیراب باشد او است مجنون
شکستن حصار
به زندان و در حصر دنیا حصار
به فریاد و در جنگ بر چوبه دار
مرا این جهان حصر و زندان قفس
به زندان کوچک چو جستن نفس
دو دستان به غل هم که زنجیر پا
و ذهنم بدر غل و زنجیرها
مرا باک دنیا نباشد به چشم
زِ تو سیر دنیا و بر جان اشک
به عزم من آن میلهها ترس و باک
بخوان من که جنگم و سالار پاک
زِ این گفتهها لرزه دارد قفس
شکستم خدا تخت و قدرت هوس
و جسم من آری به غل غرق آب
به روی طنابی و پایم به تاب
و آن موج من سیل و هم در خروش
بشوید جهان را و رزمم سروش
یکی را کشد لشگری را هزار
ببین در برت ای خداوند هار
بدر تن بکش جان ما را قهار
جهان راه پیماید و ما شکار
به زندان و در حصر دنیا قصار
جهان را دگرگون ببین نوبهار
رزم طغیان
ما بر دل این جام جهان بهر همانیم
گو رزم بگو رزم که ما یار همانیم
از رزم بگو بر من و تفسیر همان را
از بسط رهایی و همان راه و همان راه
این رزم من و تو و بگو ماه همان است
این رزم رهایی و همان راه عیان است
تغییر تو انسان و نگاه بر دل جانان
جان را تو بگو ارزش و دیگر نه خدایان
مبنای جهان را تو بگو عدل زِ جانان
قانون و قضا راه رهایی ره تابان
تا بسط چنین روز ببین ما به همان جنگ
جنگی به خدا عزل خدایان و نسان ننگ
خواندن و سرودن و بگو فاش زِ ادیان
آن ظلم و جنایت زِ خدا گو تو به اذعان
آغوش گشا و مددی جان تو حیوان
نیکی به طبیعت پدر و مادرمان خان
این راه و به جنگ من و لشگر زِ تو طغیان
آن سیل جماعت تو بگو عاشق طغیان
این رزم به پایان نرود جز به همین راه
آزاد شود جان و بگو عزل خدا شاه
بهشت
صدایی بر زمین بشنو سپس خاموش باش
طالب حور و بهشتی پس بکش باهوش باش
آیت و رمز و صدایی از خدا مخدوش فاش
رهرو بر جنت بکش پر خون و پس بر جوش باش
آن ندای ظلم از پیغمبران خاموش باش
آن زبان و دست و پاها را ببر مدهوش باش
خون بریزد جام یزدان خون قدسی نوش باش
کشتی و بخشنده آری جنتا مفروش باش
در تجاوز جسم بیجان را بدر چاووش باش
من بکش او را بسوزان جنتا مغرور باش
این سرای شهوت است بر جنتا مفروش باش
صد غلام و حور جانها را بدر مدهوش باش
نالهها در این زمین و آن زمان خاموش باش
تو بکش جان را بگیر تو آدم باهوش باش
این صدای مرگ و این چامه به زر مفتوشباش
طالب حور و بهشتی پس بکش باهوش باش
جامپرخون سوی جنت کشتن و در کوش باش
وای از این بیمار یزدان گفتم و رازی است فاش
اشک
این صدای قطرهی اشک است بزن فریاد تن
این صدای قطرهی اشک است ببار باران من
جاری از چشمان من بر زخمهای قلب و تن
قطرهی اشکم بباران جان فریادی است تن
ای زبانم اشک فریادی بزن ای اقتدار
گو زِ رنج و دردها گو از رهایی افتخار
این زبان گنگها باشد بگو دوزد لبان
گو تو با اشکم ببار ای التیامم ای بهار
قلب رنجور از عذاب از دیدن یاران یار
از چنین وحشیگری از عمق کشتار بهار
دیدن ظلمت نبین چشمم ببار باران ببار
من به تنهایی و اشکان و بگو مونس تو یار
بس کن این شرح عزا ای یار من یار رها
ننگ بر کس خود فروشد دام یزدانان هار
فخر باید بر غرورا جان خود را بر بهار
این بهار از عزم تو آمد بگو ما را تو یار
گو تو تنهایی بگو فقدان امید است ای هوار
عزم باید رزم سازد بین تو لشگر را هزار
گر تو از طغیان و از شوری و آری از بهار
آمد آن آزادی از عزم من و ما گو تو یار
عیسی مسیح
شادیِ همه سوگ از رجعت آن باد
بیرحمی و دردا به جهان بود به آن زاد
یزدان به جهان بذر منا کاشت به بیداد
من مجری کشتار خداوند خدا زاد
تشییع جهان دوش همو خالق بدذات
عیسی به جهان زنده و عالم همه کذاب
مسکوت همه خلق و دهان پر زِ مذاب است
فاتح به جهان آمده دنیا به عذاب است
از شرق به گام آمده تا غرب به کشتار
از تیغ گذر میدهد او سر همه بر دار
او صورت مرگ است عذاب است خدا زاد
همخوابگیِ خون و فساد است زِ بیداد
آتش به جهان باز جهنم شده درها
سوزد به خدایان و زمین تک و تک و افرا
او کشت جهان را و همه اصل نفرها
مادر به شکم طفلی و عیسی شده الله
خضر است بریدن سر کودک و نفس را
او میکشد از کشتن طفلان خودآگاه
موعود خداوند عیسی و مسیحا
آمد به زمین آخرت و آخرِ الله
از خون و به کشتار شروع قصه همین راه
پایان خداوند عِقاب ظلمت کرا
بیدار وجدان
مدتی دور از جهان خویش بودی جنگ پاک
بیرق جنگت شد آن نان شب و خواندن کتاب
بار دیگر در دلت آتش سرود و سینه چاک
باز هم شعر و قلم دفتر برایت رزم پاک
نالهها را بشنوی امروز آن روز قضا است
روز بیداری تو بیداری به عدل و داد راه
زنده باید کردن آری جان آن مظلومگان
طفل و حیوان و نسان در عالم جبر جهان
بار دیگر میدرم این زندگی در مرگ تاک
بار دیگر چامهای با خون تن از آن یار پاک
روزگاران درازی نام جان را بردهام
در دلم صدها نفس با جان تو من زندهام
باردیگر گویم و باید تلاشی باش پاک
من زِ تو با من تویی دنیای را بیدار خاک
خستگی
خسته از دنیای دور از باور ما خسته از نجوای رندان دغلباز خسته از گفتن شنیدنهای بیمار خسته از خفتن بگو سال و دگر سال خسته نشر و این بیان خستگیها خستگان را جان دیگر آمد آن راه خستگان پر قدرت و برپای خود راه خسته گشتی نشر ظلم و دیدنش شاه | | خستگی در روح و تن در قامت ما خستگی در ذهن و در آغوش غم ناز خستگی از وهم و اوهامی خریدار خستگی پرواز و مرغی بیپر و بال خستگی در تن بماند خستهای آه از امید دیدنش دور خستگیها خستگی دور از همه جان و نفسها ما همه زنده به آزادی و آن راه |
زن
مرد بودن این زن شده این راه معاشش
دادنِ لقمهی نانی به سه طفلش شده این آه بهایش
او جان خودش جسم و تن و داد به حراج
تا سیر شود طفل صغیرش بر این باج
ای وای بر این قوم پر از شهوت و بیمار
از ریختن خون دگر شاد شد این بار
مردان هوسباز و تن سوخته از زن
آتش زند آن مرد زنش را به تو صد بار
زن زیر تن مرد خدا دید و لبش سوخت
شاید نگران صیغه نباشد دل و این بار
مردی که چنین کرده پر از شادی و سرمست
سر خوش زِ چنین قتل زن و در غل و در بست
زیر تن این مرد جان داد و تنش را
تاراج کند مردک بیمار و جهان پست
بیدار توانی شوی از وهم و چنین حال
تو قاتل جان نفری هرزهگر پست
زن سال به پیری و همه شاد از این کار
کودک شده بالغ زِ بزرگی زن و یار
مردان هوسباز بگردند که بسیار
باشد چو زن ما همه زنهای گرفتار
زن بود و هزاری زن و هیهات به مردان
قاتل شده آن مرد فرزند خدا خان
ارزش
این خدایان را ببین دنیای بس بیهوده را
ارزش آنان چه باشد در جهان پست خدا
ارزش دین و خداوندیِ او در آسمان
ارزش دنیا پرستی و به تاراج زمان
پول گشتِ محور آدم شدن انسانیت
خواندن و دانستنا هیچ و به مدرک عاریت
وای از این دیوانگیها و جنون از خلق کَه
زشتی و زیبایی دنیا برای حور و شه
بر جهان شاه و بگو او منزلت دارد نفر
آنکه پولش بیش باشد شاه دنیا است بر
ارزش انسان به زشتیها و در دین است بس
حاجیان در کعبه و غرقِ به رؤیایی عبث
ارزش انسان نه بر نیکی که بر دارای او است
هر که دارد از خدایی بیش دنیا مال او است
تو نباش چون خلق کَه چون این مریضان خدا
بر رهایی چنگ انداز ای رها زاده رها
نشر داد و گفتن حق در جهان آن ارزش است
فکر دیگر جان جانداران بگو اینسان خوش است
بر طریقت پاکی ما گام نِه ای یار ما
بسط آزادی همه سودای سالار رها
مرده فرهنگ
روزگاران پیشتر ایرانمان آباد بود
این سرا زیبا پر از شادی شعف از داد بود
کشورم ایران ببین جای نفس زنگار بود
زیستن جانها و جانها در پی پیکار بود
خاک این مشرقسرا جایی پر از عیار بود
یارها در جنگ و یاران در پی پیکار بود
این سرای پاک ما پر جای پای یار بود
پر زِ فرهنگ و تمدن جان او قهار بود
این سرا مهد تمدن خالق هر یار بود
گو به ما ایران سرا آزادگی ایثار بود
جای نفت و پسته فرهنگ و همه در کار بود
مهر از ایران برفت دست خدا در کار بود
مرگ آمد مرد فرهنگ وطن بیکار بود
زشتیا صادر زِ ایران مرگ ما هر یار بود
جای خندیدن ببین ماتم عزا در کار بود
اسوه از این خاک قاتل بر من و هم یار بود
قاتلا خونخوار منجی بر شما آن هار بود
مرد ایران او بدیدا پور خود آن زار بود
گفته بودا از دروغ خاک عجم بیمار بود
حال بین حرف هرآنکس تقیه از افکار بود
مرد ایران فاسدا گشتا ببین بیمار بود
ماتم و درد و دروغ فدیه بر این کارزار بود
از چنین روزی ببین ایرانمان بیمار بود
ماتم و درد و دروغ و جانمان بیکار بود
آید از هر سو صدای ربنا قهار بود
خاکمان تسلیم آن یزدان بیمار هار بود
چوبههای دار و سنگان را به سوی یار بود
آن خدا بر تخت قدرت وای ایران هار بود
دست یزدان بر دل این خاک این در کار بود
کشت ایران را خدایان هم خدا در کار بود
خون دل از دیدن ایران مرگ ما ایثار بود
ترس آمد فقر ایمان و خدای هار بود
این سرا دیگر سرای من نبود بیمار بود
خلق دیگربار باید عزم ما پیکار بود
گر چه از خاک و نژاد و از خدا بیزار بود
لیک ایران آن سرای عاشقی و یار بود
مرگ آن جنگاوران ترس خدا در کار بود
لشگر آزادگان را بین که در پیکار بود
این سرای پاک را کشتند و او بیمار بود
غارت و فرهنگ و فرمان خدا در کار بود
با چنین ترس و به زور مرگ از کشتار بود
کشت ایران و ببین خلق دوباره کار بود
زایشی باید به زعم ما شما پیکار بود
خاک ایران زنده باید کوش ما در کار بود
کفر
در شب تاریک گفتن تا سپیده صبح
در ره باریک خواندنهای من از کفر
نور ماه و سایهای بر دفتر و آن گفت
من شدم ساکت قلم میبافد او از کفر
کفر من نجوای من فریاد من از کفر
گفتم و کافر شدم بر شرع و بر هر عرف
این گناه است و ببین از من به دریا کفر
ما همه کافر همه ماکان شما در خوف
کفر من شعر و سرودم دردها را برد
مرگ و من دوری تو آن قافیه در کفر
زنده من با تیغ و با شلاق تو او را مُرد
مردگان را زنده باید کرد از جان کفر
کافران را باک از یاد تو نتوان گفت
ما همه زنده به عزم خویشتن در کفر
ترس تا جانت به روحت میدرد با کفر
کفرگویان جنگ و آن لشگر خدا در خوف
در شب تاریک گفتن تا سپیده صبح
شمع و یک فریاد این شعر من آری کفر
کفر من نجوای من فریاد من از کفر
گفتم و کافر شدم بر شرع و بر هر عرف
یاغی
یاغیام من یاغیام از تو خدایت عاصیام
یاغیام من یاغیام بر ظلم و شهوت یاغیام
سرکشم بیباک بر نظم جهانت عاصیام
یاغیام من یاغیام از تو خدایت شاکیام
بردگانِ ظلم بر پای خداوند نیاز
یاغیان در جنگ بیرق از همینان در فراز
بردگان ظلم و شهوت بردگان خون و خشم
یاغیان بیباک و عاشق اشک زندان در دو چشم
گر که آتش بر زبانم باشد ای یزدان آه
یاغیام فریاد من سرکش بخوان این را خفا
این جهان زندان و زندانبان آن یزدان پست
بردگان در وعدهی حور و غلامان مست مست
یاغیام بر این جهان زندان و زندانبان پست
دست من آزاد و قلبم سرکش و آزاد هست
سرکشم بیباک فریادم بخوان فریاد من
حق به دنیا آن رهایی و رها آزاد تن
یاغیام بر بردگیها بر خدایت یاغیام
عاصی از دنیا و زشتیها جهان من باقیام
رؤیای سیاه
در خلوت تاریک شب پر درد من اندیشتم
از عذاب سالیان من در خودم آویختم
فکر بر آن یار و بر دوزخ به خود آمیختم
خود بدیدم هم تو شیطان ترس از خود ریختم
ذهن در غم بال خواهد تن به پرواز ایستم
حصر در دنیا و دنیا را شکن فرهیختم
خسته نومید از چنین دنیا به پرواز ایستم
تارکی سرما به بال آن رها آمیختم
دست بر غل پا به زنجیر خودم آمیختم
جان خونین زخم در تن آتشی آویختم
چشم سوزد نور تابد من خدا را دیدهام
دیدگان در غم پشیمان آتشا من ریختم
او در آن عیش و به لذت آه جان آویختم
زنگ در گوش از صدای خندهها آمیختم
آن خدا از حصر دیگر شد خدا اندیشتم
در حقارت دیگران برتر ببیند ریختم
گوید او فرمان و من فرمانبران را کیستم
زخم از شلاق و از آن تازیان خون ریختم
امر آید سیل آن مسخان به پیش آمیختم
پاکتن پاک است با پاکی خود آمیختم
او به تخت و در حقارت من همو را دیدهام
ما اسیر آزاده او حصر خودش آویختم
لب به هم دوزد صدا را نشنود از چیستم
لب به خون آغشته فریاد رهایی ریختم
بیم بر جانش صدا بر آسمان آمیختم
یک نفر شد صدهزاران بر خدا آویختم
راه آزادی دراز است و من آزاد زیستم
بر دگر جانان رهایی را ببین آویختم
راه پر و پیچ و خم جنگم دراز است دیدهام
سیل آن بیباک جانها را رها من ریختم
ای فلک ای چرخ گردون باز ایست من کیستم
لشگر راه رهایی بر جهان آمیختم
عزل بادا سلطه یزدان را ببین من دیدهام
آن رهایی بر جهان آمد جهان را زیستم
تو خود آن نوری
تو بگو فلسفهی خلقت شهوت با ما
تو خدا خالق شهوت و اسارت مانا
تو به آغوش غلامان و تو پیری نوری
تو شده مست همه وسوسههای حوری
به درِ بارگهت غلم و فرشته حوری
تو خودت شهوت و شهوت زِ تو آمد نوری
بندگان در طلب تو همه سر میسایند
و تو بر کعبهی شهوت به سجود نوری
در زمین نعرهی انسان به هوا آید عرش
زِ تجاوز زِ تو یزدان تو خود آن نوری
آید از عرش شنو قهقهههای یزدان
تو خدا عامل ذلت تو خود آن نوری
بردگان غرق به شهوت به پرستش یزدان
و خدا لذت بیحد ببرد از نوری
این خدا نور خدا شهوت بیحد باشد
و شده شهوت و ظلمت تو خود آن نوری
هدیهی او به نسانها و اسیران دنیا
شده غلمان و فرشته و عریض آن حوری
تو تجاوز تو که شهوت تو شدی عامل ننگ
تو خدا خالق شهوت و اسارت نوری
با شما مست نیازم منم آری طغیان
شکنم شهوت و حصر تو خودا آن نوری
گدا
خیابان به زیر دو پایت فرا تو و دست هم پیش و دست گدا به چشمت زدی پردهای بس سیاه فغان داری و اشک و حسرت خدا همه در گذر بیتفاوت چرا یکایک گذشتند و آخر به راه به خاک و به خون در زمینها فرا خدا آسمان و بزرگی فرا خود از خویشتن در غروری به پا زمین را نبینی ندیدی چرا خدایان و پستی و عبد و گدا | | زمین را نبینی ندیدی چرا طلب جرعهای نان و غوط و غذا زمین را نبینی ندیدی چرا غروری که له شد غرور از خدا نه مهری مدد دارد آری خدا همه سوی هم جمع و جمع خدا طلب جرعهای نان و غوط و غذا تو گو آدمان عبد و بنده گدا سری ساید از ننگ خود بر خدا ببین سیل انسان به خود رهنما همه بردگان شاد باشد خدا |
قربانی
خداوند جلاد بگو راه و رسمت بگو قاتلا
به آیات قرآن و تورات به انجیل خود ای خدا
تویی تشنهی خون مست شهوت دریدا
بگو بسط کشتار خود را اسیرا
به راهم تو خونی بریز پور کشتار
تویی اشرف و شاه من بر زمین ای نگهدار
تو قربانیان را به محراب آور هوادار
بکش خون بریز من بنوشم زِ دادار
بیامد تنی سر بساید خدا یار
بکش زیر پایش تو حیوان و جاندار
بیامد چنین روز ننگین خداوند مکار
بگو عید قربان بگو عید خون بر تو جاندار
هزاری و صدها هزاران زِ کشتار
بگو جمع ما را بکشتا نگهدار
زِ قوچ و به گاو زِ خونهای اشتار
ببین رود خون را تو قاتل نگهدار
به خون انتقام تو جانم تو جاندار
بیامد رهایی زِ ما جان جاندار
آسمان
عاریت دینی زِ آن افسانههای باستان
هجله و غاری و مریم شب زفاف آسمان
شهوت و یزدان همآغوشی و اینها داستان
مریم و پور خداوند و زفاف از آسمان
آمده فرزند یزدان آن مسیح پاسبان
گوید آری آن مسیحا شب زفاف از آسمان
دینی از شهوت بگو او در لباس پاک جان
شهوت و تزویر ترویج ریا از آسمان
جنگ و خون دین خداوندی و خون جاودان
آن همه حیوان به قربانی و خون در آسمان
آن خداوند پر از کین و بگو آتشفشان
سر برد فرزند خود را او به قربان آسمان
این همه خون و به جنگ و دین مسیحا جاودان
جنگ خونین صلیبی بارش خون آسمان
در دل دریای غرق و در دل آتش خزان
دین کشتار مخالف دین خدای آسمان
دین تزویر و ریا دین نقاب جاودان
آن همه در حصر شهوت قدسی آری آسمان
دین جعل پاکی و دین تجاوز کودکان
دین تزویر کشیشان آن خداوند فغان
دین قتلعام و دین کشتن جان آدمان
دین تبعیض و بگو قتل هر آنکس از زنان
دین سخن از مهر دارد لیک شمشیرش نیام
آن برون آمد ببر سرها همه ای قاتلان
دین تزویر و ریا دین اسارت آسمان
دین کین آن خداوند و ریای جاودان
دین ناپاکی گناه اولین را پاسبان
دین خون و دین بیمار خدای آسمان
فغان
نالهها در گوشم و فریادهای بس گران
زیر پا خون جاری از خون شما جاندارگان
ناله از حیوانی و سر را بریدن جانشان
هقهق و اشک زنی او را ببین او در خزان
کودکان در ظلم و فردایی که میآید از آن
از پی درد دگر درد دگر آمد میان
تیغ در دستان و او تن میدرد تیغی به جان
خون سرخ و جاری از تن خون سرخ آتشفشان
رنج و درد دیگران رنج من و اشک فغان
خودکشی کرد او خودش کشتا همو آن جانفشان
فکر بر دنیای دیگر جنگ در بر ظالمان
شاه ظلمان محو آزادی بیامد در جهان
انتقام آن همه حیوان و جان و جانمان
تخت ظلمت واژگون آزادی و آزار جان
خون زمین را فرش کرد و سرد این تنهایمان
حس آزادی و جنگی در برابر ظالمان
فکر این بازی به دور و بازی ما در جهان
این جهان آزاد از رزم من و ما عاشقان
خودکشی زیبا ولیکن دور از ما جانمان
تو بگو آزاده فرمانبر نباشد رزم جان
مهمل
نام هر زشتی به رویت اهرمن تن دور باد
دور بادا دوربادا ننگ تن ای گورزاد
به فریبت همه در زشتی و در کار بدند
تو نباشی همه کار خوش خود را خود را بلدند
زشتی و بدکارگیها از تو آمد آن پدید
از تو و گفتار تو هر کس خودش بدکاره دید
آن طرف زشتی تویی و هر چه کار بد گناه
این طرف خوش بودن و خوشحالی و به به خدا
خویشتن با اینچنین افسانهها خوشحال و شاد
ما همه خوبی و اهریمن بگو او در عذاب
او نشان پاکی و خوبی و هر کار خوش است
در برش اهریمن زشتی که او آدمکش است
فکر خود را دور از اینان و نپرس آری چرا
هر کسی بر دشمنش تازد بگوید راست را
اینچنین مهمل مباف و دور بادا شک بگو
شاه دنیا آن خدا باشد همه نعمت از او
در برش در خاک باش و حرف مفتی دم نزن
دوزخ و آتش بگو مرتد همه کافر بزن
نام هر زشتی به رویت اهرمن تن دور باد
دور بادا دور بادا ننگ تن ای گورزاد
لب نخندد در چنین مهملسرایی گو چرا
آتش دوزخ بپا شد بد عَقابا آن خدا
مرید و مراد
مرید کس شد و چشمان خود بست شدی فرمانبر و کشتی خودت مست مراد آن شاه و فرمانش به رو هست تو را اینگونه پروردست دنیا سخن را او بگفتا نقل او هست چه لحن تند و این دشنام او مست بخوان و گوش ده از هر نفر هست که آزادی بدور از قید و هر بست مراد این جهان آزادیِ ما بخوان از نقل شیرین و معما مرید کس نباشد چشم او باز شد او آزاده از بندی رها است بخوان از نقل شیرینم معما | | اطاعت گر شدی دون گشتی و پست تو شاگردی و دستانت به غل بست همو دور از خطا نقد همه پست بدور از اعتماد بر نفس ای پست تو نشخوارش بکن دونمایهی پست که سودایش رهایی دیگران بست بیندش و بیاموز و بگو مست تو شاگردی مریدان حلقه در دست مریدان در اسارت باد بادا رهایی تا ابد حق من و ما که دریای سؤال است نغمهپرداز بخواندن تشنه و جانش زِ ماه است رهایی تا ابد حق تو ماه است |
رها راست
از حال چنین روز ببین من که بریدم
هیهات ببین مردم و جانی که ندیدم
در فکر گذر دارم و رفتن دل ایران
از دیدن مردم به اسارت شده ویران
این سیل همه شکر بگوید کرم الله
از شرط اسارت همگی شاد به دل شاه
بدتر زِ چنین عصر نباشد به من و ما
از بندگی مَردم و مُردم همه جانکاه
بر هم بزن این ماتم و این فقر امیدت
از دیر تو تنهایی و تنهای رسیدت
لعنت به چنین مرگ تو ایمان و رهایی
مردم زِ چه رو شاد ذبح تو سیاهی
هفتاد نگو هر چه نفس در دل دنیا
بر ضد من و ما تو بگو راه رها ما
برخاسته در قلب تو دشمن دل این خاک
ایمان همه راه رهایی و دلپاک
ما زنده به آن روز امیدی که به ما راست
بیدار کنیم سیل جماعت که رها راست
خون
تو بگیر دست پسر را و بیاور تو به میدان
بکش او را و بریز خون به تو قربانی یزدان
سر او تیغ نبرد به زمین آمده آن قوچ
بکش او را و بدر خون به زمین ریز تو ای پوچ
تو شدی عاشق آن زن، زنِ مردی زنِ با شوی
به جهنم بکش او را بشو صاحب آن موی
تو همان قاتل دیروزی و پیغمبر الله
تو بکشتی و خدا شاد ببین محو تماشا
تو بگو دین خدا دین تجاوز تو بگو خون
تو بگو عامل این خون و همه قاتل مجنون
تو بگو دین شقاوت تو بگو دین یهودا
تو بگو خشم و بگو کشتن جانها و نفسها
پایه از دین خداوند به قربانی جانها
به زمین خون شده آن فرش خدا محو تماشا
تو بگو شهوت و گو دین خداوند
تو بگو آخر دنیا و بگو آخر آن جنگ
تو بگو ظلمت و زشتی و بگو دین یهودا
بکش آری بکش و بکش جان همه محو تمنا
تو بگو اول و آخر همه در خون و بگو شاه
به جهان آمده آزادی و خون پاک از این جاه
آتش
دورتر از این زمان و دورتر در قصهها
دینی از ایران برون آمد بگو دین خدا
صحبت از تعلیم و صحبت دارد از ارشاد و راه
تشنهی کشتار آری در کمین مزدا خدا
قصه و نقلی به تکرار و بگو تکرار آه
این خدا و آن خدای دیگری دنیا خدا
اهرمن در آتش و بر تخت قدرت آن خدا
او که ارباب و همه رعیت به دنیا کدخدا
بردگان و دست حسرت را بگیرا آسمان
خون و خونریزی و قربانی بر آن یزدان خان
این و قدرت جمع این زشتی بگو دوزخ جهان
خاک ایران را به خون آغشته کردی ای فغان
نقل کردار و تجاوز خون قربانیِ جان
فکر بر پاداش و حرص آن عدن جانها فشان
نقل گفتاری که دشنام است آری نیک بود
نقل کرداری که کشتار و ببین چون ریگ بود
قصه و نقلی به تکرار و بگو تکرار آه
این خدا و آن خدای دیگری دنیا خدا
دوزخ و آتش بهشت و تنگنای آدمان
قدرت و قدرت پرستی و حقارت بردگان
این خداوند و خدا خونخوار آری در جهان
هر پیمبر هر کتابی آن فغان است و فغان
جهان مادی
جهانی دارد انسان گو پلشتی ببین این پول چه دارد نام الله طلا آن سنگها زینت به زنها زِ جان انسان بگو بیارزش آن را چه بیارزش بگو جان از تو جاندار بگو انسان نشسته تخت الله پرستش میکند انسان بیمار جهان از آنِ سرمایه پرستان یکی از فقر تن را میفروشد یکی پاکی خود ذبح و به فریاد به زور پول با تزویر انسان یکی تا عمر دارد بسترش خواب یکی در پول غرق و صاحب جان بگو مست طلا قدرت خدا است یکی نانی ندارد بهر خوردن یکی از فقر دزدی کرده حالا یکی پولش زِ راه فَحش خرج است خدایان و زمین و پول و اینها به دست آنان بداد نام نیکو جهانی اینچنین جانها بدر تا بزن در خون بخور نانت خدایا جهان و نظم این دنیای کذاب دگرگون میشود عزم من و ما | | جهانی استوار بر پول و زشتی خداوند جدیدی بر جهان شاه بگو نفت و بگو درد و بلاها طلا نفت و جواهر جان الله بها در نفت و در پول در اینها زِ پول بیکران قدرت در این جاه گهی پول و گهی خالق نگهدار جهان پر ظلم الله همچو انسان بهای زندگانی اشک جوشد بگیر آن پول ننگین را نفر داد شدی صاحب به جان و پاکی جان فروش کلیه در رو به خون تاب به زعم پول صاحب جان انسان بگو از زجر دیگر شاد شاد است یکی از خوردن بیش حال مردن بریدند دست بر فرمان الله خدا را خانه دارد امر مرگ است فقیران دردمند و لقمه الله توفو بر نظم تو یزدان کج رو خدا بر تخت و انسان تخت الله خداوندی شدی شاه و شهنشاه پر از زشتی پر از دار مکافات به فریاد و به تعلیم و به کرا |
1367
بگو زِ قتلعام و گو ز مرگ ما فغان بگو زِ آن نفر بگو زِ شورای مرگ بگو زِ آن نفر که شد خداوند کین بگو زِ آن سرا و محشری به دل جهان بگو زِ آن زنی که آمد او استوار بگو زِ آن صدای مرگ بگو تو از اذان بگو زِ مادر من و بگو تو از غرور بگو زِ آن نفر و پرسشی که از خدا به پای دار بود و به بال خود فراز بگو تو مسلمی و عبد اینچنین خدا تو عبد آن خدایی و تو معتقد به ما به چشم بسته و به روی خویشتن ببین بگو زِ آن که دختر است و حکماوکهدار به حکم آن خدا و سنت خدایگان بیامد آن پدر به سوی دخت خود خدا یکی بیامد و به ده ببین و آن هزار بگو زِ قتل عام و گو زِ کشتار نفس بگو زِ خاک آن دیار و گو تو خاوران به خاک پاک یار خود به جان افتخار به شورش و قیام و جان ما و جان راز جهان پاک و پاکی همه جان ساز | | بگو زِ سال خون و شصتوهفت و خاوران بگو زِ آن خدا و حکمهایی زِ ننگ بگو از آن نوشته، بگو تو امر دین بگو جهنم آمده زمین و گو از آن بگو زِ مادر من و بگو از اقتدار بگو زِ تازیان و پشت هم بگو فغان بگو که مُرد او و جان او همه سرور بپرس و پاسخش بخوان تو ای قاتلا برو به آسمان و گو به من تو از مجاز وگرنه پیشتر ببین جنازه بر فراز بزن بکش تو یار پیشتر خودت خدا و کوهی از جسد ببین و شرم دین ببین خدا نخواهد او به باکره شدن بهار بکش تو پاکی تنش به نام آن فغان و بیند او تن دریده را تو ای خدا هزار و یک هزار و تن هزار و جان مزار بگو خدا بیامد و چنین سرشت پست بگو زِ مدفن رهایی و بگو جهان قسم که آید انتقام ما و در فراز برای آمدن رها و عزل زشت راز و انتقام ما همین بگو و نغمه ساز |
دردید
فریاد و صدا رعشه به گوشم تردید
او میزند از خشم نفس جان تهدید
میتازد و خونبارگی و بر تشدید
ای وای به زجرش شه و جلاد خندید
قرآن به کمر زیر بغل در بندید
با خشم زند هلهله دارد رقصید
خونین شده جان سوخته او در تجدید
جلاد زند شاه برقصد خندید
این حکم خداوند خدا من را دید
از عزم من و لشگر من او ترسید
آزاد نفر سوخته جان جان برچید
او زنده و مرده همگان در بندید
جلاد تویی شاه تویی او کشتید
از خون دلش نوش نفس را بردید
او زنده و زیبا شمایان مرگید
شاهت به گدایی و خدایان تردید
با درد و شکنجه تو بگو با تهدید
ما در پی آزادی آزاد گردید
از بند تو یزدان و خدا بیتردید
ما جام جهان را به رهایی دردید
جنگ سیاه
شمشیر به دستان تو آمد و به جنگ افلاک
فریاد زند سوی من آیید خدایان خاک
در آخرت و جنگ و به خونهای پاک
ترسیم رهاییِ جهان جنگ ندارد بیباک
شمشیر به دستان و به دروازه بهشت و افلاک
او تازد و ارتش زِ خدا تار شده مار و خاک
ظالمان مرگ سلامی همگیشان ناپاک
در باد خدایان به هوا چون خاشاک
این وصف به رؤیای رهایی نبود جانها پاک
ترسیم رهاییِ جهان جنگ ندارد بیباک
جنگ ما راه رهایی جهان از ظلم است
خون و کشتار بگو در ره ما آن کفر است
جنگ ما را تو بگو بسط رهایی از داد
همه قانون جهان محترم و جان آزاد
راه این جنگ همه گفتن ما تکرار است
جبر بیحد که رهایی به جهان قهار است
جنگ را جنگ سیاهی است بگو جنگ پاک
محو الله خدا قدرت و انسان بیدار
بردار
به میدان و دل شهری که خونبار به صبح و خواب ماه و خواب اشعار ببین سیل جماعت شاد رخسار زمین در اشک خونین گشته اشعار جهان شاد و همانها غرق دیدار چرا اینان چنین خونخوار و بیمار چنبین شاد و چنین بیننده بیمار به میدان و دل شهری که خونبار نسان بیمار و حالا غرق دیدار یکی کودک در آن جمع و به ناچار و حالا ماتم او گو با من اقرار نسان بیمار و خلق آن خریدار تو کشتی و به وحشیگر تو سالار و لشگر از تو یزدان از تو بیمار به میدان آن نفر مردست صد بار | | زمینش خونی و انسان بیمار نسان بیدار و انسانهای بردار همینان پور آن یزدان معمار تلاوت میکند قرآن و گفتار ببین قتل است و این مرگ است مردار به جان کندن به رنج مرگ دشوار خدایا من زِ تو انسان و بیزار نفر را کشت سر را بر همان دار ببین شاد است این خوانخوار بیکار و دید او قتل انسانهای بردار تو پر دردی از آن روز و به دیدار همان قاتل خداوند و نگهدار سری بردار و انسانهای بسیار به جنگ مهر و جان بودن به پیکار تو شادی و خجل مرگ است اینبار |
پور خدا
حاشا به تو و غیرت تو مردک دیندار
آن چهار زنا کشتی و کشتار تو شد کار
تو هیز و پر از شهوت و تو مردک بدکار
تو لشگر الله تویی عاشق و دیندار
در جنگ تو شمشیر خدایی توی خونخوار
از حرص کنیزان تو شدی وارد این کار
زن دیدی و اذن تو خداوند تو مکار
با صیغه یکی صد شد و صدها زن و کشتار
او میکشد و کشته تو را او به تو تکرار
تو غرق به دنیای خداوند تو دیندار
این بودهمه مسلک زشتی تو کژدار
هر کس به درونش شده یک قاتل خونخوار
از خون هزاران نفر از جنگ به یکبار
هر دختر و زن گشته کنیز تویِ دیندار
حاشا به تو و غیرت تو مردک دیندار
تو پور و تو سرباز خدا قاتل خونخوار
درد
ای زاده به درد طالب رنج و عصیان
با درد تو همراه و بکش ای طغیان
گر رنج نباشد نرود صبح به شب
مجنون تو و بیمار دیوانهی تب
از یاد ببردی تو تن و این جان را
تنهایی و تنهایی و تنها تنها
از درد خودت دور و بکش رنج دگر
از درد دگر رنج بکش خونین سر
این رنج و پر از درد همه درد رها
زِ نسان گویی و جاندار و بگو مرگ خدا
تو به تنهایی و دور از خود و پر رنج و عذاب
درد تو میکشد انسان و بکش رنج رها
پس از آن سال دراز و تو بگو از همه عمر
تو رهایی و به خود دار رهامندی ظلم
سهم این دردکش عالم وگو آن رنج است
به همه جام جهان زاده به درد و رنج است
بگذر بار دگر از خود و برپا اژدر
که تویی ناجی همه جان و رهایی تندر
شکنجه
به بالین نفر آمده آن شخص خدایی با وعده و با زور به ترس و به نزاعی پر نعش هزاری نفر و شاد الهی خون جاری و پا در دل دریای رهایی از دست بریده تو ببین قصر بنایی آن شخص خدا شد و به فرمان خدایی شلاق به تن آمد و تنپوش رهایی از لذت بیحد و حدود تو به اسلام چشما به برون آمدن و عدل زِ اسلام گفتم و بگویم و به کرار و به تکرار آمد به برون قدرت سردار خدایی کردی تو چنین کار به حکمت ز ِخدایی | | او مسخ و خودش را بفروشد به تباهی او گشته خدا پور تو فرزند خدایی از کشتن و از خون شده سرمست خدایی او کشت و تو پرواز بکن ای تو سیاهی از لاشه و اجساد زمین رو به تباهی او کشت و خداوند به شادی الهی سرمست شدیم از دل ایمان به رهایی نشر آمده کشتار و شکنجه به تباهی کشتند و بکش این ره الله و الهی کس فهمد از آن رنج از آن درد خدایی با یاری کشتار و شکنجه تو خدایی من بودم و باشم و بیایم به رهایی |
پیروزی
بیرق پاکی ما در دل آسمان جاری
و به آزاد همه شاد و سرور و راضی
زِ دل آتش و بین آید از آن آزادی
کس نسوزد و به آزار نباشد باقی
همه جاندار و به جانها و رهایی جاری
سیل جانها به تماشا و به لذت باقی
رقص آزادی و تاریک قضای ساقی
بده می را زِ شراب مهر و از آن پاکی
همچو آن مایع بُدن جان و هوا بین جاری
نفس بودن ما گو به ابد آزادی
هر طرف آید از آن شور صدای شادی
ظلم بازنده و بین جام جهان آزادی
دست کس خون که نریزد و نباشد جانی
مهر گسترده و بین گل شکفد آزادی
هیچ جاندار نباشد به شکنجه باقی
همه جانها به طلب جان دگر آزادی
به هوا آمده آن بوی خوش از آزادی
هیچ ارباب ندیدی و خدا آزادی
جنگ آزاد ببین شور جهان را باقی
همه آزاد به بیداری و جان آزادی
زرور
این نظم جهان برخم ابروی تو میچرخد و بس
تو جهانی شدهای جان و جهان پیش تو خس
تو شدی خالق و یکتا و خداوند زمین
تو مراد و هدف خلق همه پست همین
همگان در پی تو پیش تو بر خاک افتند
نفران بی تو شب و روز گرسته خفتند
این جهان پول شده خلق همه در پی او
همگان کشته خود و جان شده بیارزش از او
ای که بیمار شد این جان و جهان بیحالم
نفسی نیست زِ دیدار جهان بیدارم
نفری مرده از این حرص و به خود میبالد
همه ارزش به جهانش شده آن مینالد
زِ غم پول و نبودش چه نسانها در بند
همگی حصر و به زندان نبود آن لبخند
دیدی که خدا طفل به خون بیپول است
صورتش غرق به بیداد جهان را زور است
ای وای شرف اشرف و هم جان پول است
چون پول نداری تو بمیر این زور است
خوشبخت نباشد به زر و یا که به زور و تزویر
بیپول یقینا همه بدبخت به دردا تکبیر
خلیفهالله
خفته در آغوش تو بیمار خونخوار
تن دریدری مادر ایتام و ایثار
او خودش را وقف آن عیش خدا کرد
این خدایان بر زمین را پادشاه کرد
تن به دستان تو روحش در عذاب است
این خدا بیمار و او یزدان خواب است
خفته در خون زن و همخواب است الله
مردیت کشتار زن بود است خونخواه
روبرویت آن زن و تن را دریدی
مال دادی ارزش جانش خریدی
پاسخ طفلان او عیش است الله
لذت از انزال و از زشتی آن شاه
زن به دستت مرده بیجان است خونخواه
صاحب آن یزدان و خلقش میشود شاه
لقمه نانی از تو در خونش بخور شاه
خالقت شاد است و زن قربانی الله
خفته در آغوش تو بیمار خونخواه
این لقب شایسته آری خلفت الله
دست تو در خون او غرق است الله
هم تو فرزندت تجاوزگر به زنها
خفتهای در خون و همخوابِ شدن با
زشتی و قتل و جنون آیین الله
تخت سپید ظلم
تخت سپید ظلم یزدان که کسی بر او نشیند
تو بگو که خود خدا شد و تو ظلم و خون ببیند
بگو از نام همان تخت بگو از قدرتوآنسخت
بگو از آنکسِ بی جان که خودش خدا ببیند
بگو از قدرت بیجان که خدا مست در آنسان
و نسان نظم در این بام و خدا خودش ببیند
بگو از تخت سپیدی که پر از نور خدا بود
و به یکسان تو ببین کس به دلش خدا ببیند
نگوازتختمریضاستوبهقدرتکهنصیباست
و کسان مست همان راه و نسان را که حریص است
بگو از تخت که نامش تو بگو نام خدا است
نشود دور زِ هم گو که خدا قدرت و آن است
به طلب محو تو قدرت و به تقسیط تو همت
تو ببین لشگر ما را که رها رها گزیند
تویی از ما
جهان در رنج و بدبختی شد این دنیا
بگو از بخت ما از بد بگو از ما
بگو این ما کلام یأس پوشالی است
بگو بخت و نگونبختی همه زشتی و تو خالی است
بگو مرگا چنین یأسی بگو با ما
بگو و بشنو فریاد خودت تنها
که میارزد تو آزاد و جهان خاموش
تو ایمان بر خودت داری همه پابوس
تو آن بختی و خوب و بد همه امید
زِ تو آمد رهایی بر جهان غرید
به دور هر یأس و هر متن و سخنهایی
که دارد مرگ بودن عزم رزمایی
تو خود بخت و تو امید و تو رؤیایی
تو فرزند شجاعت هم رهایی و تو از مایی
حرکت به سوی مرگ
بردگانی به جهان آمده پر عجز و نیاز
چشم و لب دوخته او کر شده از رمز و به راز
به جهان آمده بر پای شما سر ساید
او ذلیل است و حقیر است بگو این باید
برده در حصر بگو او که اسیر است آری
شه و یزدان به همان تخت نشست است باری
سالها در گذر پوچی و گو بیهدفی
درد و رنج همه روزان گذر همچو یکی
سر به پایین و رقم خورده مسیری چون ریل
تو گذر کن نه صدایی نه سؤالی با میل
هر کجا آمده فرمان تو بکش آری چشم
که خداوند پر از کینه شده او پر خشم
همه جا شهوت و حصر و تو بگو دیگر هیچ
بردگان چشم بگویند و نشد او سرپیچ
حرکت طول همین ریل به آخر مرگ است
همگان رقص به ظلم و این خدا آهنگ است
راهپیمایی اینان به میان خون بود
هر کسی راه عوض کرد همو مجنون بود
مرتد و کافر و گو ریختن خونش کار
بکش او را تو به فرمان خدا در پیکار
همگان راه به سو مرگ و بگو دیگر هیچ
و خدا بلعد از این قافلهی نا سرپیچ
تو بگو مردن من زودترا او زیبا است
فرق بینش تو بگو جرعهای از آن رؤیا است
شعر و شاعری
چه تقلای گرانی زِ جهان آدمیان
تو شدی شاعر و شعر از تو بیامد به میان
تویی آن واژه و معنای همه فلسفهها
تویی عاقل تو لطیفی تو هنرمند و خدا
تو بگو از لب و لعل تو بگو وسوسهها
زِ همان خال به تفسیر و به دامان خدا
تو بگو عشق و بگو معنی عرفانی آن
به زمین آمده افلاک و به ژرفای جهان
تو بگو بازی با واژه و سحر همه جان
زِ دل پوچی و معنای هم عرفانی آن
چه تقلای گرانی زِ جهان آدمیان
تو بگفتی و همه عمر بچرخان نگران
تو به بازی و همه مست به بازیِ جهان
زِ دل شعر هزار معنی و معنای بیان
شعر بازیچهی دستان من و این قلم است
هدفی دارم و این شعر برایم علم است
نام من را زِ دل شعر برون باید گفت
ناز چنگ خودتان شعر به پوچی در مفت
قاصدان
قاصدان مرگ به روی این زمین در خانهها
نشر شهوت ظلم و کشتار مردمانی در عزا
قاصدان بلهوس آن تشنگان جاه و مال
نشر نادانی و بذر جهل بر عقلان کال
هر چه فرهنگ است در دنیا شکار قاصدان
قاصدان پیغمبران مرگ است و تبیض و فغان
سر زِ حیوان زیر پای آن حقیر آسمان
او که با قربانی و خون میشود او شاهمان
زن ندارد ارزشی و خون شما کافر نشان
جان بکش بیارزش است نزد خدای آسمان
این جهان زشتی و ترویج یزدان قاصدان
از دلش آمد پدید دنیای دیگر در فغان
نشر صد ظلم و هزاران و هزاری دردها
آن خداوندا تلاوت میکند او با اذان
این کتاب و آن کتاب و این خدا و آن خدا
هر یکی معنای ظلم و با شکنجه شاهمان
دین یزدان مرگ باشد نشر ظلم است عاشقان
ننگ بر یزدان و هم دینش بگو بر قاصدان
میکشم نقش دگر آزاد در دنیایمان
دست ظلم برچیده باشد از جهان و جانمان
آزادی در راه است
آمدم اشک دو چشمانت نباشد باز آمدم زشتی بشویم زشتی و آن راز ظلمها نابود و پاکی زنده باشد ساز آن شکنجهگاه یزدان محو کینهساز رزم ما با فخر بیپایان غرور و باز آمدم معنیِ رؤیا و هم و عشق و راز ارمغانم میشود راه سیاهم ساز درب آزادی بگو پاکی شد آری باز سالیان سال صدها و هزاران بار آمدم زشتی بشویم آمدم جنگاز جنگ ما در شور آزادی شود پرواز | | آمدم لبخند و شادی ارمغانم ساز آن خداوند و خدایان محو باشد آز درب زشتی مهر و موم و درب بودن باز محو کشتن آن شهادت مرگ جان جانباز پاکی و ایثار و فریاد و شکوه آواز این جهان آزادی و جان جهان پرداز برف و ماه و تارکی روحم ببین پرواز قلعه از زشتی و ظلم و آن خدا ناساز محو آری زشتی و یزدان نیاز آغاز جنگجوی صلح در جنگ است و در پرواز نغمهی آزادی به راه آمد از آن آغاز |
برده نام
زندگی را مردگی نامش بگو انسان خدا
این خدایان را هماره برده باید نام داد
زندگی در بردگی دنیا به رویت پاگشا
بردگان و بندگیهای نسان و آن خدا
آن خدا خلق نیاز و این جهان زشتها
بردگی دنیا بیامد تا خدا شد آن خدا
بردگی در زندگی زندان قفس آری حصار
برده بر یزدان و معتاد پرستیدن هزار
زندگی را مردگی نامش بگو انسان خدا
این خدایان را هماره برده باید نام داد
ذلت آری زندگی مرگ غرور فریادها
این خدایان مطیع را برده باید نام داد
آن خدا شاد است و بیمار از چنین دنیای ما
خالق زشتی حقارت بردگیها آن خدا
زندگی در بردگی اینها غلام خانهزاد
بردگان ظلم و یزدان مرگ آزادی و داد
زندگی را مردگی نامش بگو انسان خدا
این خدایان را هماره برده باید نام داد
مرگ یا
به مرگی آفریدی آسمان را بگو نامش که آری آن نیاز است نیازی بر غذا غوط و بگو آه بگو ظلمی که هر جاندار در آن است خورد حیوان همه تنها گیاهان و انسانها خدایان قاتل حیوان بگو چرخ از خداوند کریهان خداوندی بگو جبری بگو آه زمین را آفرید جانها در آن راه به زیر پای آن بین گردن ما به پا خیز و شکن این نظم یزدان نکش ننگ است این راه خدایی | | زمین و جان و هم جاندارگان را چنین ظلم از خدا آغاز راه است نیاز در راه ماندن مرگ الله غذا آمد بکش ماندن در آن است و دیگر جان بگو از جان حیوان بکش با نام یزدان قاتل انسان بگو ظلم از برای ظلم یزدان بگو لعنت به آن خالق که الله و کشتن گشته نظمی از چنین جاه بگو نام خدا را ذبح جانا تویی همچون من و ما یار طغیان درود بر راه ما گو آن رهایی |
شکار
پای ننگین خدایان به دل جنگل زیبا
خون و بین جاری و کشتار من و ما
به سبع آمده فرزند تو الله
همه در کشتن جان جنگل زیبا
به یورش سیل خدایان رخ حیوان
وشکاری که شده مرگ به میدان
همه در کام جهان مرگ خدایان
و خدا حکم دهد مرگ تو حیوان
شده نعمت تن حیوان و همه امر خدایان
همه بیارزش و اشرف شده جان تو نسانان
تو بگو بار دگر از عطش و آتش جان
به سبع کشتن جان و همه آزاد زِ جان
عزل یزدان و بگو محو همه نظم نسان
انتقام آمد و ما زنده به آن جان گران
نفسم جنگل زیبا تو رهابا جانا
من و آن لشگر و بین عزل خدایان مانا
به شکارا و سبع کس نرود پیش به راه
به رهایی تو رها جان رها پیش رها
پای ننگین خدایان به دل جنگل زیبا
نرود محترم آید به قضایی زِ رها
ژرفای رنج
نالهها در گوش من آید صدای صد فغان
گوش من کر نیست چون آن خالق و یزدان نشان
آید از سویی صدای تازیانه بر نسان
حکم شرع شلاق حد بر شرب خمر و بر فغان
نالهی آن زن تجاوز مرگ بودن مرگمان
اشک خشک و خون ببارد جاری از آتشفشان
آید آن جیغ بلند و ذبح حیوان جانمان
خونمان رود است و دریا سیل اشک و خون جان
وای از این دنیا خدایان ظلم اینان ظالمان
قلب و ذهنا اشک ریزد خون به پا شد در جهان
نالهی حصر و ببین بردار ما را عاشقان
سنگ میریزد به سوی ما و بر طغیانگران
اشک دریا سازد و خاکستر اجساد زمین
مرگ میخواهد به جانها جان ما هم کمترین
نالهها در گوش من خون جاری از مجرا ببین
این تویی شاد از چنین روزی به ما ای وای دین
غنچهی لبخند تو خشک است و اوپژمردهاست
ما زِ خود بیدار در دنیا و جانها زنده است
ما همان کابوس تو رؤیای خویشم من همین
این جهان آزاد و بیپروا شود آری زمین
تحمیل دین
چشم را او باز در دنیای پر دین از خدا
از پدر مادر شد او مسلم بگو عبدالرضا
آری ارثش از پدر دین نهایی آن طلا
مادرش بر او تشیع فدیه داد و زادگاه
طفل ما اینگونه شد او مسلم و تسلیم تا
مردمان نامش نهند عبد و مسلمان و رضا
روزگاران در پی هم در گذر برنا شدا
دل به کنکاش و به برهان خودش دینی است راه
فکر و تحقیق و به پندار و به صدها کار تا
او شناسد خویشتن دین و هزاران دین آه
برگزیند دینی از پستوی تو در تو خدا
با دلش همسان بگو بودا و عیسی جز طلا
اینچنین مرتد شد او کافر به دین خویش تا
نام او مسلم شد از بدو تولد زادگاه
هر که به دین خدا یاغی شود حکمش عذاب
مرتدان خون کثیف و آیت کشتار ناب
بحث ما دین وراثت دین خاک است و خدا
دین بیماری که در بند دارد انسان در خفا
دین اجدادی و دین خاک و دین سرزمین
دین بیفکری و دین بی اراده دین کین
دین تسلیم و بگو دین هوسباز خدا
دین بیماری که کشتا فکر و دینی از عزا
دین تحمیل است این دین خداوند گناه
دین تفتیش است این دین تو کوته فکرها
خداوندان یکتا
شب است و حرص همخوابی و شهوت
زنش در خواب و او خائن به عفت
به دنبال زنی و عیش و عشرت
بر او فکری نباشد جز به لذت
بهای لذتش را آن زنی داد
که با پول تنش فرزند او شاد
زن از دردا به خود میپیچید و باز
به حرص مرد او میمیرد از راز
به دل دارد هزاری درد جانباز
در این دل هرزگی نام خودت آز
و مردی را که در حرص و تمنا است
چنین مردان بکشتن نام از ما است
به خانه بازگردد شاه اینجا است
پر از اجر و زن و فرزند و الله است
و زن را سنگ و لعن و توف به نفرین
که او هرزه شده زشت است و ننگین
زنی را کز تنش نان جوان داد
به بار آورد و او را کرد افراز
و آن مرد خدا کز هرزگی راد
شد او مرد خداوند و هوا خواست
و این نظم جهان و نام الله
چه کس هرزه شد و این زشت از ما است
تسلیم
اسلام بگو دین خداوند بگو خون
فرجام همه زشتی از آن قاتل مجنون
اسلام بگو ترس تو تسلیم بر آن خشم
فریاد حقارت به برون آمده آن چشم
اسلام بگو دین بریدن همه دستان
دزدان همه ترسان و بگو عدل زِ یزدان
اسلام بگو هر تن و کافر همه مرتد
حوری و بهشت همه عاشق به تو فرصت
اسلام بگو جهد و جهاد شربت کشتار
کشتند تو را شاهد بر عرش گرفتار
اسلام بگو دین محمد نفران پست
او مست به شهوت همه در شهوت و خود مست
اسلام بگو ترس همه عالم و تسلیم
عبد و همه در بند قساوت شده تعلیم
اسلام بگو عقد و نکاح و زن بیجان
زن چهار بداری و کنیز و زن عریان
اسلام بگو صیغه و تزویر و ریاها
زن حجله و شهوت همه در مسند الله
اسلام بگو شاه بگو عامل تبعیض
یک شاه و هزار شاه دگر بوده تعظیم
اسلام بگو کشتن و کشتار زِ این جان
گردن ببر از کافر و حیوان و به قربان
اسلام بگو فتح بگو خاک در آن خون
خاکی و به خون غرق از آن حرص تو مجنون
اسلام بگو خوردن و خون و تن حیوان
ذبح نفس و گفتن نام از تو که یزدان
اسلام بگو شهوت و زور و همه در جبر
در دین خدا مؤمن و خون بارد از آن ابر
اسلام تو هستی و منم باشم و دنیا
آزاد جهان باشد و آزادی جانها
ما بهر رهایی پر از آن جنگ برآنیم
هر تن همه آزاد و جهان جان برهانیم
غرق باطل
صدای هقهق آمد بهر عجز و در تمنا
آرزوی مرگ و مردن بیمهابا
سیل انسان در برش سرمست و او شاد
آرزوی مردنش مرگ و دل تاب
این جماعت هلهله سرداده و آن شاد باد
از شکنجه زجر او هیهات از این کاش داد
جای دیدار شکنجه این نسان و جان خزان
دیده بود دست مدد بر او نشان و جانفشان
وای نشر این همه دیوانگی را مشکل است
دیدنش انسان بماند غرق در خاک و گِل است
آن یکی کوچک صغیری دید این دیوانگی
او به فردا میکشد انسان و حیوان سادگی
او مریض و هار کشتن از همه خون و عذاب
اینچنین سرباز سازد آن خدای پر عقاب
بر سر دار است هقهق میکند او آرزو
او به خون میبارد و صد لابه از دردان بگو
حاضران با سوت و شادی مرگ را انظار کرد
وای از این دیوانگیها او جنونا خار کرد
در میان شهر در میدان و از جمع خدا
کشتهاند و زشترویان با خدا پرواز کرد
دور بادا ظلم از این جان ما دنیا رها
کین خدایان این جهان را برده در این زشتراه
هیچ
از پی لقمه نانی همگان در این هیچ
به سر و روی تو و خویش زند قوم گیج
چه سرایی است این زندگی ماتم زا
گذر عمر و به تکرار هیهات از هیچ
تو و آنان و همه سر به سر و در یکجا
گذرد وای به تکرار عمر و فردا
نه به فریاد در آید نه سخن را تابو
و همو را تو ببین لقمه نان خواهد او
همگی غرق به تکرار و به این روز از نو
روز دیگر که بیامد لقمه جوید از نو
پر ظلم است جهان و غم دنیا اشباع
بکشد ظالم و تبعیض غل و در اکراه
زندگی نیست چنین حصر بگو او برده است
بندهی زور خداوند و به فقر او زنده است
در پی لقمه نانی همگان در این هیچ
همگی مرده و دنیا گذر هیچ از هیچ
قیامت
بهزمین آمدن سیل خدایان و زمین خونبار است
آن مسیحا و زمان در طلب جنگ خدا قهار است
سیلی از جن و ملائک و نسان بیمار است
اینقیامت همه زشتی و ببین دست خدا در کار است
هفت یورش زِ خداوند و خدا را کار است
هفتصد و هفت هزار مکر و خدا مکار است
خونزمین را به خودش غرق به باران کار است
ابرها خون و تلاوت که خدا جبار است
امر یزدان و زمین میدرد از تن جان را
آن که بود است که بلعید جهان و جان را
سنگ میبارد و رجم همه جانها ارباب
عیش او کوک شد از دیدن این بد مرداب
ارتش دون خداوندی و آن سیل عظیم
همگی درد و عذاب و مرض و در تحریم
رحم جبار بیاید به سراغش اما
نطف الله به کشتار و قساوت شد شاه
به جهان بنگر و ظالم نشد آری ارباب
مگر از غفلت و ترس همه انسانها خواب
بدر این جامه و برکن همه زنجیرت را
همه در عزم و به کوش من و تو باشد ما
انقلاب پاکی
آن روز که طی کردم جهان را با صدا
با دل و فریاد و با شعرم جهان را پا گشا
عزم و فریادم جهان انسان و هر افسانه را
خامشی پایان و جان بیدار آری خانه را
آن زمان و اتحاد هر نفر آزاده را
روز فریاد و رهایی جهان این خانه را
عزم و فریاد من و تو گوش یزدان لانه را
روز آزادی و طغیان روز ما افسانه را
انقلاب از قلب پاکی عزم هر آزاده را
در خروش و یاغی و طغیانگر و مستانه را
انقلاب ما به این نزدیکها آید تو را
آن خدا محو زمین آزاد باشد خانه را
ره به پیمودن همه در رزم دوش و شانه را
استوار فریاد ما آزادی این خانه را
جنگسالاران پاکی صد هزاران دانه را
کاشتی برداشت باید رزم ما جانانه را
انقلاب از قلب پاکی جاودان آیینه را
در برم تعبیر آزادی و آن افسانه را
جور
سلطنت در ظلم و در خون خدا نابود باد
آن درود بیکران آزادی و قانون و داد
آن خدا ظلم است و دنیا را به نابودی فتاد
او همان قاتل به آزادی و استبداد زاد
سلطنت در ظلم و در خون خدا نابود باد
آن درود بیکران آزادی و قانون و داد
آن خدا خونخوار و جلاد است داد
او همان خالق زِ شهوت مرگ استبداد باد
راه رستن بر رهایی آن خدا نابود باد
سلطنت در جور و استبداد بیداد است داد
تا خدا باشد همین کاسه همین آش است باز
او خدایی میکند گو آن رهایی مرگ باد
آن خدا رنج است و تبعیض است و استبداد داد
او همان قاتل به حیوان و بگو خون است باد
آن خدا بیمار و او صدها تجاوزگر فتاد
وای از این دیوانگیها او خداوند است شاد
سلطنت در ظلم و در خون خدا نابود باد
آن درود بیکران آزادی و قانون و داد
راه رستن بر رهایی آن خدا نابود باد
سلطنت در جور و استبداد بیداد است داد
سلطنت در ظلم و در خون خدا نابود باد
آن درود بیکران آزادی و قانون و داد
این بهشت است
در خواب و به کابوس عدن پیش هویدا است
جمعی زِ خدایان و خدا معنی رؤیا است
صدها و هزاران تو بگو برده که اینجا است
اجساد به دوشان و خداوند که طماع است
سرهای بریده زِ من و ما تو اینجا است
آن کاسهی پر خون و خداوند که طماع است
آیند جسد از دل حیوان همه اینجا است
آن سجده کنان برده خداوند تماشا است
بر تخت و به دورش همه غلمان و احورا است
او غرق به شهوت شده دنیای و نفس کاست
این تیره زشتی و بگو قوم هیولا است
در خون و به شهوت و جهان غرق مددها است
حیوان به دل خون و همه ذبح که از ما است
ای مرگ بدر خود من و خود تو شکیبا است
در خواب و به کابوس عدن پیش هویدا است
جمعی زِ خدایان و خدا معنی رؤیا است
برخیز و بدر وهم چنین خاری و صد کاست
آن تخت و عدن سوخته گیتی و رها راست
آزادگی
غنچه نشکفته را چید از درخت زندگی
کشت او ما را بدینسان آفرید او بندگی
خالقی غرق حقارت زشتی و آلودگی
مردگی در زندگی این زندگی آن مردگی
نام او شد آن خداوند رحیم بخشندگی
لیک گفتن در عمل پوچی و بس بیهودگی
حرف شلاق و بریدن دست و پا در سادگی
این خدا بیمار و انسان را ببین در بندگی
از چنین دیوانگیها مسلکم افسردگی
من شکستم نام و بنیاد تو را هر بندگی
عزم ما جزم است و ما دنیا ببین سازندگی
غنچه شد گل لشگر زیبای ما آزادگی
زشت دین
دین همه زشتی و زشتیها به دنیا هیچ بود
راه یزدان کشتن و غارت ره پر پیچ بود
دین بیان حرفها راه خداوند است آه
بر شما تحمیل و آری آن خدا تفتیش بود
دانی آیا دین به دنیا آمد از راهی خوف
کشتن و غارت تجاوزهای آن یزدان مخوف
این زمین در خون و با ترس بگو همکیش بود
هر که دور از آن خدا سر را به تیغ و پیش بود
دانی از تعلیم و تدبیر خدا از قصهها
او به تو آموخت با دین و خدا اندیش بود
چند دین دارد خداوند رئوف و مهربان
یکصد و دهصد هزار و صدهزار و این جهان
دین همه زشتی و زشتیها به دنیا هیچ بود
راه یزدان کشتن و غارت ره پرپیچ بود
راه آزادی بگو آزادی ما پیش بود
دین و یزدان زشتی و دنیا رها در کیش بود
این خدا است
لحظهای دیدم خدا را سر زِ حیوانها بریده
لحظهای دیدم اسارت بر نسان آری رسیده
لحظهای را من شنیدم عجز و آن ناله دریده
زن به خود میپیچد و نغم تجاوزها رسیده
آن زمان دنیای ما مسکوت و آمد آن ندا عرش
من خدایم صاحبم مالک به خاک و کبریا عرش
سرببر حیوان که قربان میکند خاموش از خشم
بردهداری او نسان و هر چه دنیا بود این چشم
من کتابی دارم آن قرآن و انجیل است انسان
تشنهی خون بودم و سیراب از جان
دوزخ و برزخ زمین و امتحان خشم از من
آتش و روز قیامت کشته بادا هر نفر تن
لحظهای مسکوتاین دنیا و هرچه در دلش بود
ناگهان دیدار من باقی همه خواب است بر روز
این خدا بود و ره و کردار از او و آیتش بود
این خدا ظلم است و خوخواران ببین در قامتش نور
اینهمهانسانبه ترس و در طلب رؤیا هوس بود
این منا زنده به نابودی خدا صاحب قفس بود
هرکهباشد طالب کشتار و خون او آن خدااست
بشکنم این بت بدان راهم ابد آری رها است
اعتراف
به اتاق آمده فردی و پر از اسرار است
دل او پر زِ گناه وسوسه او انکار است
به صدا آید و با لرز بگوید از راز
معترف او شده بر پای کشیش مکار
به خداوند قسم خسته منم خسته زِ حال
از چنین شور و هوسهای خداوند محال
شب و هر روز بگو ساعت و هر ثانیهها
همه فکر و دل و جانم شده آن یاد خدا
به خداوند قسم ذکر همو میگویم
به درون همهی وسوسهها نام همو میجویم
به خدا تاب ندارد تن و دل هم ذهنم
من بریدم منم آن پر زِ گناه من فسقم
به زنان مینگرم آه نگو از حالم
پر از آن شور و هوس من شدهام بدکارم
عطر آنان به مشامم من و مستی پیدا
به طلب میطلبم صد و هزاران شیدا
شب و هر روز همین حال و من و احوالم
تو بگو خواب چنین وصل شده امیالم
لحظهای دور نشد چهره زنان عریان
زِ من و خاطر من دور نشد ای یزدان
شب و هر روز بگو ساعت و هر ثانیهها
فکر من در طلب شهوت و لذت به خدا
خسته از درد همه جان خجلم ای الله
شور شهوت به وجودم شده ذکر الله
به جهان مینگرم غرق گناهم هیهات
جز همین فکر ندارد سر من در بر ذات
همه دنیا شده شهوت و اسیرم در آن
تو بگو غرق گناهم تو بگو ای یزدان
آمدم پاک کنی من زِ چنین افکاری
معترف بر تو کشیشم پدری قهاری
مرد این گفت و همه جان به خموشی بنشست
به طلب آه و صدایی به دراز پیوست
چشم تن باز و به اطراف نگاهی دارد
همه تنهایی و چشمش به فغان میبارد
در اتاقی که نسان معترف فسق و گناه است
اسقف اعظم تو ببین جای پدر پور خدا است
به خودش بنگرد و سال درازی از عمر
شب و روزش همه در شهوت و پستی در ظلم
در اتاقی که نسان معترف فسق و گناه است
اسقف اعظم به درون آتش از ظلم خدا است
جان و تن مشتعل و آه کشد ای یزدان
همه عمرم طلب شهوت و من خلق شدم این انسان