مطالعه آنلاین | کتاب شعر رزم‌نامه | اثر نیما شهسواری | نسخه کامل و رایگان

کتاب شعر رزم‌نامه | اثر نیما شهسواری | بررسی و مطالعه آنلاین با دسترسی آسان. متن کامل، خلاصه و جزئیات این اثر را در این صفحه بخوانید و به رایگان دانلود کنید

کتاب رزم‌نامه - اثر نیما شهسواری

رزم‌نامه؛ شعرهایی از آزادی، مبارزه و ایستادگی

کتاب رزم‌نامه - نیما شهسواری
کتاب رزم‌نامه اثر نیما شهسواری، مجموعه‌ای از اشعار کوتاه است که با محوریت آزادی، برابری، ایستادگی و مقاومت در برابر ظلم و استبداد سروده شده‌اند. این اثر، با تلفیق شعر کلاسیک فارسی و نوآوری‌های ساختاری، خواننده را به تفکر درباره‌ی مفاهیم عدالت، قدرت و مبارزه دعوت می‌کند.

رزم‌نامه فراتر از یک مجموعه شعر ساده است. این کتاب با استفاده از واژگان پرقدرت و تصویرسازی‌های عمیق، مفاهیمی مانند عدالت، آزادگی و فریاد در برابر ظلم را در قالب اشعار کوتاه بیان می‌کند. نیما شهسواری در این اثر، با نگاهی شاعرانه و فلسفی، مسیر مبارزه را از دل تاریخ و اندیشه‌ی انسانی روایت می‌کند.

این مجموعه شامل اشعاری است که در قالب ۱۰ تا ۳۰ بیت تنظیم شده‌اند و هر یک، جنبه‌ای از فلسفه‌ی مبارزه و ایستادگی را به تصویر می‌کشند. کتاب، ضمن احترام به ساختارهای شعر کلاسیک فارسی، از محدودیت‌های رایج فاصله گرفته و روح تازه‌ای به مفاهیم آزادی و عدالت بخشیده است

مطالعه آنلاین آثار نیما شهسواری | تجربه‌ای عمیق، آزاد و شخصی‌سازی‌شده

در جهان واژگان، کاغذ تنها  واسطه‌ای گذراست، اما اندیشه بستری بی‌مرز می‌طلبد—بستری که فراتر از حصارها، آزادانه در جریان باشد. این صفحه، تبلور فلسفه‌ای است که در آن واژه‌ها از بند رها شده‌اند تا بی‌واسطه در ذهن خواننده جاری شوند.

نگارش، خلق جهان‌هاست. اما هیچ جهان حقیقی را نمی‌توان به اسارت درآورد. آثار نیما شهسواری از ابتدا بر هیچ صفحه‌ی کاغذی که از جان درخت شکل گرفته باشد، منتشر نشده‌اند. این انتخاب، برخاسته از احترام به اصل جان‌پنداری و باور به کرامت بی‌چون و چرای تمام اشکال زندگی است—از انسان، تا حیوان و گیاه. نوشتن، یک بیان صرف نیست؛ کنشی است که حامل معناست. و معنا، هیچ‌گاه در مرزهای محدودکننده‌ی صنعت و عرف گرفتار نمی‌شود.

این صفحه، نه صرفاً یک قالب دیجیتال، که تبلور فلسفه‌ی آزادی و برابری است. رویکردی که دانش را از بند تعلقات رها می‌سازد، هر خواننده را بی‌قید و شرط به متن راه می‌دهد، و تجربه‌ی خواندن را برای او شخصی‌سازی می‌کند.

 

هدف این صفحه

جهان آرمانی، بازتاب اندیشه‌ای است که خواندن را از یک عمل مکانیکی فراتر می‌برد. در این بستر، واژه‌ها نه‌تنها دیده می‌شوند، بلکه لمس می‌شوند، تغییر می‌کنند، و در تجربه‌ی خواننده شکلی تازه به خود می‌گیرند. اینجا، مطالعه به معنای زیستن در کلمات است.

  • دسترسی مستقیم به متن کتاب‌ها بدون وابستگی به قالب‌های بسته‌بندی‌شده

  • امکان مطالعه‌ی آزاد و بی‌واسطه، بدون نیاز به عضویت یا هزینه

  • تنظیمات انعطاف‌پذیر برای تجربه‌ای منحصربه‌فرد

  • ابزارهای تعاملی برای درک و ارتباط عمیق‌تر

 

امکانات ویژه‌ی مطالعه آنلاین

مطالعه، تنها چشم دوختن بر سطور نیست، بلکه فرایندی است که باید با خواننده هماهنگ شود. از همین رو، این بستر امکاناتی فراهم کرده تا تجربه‌ی مطالعه، کاملاً با نیازهای فردی همخوان شود.

مطالعه‌ی آزاد و بدون محدودیت تمامی آثار نیما شهسواری بدون هیچ مانعی در اختیار خوانندگان قرار دارند. هر کتاب، بی‌نیاز از دانلود یا نرم‌افزار جانبی، در همین صفحه قابل خواندن است.

تنظیمات مطالعه برای آسودگی بیشتر متن باید با خواننده سازگار شود، نه خواننده با متن. به همین دلیل:

  • حالت مطالعه‌ی تاریک و روشن برای تنظیم نور صفحه و کاهش فشار بر چشم

  • امکان تغییر اندازه‌ی فونت جهت خوانایی بهتر

  • انتخاب نوع فونت مطابق با سلیقه‌ی خواننده

جابه‌جایی سریع میان بخش‌های کتاب کتاب‌هایی که حامل تفکر هستند، نیازمند حرکتی روان و بدون محدودیت میان بخش‌های خود هستند:

  • دکمه‌های اختصاصی فصل قبل و فصل بعد امکان مطالعه‌ی پیوسته را فراهم می‌کنند

  • عنوان‌های مهم و کلیدی، به گونه‌ای طراحی شده‌اند که بتوان آزادانه در متن حرکت کرد

جستجوی هوشمند در متن کتاب گاهی یک واژه، کلید ورود به عمق یک مفهوم است. با جستجوی داخلی، خواننده می‌تواند مستقیماً به هر جمله، پاراگراف، یا بخش مورد نظر برسد.

تعامل با متن و ثبت تجربه‌ی خواندن خواندن، مسیری است که باید به شکل شخصی و منحصربه‌فرد پیموده شود. برای این منظور:

  • امکان یادداشت‌گذاری در متن و بازخوانی سریع نوشته‌های شخصی

  • نشان‌گذاری (Bookmark) برای ذخیره‌ی صفحات مهم و ادامه‌ی مطالعه در آینده

اشتراک‌گذاری متن کتاب در شبکه‌های اجتماعی اندیشه، وقتی زنده است که در جریان باشد. امکان انتشار مستقیم بخش‌های متن در شبکه‌های اجتماعی، این جریان را فراهم می‌آورد.

 

راهنمای استفاده از امکانات صفحه

تنظیمات مطالعه تمامی امکانات شخصی‌سازی، از طریق دکمه‌های شناور قابل دسترسی هستند:

  • تنظیم حالت تاریک یا روشن

  • تغییر اندازه‌ی متن برای راحتی خواندن

  • انتخاب فونت مورد نظر

حرکت میان فصل‌ها با دکمه‌های اختصاصی “فصل قبل” و “فصل بعد”، امکان مطالعه‌ی پیوسته فراهم شده است.

جستجو در متن کتاب با ابزار جستجوی داخلی، یافتن عبارات خاص به سادگی امکان‌پذیر است.

ثبت یادداشت و نشان‌گذاری امکان نوشتن یادداشت‌های شخصی در متن و بوکمارک صفحات مهم برای مراجعه‌های بعدی فراهم شده است.

مطالعه در حالت تمام صفحه برای تمرکز بیشتر، امکان مطالعه‌ی بدون مزاحمت در حالت تمام صفحه فراهم شده است.

دکمه‌ی شناور برای مشاهده‌ی متن در قالب دو صفحه‌ای کتاب این دکمه‌ی اختصاصی، امکان مطالعه‌ی کتاب به سبک دو صفحه‌ای و مشابه نسخه‌ی چاپی را فراهم می‌کند.

 

جهان آرمانی؛ تغییر بی‌انتها

جهان آرمانی، مکانی برای انتشار بی‌قید و شرط باور است. اینجا، آثار نیما شهسواری بدون هیچ محدودیتی در اختیار عموم قرار گرفته‌اند.

ایمان به آزادی، برابری، و حق زیستن برای همه‌ی جان‌ها انسان، حیوان، و گیاه در این فلسفه‌ی جان‌پنداری جاری است. این صفحه، نه یک بستر دیجیتال، بلکه راهی به سوی اندیشه‌ی جان است؛ بستری که در آن، باور نوید ساختن جهانی تازه را می‌دهد.

متن کامل کتاب | خوانشی دقیق و بی‌واسطه

بررسی و مطالعه بدون محدودیت

این بخش شامل متن اصلی کتاب، بدون تغییر، با ساختاری خوانا و روان ارائه شده است. مطالعه این اثر به شما فرصت می‌دهد تا در مضامین و اندیشه‌های مطرح‌شده تعمق کنید 

 

سخنی با شما

 

 

به نام آزادی یگانه منجی جانداران

بر خود وظیفه می­دانم تا در سرآغاز کتاب‌هایم چنین نگاشته­ای به چشم بخورد و همگان را از این درخواست باخبر سازم.

نیما شهسواری، دست به نگاشتن کتبی زد تا به‌واسطه آن برخی را به خود بخواند، قشری را به آزادگی دعوت کند، موجبات آگاهی برخی گردد و این‌چنین افکارش را نشر دهد.

بر خود، ننگ دانست تا به‌واسطه رزمش تجارتی برپا دارد و این رزم پاک را به ثروت مادی آلوده سازد.

هدف و آرمان، من از کسی پوشیده نیست و برای دانستن آن نیاز به تحقیق گسترده نباشد، زیرا که هماره سخن را ساده و روشن‌بیان داشتم و اگر کسی از آن مطلع نیست حال دگربار بازگو شود.

بپا خواستم تا برابر ظلم‌های بیکران خداوند، الله، یهوه، عیسی، انسان و یا هر نام دیگری که غایت و هدف را هماره باقدرت تلاقی داده است، فریاد برآورم و آزادی همه جانداران را فراهم‌سازم. رهایی جاودانی که دارای یک قانون است و آن احترام و آزار نرساندن به دیگر جانداران، گیاهان، حیوانات و انسان‌ها است.

بر خود ننگ می­دانم که در راستای رسیدن به این هدف والا که همانا آزادی است قانون رهایی را نقض و باعث آزار دگر جانداران شوم.

با مدد از علم و فناوری امروزی، می­توان راه گذشتگان را در پیش نگرفت و دگر چون گذشته برای نشر کتب از کاغذ استفاده نکرد، زیرا که این کاغذ از تن والای درختان زیبا غارت شود و موجبات مرگ این جاندار و تخریب طبیعت را حادث گردد.

من خود هیچ‌گاه نگاشته­هایم را بر کاغذ، جان درخت نشر ندادم و تنها خواسته­ام از ناشران کتب نشر ندادن این نگاشته­ها بر کاغذ است. حال چه از روی سودجویی و چه برای ترویج و اطلاع‌رسانی.

امروز می­توان با بهره­گیری از فناوری در برابر مرگ و تخریب درختان این جانداران والا ایستادگی کرد، پس اگر شما خود را مبلغ افکار آزادگی می­دانید که بی­شک بی­مدد از این نگاشته نیز هیچ‌گاه به قتل طبیعت دست نخواهید زد. اگر هم تنها هدفتان سودجویی است و بر این پیشه پا فشارید بی­بهره از کشتار و قتل‌عام درختان می­توانید از فناوری بهره گیرید تا کردارتان از دید من و دیگر آزاد اندیشان به‌حق و قابل‌تکریم گردد.

به امید آزادی و رهایی همه جانداران

 

یاغی

من آن یاغی بر این نظم جهانم
بر این هنجارهای بس کذایی
نخوان طالب مرا تنها بر این هرج
ندیدی تو چنین شوری خدایا
بخوان با من تو ای جانا همانا
به پا خیز ای تو طالب بر رهایی
ببین شور از چنین چامه خدایا
تو دانی از من آری هر چه فکرم
به دنیا می‌زنم هر بار فریاد
به پایان آمد آری این‌چنین شعر
دگرگون می‌شود نظم و نسان هار
 بر این قدرت پرستی‌ها نسانم
من آن تابو شکن من آن فغانم
که من طغیانگر آری من همانم
ببین این کس منم طغیان همانم
کند دنیا دگرگون هم نسانم
که ما طغیانگر و من هم همانم
ببین عصیان و هم کفرم همانم
به زودی این جهان داند که جانم
ببین طغیانگر و یاغی همانم
نه چون یزدان تویی زیرا من آنم
که من طغیان و هم یاغی و جانم

 

آزمون الهی

خانواده غرق در عمق حقارت
مادری در تن‌فروشی‌ها قساوت
کودکان پر کار پر درد و خجالت
ملتی غرق است در قحطی و فقدان
مردم این شهر را بین غرق دردند
سیل، لانه‌های ما ویرانه کردست
آن پدر در سوگ تو آن مرگ دارد
این‌همه درد و هزاران درد دیگر
او چه دارد پاسخا تدبیر و حکمت
این همان سرپوش دین باداد حیرت
این بدان آن درد معنای عذاب است
بر دوپا بر پا و فریادم همان است
 فقر و فقدان قحطی و درد و اسارت
آن پدر معتاد افیون در رذالت
این‌شده‌آن‌شرح کوچک از عدالت
بین تو او خون می‌خورد از ظلم یزدان
عده‌ای از فقر جان دادند و مردند
زلزله‌جان‌ها گرفت‌و‌مای‌را‌ دیوانه‌کردست
عاشقی از درد دیوان درد دارد
چون بگویی کفر در پیش است زیور
بازگو بر من از آن آزمون خلقت
با چنین حربه شد آری ظلم رحمت
این تفکر بر خدا بنیان خراب است
این رهایی هم هدف راهم بر آن است

 

روح پرواز

این چه دشوار است دنیا را ندیدن

یا که دیدن با دل و وجدان شنیدن

این چه سخت است تو جنگل را نبینی

آن ستاره بیشه‌ها دریا نبینی

این چه دنیا گر تو حیوان را نبینی

گرگ و سگ جاندار و طغیان را نبینی

 

 

این چه فخرا گر تو رؤیا را نبینی

در دل روز و به تاریکی همه شب‌ها ببینی

اینکه وهما گر تو درد جان نبینی

آن همه ظلم و به زشتی راه ایشان را نبینی

این همان جسمی که در خود چالشی داشت

دل به پرواز و به روحش در فراز عاشقی داشت

او که ذهنش بی‌پر و بال آسمان بود

او که چشمش نور تاریکی جهان بود

او همه محدود را با حد خود در پیش جان داد

این جهان را او فراتر از جهان و این زمان داد

تو ندیدی و ندیدن او همه دیدن نشان داد

او همه عرفان خود را بر تجسم در زمان داد

روح او پرواز و دستش پیش جان بود

او به جانش این جهان را از رهایی‌ها نشان بود

دست هرکس را بگیرد با خودش پرواز تا جان

جان به تکریم و همه آزادگی‌های جهان بود

 

صاحب پروردگار

منم پروردگار خالق نگهدار
منم خالق به جانداران دنیا
همین ره راه من سرمشق انسان
منم آن مرد فرزند خدایی
شده مِلکم زن و صاحب زنانم
همان انسان بیمارم همانم
منم صاحب هزاران برده کلفت
منم سرور بر انسان‌های دیگر
منم آن سروری همچون خداوند
منم والد خداوند تو فرزند
چو کشتم درد دادم من مصونم
چه انسانِ مریضی پورِ الله
چه رنجان عظیمی لطف الله
سر زن در میان دستِ مردی
که استدلال او وحی خداوند
ببین کودک به ضرب آن فغان مرد
ببین آن برده با شلاق جان کند
ببین آن شه که حکم قتل داد است
و بین انسان مریضی نطف الله
هر آنچه ظلم بر حیوان روا کرد
چه رنج بی‌دریغی ظلم الله
شکستن بت خدا یزدان و الله
 منم آن پادشاه صاحب به دادار
ولی‌امر نسان‌ها و هویدا
که فرزندان من مالک به حیوان
که دارم حق ملکیت بنایی
و دارم حق ضرب و شتم و آهم
و صاحب بر دگر انسان و خانم
منم صاحب کنیزان شورتن بخت
منم الله و شه من آن پیمبر
شدم صاحب ولی مشتی اَسفمند
منم صاحب بر اعمال و فرهمند
که من صاحب چو یزدان و فزونم
که خود صاحب به حیوان بود الله
چه درد بی‌کرانی مکر الله
سر از تن او برید میدان نبردی
که صاحب بر زنان باشد همان مرد
خدا صاحب برآن والد همان برد
خدا او برده داری را عیان کرد
خدا خود را هماره پادشاه است
بکشت او سیل حیوان لطف الله
به صاحب وحی از یزدان روان کرد
چه درد بی‌کران حیوان به جان ماه
جهان دیگری حیوان نسان راه

 

 

رهایی ایران

هیهات چه ویرانه سرایی شده ایران
ای اشک توهم ساز، زایند و منم رود
کو پس تو کجایی نفسم راه رهایی
مایی که شنیدیم، از درد و غم از آز
کو پس تو کجایی نفسم راه رهایی
ای شیخ نبینم لب خندان تو را مست
این را تو بدان از من و ای شیخ رذالت
بر تخت خدا چنبره زن ‌شیخ ‌حقارت
آن تن که مترسک به هوا ترس حماقت
هیهات چه ویرانه سرایی شده ایران
ایران نه فقط پارس قوم عربم هست
خوفی نکن از موت تو ای شیخ اسارت
 ای درد تو هم ناله بزن از غم ایران
باز چامه سرایی و ای درد دگر کو
فریاد منم پیر شد از درد و تباهی
از غیرت و ایران و از این وهم و از این ساز
آزادی ایران شده آن وهم و خیالی
تو شور نباشی ز سکوت نفران بست
بیداری ایران به ره آفاق کمال است
بیداری ایران تو ببین پیش به راه است
ایرانی آزاد ببین کوچه و راه است
پیمان دلیران، آزاد شد ایران
ترک و لر و گیلک و بگو لرزه به‌تن‌هست
ایرانِ رها تحفه به تو مست حقارت

 

رود رهایی

تو سپیدی و تو زیبا تویی آن گوهر والا

تویی آن مهد تماشا تویی آن جنگل افرا

تویی آن سردی و سرما تویی آن شاد و گوارا

تو همان اول و من ما و تو آخر به دل راه

تو همان آب گوارا تویی آن رود و شبانگاه

تو عظیمی و تو کرا و تو جاوید و تو مانا

تو ببین دل شده امید ز سراییدن جانا

نفس از خواندن تو رود شده خوشبو و گوارا

 

تو دلت مدفن غم‌ها و تو دوری ز تمنا

تو بمان تارک و تارا و تو نوری و هویدا

تو بخوان با من از این جاه و چنین چامه خوانا

که تو عشقی و تو جانا نفسم رود تو آن ماه

 

 

 

 

 

عبد حقیر

ای خداوند حریص انسان بیمار زمین
بر تمدن‌های ننگین و زمان‌های قدیم
ای تو انسان حریص بیمار خداوند زمین
ما ز تو بودیم و بر ضد خودت مارا ببین
ای فلاسف عارفان‌هذیان‌گران‌ای‌شاعران
این نبودا جز به هذیان و دروغ آدمان
رشته‌ی هذیان‌گریِ خویشتن را بشکفید
سال‌های بس درازی از ریا کشتار و خون
سال‌هایِ پر ز فقدان و جهالت داد دین
این شده سیمای حقین تو ای انسان ببین
ما ز تو بودیم و بر ضد خودت ما را ببین
دین و آیین گشته آزادی و ایمانم رها
 بر چه‌ات می‌نازی ای دیوانه‌ی مجنون دین
یا که بر کشتار و هذیان و تجددها علیم
تو غلامی و خدا رهبر به نابودی ببین
تو تجاوزگر به آزادی خود دیگر همین
هرچه در این سال‌ها بافیده گویید عاشقان
این ریا و آن ریا معنا سخن هذیان‌گران
چهره‌ی حقین خود را در ملأ آن بنگرید
غارت‌و‌تبعیض‌و‌جنگ‌و‌صد‌عذاب‌و‌صد‌جنون
ظلم بر حیوان و انسان و گیاه و جان به کین
تو شدی یزدان و یزدان با تو آن مفهوم کین
خلق انسانی دگر با جان و بی‌مفهوم دین
واژگون سیمای انسان هم اسارت هم خدا

 

آزادی و دیگر هیچ

یه دریایی از شعرها ساختم
ز آرمان و ایمان خود ساختم
مرا جنگ‌سالار و طغیان بگو
من عاشق به جنگل و سرمای نور
و طغیان ببین پز ز فخر و غرور
و شاید نگاهت پر از کین و آه
ولی ای بشر حرف من گوش کن
چنین از من و حرف من این بدار
بخوان این رهایی و بین دین ما
نباشد حقیقت جز آزادگی
بگو یک کلام آنکه آزادی است
و آزادی آزاد دیگر که هیچ
 زِ هر فکر و کردار خود تاختم
بر آن ظلم و یزدان و شاه تاختم
و یا دین و قانون تجسم نکو
و محور ز پاکان ز دنیای دور
و عاشق به حیوان و قلبی کبود
و هر دم بگو هجوه ها افترا
که صاحب ز افکار و آن نوش کن
که آزادی از ما جهان ماندگار
همین عشق و هم راه و هم کیش ما
و قانون آن بس به دنیای زی
همه جان گرو قلب آزادی است
همه جان ما در گرو راه پیش

 

خداوند غضب

یکی بود دیوانه‌ای در جهان
خدا بود و بر تخت قدرت خدا
جهنم زمین بود و کشتار ما
سرانجام و کشتار و دیوانگی
تو بین قوم موسی و بی‌سرپناه
چه نامی به خود دارد این خاک آه
به یاری زِ کشور همان مکرگاه
همین است دنیای دیوانگی
همین است قتل مسلمان یهود
بخوان با من ای یار این رزم ما
خدایان به خود زیستن در رها
رها باد فلسطین و دنیا زِ بست
 بکشتا همه تن به تن آدمان
و شاید که مهدی و عیسی عزا
تو هیزم در آتش بخندا خدا
پدیدار قومی زِ درماندگی
به سوی مقدس زمین از خدا
سرایی پر از خون و کشتار ماه
تو مهمان ببین قاتلِ خاک و جاه
خدایی و کشتار و این هرزگی
و کشتن مسیحی و کافر جهود
جهانی برای همه هم خدا
جهان مال من مال تو مال ما
زِ قدرت نسان و خداوند پست

 

ایران رها

قله‌ی البرز پیر ای استوار این سرزمین

آبی دریای مازند و به رویش این زمین

آفتاب گرم تابان خرم آبادان به شهر

برف و سوز و هم تو سرما ما دلیر آذر به دهر

کرد و کوه و هم شجاعت آه ای ایران‌سرا

پهلوانانِ وطن هم زال و هم رستم رها

آن خلیج نامدار آن نامی و آن آب پارس

آن سرای چامه و شعر و سخن آن یار ماست

 

آن سرای بیستون‌ها آن همه نقش و نگار

آن کویر و این همه پروازها در آن دیار

آن بیابان‌ها و آن غرش از آن بادانِ داغ

آن حیات سبز و خرم گیل و مازندان باغ

سبز رنگا این شمالش خرم است و جاودان

این همان رنگ نخست از بیرق ایرانمان

این سپیدان مرکز ایران و به ریگ و رنگ خاک

صلح و شعر و عاشقی مهد خرد این خاک پاک

سرخ و آتش گرم و سوزان این جنوب خاکمان

رنگ خون ما دلیران پرچم ایرانمان

این سرا کم دارد آن ایمان همان راهم رها

جرعه‌ای از آن بنوشان بر نسان‌ها بر خدا

ما که شعری هم سرودیم بهر این خاک و سرا

جانمان از آن راهت ای رهایی ای رها

 

 

 

 

 

محترم آزادی

روز آزادی جاندار از این رسوایی

کندن ریشه کشتار ز جان دنیایی

و رسیدن به همه عرش و غرور رهایی

سیراب ز آرامش و صلح باقی

تو بگو راندن تحمیل ز دنیا باشد

حال با رویه‌ی دین یا که به عرفان باشد

تحت تأثیر علوم فلسفه انسان باشد

و به تحمیل و چنین فکر خدایان باشد

امر باید و نباید به نسان جاندار است

آنجا که به کشتار مخالف نفسی در کار است

شمشیر زبان و خرد انسان غار است

سخن قدرت و با هرچه لباسی هار است

حرف هر کس به جهان حق و از او افکاراست

حق چو آن ماه عیان و به تو آن اظهار است

من و تو باورمان پاک رها افکار است

و ببین فخر و غرور و به جهانی کار است

جای دیگر نفران سجده به آلت بردند

اوج عرفان تو ببین در دل شهوت جستند

هر دومان حق و جهان از بر ما گهوار است

تا بدان جا که اطاعت به رها اجبار است

حال خواهی که بدانی زِ رها معنا چیست

این قضا طاعت آزاد، واجب بر کیست

تو رهایی و رها باد جمهور افکار

همه دنیای رها باد ز شمایان کردار

و چنین محترم آزاد، به خود بر دگران

خشت اول تو بگو محترم آن یار گران

یار آزار ندادن تو بگو کس جاندار

حال گل باشد و حیوان و نسان و هر کار

 

 

 

خداوند انسان

دعایی به درگاه یزدان خدا
ز کین و به خشم ستمگر بترس
دو سه قوچ را سر ببر در برش
اگر بازهم خشم را چیره گشت
به زیر هزاران عذاب از غضب
به حج می‌روی در برش سر بری
تویی آن اسیر و جهاد می‌روی
چه سیلابی از خون جاندارگان
تو بودی مددجوی ز رنج پسر
تو شهدی شهیدی تو جامی ز خون
و شاید تو یزدان و تو بنده‌ای
 خودت را ذلیل کن تو مسکین گدا
ز قاسم و جبار و الضار مذل
و قربانی و خون به یزدان عطش
تو قربان و فرزند، بیچاره گشت
هزاران بلا سوی ما می‌رسد
به راهش نماز روزه همسر بری
تویی آن علیل کافران می‌دری
و دلقک خدا ابر باران خان
و فرجام و دژخیم و یزدان پدر
تو باده گوارا به کام جنون
تو انسان خدایی و تو برده‌ای

 

دلگشا

به دل غم بیامد کنار تو آب
صدایت به گوشش چنان آشناست
تو غم را ربودی تنش دلگشا
بگو با من از غم به دل آشنا
عظیمی و بس بی‌کران یار ما
به دل داری آن جان و جان‌ها تو را
چو من فکر داری به دل بر خدا
کنارت من از خود برون فکرها
تو زیبایی و نیلگون و رها
 بشوی از تنش رنج و درد و عذاب
مثال هم آواز مادر بخواب
نه تن او هزاران نفر همچو ما
چه کس می‌سراید زِ تو غم رها
تویی مدفن رنج‌ها دلگشا
بخواند به آرامش و ما رها
چنین می‌سرایی به فریادها
تو در راه و گویی به من رازها
بشوی از تنا رنج را دلگشا

 

 

کلیم ‌الله

کشتِ مرد مصریا او بی‌گناه
از دل آن روز و طاعت شاهراه
نام من را خوان یهوه و آن خدا
تو خلف زاده تو فرزند خدا و خون ما
حال سوی قوم خود در پیش راه
ساز از بهرم دو صد محراب و قربانی‌سرا
تو پیمبر بایدا ارضا کنی این شاه را
سوی اقوام دگر بر جنگ و آری پیش‌راه
هر تنی را می‌دری یک گام بودا تا عدن
قبل و بعد تو پیمبر بود و آری راهدار
نظم خون است و‌به‌خون‌بازی‌ما این شاهراه
تو خلف زاده تو فرزند خدا و خون ما
 بر دل تخت خدا بنشتِ آه
بر دلم جا کرده‌ای تن خویش را
من بخوان خالق به خشم و کین و آه
تو به قتل و خون پیمبر خود خدا
قتل فرعون و هزاری مردمان بی‌گناه
سر ببر قوچ و همه میشان به سیرابی خدا
حال قربان و تجاوز رجم هر تن بارگاه
تیغ خشمم سر ببر زن‌ها و کودک‌خویش‌را
این عدن جای همه فرزند خونین است تن
هر تنی ارضای ما بوده به پیش و خاکسار
صاحب جاه و مقام و شاه و شاهنشاه شاه
تو شدی موسی و قاتل، تو کلیم‌الله و شاه

 

خلقت شهوت

بوی خون آید و اجساد و به دل خاکستر

ضجه و ناله‌ی انسان به دل تیر و تبر

دیدن و جان دادن در بر و در روی خودت

آن صدایی که به آواز و به اشک و فکرت

جستن مرگ به جای این همه رنج و عذاب

میخ داغی به تنت آن نفست غرق طناب

هر کجا چشم رود میله شده دیوار است

دست و پا بسته و زنجیر همه تن بیمار است

 

صبح و بار دگر آتش همه از لطف الله

ضجه‌ی تن نفسی آید از آن ظلم خدا

خنده و قهقهه بیمار خدا از آن عرش

دختر باکره در زیر تجاوز از مکر

قبل کشتن همه پاکی تنش را ذبح است

بعد کشتن به تن و بر جسدش در فکر است

فکر بیمار و مریضی که پرا از شهوت

و خدا غرق به صیغه به جماع بر عشرت

سیل انسان به زمین سجده گر این حکمت

و خدا ملعبه و او که رضا از خلقت

غم

به غم آلوده کند جسم و تن و این جان را

نفس از بهر همین غم بکشد ایمان را

غم شده تیغ و بر این تن بدرد این جان را

شده هر روز همان روز نخستین خان را

ز درون خون بچکد از غم و هر طوفان را

بدر این جامه‌ی غم را که کند ویران ماه

شده همدم غم و بیند لب خندان خداوندان را

تو هدف بین و به خود آر، من و طغیان را

که غم آری بُکند هر نفری را چو اسیران جان را

بدر آری و تو برخیز ز هدف ایمان را

 

 

 

 

 

 

ارزش پول

آمده آن جسم زرد و آمده دنیای خفت

این‌چنین زینت به انسان و نفس‌ها تنگ مفت

این‌چنین فقدان زردی او نباشد در میان

این‌چنین والاتر ارزش جان و هم جانانمان

این‌چنین سهل و به آسانی ببین بر مردمان

او بهایش بیش از آن خون همه جاندارگان

از مدد از رشد از تکمیل اینسان آدمان

بین به والاتر نشینی بر فرو دون مایگان

 

ارزش زر بر جهان و جام دنیا چیره گشت

آن همه قانون کشتار بر جهان زرینه گشت

گر کسی صاحب به زر بود و جهان از خویش بود

سیل انسان در برش بر خاک و او در پیش بود

از مدد با زر به تخت آن خدا بنشسته بود

او به خون و جان جانداران خدایی می‌نمود

آن طرف یک من زر و جام طلایی بود خان

این طرف سرها بریده از نسان حیوان و جان

ارزش انسان بگو ارش و بها مهریه بود

جان جانداران به درد و تخت او زرینه بود

این ببین زر این ببین پول و ببین ارزش به شاه

خون جانداران به هیچ و آن نسان دیوانه بود

از برای ما ببین جان و همه جانان خوش است

آن نشان برتری قلب رهایی دل‌خوش است

 

 

 

 

 

درخت والا

ای سپیدار فرا بر آسمان غم رها
آن تویی آن مایه‌ی آرامش جاندارگان
ای چه والا و چه زیبایی تو ای جانان جان
دیدنت بر این جهان فخر و‌همه‌زیبایی‌است
سایه‌ات آرامش کرار در گرمای ماه
آن وجودت را نباشد ظلمتی بر این جهان
این ببین آن آدمان قاتل به راهت جان تو
آن بزن تیشه به جانت بر نفس بر جان تو
ای چه زیبایی و افرا آن فروغ از جان تو
تو بمان با من ببین جام جهان بر کام تو
ای چه والا و چه زیبا و تویی اشجر فرا
 ای نفس ده ناجی جان و همه دنیای ما
آن تویی آن زندگی بر ما و بر هر آدمان
ای سپیدار فرا بر آسمان غم رها
آن وجودت آب و جان و مایه‌ی‌بیداری‌است
ای درختم تن به والا ای شکوه و شاهراه
تو مثال هیچ جانی نیستی در این جهان
ای علمداران کشتار و هزاران راه نو
او نفس از خود برد جان و نفس از راه تو
تو نفس بودی رها جان و نفس از جان تو
من رها هم تو رها حیوان رها از راه نو
ای سپیدار کرا بر آسمان غم رها

 

عشق پاک

از آواز بلبل و جنگل زبان
ز سایه درختی نوازشگران
ز کنکاش طبیعت به دل‌ها نشان
ز آواز دلکش ز موسیق جان
ز برکه و هم رود و رودخانه‌ای
ز حیرت ز دیدار آن دجله‌ای
غروب و تو خورشید و آن لحظه‌ای
شب هنگام آرامش بیکران
ندا و به زوزه بر آن گرگ پیر
نوازشگر چشم، استارگان
زبان عاجز از شرح زیبای پاک
 ز خرناس حیوان و ماه و بیان
ز بوی خوش گل به پادار جان
و جستن دل غار و آبی گران
و نم نم ز باران اشکی‌است ران
ز پژواک آن تار در کوزه‌ای
ز بیدی سپیدار و بس کلبه‌ای
و دیدن نوازشگر آن چامه‌ای
به روح و به جان و به کام تو جان
زبانم فلج گشته از این کبیر
و جان‌بخش بر روح و ماه گران
طبیعت پدر مادر و عشق پاک

 

شهوتا

شهوتا میراث یزدان بر جهان و آدمان

آن حصاری از تجاوز بر تن و روح و جهان

او که می‌سازد مریدی خفته در عیش خدا

بین تو دژخیم پلشتی از تجاوز خالقا

این چه حاصل بر جهان و این همه عیش خدا

شهوت بیمار و کنکاش تجاوز آدما

فکر بیمار، روح پر درد و ببین خفت خدا

آن نکاح و متعه و آن برده‌داری از خدا

 

پاکی آری آن فراغت از اسارت از خدا

احترامی بر دل و جان و به روح عاشقا

آن بدل می‌دارد از هر تن نفر آزاده را

بین تو لشگر کفر و طغیان و به ظلم آن خدا

پاکیا فخر و غرور و عاشقی‌ها در جهان

بین تو او سازد جهان آزاد ما را جاودان

پاکی آری آن فراغت از دل شهوت نیاز

بین تو پیروزی به دنیا از دل پاکی فراز

 

 

شعار

این شعر شعور است و بگو جان شعار است

طغیان رهایی به خدایان قهار است

این شورش بر طاعت و آری به مهار است

عصیان به حقارت دل بیدار بهار است

این شعر صدای همه لالان دیار است

فریاد غرور از لب غلمان نهار است

این شعر همه رزم تحجر به تو غار است

بنشاندن افراط و به تفریط مهار است

 

این شعر ندای دل جاندار و عیار است

بر چیدن تحمیل و خدایان و غبار است

این شعر به پا خواستن آری چو چنار است

آوردن انبوه نسان خواب و کنار است

این شعر بگو رزم به الله تو هار است

سیل همه زشتی به کناری و فرار است

این شعر به بیداری من ما و عیار است

که بود و شده صد و ببین حال هزار است

 

 

باران سرد

آن زمانی که جهان بر روی من ویرانه گشت

سوختم در خود نفس در جان من دیوانه گشت

آن زمانی که خلاء وسعت جهان بیمار بود

آن خدا از خون و شهوت جان او مکار بود

آن زمانی که عدم مبنای فکران غار بود

هر کسی در فکر کشتار و تنان بردار بود

آن زمانی که جهان در جنگ و در کشتار بود

بچه‌ها در انتحار دست خدا در کار بود

 

آن زمانی که قیامت آتش و آزار بود

آن خداوند کریمان قاتل و بیمار بود

آن زمان باران سردی بر سرم بارید تا

روح را آرام گیرد شوید از ما هر بلا

باد سردی آید و قطران باران بر سرا

فکر را او می‌رباید با توانش بارها

اشک سرد آسمان از خیل این رنج و عذاب

می‌ترواد از تن از خون و خیال و از تو خواب

مستی و آرامش و باران سرما ما بتاب

فکر و تن برخیزد از ما از درون آن نقاب

بار دیگر بارش سردی بر انسان آسمان

این زمین را بس بشوی از آن خدایان از فغان

 

 

 

 

 

 

باده‌ی شهوت

آن مشک پر از باده‌ی شهوت زِ خدا است

نوشا تو نسان این همه عیش تو خدا است

جاما بزن و برهم و نوشا به تو شهوت

زین پس تویی عامل زِ خداوند زِ قدرت

حالا که به تن کرده زره جامه‌ی کشتار

او مسخ و شدی حصر ز تن بود و از افکار

نام تو شده زر به هک و شد همه فردوس

حالا تو رسولی و شدی صاحب آن حوض

 

وحی از دل عرش و مدد آن باده‌ی شهوت

آن زهره‌ی کشتار بنوشان تو به ملت

این باده‌ی شهوت که همه نام خدا است

سرمستی حاصل تو بگو مال خدا است

نوشیدن این زهر بگو زجر و کشنده است

اما به حقارت تو خدا تخت نشاندست

نوشیدی و گشتی و تو که فرزند خداوند

حالا تو بکش مستی آن مال خدا است

سرمست نگاهش تو ببین بر دل دنیاست

او بیند و دوزخ به زمین از تو هویداست

این باده‌ی شهوت که همه نطف خدا است

حالا شده ذاتی ز نسان‌ها و بلا است

جمع همه انسان شده مستا دل شهوت

کشتار و تجاوز تو بگو هدیه به ملت

بشکن تو چنین جام و به آتش بزن آن می

آزاد تو گشتی و ببین خلق و خدا قی

 

 

 

برده‌داری

این خدایان برده خواهند ای خدا
روزگارانی دراز و بردگانی از خدا
خود خدایی و جهانم برده باشد ای خدا
آن سخن را هم تو گفتی در جهانا یا خدا
در مثل صدها مثل بشمار داری خالقا
آن نفر مؤمن به دین بردگی‌ها یا خدا
آن نفر محتاج و آن ارباب باشد خالقا
آن که بانو نام دارد آن زن مسکین گدا
آن که‌کودک بود و والد دارد آری ‌یاخدا
از توحیوان من چه گویم از تو ای ‌یارای‌ما
بشکنم این جام مستی را به دستت خالقا
 برده‌داری را بنا فرموده‌ای ای پادشاه
این خدایان بار دیگر برده خواهد شاهراه
جن و انس و هم که حیوان برده‌داری بس‌فرا
برده‌داری را بنا فرموده‌ای ای پادشاه
بردگان را بر تو خوانم صاحب و فرمانروا
آن که کرنش می‌کند بر پای ننگین خدا
آن تن رنجور و این ترکه به دستان خدا
این خدا تن‌پوش همسر کرد بر تن خالقا
آن خدا والد شد و آن کودکم برده خدا
بردگی قانون یزدان باشد و رویم سیاه
برده‌داری را ز ریشه می‌کنم مجنون خدا

 

وارثان

گر بماند ارثی از نجوای من در این جهان

آن بخوان آزادگی پاکی و فخر ارزش به جان

ارث من جنگ من و راه من و خون من است

آن همین آزادی جان و همه آزاد جان

وارثان گوش کنا از من و نجوای رها

با همه جان تو بدار ارزش آزاد قضا

پاک من مرهم جان‌ها و رها باش قضا

با همه جان تو بساز خانه‌ی حیوان به رها

 

وارثم خون حیوان تو ننوشا جانان

بر خودت شرم بدان خوردن حیوان گران

بر تنت جامه‌ی آزادگی و شور عیان

به شجاعت ز تو فریاد، بیدار نسان

از نفس جان و جهان جنگل زیبا تو بخوان

به دفاع بودن و با نشر، از ما به جهان

وارثم خواندی و با من تو ز ما پیوستی

وارد ارتش آزادگی و پاک هستی

این شده شوق ز چامه و چه بسیار از آن

جنگ ما راه رهایی جهان بر جانان

مشتِ فریاد و به هم با هم و این رزم ز ما

این منا ما شده دنیا به ابد باد رها

 

 

 

 

 

 

رنج

شمشیر و به خون اشک زخم و به دلا رنج

آن آتش و خاکستر و خونابه و دل‌سنگ

ویرانی دنیا و دل خون یه دل‌تنگ

رگ‌ها به نمایانی و پایان دلِ تنگ

بو از دل اجساد و همه ظلم یه دل‌سنگ

فریاد و به یزدان و بگو عامل این ننگ

از کام نفس رفت و همه کام گلو تنگ

تیغی و به رگ آمده فرجام نفس تنگ

 

شعری که علیل است، از گفتن این رنج

فکری که حریم است به دانستن این گنج

فرزند خدایی که از آن دامن الله

خونابه مکید است و از آن دست خدا شاه

دستان به غل بسته و فریاد سلاح است

گوشان خدا کر پر از آن شهوت و آه است

یزدان به دل عرش و به شادی و به دل تخت

فرزند در این خاک و ولی‌نعمت آن بخت

فکری که پر از حوری و در حصر تو شهوت

تفسیر همه پاکی او پرده و عصمت

فکری که شده پاک، جسمت همه را پاک

رزم همه جان‌ها به شجاعت دل بی‌باک

این دون و مریدان خداوند زمینی

مرگت همه زبیا که بر آن تخت نشینی

با جسم و دل پاک به دنیای در این خاک

با شور شود جام جهان یکدل و دل‌پاک

 

 

 

اشک طغیان

شده لب بخندد دلت باشدا ضجه زار

شده اشک خجل باشد از ریختن در مزار

شده نغمه‌ای سر بدی از گلویی به دار

شده بی‌هوا حس کنی درد شلاق و خار

شده مرگ خوانی و آن باشد آری به کار

شده از تو امید مثال همان مرد باشد به دار

شده بر تو دنیا مثال همان هیچ باشد و خار

شده مرگ را تو دمادم بخوانی به کار

 

شده شعر را پوچ پنداری و تشنه آن کارزار

شده فکر و فریاد خود را ببینی حصار

شده چند ساعت نزن پلک بر چوبه دار

شده بهترین شادی‌ات باشد آن اشک زار

ندانم برایت شده این‌چنین روزگار

ندانم تو دیدی همه ظلم یزدان هار

اگر دیدی و شد چنین باورت روزگار

خوشامد به تو گویم آری بیا در چنین کارزار

به پا خیز و طغیان به شورش به یزدان به دار

دگرگون کن آری جهان را همه روزگار

که دیگر کسی را نبینی در این کارزار

جهان از تو آزاد، آزاد بادا همه روزگار

 

 

 

 

 

 

نامه‌ای به خدا

یکی گفت بر آن خدایان تو نامی نویس

و شعری بگو و نکن با خدایان ستیز

بگو مدح یزدان خدا خالق این جهان

مثال همه آدمان و به دین و ز دین باوران

منم گفتما من ندارم نگویم سخن

ولیکن ببین شور این شعر بگفتا بگم

خداوند و الله تو یزدان اهورا

نتانم بگویم درودی اسیرا

 

که هرگاه نگاهم به یادت گرفت

شنیدم صدایت دلم را همه خون گرفت

تو قادر تو صاحب تو بیننده‌ی

تو خالق به کردار و آری تو آن بنده‌ای

تو بینی همان کودکی را نشسته کلیسا

تو خون را بدیدی که شد جام عیسی

تو فریاد کودک شنیدی خدایا

تجاوز تو دیدی تو فریاد ما را

خداوند رحمان چه گویم بگویم سخن

بگویم ز محراب و قربان شدن ذبح تن

بگفتن تو جسمی نداری تو الله و یاری

چه حسی تو از سر زِ تن‌ها جدایا تو داری

ببین روزگاری و زن‌ها ببین غرق خون

دو دستان به خاک و تنان پر ز سنگ جنون

و زن زیر دریای خاک و صدا کن خدا

مدد کن مرا و امان دار از آن درد و آه

بگویم کلامی از آن مرد و حلقی به دار

به هق‌هق بگفتا هزاری خدایا خدایا خدا

بگویم از آن زن و سرباز و دخمه تجاوز خدا

بگویم چه گفتا نفس آخرین ای خدا ای خدا ای خدا

بگویم ز مردی شکنجه شبانگاه و صبح

بگویم که جان داد و هردم بگفتا خدایا تو لطف

بگویم ز شلاق دهن پاره شد از تو طفل

به هر ضجه گفتا خدایا خدایا به دادم برس

بگویم از آن مادر و کودکی را گرسنه غذا

که تن را فروشد و با گریه گوید خدایا خدایا خدا

بگویم پسر انتحاری شدا ای خدا

نفس آخرین زیر لب گوید آری خدایا خدایا خد ا

اگر خواهی آری برایت بگویم هزاری دراز

از آن سیل جاندار و ظلم و صدایان به کوهان فراز

خدایا تو یا کور و کر، خدایا تو آن مرده‌ای

و یا آن خداوند بیمار و جبار و بیننده‌ای

اگر مرده یا از غمِ این جهان انتحاری شدی

مثال هم و درد هم از هم آری شدی

و گرنه خدایا تو از من تو این را بدان

بدان خلق بیمار و این را هماره به گوشت بخوان

به سودای آن در جهان بود و خواهم که مرد

ببین تخت قدرت ز تو گشته نابود و خرد

 

 

جنگ مقدس

دو ارتش صف‌آرایی و صدهزاران سوار

یکی لشگری را کماندار و تیران به زهر وصال

ببین صدهزاران نفر نیزه‌دار و به شمشیر زن

و فرمانده الله جلاد و بین آن‌که شیپور زن

ببین منجنیقی که با سنگ آتش به پرواز شد

دو صد مرد خونین و آنان که آتش به تن پار شد

کماندار و فریاد و آتش به آواز تیر

هزاری نفر تیر در سرزمین پیر میر

 

دو صدها سواره به اسبان و بین روبرو

و شمشیر بر سر یکی پای اسبان زمین را درو

دو لشگر از آن نیزه‌داران صف‌آرای هم

ببین سینه‌ها را درید و دریدا همه جسم و تن

و دیوار قصر و همه جمله سرباز‌ها روی آن

و معجون داغی و گرییدنِ ما به تن‌هایشان

هزاران اسیر و اسیرانِ پر درد جنگ

و فرمان بیامد ببر آن سران را به ننگ

ببین رود جاری زِ خون و تو مردان جنگ

و سیلاب خون و کُند بر تو تاریخ ننگ

پس از جنگ نوبت به پیر و زن و کودکان

کنیز و غلام و به تاراج سرها بریده فغان

دلیل چنین جنگ نحسا چه بودا خدا

زمین مقدس و نشر تو دین، اورشلیم کربلا

 

 

 

 

 

ای انسان

ای انسان به ضد خدایان بشور
به ضد خدایی که قانون آن
به آیین کشتار به آیین خون
به قانون الله به رنج و قصاص
به دردا که گفتن شده رنج من
به قانون انسان اسارت قفس
به یکرنگ کردن، شما آدمان
به یک قدرت و هم به فرد و به تن
به اشرف شدن هم به انسان خان
به انسان و بر بردگی‌ها نوین
دوباره خودت را تو احیا بکن
بشور و به جنگ و بیا راه جان
 به ضد خدا و بشر دین و زور
شده ظلم در آشکارا نهان
به قربانی و مرگ و بر صد جنون
به سنگسار و حد و به تبعیض و خاص
نشاید به گفتن ببین خون به تن
به سرمایه و فقر و حبس نفس
به قتل همه آشکارا نهان
به الله حلولش به جسم و به تن
به کشتار و قتل تو حیوان جان
به خاری به ذلت به ننگ و به کین
خودت را تو آزاده القا بکن
به آزاد تغییر انسان جهان

 

خلق زن

بگفتا زنا و هزاران عذاب
ببین آن خدا را که مرد آفرید
دگرباره دانا خدا از تو کار
زنا از برای شهان خلق شد
و شیطان رجیم آید آن کارزار
خداوند بر خلق خود چیره گشت
به کینه دل الله یزدان مست
بدو درد و رنج و فغان داد کرد
بر او در به نفرین و لعن باز کرد
چنین ظلم بر زن بگو حد نداشت
ندارد بها زن به نزد خدا
برای سرودن زه بانو و ظلم خدا

درودا به زن مایه‌ی زندگی
بپاخیز و بشکن چنین جام خون

 تو خلق کهی از خداوند خواب
و شهزاده‌ یزدان جهان او رسید
ولیعهد بازیچه در روزگار
و بازیچه دستان یک مرد شد
و زن بر فریب و بدین روزگار
تشر  جان انسان جهان در شگفت
نرفتا زنا در دل خلق پست
به حیض و بر آن زایمان ساز کرد
و او را که اسباب مرد آز کرد
بگفتا به نقص خرد درد کاشت
به تبعیض بین زن به دریای آه
نیاز آید هفتاد من برگ کاه

تو بانو تو سردار آزادگی
خدایان و انسان به قدرت جنون

 

 

 

 

 

 

ناله‌ی کودک

به هق‌هق دل کودکی را ببین در اتاق

طلب می‌کند دست کوچک کمک از خدا

پدر تسمه‌دار و سگک روی صورت پسر

و گیس تو دختر بچیند همانا پدر

چکی روی صورت بیامد دو مشت و لگد

نفس تنگ و دستان کوچک طلب کن مدد

ببین آن تو نوزاد و خون و پدرها خمار

و اشک تو کودک خداوند بیمار و هار

 

معلم تویی و بگو مرگ ضرب و جنون

و کودک دهن را که پر شد از آن باده خون

یکی عقده‌تن داغ‌دار و به سیمی که داغ

پدر رعشه کرد و دگر او نباشد خمار

و کودک شدا کینه پر درد و جسمش بزن

ولی‌دم بزن خون بریز و همه تن بزن

تن کودکان لمس شد از دل ترکه‌ها

ببندا فلک بر دو پای تو کودک خدا

یکی طفل و با زور و درد و تجاوز به تن

تنی پر زِ خون و ببین اشک‌ها را زِ غم

پدرها و مادر چه بود، آه مستان خدا

ببین کودکی دست آن اجنبان مرگ ماه

به هق‌هق دل کودکی را ببین در اتاق

طلب می‌کند دست کوچک کمک از خدا

 

 

 

 

 

اراده

شنیدی صدا ضجه‌ها را عیان از پدر

پدر آب شد استخوان و نه دیگر نماندست بر

تو دیدی برادر زِ دردش به خود پیچ خورد

همو ناله کرد، گریه سر داد و هی قرص خورد

تو مادر بدیدی زنی را که جسم و تنش را فروخت

خماری و درد و جنون ذره‌ای را به جان او که دوخت

ندیدی، شنو زیر پل‌ها تو آن بوی خون

سرنگ و دوا  گرد و لاشه هزاران جنون

 

ندیدی تو آن کودک و دود تریاک خورد

جوانی سر طفل و مادر برید و خودش داد مرد

ندیدی حقارت زِ مردی برای گرفتن دوا

و آن دودمان را که خود سوخت و سوخته جان درا

ندیدی تو سرهای پایین و خفت ندیدی تو خفت

ندیدی تو انسان فروشنده شد جان و ناموس مفت

ندیدی که در دود بود و ندیدی تو هذیان به خواب

توهم ندیدی تو در مرگ بود و به جانی عذاب

ندیدی طرف عمر خود را به افیون بداد

برای رهایی دو صد جان و مردار زاد

ندیدی که بار کژی‌ها نرفت و نماند

ندیدی که خار کرد و کشت و به تو مرگ داد

تو دیدی و رفتی کشیدی شدی این‌چنین

به پاخیز و طغیان اراده خود احیا ببین

که این دام آنان برای تو خفتن به زیر

به پا خیز و برکن لباس حقارت دلیر

 

 

 

کبوتر

کبوتر رها و به پرواز در آسمان

نگاهی به مغرور و بر این جهان آدمان

دو بال و پریدن به روی کمال و نفس‌های طاق

و در آسمان رهایی و چنگال داغ

بر انسان زمین و نگاهی به حصر رها

بشر داغ بر تن از آن بردگی‌ها خدا

کبوتر نگاهی ببین بر تو انسان زمین

بر آن غوط بی‌زحمت و وسوسه‌های بین

 

پریدن به سوی قضا و غذا و قدر

قدر آن خدا و قضا از تو انسان بشر

اسارت و پرهای چیده ببین مرگ بال

ببین شیون و زار را ای کبوتر بخواب

بخواب و نبین آن پرنده، به پرواز بین

نبین این‌چنین مرگ پرواز انسان نبین

کبوتر به حصر و نخوردا که دیگر غذا

نخورد و ندید و بگو درد دارد قضا

تو انسان به رحم و تویی آن خدایان رحیم

کبوتر به صحن اسارت خدایان کریم

کبوتر زِ خود اشک دارد زِ بیداد داد

و پرواز دیگر شده وهم فریاد هات

بدین‌سان اسارت شد عادت به تن‌های ما

کبوتر به پا خیز و بشکن تو انسان خدا

کبوتر تو پرواز و آزاد و تو جاش ما

به جانت همه تن اسیر خدا بود و آن پادشاه

 

 

 

پرسش

چرا جنگ داری به سر نام و دنیا چرا

تو سالار جنگی و خود را بخواندی به جنگی کرا

چرا پس دمادم زِ شورش سخن داریا

چرا پس تو طغیان مقابل نهادی به ما

چرا پس سخن را تو تحمیل داری و راه

چرا این‌چنین پر زِ نفرت تویی از خدا

تو انسان گریزی تو گفتار داری زِ مهر

تو تنها غروری، سرت باد دارد زِ کبر

 

تو شیطان رجیمی و تو دشمن انسان خدا

و ما را به تو ره نباشد نیا سوی ما

بخوان نام من را چنین جنگسالار پاک

همان جنگ را کز دگرگونیِ فکر و انسان و خاک

نبین جنگ ما را چو انسان خداوند آه

قلم جان‌فشان است به راه رهایی من ما شما

و گویم که من شورشم بس به ضد خدا

خدایی به معنای قدرت و شهوت و ظلمی به راه

و دنیا ندارد قضا جز هم آزادگی

تو تحمیل آن را ندان و رها باش از بردگی

من انسان گریزم گریزان زِ انسان خدا

ولیکن امیدم به بیداریِ حال و انسان شما

غرورم دو صد احترام است به خود تن شما

و دنیا چنین پر زِ مهر و بگو دور بادا خدا

و آخر به چامه بگویم به تو من سخن

بدان تو مرامم سپس سال‌ها دم بزن

 

 

 

دگربار گفتن

پاک گفتند این همه شهوت‌پرستان را ببین

این‌چنین سخره گرفتند پاکی جانم نبین

از تو پاکی دم زند آن حرص و آز و هرزه‌گو

آن نفر با صد کنیز و غلم و آن مستانه گو

پاک انگارد چنین انسان عاجز آبرو

برده از معنای پاکی واژه را از نو بگو

پاک و طاهر کس نباشد خالق شهوت و آز

آنکه شهوت را پرستد خلق دونی از خدا

 

پاک پنداران که یاغی بر نیاز و احتیاج

این‌چنین کردار پاکان شور ما دنیا علاج

چند هزاری واژه بر دستان اینان بی‌بها

ما زِ نو تفسیر آنان هوش‌دار انسان خدا

 

 

 

 

 

محکوم خدا

بخوان با من این چامه را شد گواه
رهایی همه عدل و قانون آن آخر است
چه گفتم به تکرار بگو با من آن را تو یار
که جان نزد ما خوش رها باور است
به حکم رهایی بخوان با من این را تو یار
به تفسیر و معنا هزاری تو آن گوش‌دار
هر آن‌کس ندارد به جاندارگان احترام
هر آن‌کس که باشد بدان او خداست
چو آن تن سخن مهر گوید به راز
ببین کس شده پاک و طاهر به راه
نفر گوید از عدل و انصاف و داد
بخوان با من این چامه را شد گواه
 که آیین ما بود و باشد رها
نخستش هم آزادگی و رها باور است
رهایی همان احترامی به انبات و حیوان نسار
رهایی قضاوت بگو اول و آخر است
که هر کس نباشد رها شد خداوندگار
بدان نقص آن احترامی شدا بد به کار
بخوان مجرم آن است کند او به‌جان ارتکاب
که او قاتل جان، رهایی و ما است
و حیوان و اشجر بکشتا خدا است
به کشتار جمع جهان او خدا است
ببین او که پول فقیران ستاد
که محکوم هر تن که باشد خدا است

 

هجوه و افترا

چه خواهی بگویی به ما ای خدا
که من پیش‌تر از تو گویم کلام
منم کافر و ملحد و مرتدم
بگو یاغی و او به طغیان خدا
پسر حکم اعداممان ساز شد
تو عاشق به حیوان و ناقص به ذات
تو جاسوس بودی تویی زشت کوش
نرفت از من از یادمان این که تو
یکی دیگر اعدام به ما خوش گذشت
همین بس نباشد به جنگار پاک
لواط‌کار هستی و این روشن است
تویی آن گنه‌کار و شرت سیاه است
دگر باره اعدام و رجم و سخن
تو دزدی نکردی چو ما اختلاس
دگر جرم‌ها را نباشد پسر
یکی دست و پایی که تن قطع شد
دگر خسته از گفتن افترا
ببین آن نفر پنبه سر می‌برد
به آخر بگوید تو دشنام فحش
همه تن به تفتیش و احساس پاک
همه جان و راه من آزادگی
کلامم همه نشر آزاد و داد
و گفتیم و چامه سرودی رها
و آخر بخوان ره کسی راست راد
زِ انگ چنین مارموزان مترس
 چگونه به ما بستی آن افترا
و گویم همه هجوه‌ها والسلام
چه زیبا بود این که آری منم
منم خالق آیین آزاد راه
و گوید دگر هجوه آغاز شد
تو بی‌عقل و بی‌دانش و بی‌سواد
تو تاجر تویی آن تن ایران فروش
تویی اهل ماسون و تو راز نو
به صدها همه هجوه‌هایی نشست
تویی آن رجیم و تو ملعون خاک
زنازاده زن‌باره بودی و مست
تو عامل زِ هر ننگ و آری خدا است
حساب تو شلاق گذشتا زِ من
شراب‌خوار و معتاد و افیون نیاز
به ضرب و به جرح و همه در به در
ببر دست دزدان که این عدل شد
به جایش سپارد تو را دست شاه
به نقل دروغ هجوه تن می‌درد
به هجوه خدا داده‌ای زشت رشد
دروغی که راد آورد نزد باک
به دشنام دور این ره تارکی
تو دشنام خواندی ببین خود مراد
بدانی که دانم همه هجوه‌ها
زِ هر کس بگوید کلامش ز داد
رهایی به تاوان دهد خویش عرض

 

 

جهل دین

کتاب خدا دست آن کودکی
سرآغاز و یزدان به رحمان رحیم
زِ بین همه آیه‌ها درد و کین
تجاوز جماع کودکان خون و خین
همه ذهن، او دیده پر شرم شاه
یکی سوره از قتل و کشتار کرد
و گفتار از قطع آن دست و پا
هزاران قَصص از کلام خدا
یکی شهر و باران سنگ است رجم
کلامی که حق پست خواند به زن
به نشر جهاد و غنیمت به خون
کلامی که وعده به شهوت به حور
کتابی که جلوه‌گر قتل عام
و کودک دلش از کتاب او ربود
جهان بر سرش بار و وارانه گشت
چه لعنی و نفرین خدایان سرشت
برایش سؤال و هزاران سؤال
به الله و قرآن کلام خدا
 ورق می‌زند حصر در مسلکی
و بطنش به قاسم ستمگرترین
خدا بیند و مرگ بر کافرین
و زید و کنیز عایشه جهل دین
و شمشیر دژخیم شده آن گواه
به قربان حیوان و بر خار کرد
و دزدی که دستش برید است شاه
ز موسی و خضر و به فرعون بلا
و تبعیض بر زن چو ملک است مرز
و جز مسلمان کشت هر تن به تن
به هر آیه‌ای ترس خواند جنون
و کیفر به آتش به زجر و به گور
همه غرق لعن و به مرداب دام
چه بسیار شنیدا خداوند خوب
به لطف خداوند جان پاره گشت
و آتش ز فکرش کتابی که زشت
به چه سجده دارد نسان در محال
به آتش به نفرت به انسان و شاه

 

 

 

 

شک‌گو

کند شک راه انسان را چه هموار
ندیدم بهتر از این آفرین کار
سخن گوید به تو از آن نگهدار
و شاید از رهایی ما و پندار
بشو بیدار و پس زن این‌چنین بار
به شک بیدار و با شبهه تو از ما
که شک فریاد بیداری مبرا
کسان مرداب باشد لیک دریا
 بدینسان پیش‌بردن از تو افکار
به شک بیدار باشد از تو کردار
همان پروردگار آن خلق دادار
زِ فریاد و چنین رزم و همین کار
نشو نادان و فرمان‌بر چنین خار
بدینسان پیش دنیا هم خودت را
مبرا از سکون شد موج برا
پر از شور است و طغیان چون شک از ما

 

 

حصار خدا

یکی کودکا او که اشباع حصار خدا
و طفلی که دشنه به سر گفت او کربلا
و لالای شب ناله از محشر کربلا
همه پاسخ شبهه‌ها بر دلش تو سری‌است
ببین کودکان را اسارت به ظلم خدا
یکی بار قاری به جانش تبسم کند
همه تن گنه‌کار بودا از آن دیرباز
همه کودکان را بترسان از آن شاهراه
و کودک که آزار حیوان به تفریح بود
همه تن که عاصی و زنجیر فکر است ذات
یکی مسجد و آن کلیسا وجسمی است‌خرد
به فریاد نابودی و گو به رزمی رها
 و نوزاد و هجمه به گوشش اذان و گناه
همه کودکان سینه زن بر تو هیئت خدا
و دیدا به دار او نفس مرد از این بلا
و گر او سؤالی کند جرم او کافری است
بزک می‌شود او به رحمان رحیم و ریا
کشیشی که شهوت به خونش تجسم کند
گنه‌کار این طفل و شاهی که او بر فراز
از آتش به دوزخ عدن حورها و ریا
ندارد کسی حق خدا مالک دیر بود
و مسخ اسارت به کشتار و تدبیر بود
و سازد خدایی و در راه کشتار برد
تو آزادی از آن خدا عزم خود خویش راه

 

جنگ خدایان

این فوج نسان‌ها تو ببین ای یزدان
یک سو طرفی امر کند آن قرآن
بشنو دور صدا آید و اکبر الله
نفران در گِل و سنگ از دل عرش می‌بارد
تن مصلوب چنین مرد و به آتش بارید
نفری دست بریده و ببین خون بار است
سیل انسان به درون آمد و آتش یزدان
تو شنو آیت اینان و زِ اکبر الله
آن خدا در دل عرش و همه جانش لذت
همه اینان به تمنای تو بودا قدرت
جنگ آید زِ پس جنگ دگر ای یزدان
من و بین من که منم کافرم و هم عصیانم
 و ببین رود زِ خون کشتن و جنگ انسان
و به رود آرد از آن سیل مسیحا یزدان
و ببین حک شده مصلوب به سینه عیسی
و ببین سر زِ تن افتاد و خدا می‌خواند
و به دار گردن اینان و خدا را او دید
به دلش خنجر و او نام خدا را خار است
و زِ نجوای خدا جنگ خدایان انسان
و به فریاد بگویند پدرا یا عیسی
و به خون خندد و سرمست زِ کین و شهوت
و به جنگ آید و با خون طلب از این خِفت
نشدی سیر زِ خون آیت کشتار فقدان
و ببین خاتمه جنگ و به رها ایمانم

 

رؤیای آزادی

چشمانت ببندا به رؤیای من
جهانی که صاحب همه میهن‌اند
به رؤیای من گوش دار آی حال
جهانی قضا محترم بر رها
جهانی که کشتن تو حیوان گناه
جهانی که فاقد زِ میدان رزم
جهانی که در آن همه لایق آزاد بود
جهانی که در آن همه محترم آن نبات
جهانی که ناشد تجاوز به فکر
جهانی که پاسخ سخن بود حرف
جهانی که هر تن خودش فکر کرد
جهانی که سرور ندارد در آن
جهانی که در آن پرستیدن آزادگی است
سرانجام گیتی نه آتش به زجر
چه زیبا جهانی بود راه ما
ولیکن بدان این جهان پیش راه
تو برخیز خود را زِ کین دور دار
سرآغاز خشتش تویی در جهان
 جهانی پر آزادی و شور تن
همه غرق صلح و رهائین تن‌اند
تو انسان و انسان دگر باد جای
نه کشتار و قربان رها باد ماه
جهانی که اشرف ندارد خدا
نه گاوی در آن بین و انسان به رزم
نه چون مرد و انسان و مؤمن به اسلام نود
همه راه آبادی جنگل و جبر و ذات
به ذکر و عمل هر تنی فکر بکر
نه زجر و شکنجه به تفتیش رفت
نه با زور و تحمیل و دین ذکر کرد
همه تن برابر همه تن به جان
نه سجده به قدرت نه دیوانگی است
نه یزدان خدا تیره روزی و جبر
چه وهم بزرگی خداوند آه
دگرگون شود فکر انسان و شاه
تلاشی و در راه جان عزم بار
چه سرو بلندی شود این جهان

 

 

 

 

جنگل عظیم

ریشه‌ها در خاک و سر چون سرو بر طاق آسمان

نور خورشید او نتاند بر زمین او ناتوان

باد و برگ و شاخه را با جان خود داد او تکان

نغمه و آهنگ و الهام و زِ تاریکی جهان

این سرا آن‌قدر تاریک و بگو روزش گم است

صبح و ظهر و عصر  هر دم قلب آن شب بر خم است

در میانش رود و برکه آب و سرما جاری است

در میان رود سیمایی زِ طغیان ساری است

 

این سرا دارای کوه و سربلندی و غرور

این سرا مهدِ رسیدن بر رهایی بر شکوه

در دلش جاندارگان جان‌ها به جانش زیستند

مرگ می‌بارد خدایان این نسان‌ها کیست‌اند

در میانش روح و تن افسون و سرگردان شود

با خیالش معرفت افزون و هر تن جان شود

چشم تو بینا شود بر دل همه اسرار و راز

فکر تو پر می‌کشد بر آسمان پرواز باز

شب تویی و او و دنیایی و طغیان بر فراز

می‌گریزی از تنت از ظلم از صدها نیاز

هر نفس را کام گیری تو دلا در این سرا

از خود آری تو برون بر آسمان و تارها

خلسه‌گاه پاک ما قلب و سرای راندگان

ارتشی بر ضد یزدان ظلم و شهوت ما بخوان

 

 

 

 

 

نور چشم خدا

چیستی انسان بیمار چیستی حاشا بشر

سیل انسان دیدبان بر سر بریدن با تبر

تاب خوردن دار و بین این آدمان را خنده رو

این چه فرجامی چه ماند است بر من و تو آبرو

صدهزاران آدم و فرمان آتش ای خدا

بین نسان مغرور باشد از چنان کردار آه

آن خدا گوید سخن ترویج کشتار و تو خون

نام دیگر بر شما فرزند بیمار جنون

 

دست بسته زیر خاک است آن نفر سنگی بزن

ای خدا انسان بیمار از محبت دم بزن

شغل داری بر دل خون و تو قصابی پسر

اشک حیوان را نبینی ماتما تن‌ها بدر

نور چشم آن خدایی و تویی فرزند آه

با تجاوز شکر کردی نعمت از ظلم خدا

نام داری اشرف و ما را بگو حیوان صفت

بر تنت دیبای ظلمت ای خدایان را سِمت

بین مرا با کوششم انسان جهان افسون کنم

نام و کردار خدا را از نسان مدفون کنم

عهد دارم با نفس من این‌چنین تا زنده‌ام

گر امیدی را نبود من را ببین من مرده‌ام

یار زیبایم امیدم جان من دینم رها

بر من و بر جان و بر دنیایمان چهره نما

 

 

 

 

 

سرانجام

چشمان پسر باز شد در سیل حقارت
این بچه که بیمار شد از فقر و حسادت
هی داد کشید و همه عمرش به هدر رفت
این زخمه‌ی بیداد، عقدست بر این جان
پوشید پسر جامه‌ی مستی و اصالت
او با هدفش رفت به چنگال اسارت
فرجام پسر حصر همه غرق اسارت
نالان پسرک آمده در محکم پستی
لرزان پسرک بر طرف جوخه دار است
سنگینی زنجیر بر آن جسم و وجودش
بیچاره پسر ضجه‌کنان در پی مستی
هق‌هق به گلو کامه‌ی آخر به نفس برد
 در خانه‌ی بیچاره‌ی فقدان بضاعت
از دیدن ثروت، همه مستی و اصالت
آن زخمه‌ی بیداد، بر جان و نشان رفت
عقدست زِ فقری زِ حقارت دل انسان
پیمان به خودش تا که رسیدن به تو ثروت
دزدید زِ اشراف با تیغ شکایت
این چوبه دار است کشتار و حقارت
آنجای که بیداد بگو رکن و به هستی
پژواک اسارت به همه گوش نزار است
بین بال شکسته تو از آن روح و غرورش
فریاد بر آورد پسر پستی هستی
فرجام پسر مرگ و به فریاد کلان خرد

 

پور مرگ

شلاق پر از میخ به جان و تن عیسی
فرزندِ جماع مریم قدسی است بگو شاه
عیسی به سرش خار و به پهلوی شکسته
قربانی خود کرد چه بسیار تو حیوان
الله به درد و همه فریاد بر او گنج
فرزند جماع در دل مستی و به شهوت
این راه خدا باشد و آیین و مرامش
بر میخ تنش جسم تو عیسی شده مصلوب
جان کندن فرزند، در درد و تمنا
خندار مریضی زِ خداوند به صد آه
مزدا و یهوه نام دگر بر تو خدا است
 در راه خداوندی و بر دست یهودا
قربانی خشم و غضب از بهر تو الله
یزدانِ پسرکش بغلش حور نشسته
خون خواهد و قربان دگر باش تو انسان
گاهی بز و میشی و تو گو گاه پسر رنج
در هجوه تمسخر به دل آحاد به ملت
جز خون نرود خشم فرو او و عقابش
آید به صدا عجز و تمنا تن مغلوب
این چیست به جز ظلم و بگو وای به الله
نام تو خدا ظلم بگو ننگ به الله
این معنی ظلم است و دگر ظلم به راه است

 

جامه‌ی خدا

از برای پوچی و هیچی به دنیا راه داد

زاده گشتا از دل خاک و به خاکی جاه داد

آن خدا وحی و به جبریل و به دنیا خاک داد

هر چه آزادی به دنیا مدفن آن خاک باد

جام جم را او فرو در قلب زشتی داد راه

ننگ شد نام تو انسان قاتلان را راه داد

با مدد از وحی و هم ظلمت به ذاتت داد راه

این زمین بیچاره گشتا قلب خاکی باک داد

 

آن چنین حیوان که غوطش بود از قلب نبات

حال بین قاتل به جان و سینه را او چاک داد

سر زمین و گردن جاندار را او هی برید

او به لطف آن خدا اشرف شد و بر خون رسید

آن‌قدر دنیا اسارت بر جهان و خون کشید

عاجز آری این قلم از شرح انسان این پلید

این خدا انسان یکی همزاد و از همراه بود

این جهان را زشت کرد و این جهان بیمار بود

او نشستا بر دل تخت خدایان او شنید

او شده یزدان دنیا و خدایان روی دید

ای نسان برکن چنین رختی تو جامه از خدا

بار دیگر آن بنا کن دور جامه ظلم‌ها

ای نسان برکن همه قدرت بزن بر زیر جام

این جهان آزادی و تدبیر خواهد ای نسان

شایدا یک بود از روز نخستین ذات راد

لیک باید برکنی این جامه‌ی بد ذات را

پوچی پیشین به راه این هدف آذین نمود

جامه‌ی آزادگی بر تن به راهش جان فرود

 

 

خداوند پدر

ببین‌دختری‌ را به زیرهمه ضرب‌های پدر
یکی دخترا منت از بودنش بر پدر
ببین خانه زندان و دژخیم به نام پدر
پدرهایی از جنس الله و ننگ
پدر جسم دختر بکارت فروخت
پدر سنت الله محمد هوس
پسر را به قربانیِ آن خدا از پدر
یکی کودک و دختر آری خدایان پدر
به چامه نگفتی تو از صد هزاران پدر
نگفتم زِ دریای رنج همان مادران
به چامه به فرجام و شعر و بگو بر خزان
 و دشنام و مرگ غرور ازهمه جان جانان پسر
و تزریق و افیون مالک فرار پسر
و روحی به حصر خدایان بگو یا پدر
که سر می‌برند پور خود را چو سنگ
و کردار او روح را بین که سوخت
ببین کودکش را به حجله قفس
و بردار بین او به کفر و خدایان قدر
ببین جسم خونین و خون آلت این پدر
نگفتی زِ کردار بسیار از اینان قدر
هزاری به ظلم و پدر مادر و درد جان
پدر نیست این دیو گو او خداوند خوان

 

پاک جاودان

ای کاش چنین دیده نمی‌دید تو پستی
ای اشک‌تو با خون نشدی مرهم این جان
جانا تو نه گریان و نه از رفتن پاکی
خون گریه شد از دیدن و نجوا و صدایت
دختر به دل از شیون و فریاد تجاوز
آن دم تو ببین پور خدا آلت دختر
جانا شده کشتار مخالف به ستایش
فریاد از ما و به زاری تن و این جان
از رنج صدای تو به من ماتم بر ما
این عالم و آن عالم و یکتایی و تابان
سوگند به نام تو رها خواهر تابان
جانا نفسم خواهر پاکی به تو معنا
 ای کاش نمی‌دیدم از این مسلک زشتی
هیهات به خون غرق زِ دنیای مریضان
پاکی شده معنای تو ای فهم ز پاکی
ای وای خدایا زِ چه رو زشت نهایت
یزدان پدرم رحم به ما قلب تعارض
آتش بزد و زمزمه یزدان مددگر
بر تخت خدا خون به زمین ریخت به خواهش
آن پور سرمست و خودارضا شده یزدان
مرگ خواند و شیون و تو گو ننگ به الله
پاکی شده معنای تو ای پاکی و تو جان
بر باد رود ظلم و قساوت همه شاهی وخدایان
با من تو بمان راه رهایی نفس ما

 

یه کودک

یه گله یه شبان به نام خدا
یه تحمیل یه تفتیش یه جنگ و خدا
یه اشک از بر کشتن یک نفس
یه قلاده بر گردن کودکان
یه فرزند یه درد و یه پا و یه مین
یه کودک یه بمب بر کمر در میان
یه مکتب یه الله و جهل و جهاد
یه قاتل به نام خداوند آه
یه کودک که جسمش چو شیر ژیان
یه کودک یه چشم پر از اشک و آه
 یه کودک اسیر جنایت و آه
یه فرزند یه سربند و یک کربلا
یه طفلی که رگبار زند بر همه در قفس
و طفلی که خود کشت و جاندارگان
یه مادر یه اشک و یه درد و یه کین
یه آتش یه کشتار نسل و اذان
یه والد یه جاهل یه کودک یه خواب
یه لشگر زِ اطفال ما بی‌پناه
و ذهنش اسیر خداوند خان
یه ایده یه آرمان از انسان خدا

 

مدهوش الله

بگو زن بگو طفل گشنه خیابان تشنه بگو مادران

بگو زن بگو شب به حجله بکارت یه پرده غم باکران

بگومردبگوحصرشهوت‌بگوتاج‌وغفلت‌به‌یک تار مو

بگو مرد و غیرت بگو خشم و شهوت قِتالان او

بگو زن بگو وضع حمل و بگو حیض این مادران

بگو زن خیانت بگو سنگ و رجم همه عاشقان

بگو مرد و می شُرب خمر و به شلاق حد

بگو مرد و فقر بگو سرقت و قطع ید

 

بگو زن جماع و بگو طفل آنان حرام

بگو زن و خودسوزی آتش بگو از مرام

بگو مرد و جنگ و جهاد و بگو از خدا

بگو امر دارد به ما قتل و کشتار ماه

بگو زن بگو تیغ و ختنه و فریاد و داد

بگو درد خود را تو ای دخترا باد داد

بگو مرد و ترسیم آنان به یک خلق پست

بگو غرق شهوت بگو هرزگان راد  مست

بگو زن به فحشا بگو از تجارت بگو هرزگی

بگو زن کنیز نوین گشته این بردگی

بگو مرد و فقدان جوانمردی و گو چنین هرزگی

بگو مرد و زن را که مدهوش زاده خدا بندگی

 

 

 

 

 

 

ملت و دولت

خیل ملت‌ها اسارت یوغ دولت
دولتی اعلان جنگ آورده ملت
مردمان در خون و بین آتش به ملت
از میان آدمان فقدان حکمت
رأی اکثر را ببین کرسیِ دولت
این نها آزادگی‌ها در جهان است
این پسر در چنگ دارد ارث خود را
بین تو ملت را همه یاغی و عصیان
سر بریدن آتش و بردار جان را
این شده فرجام آن تکرار و رؤیا
راه این دوار گردون را به پایان

هر که با هر راه و هر فکری به ره خویش
این جهانِ آرمانی آن هدف ما

 کودتا گشت و ببین خون در حکومت
با شکنجه مردمان حصر تو دولت
این سرا میدان جنگ است ننگ دولت
جمعی‌ام دور از شما در اکثریت
مردمان مجبور تمکین بر حقارت
از چه گویم از اسارت دار آن است
آن پدر سر می‌برد از عدل در راه
انقلاب آمد دگرگون باد طغیان
جنگ و غارت خیل آن دیوانگان را
ملتا دولت شده دولت شده شاه
دور از این هذیان گری با داد انسان

جان جانداران رها از ظلم هر کیش
دست در دست هما سازیم این راه

 

 

 

 

هدف‌ها بسوزد

ندانم چگونه بشر بی‌هدف زنده است
تو دانی چگونه کند طی همین زندگی
ندارد تفاوت به کردار او در دو روز
به صبح‌آمد و او به بیدار و شب خواب‌ناز
نه شوری شعوری نه رؤیای دوری
نه وهمی خیالی نه عشقی کمالی
چه‌سخت‌است‌بجای‌همینان‌و‌فکری‌براینان
هدف بی‌هدف گشته بر نزد اینان
به پاخیز و شوری بکن از دل ایمان
بزن زیر گریه به اشکت بسازان تو دریا
هدف گر نباشد تو جانی نداری
هدف‌ها توان دارد از هر محالی
 بدون هدف زندگی مرگ هم مرده است
به تکرار و کرار همین بود همین مردگی
تفاوت شده آرزو در میان و هدف‌ها بسوز
به تکراری آید همان روز و بین کار باز
نه طغیان امیدی سیاهی سپیدی
نه دردی نه اشکی نه فکری نه رشکی
چه وهم است به پیکار اینان و بیدار اینان
امید آرزو تن دریدا از اینان
بدر این تن فاسدت را بدر از خود اینان
زِ خشمت تو آتش بیاور بخشکان تو دریا
هدف زنده کردا تو و آن دیاری
بسازان هر آنچه به سر در خیالی

 

شرم

این آب زِ ما رفته به رو باز می‌آید

ده‌ها به دل سال و هزاران و نشاید

با نشر رهایی و سخن از لب و آیت

بر گرده و بر جان و جهان بر رخ ماهت

این جبر که در آن من و تو حصر و اسیریم

با ناله و اشک و تو بدان آه نمیریم

 

 

ما کز نفس خویش رها باده تنانیم

از خاک و سرا از دل انسان برهانیم

لیکن به رهایی و به جان و به تو سوگند

این رو خجل از نام خدایان به تو سوگند

ای شرم تو را خوردن و آبی که گواراست

این آب زِ روی است همین واژه خواناست

ای رو خجل از جان تو حیوان خجل الله

این سیل نسان است همین شرم که با ماست

ای شرم تو را خوردن و آبی که گواراست

این آب ز روی است و همین واژه خواناست

وجدانِ تو بیدار، نامت چه شده شرم

ای ننگ بر این هیچ‌نگاران به تو ای شرم

این آب زِ رو رفته و این شرم که با ماست

این روخجلان ارتش آزادی من ماست

ما یک‌تنه فریاد خجالت زِ تو انسان

برخیز جهان دگری ساز تو حیوان

 

امیدیم

زخم بر تن نام دارد نا امیدی
ما همین کم قطره در دنیای دریا
ریشه در صدها هزاران ظلم و شهوت
دست تو تنها و آری بود قدرت
تن ندارد ارزشی بر دار و دنیا
آتشی بر هر چه گفتی هم سرودی
نظم دارد این جهان از روز اول
یک تن اما کَه در این اعصار دنیا
دست رد بر سینه‌ی تو از خدایان
جنگ بی‌پایان ما بر نا امیدی
 خیز از جای و بیا بر ما رسیدی
بین تو خود دریایی و دنیا هویدا
ریشه را خشکانم آری بین تو حیرت
ارتشی سازد همین مدهوش عزلت
بین تو دنیایی و دنیا از تو دارد هر چه دنیا
سوخت ظلمت از تو گفتن از تو بودی
برهم آری ما زنیم هم خلق و خلقت
یک به یک حلال در ما بین تو دنیا
ما خدا طغیان کنیم بین نو بهاران
ما امیدیم و جهان از نو رسیدی

 

شرمی

چه بسیاری که من چامه سرودم
تجاوز گفتم آری کودکانم
به دردانی که روحم را خزان کرد
بگفتم از زنی مدفون در خاک
بگفتم از تو ای جانم مقامم
زِ تو گفتم تو زیبا پر عذابم
ولیکن من یه رنج دل نگفتم
که فکر آن مرا خشکیده کرد
نمی‌دانی زِ بین گفتن شعر
که جز آزادی راهت نخوانم
نگویم از وطی در این رهان شعر
 زِ هر درد و فغان آتش فرودم
زِ تن‌های نحیف خواهرانم
که تن دستان من را طعمه خان کرد
که سنگا بر تنش از خلق و افلاک
زِ حیوان جان من عشقم جهانم
زِ قربان تو و درد و فغانم
به ظلم بیکران جانت شکفتم
و روحم را چو تن مدفون خون کرد
تنم غرق به خون روحم به یک ذکر
به سودای رها جز این نمانم
به جانت انتحارم مرگ بر فکر

 

بگو

راه، آزادی مطلق زِ جهان است بگو
زخم بر جان و به جاندار ندیدن تو بگو
ره من کندن سلطان و خداوند بگو
آن همه چیدن قدرت زِ خداوند بگو
ره من حکمت آزادگی و شور بگو
خلق دنیا و نسان‌ها و دگرباره بگو
هدفم بسط رهایی و قضا با من و گو
تو به پاخیز و به طغیان و نسان با من گو
تو به پاخیز و رهاییِ جهان با من گو
من از آن راه و هدف گفتم و طغیان و زِ ما
 شاه، آزادگی جان و جهان است بگو
قتل و کشتار به پایان به جهان با من و گو
نه به کشتار نه با محو ونه فقدان و بگو
ره آزادیِ انبات حیان است بگو
نفسم در گروی راه رهایی است بگو
کندن ریشه کشتار و اسارت تو بگو
آن خدا عرش بگو عزل خدا با من و گو
بر تنت جامه آزادگی و شور بگو
همه آزاد به جان و به خدایان تو بگو
این جهان روی دگر شد و شده عزل خدا

 

افیون خدا

بگو نعمت الله، دارد زِ خاک
فرای سخن عمق جبر اختیار
همه نعمت الله و بس نیست نا
بشر از خود افیون نو ساز کرد
به نعمت خدا جان انسان درید
تو انسان شدی رعشه افیون خدا
تو والد فروشنده مولود خود
ببین قتل و غارت زِ ما خاندان
تو معتاد و تحقیر باد از خدا
تو کودک که در زجر او خواب بود
تو مادر به کودک تو فقدان مهر
تو مرگ خرد هم تو دیوانه هار

خدایی ببین خالق آری به انسان ردا
ببین قسمی از آن نیاز اعتیاد

 به افیون مخدر و تریاک ناک
فرای و به خاکا که خالق به داد
که پورش شده خالق افیون و خواه
به ریش جهان خنده آغاز کرد
زِ یک سرو خاشاک و خار آفرید
ببین خانه را غرق در رنج و آه
تو شوهر شدی مرگ ناموس برد
ببین ضرب و جرح و میان آدمان
تو دشنام و در رنج جان‌ها به راه
تنش پر زِ سوزن ببین آه بود
تو افیون و معتاد باشی زِ کبر
تو افیون و بازار و تیغی و دار

نیاز آفریدا و هر تن شدا او نیا
خوشا بر کسی عزل دارد نیاز

 

 

 

 

 

ایرانی آزاد

میهنی دارم بگو خاک کهن ایران سرا است

آن سرای ما دلیران و اسیران خدا است

این سرا خاکی که خون را بر خود آری گریه کرد

ملتی را بین که با وهمش خودش آواره کرد

خاک اشغالی ما این خاک و آن ایران سرا است

او که در بند مسلمانان اسیران خدا است

نخبگان را بین به زندانند و بند

سیلی از ما را ببین در کام دنیا بی سراست

 

آن اوین و هر چه زندان را سرا آزادگان

خیل از آزادگان را بر جهانی بی سرا است

ای تو چامه اشک ریزا همچو باران حال ما

این سرا اشغال گشتا ای جهان ایران ما

بغض داری گریه کن ایران سرا ای جان ما

لانه دارد آن خدا بر جان ما ایران ما

چامه‌ای را من سرودم هم‌وطن تقدیم باد

بر تو ای ایرانی عاشق بر آزادی و راد

گر نباشی هم‌وطن ایرانمان بر جا مباد

بین که ایران چشم در راه تو ای آزاد باد

دست در دست و به پا خیزان تو ای آزادگان

عزم ما بر دل رهایی را دمیدا و جهان

صرف کن با من دمادم راه و جان آزادگی

شد رها ایران رهایی مرگ بر آن بندگی

 

 

 

 

 

مدد

قطره‌ای در بیکران دریای بودن

این‌چنین عاجز به یاری دادن و جان را ربودن

دیدن آن یار زیبا و نیاز و مرگ بر ما

این‌چنین حالی که ما داریم و یزدان باد الله

دست عاجز را گرفتیم این یکی از بیشماران

آن خدا بر تخت ظلمت فدیه‌ای بر ماندگاران

اشک و خون جاری و کَه دیدن خودت را

سیل حیوان و نسان مسکین و آتش آخرت را

 

در برابر آن نسان فریاد بر ظلم

ریشه از اینان خدا فریاد من کفر

دست و یک بر دست فریادم هزاران

خلق جانداری دگر رؤیای من آن نوبهاران

نشر دنیایی دگر با جان و هم جاندار دیگر

قطره شد دریا و انسان هم مدد بر جان دیگر

 

 

 

خدا چیست

خدایانی زمین را قبضه کرد است
یکی شاهی شد آن دیگر فقیهی
هر آن‌کس در جهان بت شد چو الله
همه از یک نفس دل‌ها به یک راه
تفاوت بین اینان این خدایان
بگفتم من میان چامه هر روز
زِ طغیان بر نظام و نظم یزدان
خدا را بین هم‌آغوش است انسان
و سودایش ببین مقصود قدرت
بگو جانا نفس باشد رهایی
به تکرار گفتن از مختار خویشی
به جز قدرت نباشد نام یزدان
سخن تکرار و ما این‌بار سیریم
علاجی هم بگو ظلم آسمانی
بگو تقسیط و تقسیم تو قدرت
بگو شورش زِ ما طغیان همین است
تو انسان گوش‌دار بر من که طغیان
ولیکن طالبی سجده بر الله
بگو بر من رهایی را همین است
دراز آید به تکرار گفتن شعر
ولیکن باز گویم من به تکرار
تو خود خارا بکن بر پای یزدان
ولیکن حرمت قانون نگه دار
 به نام الله و انسان سلطه کرد است
یکی مرئوس و انسان آن یکی را گو رفیقی
ببین مردم عبید ظلم یکتا
همه عاشق به قدرت همچو الله
چو اعدام طناب و تیغ خوانان
از این یزدان قلم را تا ابد سوز
زِ طاعت از رهایی فخر جانان
خدا باشد پدر آن پور یزدان
و قدرت ساخت ظلمت هم قساوت
و قانونش نگه‌دار هر چه خواهی
به دل دین و به آیین هر چه کیشی
به فردوس و دگربار جسم انسان
به قدرت بر نسان یزدان اسیریم
و شاید از زمین انسان فانی
بگو کم کن از این طاعون حماقت
بگو عصیان خداوند و به دین است
نزن سجده به قدرت نام یزدان
بزن بر پای ننگیش خود آگاه
رها از ظلم و تحمیل و به کین است
زِ معنای رها کیش منا مهر
رهایی چاره بر دنیا به تو یار
بشو عبد و عبید ظلم انسان
رهایی را شما با من سپهدار

 

 

بهای آزادی

و این است و دنیا و رؤیای آزادگی
و این است و گردن طناب و به دار
و این است و رؤیای اشک و فغان
و این است و فریاد ما عمق گِل
و این است و دستان به سوی مدد
و این است و ما را دویدن به دشتی رها
و این است و سودای پاکی و جان‌ها و تن
و این است و یزدان به سوگ پیاما بشر
و این است و ما ره به طغیان رها
و این است و بیداری جان رها روی دار
ببین ما که رؤیای آزادگی ساختیم
 هزاری نفر حصر دل‌ها و دلدادگی
نفس می‌کشیم همچو آن تن سرش‌جوخه‌دار
چشان حلقه بیرون و مرگ تو اشکانمان
لبان دوخته دادها قلب و دل
دو دستان بریدند و پر می‌کشد جان و تب
دو پا قطع و دل‌ها شده پای جان‌های ما
تنان غرق آلت دلا شد به پاکی قسم
بگو و همه جان و تن‌های ما را بدر
به پا خواستم بر خدا و همه برده جاه
به لب دوخته قطع دستان و چشمان زار
و دنیا دگر راه بیداری‌ات تاختیم

 

دروغ

بگفتند سلام و دروغی که آغاز شد

هر آنچه شنیدی تو خشتی از آن ساز شد

ببین خدعه‌ای از همینان به میدان جنگ

و یا تقیه‌ای را از اینان پر از درد و ننگ

دروغ و صلاح، مصلحت باشد از کام دین

و راستی که شد وهمی از آن خداوند کین

گلو پاره شد از همینان بگو راست راد

و پنهان کنند دین خود را به دریای خواب

 

شنو هر چه گویند ریا بودِ و هیچ بس

بیندیش و بر خوان نکن اعتمادی به کس

هر آنچه شنیدیم نبود جز دروغ و ریا

همه راستی باب میل تو یا آن خدا

ندانند اینان به معنای راستی که آمد زِ راد

بگو ای خدا تو دروغت ببندا به ریش عذاب

تفاوت شده آرزو بر تو راد از دروغ

و راستی ببین و همینان خدا در فروغ

چه زیبا و بی‌انتهایی تو مسلک تو راهم رها

همین بس برای بشر دور آن برده‌داران خدا

ببین راستی بار دیگر شد آری بنا از رها

بخوان از قضای رهایی به من بر شما بر خدا

دگربار معنا شود راستی از دروغ و ریا

ببین راستی را به قله و در آن فروغ است ماه

 

 

 

 

 

                                                            تو

به پا خیز و دنیای خود ساز کن
بزن دست بر پا بپاخیز یار
و ما را همین بس نه دیگر جهان
و ماییم گفتن هزاری هزاران سرود
غروری که معنای آن دور نزد تو باد
بخوان این حقیقت زِ معنای آن احترام
ببین با غرورا زِ آزادگی پیش باد
ببین راه ما و بشو آن رها پر امید
خودت را دوباره تو احیا نگاهی بدار
خودت را ببین مثل جان و به جاندارگان
دگر خویشتن را نبین بنده عبد و عبید
تو طغیانی و تو رها و تو آزاده‌ای
 به عزم خودت این جهان ناز کن
جهان را دوباره سرآغاز کن
که دوزخ عدن مال یزدان و کین‌باوران
بسازیم دگر آدمی را به جانی غرور
نه آن وهم یزدان کبری زِ ما دور باد
به خودخویشتن بر رهایی و برجانِ جان‌هامقام
چنین احترامی رها باشد از خویش داد
رهایی زِ قدرت به ظلم و رها از خداوند بید
از آن عبد و بنده خدا بودنا دور باد
و با فکر تانی رها باشی و جانِ آزادگان
به یزدان بشور و بر آن ظالمان اسیر
تو راهی رهایی جهان را به آزادگی

 

مرگ

تن نشسته بر زمینی خون و خونین یادگار

خاک آن سرخ است و دارد آن نشان روزگار

بین تو خون را رود گشته استوار

این‌چنین مرگ آفرید و آن جهان کارزار

سر به دستش دارد آری آن تنش را سر بدار

بین دو پایش را به دستت جان شیرین سر بدار

 

 

چرت ما را می‌درد اجنب که انسان بود هار

می‌کشد آن یار زیبا و رهایی ماندگار

این صدا طالب به مردن می‌کند نی را نگار

می‌درد جسم نحیفش را همان انسان هار

می‌چکد از آسمان آتش به روی کارزار

می‌کشد برنای ما خود را ببین این‌ها چه کار

سرخ رویی دیدم آن طفلی همان خونین سوار

سر به خون دارد چکد خون از دلش آن یادگار

زن به زاری می‌کشد آواز جنگ و کارزار

بین زمین را اشک ریزد بر من و ما این دیار

جان نوازش می‌کند مردن به از این روزگار

پرسشی دارم که بودن داد آن پروردگار

 

 

 

خدایی

نشسته تنی حلقه به گوش از تو به فرمان

آن تن تو خدایی و خودت بنده‌ی یزدان

از او به تو امری و ولی‌امر شد انسان

هم امری و عامر به خداوند و خدایان

شک پرسش از این قادر مطلق شده عصیان

بی‌عقل و خرد مؤمن و ایمان به تو یزدان

شست او زِ تو عقل و نفس و مهر هم احساس

حالا تو مریدی و مراد رهبر و مولا است

 

چون آن نفر الله و به تخت و تو به فرمان

یزدان که ولی‌امر شد و بنده که انسان

تو مسخ به ملا و همو مسخ به یزدان

این باده حصر و طلب دین و خدایان

تو کور و کر آلوده جنون و تو خدایی

فاقد زِ نفس بودن و احساس رهایی

تو حلقه به گوش اشرفِ یزدان و خدایی

بین خود که تو سرباز به کشتار و بلایی

تو عبد و غلام و تو ببین خود که خدایی

کشتند زِ تو عقل تو دشمن زِ رهایی

بنشته تنی حلقه به گوش از تو به فرمان

این آینه خود بینی و بین اینکه خدایی

 

 

 

 

 

 

یار زیبا

سنگ میزان همه جان‌‌ها رهایی
هر آن‌کس دافع باشد خون جاندار
کسان قاتل به آزادی خدایند
بدان معنا این والا گوهر را
نبیند کس رهایی را به دیدار
همه رکن رهایی احترام است
بگو او را مراد عاشقان است
به تکرار و دگرباران کنم یاد
همان راه درازم آن سیاهی
منم جنگاور و آن یار آتش
ندارد این جهان منجی به جز ما
 و آن حاکم به دنیای خدایی
همان آزاده باشد هم نگهدار
بگو جمله از آنان را که شاه‌اند
رهامندان به از هر آخرت را
بگو گر او نباشد جان نگهدار
پدیدارِ جهانی جام جان است
بدان منجی همین راهم همان است
از آن والا گوهر آن یار آزاد
همان سودای شیرینم رهایی
کنم سوگند حیوان یار سرکش
چه گفتم من رهایی یار زیبا

 

ایران نوین

مادرم در حصر و زندان است

و جرم او دفاع از حق طفلان است

برادر کنج این خانه شده پرپر

به افیون می‌درد جانش همه از سر

پدر مدفن در آن گوری که بی‌نام است

سرای خاوران جانش به قربان است

ببین خواهر که در حصر است و در هجوه

تجاوز کشت ما را انتحارم خلف آن وعده

 

همه یاران به شلاق و به روی دار

به طغیان و همه آنان همه بی‌بال و آنان غار

آن نفر با سرفرازی او بگومغرور

بوسه بر آن چوبه‌ی دار و او رها مسرور

از پسر چیزی نپرسا سرنوشتش را نمی‌دانم

او اوین بود و به کهریزک بگو جایش نمی‌دانم

زنده یا مردست از او من سرشتی را نمی‌خوانم

لیک گفتا تا تنی هستی همه آزادگی مانم

سیل آن آزادگان در بند را باید به دادی راد

تخت شاهی خدایان را زِ بن از ریشه می‌دارم

ببین بر آسمان طوفان و بر قلب زمین آتش

که رخت قدرت از شاهان نمی‌ماند و می‌دانم

بخوان این چامه را با من بکن فریاد

به بطنش آن رهایی و خروشیدا همه از داد

شکستم آن بت اعظم خداوند و شهنشاها

بتاب بر ما رهایی و بگو ایران نوین برپا

 

 

 

رها

روز از پس روز دگر آمد حیفا
در بند و به زنجیر سرودی یارا
این اختگی قوم خودت را بینی
خاموش نبین سیل جماعت روزی
از روی چنین وصف امیدی ما را
ما راهبران همه آزادگی و شورانا
این رزم رهایی و نفس فریاد است
برخیز و بدر جامه‌ی زشتی و تنت را
 نشنیده نفس ساز خوش مطرب را
از شور و هم از عشق خودت ای جانا
هیهات چنین شوم سرشتی جانا
آمد که جهان را به رهایی نوری
جان بر کف و از عشق تو آمد جانا
چیزی نبود وصف تو شورم مانا
در راه تو دلدار رهایی زاد است
بنویس دوباره تو رها را که خودت را

 

 

برده‌داران

بنایی در جهان داری تو یزدان
به عمق باور هر پیر و برنا
چه بود نامش تو دانی من شما ما
همان هنجار و هم نظم جهان است
بدارد نامی از طاعت اسارت
همان قدرت زِ تو فرزند و هم پور
همان تخت خدایی از تو بیداد
برون از پرده آید این‌چنین راز
همه دنیا به فریادی برون ساز
 به طول عمر انسان‌ها خدایان
زِ هر مسلک مرام ناخوان و خوانا
و هر کس هم بیندیشد همانا
همان مرگ رهایی هم همان است
همین فتح‌الدخول هر حقارت
همان بانی استحکام و هم زور
همان داغ تو استبداد ای داد
شود آزادگی رهرو هدف‌ساز
شکسته قفل و زنجیر از تو بیداد

 

 

ازدحام

هجوم واژگان و چامه هرگاه
زمانی عاجز از گفتن کلامی
نشاید گفتن آری بر زبانی
نچرخد این زبان چون آن قلم پیر
و فریاد از دل گنگان این شهر
و دنیایی سخن از راز و دنیا
و شاید گفتن و کَه دیدنِ آن
کشاکش روح در فریاد و مسکوت
گذر از وهم در بامی زِ بودن
 در این ذهن و سرود ناخودآگاه
و دریایی سخن در ذهن فانی
سکوت آمد و در دل‌ها بمانی
که یزدان غم ببارد بر دلان میر
مخاطب گشته جبر از دل همان قهر
به ذهن و مدفن و آتش ثریا
جدالی بر دل اعجاز و برهان
سراییدن خموش در دام مبهوت
دگربار گفتن آری هم نبودن

 

 

خلق پست

چه فکری نهادینه گشته به خلق
وگر یک تنی همچو عیسی مسیح
فرای همو فکر و کردار بود
به مصداق آن بین به میدان پر است
وگر بر کسی باشد انسان پرست
بیامد میان او سخن‌ران که بود
خدا امر کردا به تو جنگ و جهل
همه تن به دنبال امر از فریب
ببین این نسان را شده بنده خلق
به دنبال حلقی سخنور شود
به هر ریسمان در بر خلق پست

ببین خلق و انسان که چنگ می‌زند
هم امروز و انسان چنین خلق پست

 همه تن نیاز پرستیدن و درد تلخ
بیامد به میدان و قشری کثیر
و انسان که مسخ بر آن دار بود
یکی احمد و صدهزاران رخ است
به پندار خود خویشتن برده پست
تب خلق اخفش چنین مکر بود
وگر نهی کردا زِ تو لهو و خمر
همه طاعت اکبر و اینان درید
به دنبال خالق به دنبال حلق
به دنبال خالق که بربر شود
چه از خار و حق و چه با غل به بست

به هر خار و حقی که ننگ می‌زند
و فردا نسان را رها باد بست

 

 

 

 

 

فریاد هنر

تو فکر کن نبود این هنر هم بشر
هنر ناز کرد و غم آغاز کرد
و سیل نسانی که در زجر و در زار بود
نشستیم و خواندیم و صدها سرور
نشستیم و خواندیم از آن قصه‌ها
تو کودک پدر جان و تن را درید
نشستیم و دیدیم و آینه زمان
و ترسیم و بوم و ببین رنگ‌ها
دو صدها هنر بود و ذهن فرا
بخوان این هنر را مثال دو چشم
به دنیای بیداد و خالق بشر
هنر بین که زیبا و این تن رها است
 چه بودیم دگر ما همه خون و تیر و تبر
و او بود مخاطب که بیدار کرد
و آن ساز و آواز و بالی زِ پرواز بود
یکی اشک سازد به جان و به دیگر غرور
و دنیای دیگر بسازد به پیش از فرا
ولیکن هنر خنده بر تو دمید
ببین صحنی از خویشتن از جهان
به بازی برد ذهن و بر قلب‌ها
بپاخیز و در شور هنرمند ما
که بینا بود بر همه درد و دشت
بشو اعتراضی به گردن هنر
به بیداری خلق و خالق خداست

 

طغیان پاکی

ای خاک به پاک خیز وقت هوار است

آن لحظه دیدار آن لحظه همان است

آن لحظه که طغیان بر این خاک نشیده

دنیا به رهایی و به آزاد رسیده

آن لحظه که دنیای به فریاد دمیده

آن لحظه دیدار رهایی رمیده

همان لحظه‌ی دیدار همان راه رهایی

این لحظه همان است آزاد به باقی

 

ای خاک بپاخیز وقت هوار است

این لحظه همان است آزاد به راه است

این لحظه همان است همان لحظه‌ی دیدار

قلبم نگران است از کین تو بیمار

ای یار بپاخیز این لحظه همان است

طغیان و رهایی به خدایان و فغان است

این لحظه همان است همان لحظه‌ی دیدار

آزاد جهان جان زِ خداوند تو بیمار

این لحظه همان است همان لحظه‌ی دیدار

انسان به رهایی و همه جان به تو بیدار

این لحظه همان است بیداری انسان

آزاد جهان از همه کوش من و ایمان

 

 

 

 

 

 

نجوا

در میان دل و تاریکیِ شب

به درون مَه و مِه آه به زیبایی و تب

در دل پاکی مطلق و سیاهیِ عظیم

شب الهام و به زیبایی و ادراک علیم

و به نجوای زِ دل خون به هواست

غم فریاد رهایی از ظلم و جفاست

شب ما نور زِ شمع جان است

این شب الهام رهایی آن است

 

شب آرام شب‌هنگام سکوتش فریاد

شب آرامش روح و به تو پرواز آزاد

شب و پرواز و سپهر و همه جا را تاریک

شب الهام و رهایی و به نزدیک از نیک

زوزه‌ی گرگ و همه ماه و به تاریکی شب

شب الهام ندای همه طغیان و به تب

غم و تاریکی و امید، خلسه‌گاه پاکان

و به نجوا و ندا از دل پاکی طغیان

 

 

شب‌چامه

من و شب بودن و در تاریکی

و به پرواز تنهایی و در نزدیکی

من و آتش قلم و ماه نورم زیبا

و چنین خیره و مدهوش تو شمعم دیبا

من و آن نعره و فریاد سکوتم گیرا

و چنین مست شراب شب و ماهم زیبا

من و این خلسه و این فکر چنین تنهایی

و چنین غرق به دنیای رها از باقی

 

من و روحی که جدا از تن و هم تن که رها

و رسیدن به تو آزادگی و بسط رها

من و فقدان اسارت و به دور آن تو خدا

همه دنیای به فکر و من از من که رها

من و این چامه که شب خواند همی در گوشم

و تو بین واژه که نالان شده است از او کوشم

و به خلوت من و آن شب و صدایی از دور

و دوباره من و آن زجر خدا هم از پور

تو ببین شب که من و درد زِ هم زاده شدیم

ترک آن ترک من از خود و تو دیوانه شدیم

من و شب خلق جدایی من و از دنیا درد

من و بین درد که از شب به تو آمد از مکر

شب و این چامه و اوهام به جان سرمستی

و تو بین من که خودم دل به رها دل بستی

 

 

 

 

 

جانان

به جهان هیچ نبود و همه از وصف به هیچ

نه زمین و نه زمان و تو بگو از این هیچ

به زمین جان و جهان جان تو ببین از پی هیچ

ذره شد جان و جهان جان تو بگو از آن هیچ

تو ببین جان که هویداست به انبات حیوان

و همین جان شده بودن همه ارزش در آن

همه آزاد به فقدان خرد جبر و به کار

و نخواهد چو هم امروز رها در پیکار

 

شده حیوان به خرد نام دگر چون انسان

و بیاید به سعادت برود دنیامان

نشده لیک که قربان خرد بر پا خان

و ببین حال که کشتار شد اشرف انسان

آن یکی مست شده دیگرِ انسان مسخ است

این همه ترس به خود دارد و آن در پی دنیا قصر است

تن صدها و هزاران گذر سال به سال

آن نفر گفت و دگر مرد شجاعت بی‌بال

این همه راه به سوی تو و انسان قصر است

و لذا بین که همه جان و رهایی حصر است

همه جان باز به بیدار و خرد از انسان

و ببین جان شده ارزش و رها جان‌هامان

شده حیوان به خرد نام دگر گو جانان

و جهان باد رها و همه جانان در آن

 

 

 

 

 

رگ غیرت

شنیدم که مردی بگفتا خلیج عرب

رگ غیرت ایرانیان شد قلمبه همه تک به تک

سرودن دو صد شعر خلیجم ابد فارس فارس

ولیکن نداند که نام از تو ایران بود پارس پارس

ببین قشری آمد بگفتا خزر نام دریای زند

نبود غیرتی و ندارد کسی را گزند

و آری شنیدا زِ دختر از ایران سرا

که ناموسمان در تجاوز سپس جوخه دار

 

ولیکن نبود او که همشیره ما

نبود همسر و مادر آری نبودا خدا

سپس دیدگان دیده فرزند ایران زمین

ببین شیشه در مقعد و بین به ذبح جوین

نداری تو غیرت بر این جان و بر خلق کین

و ناموس و ملت شده بر فدای تو دین

همه سر به سر شد غلامان محمد امین

و گو ابلها مرگ بر آن عرب تازیان را ببین

و بین عاشقان را به زادان امام

به اسلام دور آن عرب‌ها ملخ‌خوار خام

ببین غرقِ خون و پرستیدن ایرانیان

همه عاشقِ این وطن عشق تن خاریان

همه خلقِ دنیا کَه و کهتر اوغانیان

و ایران که مالک به جان همه بردگان عاشقان

به وهم و به باد و به پیش و بخوان

بدین کهتر از کهتران از فغان

تو ما را بدور از پرستش زمین و به خاک

من عاشق به آزادی جان و جاندار پاک

 

 

آزادگی

خون است و همه جام جهان در دل خون بود

جنگ است و به بیداد خدایان به جنون بود

بر خاک جلوسیده نسان جمله به درگیر

جامانده به دنیا نفران پای همه میر

خون‌ها به زمین رود و همه جاری و دریا

اجساد نسان کوه شده وای خدایا

ابداع خدایان شده مرگ است تباهی

انسان و ببین جاه تو اشرف تو خدایی

 

خونین همه دنیا و نظر اشک به فردا

فریاد زند رو به تو آری ره ما راه

فرجام جهان را تو به اینان و تو مسپار

موعود خدا کشتن عام است به تکرار

مقصود و همه جان جهان آن ره شیرین

عشق است و هم ایمان و رهایی رخ دیرین

برپا به جهان لایق هر جان و همه خویش

آزادگی آن راه و به عشق و به تو جان کیش

 

 

بازغم

به پوچی می‌برد ما را همان خان
زِ بودن می‌رباید از تن آن غم
دو بالت را برید آن شه خدایان
به زاری خون ببارد از چنین تن
ببین سیل نسان‌ها را تو جاندار
به گوش آید صدای از آن ملائک
شد این غم هربه از آن مکر و قادر
چنین روزی بیامد روز دیگر
شد این رزم نخستین بر تو ای یار
 زِ غم دارد نشان بر ما بدینسان
بسازد از کبیران این‌چنین کم
که ماتم اشک دارد من تو طغیان
بزن بر تن نشان از دیدن غم
بدین پوچی نیفزاید چنین کار
چنین سازد زِ تو آن بی‌شمایل
نینداز از تو پرواز و حمایل
بدر تجدید میثاق ای تو خوگر
شکستی جام عادت غم خدا کار

 

 

عدن

کابوس عدن شهوت و لذات خداوند
بر دوش جسدهای هزاری‌است اسارت
صد لشگرِ از جن و ملائک همه انباء
وین پادشه و تخت به میدان عدن بود
شاهنشه زشتی به برش حور و غلام است
صحن همه فردوس و لواط و به جماع تن
تفریح شده ذبح همه کس به تو عادت
هر دم عطش شاه به خون بود خداوند
صد سفره از این جان و تن و پهن عدن‌بود
صبح و همه ایام به تکرار در این راه
این را همه گفتند بهشت و دل و این راه
 مؤمن بغلش حور و غلامان بلابند
صد کاسه‌ی خون از قِبلِ کفر به عادت
سجده به همه وقت خداوند به الله
آن لشگر مؤمن قِتلِ پاک که کم بود
سیل از دل این برده به خاک و به تودام‌است
این شهوت و عریانی تن شاد خداوند
آن آتش و دوزخ به شَرب ذوب تو طاقت
سر از دل حیوان به برون کرد رذالت
گاهی سر حیوان و گهی کفر به تن بود
شهوت به شکنجه به شَرب خون خدا شاه
صد دید پی زشتی و این زشت به افرا

 

آزاد از بردگی

نفس‌های حبس تنان در قفس
سرب در هنجره زبان میخ کام
زبان را بریدند زِ راه خدا
تبر را نهادند میان دو پا
و دستان بریدند زِ کین خدا
اسارت جهان و سیاهچال راه
شکنجه تجاوز و کشتار شاه
نتاند ستاند تفکر زِ ما
چه نیروی والا از آزادگی
تفکر هدف از دلاور رها
 و جان‌هایشان تازیانه به بست
چشان کور گشته زِ سرب و به دام
نفس را کشیدند از راه آه
تنان را شکستند زِ خشم خدا
زمین پر زِ خون و زِ اشک و زِ آه
زمین گشته مدفن به آزاده‌ها
هر آنچه هنر هست نزد خدا
قلم زنده بادا هماره زِ راه
کند عرش و ارتش خدا را یکی
کند بردگی را به آزاد راه

 

الفبای آزادی

الفبای آزادگی صرف کن
مثال غلط‌های املا کلاس
به خود تو مجالی نده هرزه فکر
چه زیباست زیباتر از دلبران
شروع تا به پایان آن فکر خود
بگو و بخوانا هزاران سرود
چه راهی رسیدن به آزادگی
بگو و بیاموز و آری رها
رهایی نبود جز همان احترام
نکن انحصار حق نشو آن خدا
رهایی بگو احترام است جان
الفبای آزادگی صرف کن
 وزین نغمه آواز را نشر کن
رهایی نویس و رهایی است خاص
بمیر و بمان در رهایی و ذکر
چه زیباتر از سجده یزدان نسان
رهایی همین است بگو ذکر خود
به وصف رهایی یگانه سجود
تو این نغمه آواز و دلدادگی
بشو عالم و ره به آزاد خواه
همین را بخوان احترام احترام
نخستش تو عبدی نکن ادعا
بگو احترامی به جان است خوان
وزین نغمه آواز را نشر کن

 

اورشلیم سرزمین خدا

سرزمین خون و خشم و شهوت است

این سرای مرگ و درد و نفرت است

اورشلیما خانه و قربانگه بیداد باد

این سرای مرگ و جنگ و آن خدای زار زاد

اورشلیما این هزاران سال را در جنگ بود

قتل‌عامی به یهودی و مسلمان درد بود

اورشلیم است و بگو قتل عوام از کافران

کارزار و آتش و قتل همه تن عاشقان

 

اورشلیم است و سرا خون و به تن قربانیان

آن نفس محکوم در دنیای مرگ و مردگان

اورشلیما ذبح هر جانی به جانی جاودان

خاک خون‌بار خدا اشک تو حیوان و فغان

اورشلیما حکم تو جنگ است و این محکوم بود

جنگ خواند آن خدا و نام او بر بوم بود

شهر ویران است و خون و حصر و ویران است دین

این سرای جنگ و عیسی و خداوند است کین

از هزاران سال اینگونه همه کشتار کرد

حال در جنگ و قیامت آخرت بیدار کرد

یل جنگ

کودکی بودا میان خانوار مذهبی

آن پدر عبد و عبید آن خدای زندگی

درد دل شب مادر آمد بر تو بالین پسر

گفت او از آن علی و از جهاد و آن پدر

گفت از جنگ حسین و گفت محشر کربلا

بین که لالای همین طفلا شده جنگ خدا

آن پسر یل شد رشید و او ستبر

بین تو شهرش کارزار و بین تو خونین ابر پر

 

او شد آن صف نخستین از برای آن جهاد

او شده سرباز یزدان در دل جنگ و معاد

شور اول بر دلش بهر همان تیر و تفنگ

بین که کشتار نسان شد بر همو آری قشنگ

این زمان‌ها در گذر او شد همان خان مغول

او شدا دژخیم و خون ریز او شدا از کینه پر

در همین ایام پستی در چنین افسردگی

او بدیدا صد جوان با عقل‌ها در بردگی

دید میدانی به مین و صد هزاران‌ها جوان

پای کس بر روی مین فریاد لرزه آسمان

آمدا ناگه صدایی و دگر فکری نماند

ضجه صدها زن به عریان و تجاوزهای ماند

از همانا او گذشت و مرد آری خیره گشت

دید او صدها جنازه مرگ بر او چیره گشت

ضجه‌ای آمد صدای کودکان بر او رسید

آتش از آن آسمان آمد و آن کودک درید

سیل انسان‌ها اسیران را بدیدا در حصار

دادگاهی قلب صحرا بین تو صدها جوخه دار

پر سؤال و فکر بیمار و ببین در گوشه‌ای

مرگ آمد در تو خانه رنج صدها رازقی

لشگری از کودکان دید و همه ماشین زِ جنگ

سر زِ تن‌ها شد جدا و مرگ دارد بر تو ننگ

خاکریزی و پدرها پشت این خاکریزها

جنگ و معلول گشته اینان و ببین آن دست و پا

ناگهان یل عاشق جهد و خدایان از جهاد

بس فرو ریخت بر نگاهش هم خداوند و معاد

شد همو بی‌جان و بی‌روح و همه اجسام سنگ

صبح و شب خیره به کردار خداوندان ننگ

او قلم را دست شکلی از جهان او می‌کشید

نقش آن انسان و در بند خدایان می‌دمید

او قلم را خرد و نقشان را همه او پاره کرد

چهره‌ی آزادی جان را به حیوان تازه کرد

نقش آن ماهی کشید و تنگ‌ها را او شکست

نقش انسان‌ها کشید و بر دلش حیوان نشست

 

 

 

 

 

مرگان

به وقت هر اذان شلاق بر جان زنان

آن صدا ضجه به ناله مرگ دارد این اذان

مردم تن زخمی و با تاول و چرک و دمل

سجده آورده خدایان درد مرگ و در اجل

بچه شیری یکه تنها بی‌پدر او در به در

جان خود را هدیه داد او بر حریف و بر قدر

آن جنین‌هایی که جان را هیچ گه در خود ندید

یا که دید و در دل کودک شدن جانش درید

 

بین تو آن قربانیان سیلی زِ ما جاندارگان

آن خدا سیراب از خون همه قربانیان

خیل مردم زیر آوار و نفس را برده‌اند

بین تو سیل آب را جانان به جان را مرده‌اند

بی‌نهایت جان ببین از سیل ما جاندارگان

بر دل بی‌آبی و فقدان غوط و هیچ‌بان

عده‌ای در جنگ و در قحطی اسارت در فغان

جان به جان تسلیم از ظلم و قساوت از تو خان

مرگ اینان را نگو پایان کار و طول عمر

مرگ یعنی قتل و کشتار خداوندان خان

مرگ را او آفرید یزدان بیمار و عیان

از برای جستن لذت زِ کشتار جهان

مرگ گه زیباتر از این زندگی و بردگی

شاد بادا ساربان ای قاتل جاندارگان

 

 

 

 

 

سرباز جان

مو به تن سیخ و نگاهی خیره گشت

قلب ما از عشق جانان چیره گشت

جان بدیدم او نسان بود و مددجویی به جان

او مدد آورده بر جانم نفس حیوان جان

آن تن حیوان به دل مرگا که او جانش بداد

آن تن پر مهر از جان و جهانا او فتاد

ذهن ما دیدار او را در فراز لحظه‌ای

جان و تن تیمار پرواز دلم در خلسه‌ای

 

دیدم آن انسان والا جان آن آزاد تن

تو همه طغیان پاکان تو مجاهد همچو من

تو پر از مهری پر از قلبی پر از آزادگی

تو همه سرباز جانی تو دلی در تارکی

تو شدی وارث به میراث همه جنگار پاک

تو دلت عارف به عرفان و تویی طغیان پاک

تو شدی رهبر زِ ما آزادیِ جاندارگان

تو همه ساز جهانی از برا آزاد جان

ای تو آزاده تو دلپاک و تو با من این بخوان

تو بگو از خویشتن با من شنو آزاد جان

این بساز و بر مدد بر جان حیوان جانمان

این جهان را ما دگرگون با دل و عزم تو جان

 

 

 

 

 

 

به خواندن

من از زندگانی بریدم بشر
زِ هرجا نگاهی کنم در جهان
تو مجنون بسازی زِ آزاده تن
تو کشتی همه عاطفه مهر و عشق
تنان را تو بستی به شلاق حد
زبانم شده لال گفتار شعر
به حیوان قسم سیرم از زندگی
و مردن چه به باشد از زندگی
به کِی شرح گویم خدایان عذاب
قسم شادی آری حرام این زمان
دگربار زِ دل چامه‌ای ساختم
ولیکن بگویم به کرا سخن
 ببین تیغ بر دست و پایان نفر
زِ تو ظلم بینم ببین ای فغان
زِ آن شیر ژیان و پیلانِ تن
اسارت کشیدی خرد ذهن و فکر
زنان را تو کشتی به تیغ حسد
زِ خواندن کتابان دیوان کبر
ببین تیغ و پایان هر بندگی
هماره تو کشتی مرا زندگی
تو بیدار کی قدرت هذیان و خواب
ببین ظلم‌ها را خدایان جهان
تو گو من نهالی خزان کاشتم
تو بیدار خواهم به حیوان قسم

 

لشگر خدا

این ملیجک‌ها چه خواهند از تو دنیا

به جز کشتار بودن فخر مانا

به جز مرگ رهایی بسط بیداد

به جز حصر و اسارت داد و آزاد

به جز در غل کشیدن شور و طغیان

به جز آری زِ استبداد غلیان

به جز مرگ هر آن‌کس راد و آزاد

به جز تبلیغ استبداد و بیداد

 

به جز مرگ نفس‌ها از رهایی

به جز نشر تباهی ره خدایی

به جز آتش زدن آن حس پاکان

همان فخر و غرور و راه تابان

ثنا گوید مجیز از هر چه پستی

صله گیرد بنوش خون‌ها که مستی

چه خواهد از تو دنیا این اسیرا

ببین دون لشگر خود را خدایا

 

 

بسط رهایی

این‌چنین آتش قلم از گفتن آری از سرود

این‌چنین فریاد از گفتن ز بودن از غرور

این‌چنین صدها خیال و ذهن فریاد است نیک

تاب بودن را بیاور کز رهایی درس گیر

این‌چنین فریاد رزم و هم قیام و کارزار

پر کشیدن جنگ بر قدرت ستم پروردگار

این‌چنین طالب فراتر از چنین‌ها روزها

رزم ما پایان ندارد این شروع بر کوش‌ها

 

این‌چنین گفتن بیاراید همان ارتش زِ ما

جملگی آزادگان باشد هدف بسط رها

 

 

 

 

 

 

سکوت

این سکوت تلخ است و فریادم سکوت

تاب گفتن را ندارد نثر و حتی هم سرود

حجم فریادم شده بغض عظیمی در گلو

ای قلم یاری رسان بر من تو از یاران بگو

چشم ما بیننده باشد از عدم تا هر عبور

فکرمان فریاد و عاجز گشته گفتن از مرور

روزگارانی که درد و درد درمان بایدش

این سکوت مرگ است و فریادم به درمان آمدش

 

بهر گفتن ساکت و فریاد عزلت سایدش

فکرمان صدها سرود بنوشت و از ما تابدش

سخت گفتن هر چه داری از تو ایمان خواندنش

کُن محال ایمان خود را و به گفتن آیدش

این‌چنین ایام خاموشی و فریادم سکوت

تاب گفتن را ندارد نثر و حتی هم سرود

دست ما را بسته این دنیا ببین ای یار ما

من شکستم هر سکوتی را ببین ای رهنما

 

 

امید مدد

به برون آمدن و بار دگر ظلم خدا

نفس از غم بتراود و چنین اشک زِ ما

سیل مظلوم تو دیدی و جهان غرق به ظلم

و به خون غوطه خورد یار و نفس بی هر جرم

اشک کودک و چنین رعشه به تن دارد غم

و تو بین آن نفری را که زِ غم دارد کم

ناله‌ها می‌شنوی از عدم غوط و غذا

و به رویت تو که دیدی شده آن جان و بلا

 

دشنه دارد و بین ابر که خون بارد هم

به سبع می‌بُرد آن گردن نازت از من

چشم در چشم صدا می‌زند از عجز و طلب

ظلم بی‌حد زِ خدا و من و این دست مدد

مدد از ما به هر آن‌کس و تو بین سیل زِ ما

رزم امید به ظلمت و چنین یأس خدا

فرد کَه بود و مدد آمده این لشگر ما

به جهان آورد امید هزاران من و ما

 

 

انسان ‌گریزی

از انسان بریده به کنجی خزیده
تنش خون ببین رد خون بر تنش
جهان را که بی‌پرده بیننده است
بشر دور و او غرق در خلسه است
و انسان گریزی به ابنا بشر
که گر ره شود او میان آدمان
قلم دست در پیش او خواند آن
و قلبش پر از مهر و اینسان شرف
زِ کردار انسان گریزان نَرنج
جهان و بشر ظلم بس بیشمار
ولیکن به بیداری و راه رفت
دلیر و به میدان و در جنگ تا
 از این خشم و کینه و نفرت تکیده
تنش گور صدها هزاران عطش
بشر را همان هست گوینده است
کنار بشر این جهان بنده است
بخوان با من از آن بخوان با خبر
میانِ عذاب ظلم جاندارگان
جهان را به بیداری و پیش جان
همه پاک و آزاد و ماکان هدف
نسان را ببین آن خداوند رنج
و انسان گریزی به جبر و فرا اختیار
جهان را به بیداری اظهار شعف
جهان را رها او به دل فرد راد

 

قتل نفس

بر نفس عمل نیست از اینان به خطا

تو ببین روز پس و پیش و اعمال خدا

مثلی گویم و تو خود به قضاوت بنشین

که همین تاری از آن خرمن موهای جوین

چه عمل پست‌تر از قتل و قساوت مجنون

که سبع نطفه از اینان و خداشان از خون

سر حیوان که بریدند قربان به خدا

و چنین رود زِ خون آمده شد غوط و غذا

 

کشتن کافر و زندیق که واجب بود است

خون از گردن مرتد فوران چون رود است

سیل جاندار از کافر و حیوان و نبات

کشتن و مرگ از اینان شده فرمان افلاک

سخن از سیل نسان گو و از آن دین‌داران

سخن از سوگل‌الله آن عبد عبید مکاران

به زمین چال شده سنگ به رو می‌بارد

و ببین تیغ به گردن به دلش می‌کارد

صدهزاری نفران کشته و فرمان خدا

این خدا مؤمن و مجرم شده است غرق گناه

آن نفر قتل بکرد و شده قاتل نامش

و خدا کشته و رحمان و رحیم القابش

قصص قاتل و آن ضربه به سرها بردار

قتل نفس است تو بدان این زِ من ای یزدان هار

 

 

 

 

 

خود خدا

خدایی پرست و پرستش بکن تو خدای

و ما را رهایی بس و تو خدایی پرستانه رای

ببین ما کجاییم و یزدان به آیین تو

و ما تشنه لب بر رهایی و تو برده‌داریِ نو

نباشد تفاوت میان خدایی به عرش

خدایی دگر هست بین بر زمین و به فرش

خدایی و خود خود پرستی تو آری خدا

خدا چیست جز قدرت و سلطه آن‌کس که شاه

 

خدایی و نیم سبیل و ببین دست راست

خدا و دو من ریش گو این‌که ایران کجاست

خداوند با ارتشی زین به خاورمیان

خدا و فراعن ببین دردها را جهان

خداوند و سرمایه‌ها را ببین ضرب و زور

خدا چپ‌گرایی و تو کارگر ای بهانم بسوز

خدا و بشر هر دو آمد یکی را نصب

یکی خالق و دیگری غرق درد و غضب

تو ما را بخوان طفل و جانا زِ آزادگی

و مادر که طغیان و شور و بگو راه دلدادگی

جز این عشق ما را نخوانا دگر بار یار

نفس‌ها گرو راه آزادگی بسط داد است راد

 

 

 

 

 

 

سهل

یکی گفت گویی تو هر دم از آزادگی

ولیکن تو منکر به دین و بدین سادگی

بگفتم رهایی نباشد همه حصر دین

تو بر دین خود ما رهایی به رؤیت ببین

بگفتا چه گویی دوباره بگو بر کلام

بگو سهل و آسان و برهان و معنا  تمام

بگفتم که قانون آزادگی بوده ره احترام

به جاندارگان و به جان‌ها و جانان مقام

 

به تکرار گفتم هزاران و هر چه توانم کلام

به سهلم بگویم دمادم نفس از برون تا به کام

هر آنچه به ذهنت تو داری به دنیا بدار

چنین رأی از تو رها این جهان بر تو کار

به هر دین و آیین تو باور بخواهی بدار

حکومت بنا باشد از تو بر آن پیش‌دار

ولیکن بگو از مرام خود از خویشتن از قضا

بگو از حکومت و آیین خود از بنا

نه با حیل و نیرنگ و تقیه نه بازی کلام

بگو سهل و ساده زِ باور زِ خود خویشتن از مرام

هر آن‌کس تو را خواست، دل با تو همراه بود

همان ملت و خلق و امت و جانانه بود

ولیکن به تکرار رها باد از دل به دل احترام

به جاندارگان و همه جان جانان بگو در مقام

مجانین و حیوان و انبات و کودک مصون

و انسان مدد از خرد راست گاما فزون

 

 

 

سگ

چه دنیای زیبایی است با شما
اگر مشتقی باشی از یک خدا
تو جاندار و جان می‌دهی مردگان
تو آن سنگ عاشق به دنیا کنی
تو عشقی که از آدم نا امید
تو حیوان و تو جان مایی تو دوست
تو پیغمبر مهر و دل عاشقان
پدر می‌شود جای خالی یار
و الله و انسان و فتوای زور
چه اندازه جانی تو ای جانمان
 تو طغیان عشق را ببین نزد ما
خدا مرده از خلق زشتی و آه
تو آموزگار عشق بر عاشقان
وزین ظالمان رفعتا جان کنی
بسازی دوصدها هزاران امید
تو آرامش و هر چه دارم زِ اوست
تو عارف به عرفان آزادگان
و مادر تویی عشق و در قلب کار
به کشتار و بر زجر تو ماه و نور
تو حیوان زیبا ، تو زیبای جان

 

اشک تبر

نزن این تبر را به جانا نزن
نزن سرو زیبای من را نزن
اگر این درختا بگوید کلام
چه بودم مگر من تو من را نزن
نخوردی تو از مهر ما ای خدا
چه دردی بدادم به تو ای نسان
نزن این‌چنین ای خدایان نزن
نزن این غرور را خدایا نزن
ببین این‌چنین روزگارا بشر
نه اشکی و نه ناله‌ای سر بداد
نه تیغی کشید و نه سرها برید
نه او را که زیبا و او راست راد
 نزن تیشه بر ریشه‌ی ما نزن
نکن ریشه‌ی این امیدا نکن
بگفتا نزن ای خدایا نزن
منم سایه آرامش آری نزن
نزن این‌چنین بارالها نزن
چه رنجی بیامد زِ ما جان و جان
نزن سرو آزادگی سر نزن
نزن فخر این جام و دنیا مزن
درختم سرش را بریدا تبر
نه بر پای ننگت ببین او که راد
به مرگش به تو مرگ‌هایی رسید
همه مهد مهر و صفا بود داد

 

تکرار برزخ

نشود چون گذر عمر به کرا بردن

و به تکرار و به تکرار و به تکرار گفتن

نشود همچو نیازی زِ تو انسان خفتن

و چو دیگر همه جاندار به عادت خوردن

نشود همچو هر آن فن به نیازی کردن

و چون آن سیل نسان‌ها به تلف جان بردن

که شد آری تو ببین ظلم به من هم به شما

که چنین درد کشیدیم و تو بین لطف خدا

 

نشود چون گذر روز شرحی زِ تو درد

که نشد چاره و درمان نه به سیلی و نه فرد

نشکند تنگ بلورین و همان قبح سخن

زِ سراییدن و گفتن و به تکرار قلم

که اگر گفت به چامه نه فقط شرح تو درد

و سخن دارد و درمان زِ رهایی این درد

به لبان مُهر و قلم را که شکستند زِ ما

باری از زخمِ تو دژخیم دگر بار خدا

این‌چنین کار از اینان و چنین رزم زِ ما

جنگ و پیروزی و طغیان به تو هم ظلم خدا

تو و آن لشگر دون، مکر و هم حربه خدا

من و فریاد به پا خاست جاندار رها

 

 

 

 

 

 

سوگ بر علم

سوگ بر علم گر بخواهد جان حیوانی بگیرد

سوگ بر علم گر بخواهد راه کشتاری بسازد

سوگ بر علم گر بخواهد جان جانداران بگیرد

سوگ بر علم گر بخواهد بمب و آتش را بسازد

سوگ بر علم گر بخواهد او محبت را بگیرد

سوگ بر علم گر بخواهد راه موهومی بسازد

سوگ بر علم گر بخواهد منطق از انسان بگیرد

سوگ بر علم گر بخواهد بندگی‌ها را بسازد

 

علم امروزی که با کشتار انسان

فزون عمر بر انسان نشاند است

علم امروزی که جنگ افزار نو را

مرگ را بر جان جانداران نشاند است

علم امروزی که بمب هسته‌ای را

مرگ در ذلت به جانداران نشاند است

علم امروزی که انسان را اسیر و

برده در ویرانگری‌ها او نشانداست

علم امروزی که جانان را مرید

قتل و کشتار و اسارت‌ها نشاند است

این دگر آن علم نیست و نام آن را گو رذالت

این دگر آن علم نیست و نام او را گو جهالت

 

 

 

 

 

 

اسب نجیب

ببین اسب تازد به میدان به دشت
به پرواز پا بر زمین روح عرش
اسیران به اسبم چنین غبطه خورد
به زور کتک هرزگی یا به باج
و آن اسب زیبای ما آن نجیب
نداند که افسار آن اسب بست
تو اسبم به زندان و انسان به حصر
اگر دانی از آن رهایی تو بس ذره‌ای
دلا خوش زِ دیدار اسب رها
سواران به اسب در مرام خداست
به پا خیز سرباز و اسبم رها
 چه زیبا بدیدم رهایی به چشم
خداوند و انسان به بند است فرش
و با فکر ننگین چو خود برده برد
از این سرو زیبا چو خود بُرده تاج
به بند و اسارت خدایان پلید
و یوغی به گردن خدایان پست
تویی آن غلاما بشر بر خدایی که هست
خریدار باشی تو مردن بر آن بردگی
از این شور و اسبان و پرواز ما
هر آن‌کس شنید و بکردا بدان آن خداست
الفبای آزادگی را چنین این بخواه

 

ایران نه همین خان

تو چه زیبایی و تو خاک و تو اجداد منا

این جهان در دل تو هم تو جهان را برپا

ذره‌ای کوچک و زیبا به جهان در دنیا

همچو فریاد و به طغیان و منو بین ما را

تو دلت سبز ببین جنگل ما را دریا

و چنین گرم و کویری تو ببین صحرا را

استوار تپه ببین کوه و فخر مانا

و چنین سرد به آبی که شده گرما را

 

این قلم کَه زِ سراییدن تو ای جانا

تو وطن همچو طبیعت نفسی ای مانا

لیکن سخن مام و وطن جز این است

زِ سراییدن خاک او عبث و غمگین است

ایران نه همین خاک که ایران جان است

از دیدن این صحن به خون گریان است

ایران به مساوی تو جانم جاندار

تو بگو تشنه رهایی و قضا قانون کار

من که گفتم و بگویم به هزاران تکرار

با من آن را تو بخوان پاسخ ما ایمان‌دار

ایمان به تو ای جانِ من و آیینم

ایمان به رهایی طلب جان و همان آذینم

ایران نه همین خاک دنیا آن است

این تشنه و آن تشنه به دنیا جان است

 

 

 

 

طعمه‌ی خدا

دختری در حصر و او زندان فقر
آن پدر در دام افیون بود بست
آن پدر مرد و جهان را خیره کرد
این‌چنین دختر شدا ناجی به جان
او چه دارد راه در پیشش به اندرزان پول
جان بیفتاده به تن او در ره پستی و فحش
این شده چاره به درمان همه تن سیر جان
تن همه دختر به زیر دست آن انسانه بود
خوان تو جرم دخترا در پیش آن نظم خدا
بر دل آن جوخه‌های دار و صدها پیشبان
اینچنین‌صیداست و در دام خدا او پیشجان
 او که حصر خانه سنت بود قعر
مادری پر درد بر دوش جهان کور است
فقر این خانه به دردش تیره کرد
شد همه مادر همه شوهر به خان
این نگو و این نبین و این‌چنین مرگ غرور
جان به دست این نسان وآن‌خداوندان وحش
کشتن و بازا خریدن تن به تن ای داد ران
روح دردآلود او در دست آن افسانه بود
بر دل دین و شریعت در دل عرف و قضا
بی همه جرم و جنایت آن خدا آتش به جان
جان خود را او همه تقدیم آن زنجیر بان

 

میهن جهان

از وطن بر ما نماندست یادگار آن سرا

لطف یزدان این‌چنین خارا کند ایران ما

بر دل بیرق نوشتن از زبان اجنبان

این‌چنین یزدان بمیراند همه ایرانیان

از جهالت‌ها نگو از آبروها غرق باد

این چه صحنی از تو ایران کو کجا انسان راد

نام ایران را ربودند این خدایان پس چرا

سیل مردم خواب بود افسون آن یزدان آه

 

نظم از چامه دگرگون نظم از دنیای ما

خیز از خواب و به طغیان راه ما باشد رها

فرق بین این سرا و جای دیگر در جهان

نام آن باشد هدف یکسان و در شور و رها

در سرابرگ همه تاریخ و دنیا در وطن

این‌چنین مفقود گشتی ای رهایی جان من

این بدان میهن دو چشمش باز مانده روبرو

جام و دنیا را ببین او تشنه بودا راه کوه

یار من برخیز و بشکن نظم اینان را خدای

بر جهان برتاب ای یارم رهایی ماه رای

گاوبازی

بیا و ببین تو جهان را چو من
ببین این نسان را و الله پست
به میدان خون و شکنجه عذاب
تو حیوان والا تو آزاده تن
تو حیوان آزاده تو بی‌پناه
به دست خدایان لجن‌مال شعر
اسیران و بازیچه اسباب خون
چه آزاده حیوان ببین در قفس
ببین دین و خون و جنگ را راضی‌اند
کلامم شنو ای تو انسان پست
جهانم جهانت عوض می‌کند
 جهان لایقِ آن خدا اهرمن
که هرکس تواند کشد او به بست
ببین آنکه زیبا و شلاق و خواب
پر از تیغ و شلاق به جسم و به تن
اسیری تو بر دست آن عبد آه
بیامد زبان بر تو ابیات مهر
و هر دم تو حیوان بیا در جنون
که عامل تو انسان تو ای بل‌هوس
و دیوانگان جنگ را باقی‌اند
پریزاده خون ای غلامان مست
به حیوان قسم جان تو آدم کند

 

رجم پاکی

دخترش را ذبح کرده آن پدر در راه تو

آلتش پر خون کند در راه و بر ارضای تو

فکر و کردار پدر پر گشته از کردار تو

او حریص دختر شش‌ساله از اطفار تو

آه یزدان این چه دنیای مریضی ساختی

ای خدا من را تو مجنون بر جهانت ساختی

تیغ و خون و خودزنی خونابه و درد و عذاب

من دگر مجنون شدم در راه رحمت ای خدا

 

تو خودت شهوت نهادی آن نیازی را به جان

بعد از آن قانون نهادی ترک عادت بازخوان

تا ببینی آن جماع آزار جنسی کودکان

ای خدا بیمار خون ای صد تجاوزگر نسان

فکر بیمارت کجاها می‌رود غرقابه خون

عده‌ای بیمار و خون پاشد به دیوار از جنون

آه یزدان این چه دنیای مریضی ساختی

ای خدا من را تو مجنون بر جهانت ساختی

تیغ و خون و خودزنی خونابه و درد و عذاب

من دگر مجنون شدم در راه رحمت ای خدا

مرد رزمت پور فقدان و اسیران از عطش

او گلوی کودکان را پاره کرده آلتش

جان دیگر کودکی از روی لطفا وای مَرد

می‌کشد هم‌سن خود در آتش شهوت و درد

مردکی از روی سنت عرف هم از جهل و مرگ

می‌درد جسم نحیف آن پسر بین ای تو درد

آن خدا بیمار و سرباز تو از شهوت عدن

می‌درد جسم نحیف دختری آزاده تن

آه یزدان این چه دنیای مریضی ساختی

ای خدا من را تو مجنون بر جهانت ساختی

تیغ و خون و خودزنی خونابه و درد و عذاب

من دگر مجنون شدم در راه رحمت ای خدا

جز هزاران راه بی‌پایان و شهوت در جهان

حکم و فتوا می‌دهی راه جماع با کودکان

این زبان و فکر و ایمان هر چه در من مرده است

بارالها تو نمردی از نظر بر خلق پست

فکر بر این کارها جان و جهانم خشک کرد

کشت روحم جان زخمی مرا دیوانه کرد

آن خداوندی که با شهوت همه فکر و تنش

این جهان و رجم پاکی و خداوندان مشق

آه یزدان این چه دنیای مریضی ساختی

ای خدا من را تو مجنون بر جهانت ساختی

تیغ و خون و خودزنی خونابه و درد و عذاب

من دگر مجنون شدم در راه رحمت ای خدا

 

 

 

 

 

حقارت

دو دستان کوچک ببین عجز و آن التماس

بناز ای مسلمان به دار و ندارت بناز

چه گفتم مسلمان نه تنهایی و داری همزاد خان

که انسان همین از حقارت خدایان نسان

ببین برف و سرما و آن صورت سرخ را

که گرم از چک آن پدر صورتش سوخت شاه

بیالای کودک به پاکی آن شیشه‌ها

نتانی خدا پاک کردن نتانی تو ماه

 

چه شد دخترم هرزه بیند تو را هرزگان

نرنجی تو زیبا از این هرزه پندارگان عیان

پسر دارد آن بار سنگین‌تر از خویش دوش

به شلاق ارباب و چک روی صورت بخور دست نوش

یکی لقمه نان و به منت به تحقیر کوش

بشر این‌چنین جامه از بردگی‌ها بپوش

تو یزدان مرا از چنین خوش‌خیالی ببخش

کجا آید آن خلق تو درد آن دوره‌گرد

نینداز بادی به غب‌غب تو انسان نشو آن غرور

غروری که یزدان به تو بخشدا آن حقارت به زور

نبود آن صدا را شنیدی نبود التماس

از آن کودک ای عبد یزدان و ای خوش تقاص

تقاص از شمایان بگو آن حقارت زِ خویش

حقارت زِ یزدان خداوند و دین و به کیش

 

 

 

 

 

طبیعت

هر جا که نگاهی ببری بر دل دنیا

بینی که طبیعت همه مظلوم هویدا

بینی که نسان بر دل زیبایی مطلق

رحم و شعف و شور ببین آه به ندرت

بینی که طبیعت به دل خون به اسارت

وای این دل زیبای چرا رفت حقارت

برپا و تو از بودن خود فخر و غروری

خود جان دگر جان زِ تو آرام و صبوری

 

اینان نه به خود رحم نه رحمی که ندیدند

خونابه خداوند ببین پور دریدند

زیبا تو بمان یار و تو جانم تو نفس‌دار

بر سیل نسان‌ها تو بپا رحمت دادار

ای وای طبیعت پدر و مادر من یار

برپا تو زمین دار و منم خلق دگربار

من جان و نفس از دل پاکت به سوگند

آرام تو من دار و من آرام تو دل‌تنگ

جانا تو شدی خلوت ما محرم دل ما

محرم تویی و جان و نفس قلب و دل ما

برپا تو زمین داشته‌ای منت و بی‌آه

آن‌کس شده خون‌خوار خدا و تو نسان آه

بین ما که زِ ره آمد و از یار بمانیم

با کوش جهان را به دگر راه بخوانیم

ای وای طبیعت پدر و مادر من یار

برپا تو زمین دار و منم خلق دگربار

 

 

 

ملی‌خواه

خداوندگاری پر از کین و قدرت بگو بر فراز

بشورید بر آن یهودا جهان باشد این کارزار

در این جنگ و کشتار و مرگ و ببین خون و دار

خدا طعمه خود کرد یهودان در این کارزار

جهنم زمین شد ببین کوره آتش در آن آدمان

نژاد یهودان بسوزد در این کین و قدرت گران

هزاری ببین ظلم و بیداد به قوم یهود

ببین تازیان را شکسته صلیب از جهود

 

گذر سالیان و یهودان که آرام بود

گذر در فراموشی و جان آن‌ها که در خواب بود

به هر جا سخن بود از آنان وزان نازیان

ببین احترام سجده بر ظلم این ظالمان

خداوند و پیغمبر آنان بشد نازیان

حرم‌ها بنا شد مقدس شمردن همان قاتلان

زِ هرجا که سرباز و فرمانده مرد از دل نازیان

ببین بارگاها بسازد شفا خواهد از قاتلان

در این جنگ شوم و در این خون و این کارزار

هزاران زن آمد اسیر تجاوز ببین باردار

گذر سالیان و بگو نسل‌ها نسل بعد

ببین نازیان سرور و آن یهودان همه دوره گرد

یهودی ببین نامشان و یهوه آن خدا

همه سجده بر پای آن نازیان پس چرا

یهودان ببین آنکه از قوم خود خسته بود

به دنبال نازی و تعظیم و دل‌بسته بود

به خود لعن می‌داد و حاشا به تاریخ خود

پرستش بکن نازی الله و دینی که شد

یهودا برفتا به عزم تو بر این سرا

بگرد و در آن خانه از نازیان و خدا

هزاری ببین کار دیگر از آن نازیان

سرآخر یهودان ببین جمع این کافران

هر آنچه سرودی بگو وهم و نا این‌چنین

که این نقل ما و یهودا نباشد چنین

ولیکن چه آشنا چنین قصه بر گوش ما

ندانم کجا خوانده یا دیده آن درد و آه

و شاید که این قصه باشد از آن ارمنان

میان همانان و حمله زِ عثمانیان

و شاید تو چون من چنین قصه را دیده‌ای

شنیدی و بر ریش خود خنده خندیده‌ای

شکستا بت اعظم و نام یزدان خدا

رهایی جهان جان و جانان و انسان رها

 

 

 

 

 

 

بار غائب

ببین اینان به گیتی در جهانند
ببین خون در زمین‌ها رود و دریا
ببین آن زن که دارد نام مادر
ببین اجساد و آن اطلاق قدرت
به لشگر سیل جن‌ها او ملائک
از آن ده تن بگو نه تن به کشتار
بگو پارا به روی خاک دریا است
همه ارواح را اذن و دریدا
به رؤیایی که خون مقصد هویدا
همه فریادها با هر نفس جان
بگو برهم زند رؤیای اینان

 

 به آتش بارش و سوزنده جان‌اند
به فرجامی که مهدی باشد عیسی
بکشتی صاحبا هم خویش آخر
بگو حیوان چه ارزش باد حکمت
به سرداران و کشتاران و غائب
تو سرها را بریدی ای علمدار
همه خون جاری و آبش تمنا است
همه آتش زدند و کینه الله
همه قتل است و خون مهدی مسیحا
همه آزادگی ماناست اذعان
بخوان با من رهایی جان جانان

 

بدتر از هیچ

این فعل پرستیدن هم خون و نژاد

زِ کجا آمده با من تو بگو شاه عذاب

نه همان است که جز خون بنی‌اسرائیل

نشده مؤمن الله و یهوه اسماعیل

نه همان است که اسلام و خدا هم قرآن

شده برتر عرب از هر چه عجم هم انسان

نه همان است که آن لشگر دژخیم خدا

قلع و قمع کرد و بسوزاند همه سرخ و سیاه

 

نه همان است هزاری تو ببین از اینان

که چنین فعل شده دین و به دنیا ایمان

و بدان فعل پرستیدن هم خون و نژاد

مشتقی بود ز برتر و به یکتایی و داد

آن زمانی که سپیدان شده برتر زِ سیاه

تو بخوان ما زِ سیاهان و جهان باشد ما

آن زمانی که سر سرخ نشان بر تیغ است

تو بخوان سرخ منم جان من آن نزدیک است

آن زمانی که بدیدند به کَه آن زردان

تو بخوان زرد غرور است تو بمان با ایمان

آن زمانی که شده اشرف جاندار انسان

تو و من جان به جهان و شده انبات حیوان

ره و ایمان من و ما شده آن زیبایی

تو بخوان با من از این فعل و نفس، رهایی

 

 

 

 

 

سنگسار

از برای کینه و عیش خدا

سیل سنگ است که می‌بارد

زن بیچاره پر درد زِ آه

با تنش عیش خدا می‌سازد

رود جاری و ببین خون تو خدا

این نه آب است که خون می‌بارد

سنگ چون سیل بر دختر ما وای خدا

انتحاری شده این تن و خدا می‌خواند

 

فکر بر آن چه تو خلقی و خدا

و چنین خلق و خدا مرگ دگر می‌بارد

بار دیگر تو بخوان رحم رحیمی و خدا

و جهان خون و به خونبازی خود می‌نازد

عدل تو زجر تو ارباب شدی شاهنشاه

بین تو حیوان که جهان بار دگر می‌سازد

از برای کینه و عیش خدا

سیل سنگ است که می‌بارد

زن بیچاره پر درد زِ آه

با تنش عیش خدا می‌سازد

به جهانی که در آن زشت خدا

خون دنیای بنوشید و جهان می‌کارد

از برای همه فریاد رها

یک تن انسان نوین جام جهان می‌سازد

و به فرجام تو و مسئله‌ها

همه دنیای به خون اشک رها می‌بارد

 

تازه‌ترین کتاب نیما شهسواری

آخرین اثر به قلم نیما شهسواری, راهی برای دسترسی به تازه‌ترین کتاب منتشر شده از نیما شهسواری

آنتروپی

کتاب «آنتروپی»، اثر نیما شهسواری، یک رمان صرف نیست؛ بلکه یک تمثیل فلسفی-اجتماعی عمیق و دردناک است که با خلق جهان موهوم سوما، به نقد ریشه‌ای ساختارهای قدرت و افراط‌گرایی‌های ایدئولوژیک می‌پردازد. این اثر با ترسیم چرخه‌ی معیوب استبداد از تقدس‌گرایی افراطی (حریمیان) تا لذت‌گرایی افراطی (حرامیان)، خواننده را با پرسش‌های بنیادین درباره‌ی ارزش جان، آزادی بی‌آزار و برابری هستی‌شناختی مواجه می‌سازد. «آنتروپی» فریادی است برای رسیدن به تعادل میان مهر، لمس و شهوت و تأکیدی بر یگانه معیار اخلاقی: آزار نرساندن به جان دیگران.

هر کتاب فریادی است برای برخاستن و ساختن فردایی به سوی جهان آرمانی

برای آشنایی با تازه‌ترین اخبار و آثار نیما شهسواری، به صفحه تازه‌ها و اخبار سایت سر بزنید.

کتاب شعر رزم‌نامه نسخه صوتی | روایت شنیداری اندیشه برای تغییر

کتاب صوتی رزم‌نامه - اثر نیما شهسواری

پیش‌درآمدی بر اثر کتاب‌ها گاه بیش از واژه‌اند، آنجا که صدا جان می‌گیرد و معنا در گوش جان نفوذ می‌کند. نسخه صوتی کتاب شعر رزم‌نامه  سفری است میان سطور، میان واژه‌هایی که می‌خواندند و اکنون شنیده می‌شوند.

 

چرا باید به کتاب شعر رزم‌نامه گوش سپرد؟

 

  • نسخه‌ی کامل و رسمی اثر، روایت‌شده با صدای گوینده‌ای که فهم متن را با احساس همراه ساخته است.
  • تجربه‌ای نو در فهم و درک کتاب، برای آنان که مطالعه را نه‌تنها دیداری، بلکه شنیداری نیز می‌خواهند.
  • رایگان، آزاد و بدون مرز، در امتداد اندیشه‌ای که به تمامی جان‌داران احترام می‌گذارد.

 

معرفی نسخه‌ی صوتی کتاب

هر واژه در این کتاب جان دارد، هر جمله مفهومی فراتر از خطوط چاپی. صدای گوینده بافت اثر را حفظ کرده و کلمات را از مرز نوشتار به میدان احساسات آورده است. نسخه‌ی صوتی کتاب شعر رزم‌نامه در فضایی آزاد منتشر شده است تا اندیشه‌های زنده برای همگان دست‌یافتنی باشد.

 

چگونه به نسخه‌ی صوتی کتاب شعر رزم‌نامه دسترسی داشته باشیم؟

  • پخش آنلاین در جهان آرمانی، بدون نیاز به دانلود و بدون محدودیت.
  • دریافت نسخه‌ی کامل با لینک مستقیم، برای آنان که می‌خواهند محتوای شنیداری را همواره همراه داشته باشند.
  • شنیدن در اسپاتیفای، اپل پادکست و دیگر پلتفرم‌های معتبر، برای آنان که با موسیقی، فلسفه و اندیشه هم‌زمان سفر می‌کنند.

 

پلی‌لیست کامل کتاب صوتی

این مجموعه، تمامی بخش‌های کتاب را در قالب صوتی گردآورده است. هر فصل، روایتی مستقل، هر بخش، جهانی برای خود:

صدای واژه‌ها فراتر از متن است، آنجا که شنیدن به فهمی دیگر بدل می‌شود نسخه صوتی کتاب شعر رزم‌نامه اکنون در دسترس است برای آنان که خواندن را به شنیدن پیوند می‌زنند.

برخی از کتاب‌های نیما شهسواری

دانلود رایگان کتاب، آثار نیما شهسواری، برای دسترسی به کتاب بیشتر صفحه را دنبال کنید...

آثار صوتی نیما شهسواری، پادکست و کتاب صوتی در شبکه‌های اجتماعی

از طرق زیر می‌توانید فرای وب‌سایت جهان آرمانی در شبکه‌های اجتماعی به آثار صوتی نیما شهسواری اعم از کتاب صوتی، شعر صوتی و پادکست دسترسی داشته باشید

توضیحات پیرامون درج نظرات

پیش از ارسال نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.

برای درج نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.

نظرات شما پیش از نشر در وب‌سایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.

اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم می‌کند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.

برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آن‌ها معذوریم.

از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکه‌های اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.

برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.

توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وب‌سایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینک‌های زیر اقدام نمایید.

بخش نظرات

می‌توانید نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را از طریق فرم زبر با ما و دیگران در میان بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

معرفی و خلاصه کتاب

کاوشی در داستان، پیام‌ها و مفاهیم کلیدی کتاب که شما را به تفکر و تأمل دعوت می‌کند 

معرفی کتاب شعر “رزم‌نامه”

کتاب رزم‌نامه اثر نیما شهسواری، مجموعه‌ای از اشعار کوتاه است که با محوریت آزادی، مبارزه، برابری، ایستادگی و انقلاب سروده شده‌اند. این اثر، تلفیقی از شعر کلاسیک فارسی با نوآوری‌های ساختاری است که بدون پایبندی مطلق به قالب‌های سنتی، مفاهیم قدرت، عدالت و مقاومت را در قالبی شاعرانه به تصویر می‌کشد.

رزم‌نامه فراتر از یک مجموعه شعر ساده حرکت می‌کند. این کتاب، خواننده را با جهانی از واژگان آتشین، روح مبارزه‌طلبی و شور ایستادگی روبه‌رو می‌کند. نیما شهسواری در این اشعار، ظلم، ستم و استبداد را به چالش می‌کشد و مخاطب را دعوت به تفکر درباره‌ی ارزش‌های آزادگی و فریاد در برابر بی‌عدالتی می‌کند.

این مجموعه شامل اشعاری کوتاه است که هر یک در قالب ۱۰ تا ۳۰ بیت تنظیم شده‌اند. به‌رغم استفاده از عناصر شعر کلاسیک فارسی، شاعر به ساختارشکنی پرداخته و زبان را با قدرت تخیل و احساسات بی‌پرده ترکیب کرده است.

کتاب رزم‌نامه برای آن دسته از خوانندگانی که به مفاهیم عدالت، مقاومت، مبارزه و فلسفه‌ی آزادگی علاقه‌مندند، یک اثر برجسته و تأمل‌برانگیز است. این کتاب، همانند سایر آثار نیما شهسواری، برای دانلود رایگان و مطالعه آنلاین در سایت موجود است.

موضوعات کلیدی کتاب “رزم‌نامه”

 

  • آزادی و رهایی: نمایش مفهوم آزادی از دریچه‌ای شاعرانه.
  • برابری و عدالت: نقد ساختارهای نابرابر و تلاش برای تغییر آن‌ها.
  • ایستادگی در برابر ظلم: دعوت به مقاومت و فریاد در برابر بی‌عدالتی.
  • مبارزه و انقلاب: به تصویر کشیدن روح مبارزه و تحولات اجتماعی.
  • پیوند میان هنر و فلسفه: استفاده از زبان شعر برای بیان عمیق‌ترین مفاهیم انسانی.

پیام و مفاهیم اخلاقی کتاب “رزم‌نامه”

 

۱. آزادی یک حقیقت اجتناب‌ناپذیر است

در سراسر کتاب، مفهوم آزادی نه به‌عنوان یک آرزو، بلکه به‌عنوان یک حق اساسی معرفی می‌شود که باید برای تحقق آن ایستادگی کرد.

۲. ظلم نمی‌تواند سکوت را تحمیل کند

مجموعه اشعار نشان می‌دهند که ستم هرگز پایدار نیست، و مبارزه علیه آن سرانجام به پیروزی منجر خواهد شد.

۳. هنر، ابزار انتقال مفاهیم عدالت و مقاومت است

این کتاب تأکید دارد که شعر و ادبیات، نه‌تنها وسیله‌ای برای بیان احساسات، بلکه ابزاری قدرتمند برای اعتراض و تغییر اجتماعی هستند.

۴. فرد و جامعه در مبارزه به هم پیوند می‌خورند

مبارزه و ایستادگی نه‌تنها یک تلاش فردی بلکه حرکتی جمعی است که مسیر تغییر را هموار می‌کند.

۵. مبارزه، تنها راه دستیابی به برابری است

کتاب بر این نکته تأکید دارد که عدالت و برابری تنها از طریق تلاش و مقاومت به دست می‌آید، نه با انتظار برای تغییر از سوی دیگران.

نکات برجسته کتاب “رزم‌نامه”

 

  • زبان شاعرانه و ساختارشکن: ترکیبی از شعر کلاسیک و فرم‌های نوآورانه.
  • بیان قدرتمند احساسات و آرمان‌ها: انتقال مفاهیم عدالت و آزادی با عواطف قوی.
  • تمرکز بر مفاهیم انسانی و اجتماعی: دعوت به تفکر درباره‌ی قدرت، استبداد و مبارزه.
  • آمیختگی هنر و فلسفه: بررسی مبارزه، انقلاب و عدالت از دریچه شعر.
  • خوانش آسان و اثرگذاری عمیق: ساختاری که هم قابل فهم است و هم تأثیرگذار.

چرا باید کتاب “رزم‌نامه” را بخوانید؟

 

  • اگر به شعرهایی با مفاهیم عدالت، آزادی و مبارزه علاقه‌مندید، این کتاب انتخابی ارزشمند است.
  • خواندن این اثر، فرصتی برای تجربه ادبیاتی است که هم احساسی و هم فلسفی است.
  • رزم‌نامه یادآور ارزش ایستادگی و فریاد در برابر ظلم است.
  • این کتاب به مخاطب کمک می‌کند تا ارتباطی عمیق‌تر با مفاهیم اجتماعی و انسانی برقرار کند.
  • مطالعه‌ی این مجموعه، نگاهی تازه به شعر فارسی و قدرت آن در بیان مسائل جامعه ارائه می‌دهد.

آخرین کتاب‌ها به قلم نیما شهسواری

هر کتاب سفری است بی‌بازگشت. اینجا آخرین آثار نیما شهسواری را می‌توانید بخوانید

جان‌پنداری در فلسفه‌ی آزادی و عدالت

جستجوی آزادی و برابری در میان کتاب‌هایی که فریادی برای تغییر است

جهان آرمانی؛ کتابخانه‌ای برای آزادی، و جان‌های برابری‌طلب

 

در تاریکی جهان‌های ساختگی، در هیاهوی روایت‌هایی که آزادی را در مرزهای ذهنی زندانی کرده‌اند، جهان آرمانی برخاسته است نه به‌عنوان یک کتابخانه‌، بلکه به‌عنوان دعوتی برای گسستن از قیود، شکستن عادت‌های فکری، و سفر به اعماق حقیقت.

  • حقیقتی که در کلمات جاری است؛ واژه‌ها نه فقط ابزار انتقال مفهوم، بلکه انعکاسی از سرشت جان هستند و در اینجا، هر واژه پژواکی از رهایی است.

  • اندیشه‌ی جان‌پنداری در فلسفه‌ی آزادی؛ نیما شهسواری در آثار خود آزادی را نه یک امتیاز، بلکه حق ذاتی همه‌ی جان‌ها می‌داند مفهومی که فراتر از مرزهای عرفی و انسان‌محورانه است.

  • سفر درون کلمات، نه فقط مطالعه؛ کتاب‌های جهان آرمانی نه صرفاً مجموعه‌ای از نوشته‌ها، بلکه مسیرهایی برای مکاشفه‌اند چالش‌هایی برای درک عدالت، مبارزه، و معنای هستی.

  • پرسش‌هایی که از عمق اندیشه برمی‌خیزند؛ خواننده در این کتاب‌ها با پرسش‌هایی مواجه می‌شود که نمی‌توان آن‌ها را به سادگی پاسخ داد بلکه باید در آن‌ها زیست، آن‌ها را احساس کرد، و حقیقت را در میانشان جست.

 

در جهان آرمانی، خواندن چیزی فراتر از مطالعه است این کتابخانه، جایی است که اندیشه‌ها زنده‌اند، حقیقت از کلمات برمی‌خیزد، و آزادی دیگر یک مفهوم انتزاعی نیست، بلکه جوهره‌ی زیستن است.

جهان آرمانی؛ کتابخانه‌ای در جستجوی آزادی و برابری

دانش، فراتر از زمان؛ مکاشفه‌ای در جان‌پنداری و عدالت

جهان آرمانی صرفاً مجموعه‌ای از کتاب‌ها نیست، بلکه فضایی برای اندیشه‌ی فلسفی، حقیقت‌جویی، و بازاندیشی در مفاهیم آزادی و عدالت است. این کتابخانه نه تنها مکانی برای مطالعه، بلکه سفری در عمق پرسش‌های بنیادین هستی است.

جان‌پنداری، دیدگاهی است که تمام موجودات را دارای حقوق و ارزش برابر می‌داند. در این فلسفه، آزادی و عدالت محدود به انسان نیست، بلکه همه‌ی جان‌ها در جریان آگاهی و حقیقت سهیم هستند. این نگرش، ساختارهای رایج قدرت و ظلم را به چالش کشیده و مفاهیم رهایی را بازتعریف می‌کند.

بله، هدف این کتابخانه دسترسی آزاد به دانش و اندیشه است. تمام کتاب‌ها بدون محدودیت در دسترس خوانندگان قرار دارند، زیرا جستجوی حقیقت نباید در گرو موانع مادی باشد.

می‌توان از طریق شبکه‌های اجتماعی یا ایمیل اختصاصی سایت جهان آرمانی با نویسنده در ارتباط بود. تبادل افکار و پرسشگری، یکی از اهداف این کتابخانه است.

همواره آثار نیما شهسواری به صورت الکترونیک منتشر خواهد شد، چرا که باور به جان آزادی و برابری معنایی همتای آزار نرساندن در خود دارد و در این نگاه ما جان درختان را محترم و بر این ظلم دنیا پیش نخواهیم برد و فریاد را آلوده به ظلم نخواهیم کرد

کتاب و جستجوی معنا | تأملی بر نقش ادبیات در تفکر انسانی

جهان ادبیات، سفری به ژرفای تفکر و حقیقت کتاب‌ها، نقشه‌هایی برای کاوش در قلمروهای ناشناخته‌ی ذهن‌اند؛ راهی برای عبور از مرزهای زمان و ورود به دنیایی که اندیشه‌های انسان در آن جاودانه می‌شوند.

اهمیت مطالعه‌ی کتاب | سفری به ژرفای دانش و آگاهی

 

مقدمه: کتاب، آینه‌ی تفکر و تجسم انسان

کتاب، بیش از آنکه مجموعه‌ای از صفحات نوشته‌شده باشد، تصویری است از اندیشه‌ی انسان؛ بازتابی از ژرفای روح و ذهن او. هر صفحه، نقشی از تجربه، باور، آرزو و حقیقتی است که در گذر زمان به شکل واژه درآمده و در اختیار خواننده قرار گرفته است. کتاب نه‌تنها به مثابه ابزاری برای یادگیری، بلکه به‌عنوان پنجره‌ای به سوی جهان‌های ناشناخته عمل می‌کند؛ جهان‌هایی که ممکن است در عمق تاریخ نهفته باشند، در ذهن نویسندگان شکل گرفته باشند، یا آرمان‌هایی باشند که آینده‌ی بشریت را ترسیم می‌کنند.

 

بخش اول: کتاب و مفهوم دانایی

دانایی، شالوده‌ای است که تمدن‌ها بر آن بنا می‌شوند. کتاب‌ها، نگهبانان این دانایی‌اند، آنها که از دل تاریخ عبور کرده، نسل‌های مختلف را به هم پیوند داده، و مفاهیمی را که روزگاری تنها در ذهن یک فرد وجود داشتند، به حقیقتی قابل‌درک برای همه تبدیل کرده‌اند. خواندن کتاب، فرایندی فراتر از دریافت اطلاعات است؛ مطالعه، مواجهه‌ای است میان ذهن انسان و جهانی گسترده که در صفحات کاغذی محصور شده است.

هر کتابی که می‌خوانیم، پرسشی در ذهنمان ایجاد می‌کند، پرسشی که ما را به تفکر وامی‌دارد و حقیقت را به چالش می‌کشد. چنین مواجهه‌ای، نه‌تنها شناخت ما را از جهان پیرامون گسترش می‌دهد، بلکه سبب می‌شود در مسیر تحلیل و پرسشگری حرکت کنیم. مطالعه‌ی هر اثر ادبی، علمی، فلسفی یا تاریخی، فرصتی برای ورود به دنیایی تازه است؛ دنیایی که در آن، مرزهای اندیشه گسترش می‌یابند و درک ما از واقعیت عمیق‌تر می‌شود.

 

بخش دوم: مطالعه‌ی آنلاین و تحول در شیوه‌های یادگیری

در عصری که فناوری ارتباطات بیش از هر زمان دیگری به تکامل رسیده، روش‌های مطالعه نیز دستخوش تغییرات بزرگی شده‌اند. مطالعه‌ی آنلاین، مفهوم سنتی خواندن کتاب را به سطح تازه‌ای رسانده است؛ سطحی که در آن، دانش به شکلی فراگیر در اختیار همگان قرار می‌گیرد.

برخلاف دوران گذشته، که دسترسی به کتاب‌های ارزشمند با محدودیت‌هایی همراه بود، امروزه هر فرد می‌تواند بدون وابستگی به زمان و مکان، مجموعه‌ای عظیم از آثار ادبی، علمی، تاریخی و فلسفی را در اختیار داشته باشد. مطالعه‌ی دیجیتال نه‌تنها به گسترش دامنه‌ی دانش کمک کرده، بلکه شیوه‌ی تفکر و تحلیل را نیز تغییر داده است.

از جمله مهم‌ترین مزایای مطالعه‌ی آنلاین عبارت‌اند از:

  • دسترسی نامحدود به منابع علمی و ادبی در سراسر جهان

  • امکان جستجوی سریع و دقیق در متن کتاب‌ها

  • افزایش تعامل بین خوانندگان از طریق بحث و بررسی آنلاین

  • حفظ محیط زیست از طریق کاهش مصرف کاغذ

با وجود تمامی این مزایا، یکی از چالش‌های مطالعه‌ی آنلاین، سطح تمرکز خواننده است. برخلاف کتاب‌های چاپی که فرد را در محیطی جدا از هیاهوی دیجیتال قرار می‌دهند، مطالعه‌ی آنلاین مستلزم داشتن قدرت تمرکز و مهارت مدیریت زمان است.

 

بخش سوم: چگونه کتابی مناسب انتخاب کنیم؟

انتخاب کتابی مناسب، فرایندی است که به شناخت علایق، اهداف و نیازهای فردی وابسته است. هر خواننده، بر اساس تجربه‌ی زندگی، سطح دانش، و گرایش‌های فکری خود، نوع خاصی از آثار را ترجیح می‌دهد.

برای انتخاب یک کتاب مفید، بهتر است به سه عامل کلیدی توجه کنیم:

  1. هدف مطالعه: آیا به دنبال یادگیری علمی هستیم یا می‌خواهیم از ادبیات لذت ببریم؟

  2. موضوع کتاب: کدام حوزه‌ی فکری بیشترین جذابیت را برای ما دارد؟

  3. نظرات و نقدها: بررسی دیدگاه‌های دیگران درباره‌ی یک کتاب، می‌تواند انتخاب ما را هدفمندتر کند.

مطالعه‌ی نقدهای تخصصی درباره‌ی کتاب‌ها، همچنین مقایسه‌ی آثار مرتبط، به خواننده کمک می‌کند تا مناسب‌ترین گزینه را انتخاب کند و از زمان مطالعه‌ی خود بهترین بهره را ببرد.

 

بخش چهارم: تأثیر کتاب در رشد فردی و اجتماعی

کتاب، تنها وسیله‌ای برای یادگیری نیست، بلکه ابزار قدرتمندی است که بر رشد فردی و اجتماعی تأثیر می‌گذارد. خواندن کتاب، بر رفتار و نگرش انسان تأثیر می‌گذارد و سبب تقویت مهارت‌هایی می‌شود که در تمامی ابعاد زندگی کاربرد دارند.

برخی از مهم‌ترین تأثیرات کتاب بر فرد و جامعه عبارت‌اند از:

  • تقویت مهارت تفکر انتقادی و تحلیل مفاهیم

  • گسترش دامنه‌ی واژگان و بهبود توانایی نوشتن و سخن گفتن

  • افزایش سطح آگاهی عمومی و توسعه‌ی فکری جوامع

  • تقویت ارتباطات میان‌فردی از طریق تعامل بر پایه‌ی دانش

جامعه‌ای که با کتاب در ارتباط است، جامعه‌ای پویا، آگاه و اندیشمند خواهد بود. کتاب‌ها، تاریخ را روایت می‌کنند، آینده را ترسیم می‌کنند، و مهم‌تر از همه، به انسان یادآوری می‌کنند که جستجوی دانش و حقیقت، هیچ‌گاه پایانی ندارد.

 

بخش پنجم: چرا باید هر روز کتاب بخوانیم؟

مطالعه، یک فرایند مستمر است. اگر تنها گاهی‌اوقات به خواندن کتاب بپردازیم، تأثیر آن سطحی خواهد بود، اما اگر آن را به عادت روزانه تبدیل کنیم، تاثیرات آن به عمق ذهن و رفتار ما نفوذ خواهد کرد.

خواندن روزانه‌ی کتاب، باعث رشد ذهنی و توسعه‌ی فردی می‌شود. مطالعه نه‌تنها به ما امکان درک بهتر واقعیت را می‌دهد، بلکه به ما فرصت می‌دهد تا مسیر فکری خود را به‌درستی تنظیم کنیم و افق دیدمان را گسترش دهیم.

 

جمع‌بندی: مطالعه، چراغی در مسیر آگاهی

مطالعه‌ی کتاب، نه فقط یک فعالیت، بلکه سفری است به ژرفای اندیشه‌ی بشری. کتاب‌ها، راهی برای عبور از مرزهای زمان و مکان‌اند، آن‌ها امکان مواجهه‌ی ما با افکار و دیدگاه‌های متفاوت را فراهم می‌کنند و بستری برای رشد و تکامل فکری ما هستند.

زندگی‌ای که با مطالعه‌ی کتاب همراه باشد، زندگی‌ای است که در مسیر دانش، آگاهی و اندیشه حرکت می‌کند. هر صفحه، فرصتی برای کشف و هر کتاب، پلی برای عبور به سوی دنیایی نوین است.

جان‌پنداری فلسفه‌ای برای بسط آزادی و برابری

کاوش در عمق هستی و آزادی جان‌ها در برابر قدرت

فلسفه جان‌پنداری در آثار نیما شهسواری | پیوند اندیشه با جوهر هستی

جان، نه فقط زیستن، بلکه حضور در گستره‌ای از معنا و ارتباط با هستی است. فلسفه جان‌پنداری، که در آثار نیما شهسواری متجلی شده، بر جایگاه جان در جهان و رهایی آن از قیدهای سلطه تأکید دارد. این فلسفه، نه صرفاً در نقد قدرت، بلکه در شناخت بنیادین حقوق تمامی جان‌ها شکل گرفته است.

 

جان‌پنداری در قالب‌های ادبی

  • شعر | آوای جان در بستر واژه‌ها شعرها در این جهان صرفاً ترکیب واژه نیستند، بلکه صدای جان‌های گمشده‌اند. در شعرهای نیما شهسواری، جان‌پنداری نه فقط اندیشه، بلکه روایت زخم‌های پنهان در ساختارهای سلطه است. این اشعار با به‌کارگیری نمادگرایی و تصویرسازی عمیق، وجوه پنهان استبداد، برابری و رهایی را آشکار می‌کنند.
  • داستان کوتاه | پیچیدگی جان در لحظات کوتاه داستان‌های کوتاه نیما شهسواری، تقابل جان با قدرت را به تصویر می‌کشند. هر روایت، پرده‌ای از حقیقت جان است که در برخورد با ساختارهای سلطه به چالش کشیده می‌شود. این آثار، نه فقط داستان، بلکه مکاشفه‌ای در ماهیت زیستن، وابستگی‌های تحمیل‌شده و امکان آزادی هستند.
  • داستان بلند | لایه‌های ژرف فلسفی در مسیر جان هر جان، سفری است. در داستان‌های بلند، این سفر گسترده‌تر شده و جنبه‌های پیچیده‌تری از آزادی و سلطه را در بستر شخصیت‌های متضاد بررسی می‌کند. این آثار، فراخوانی است به تفکر درباره آنچه به نام قدرت روا داشته شده و آنچه جان‌ها در مسیر شناخت و رهایی باید از آن عبور کنند.
 

مقالات | فلسفه جان‌پنداری در ساختارهای اجتماعی و قدرت

  • بازشناسی سلطه بر جان‌ها مقالات نیما شهسواری نه‌تنها بازتاب دیدگاه فلسفی، بلکه تشریحی بر ساختارهای اجتماعی، دینی و تاریخی‌اند که قدرت را در برابر رهایی جان‌ها قرار می‌دهند. این نوشته‌ها بررسی می‌کنند که چگونه جان، در سایه ساختارهای دینی و اجتماعی از حقوق ذاتی خود محروم شده و چه مسیری برای آزادی آن امکان‌پذیر است.
 

آثار تحقیقی | بررسی اسناد سلطه بر جان‌ها

  • گواه ظلم | تحلیل فلسفی متون دینی در این اثر، پرسش اصلی مطرح می‌شود: چگونه روایت‌های مقدس، حق را بر جان‌ها تحمیل کرده‌اند؟ نیما شهسواری با تحلیل آیات دینی، به نقد ظلم نهفته در متون تورات، انجیل و قرآن پرداخته و تلاشی برای بازشناسی جان، ورای ساختارهای تحمیلی دین ارائه کرده است.
  • الله جبار الضار | بازخوانی مظالم دینی بررسی حاکمیت سلطه در آموزه‌های اسلام، یکی از محورهای اصلی این اثر است. نیما شهسواری، با ارجاع به منابع معتبر در قانون، فقه و تاریخ، به تحلیل نظامی که جان‌ها را در محدودیت و فرمانبرداری قرار می‌دهد، پرداخته است. این تحقیق، تلاش دارد مفاهیمی را که آزادی جان‌ها را به نام دین سلب کرده‌اند، بازگشایی کند.

 

پادکست “به نام جان” | روایت فلسفه جان‌پنداری در صدا

 

  • سفری در اندیشه، با صدای جان‌ها پادکست به نام جان امتداد فلسفه جان‌پنداری در بستر شنیداری است. در این پادکست، مفاهیم بنیادین جان‌پنداری، نقد قدرت، آزادی جان‌ها و بازشناسی مفهوم سلطه در بخش‌های مختلف بررسی می‌شود.

 

  • برنامه‌های ویژه | کاوش در لایه‌های فلسفی و اجتماعی قسمت‌های پادکست بستری برای گسترش آرا، افکار و نقدهای عمیق فلسفی هستند. هر اپیزود دریچه‌ای نو به پرسش‌های بنیادین هستی و آزادی است. در این برنامه‌ها به موضوعات مختلفی از جمله نقد فلسفی و اجتماعی درباره مفهوم جان و سلطه، تحلیل آثار نیما شهسواری از نگاه جان‌پنداری، و گفت‌وگوهای چالش‌برانگیز درباره آزادی، قدرت و عدالت پرداخته می‌شود.

 

  • پادکست، پل ارتباطی جان‌ها به نام جان صدایی است از جنس فلسفه، ادبیات و حقیقت. این پادکست نه فقط روایت، بلکه فرصتی برای اندیشیدن و جستجوی مسیر نو در فلسفه جان‌پنداری است.

 

جان‌پنداری | محور اندیشه و مسیر آزادی

  • جان، بنیاد هستی است در فلسفه جان‌پنداری، جان صرفاً جسم زنده نیست، بلکه حق، حضور و رهایی را در خود جای داده است. نیما شهسواری این فلسفه را نه‌تنها در نقد سلطه، بلکه در شناخت ساختارهای بازدارنده‌ی آزادی جان‌ها مطرح کرده است.
  • رهایی جان از سلطه | گریز از چارچوب‌های قدرت تمامی آثار او، دعوتی است به تفکر درباره‌ی آزادی واقعی، که تنها در بازشناسی حقوق جان‌ها و تلاش برای رهایی آنها از ساختارهای سلطه معنا می‌یابد.

دانش بدون مرز | انتشار الکترونیک آثار و باور به جان

دسترسی آزاد به آگاهی بدون وابستگی به ماده و محدودیت‌های سنتی

رهایی از ظلم | آگاهی و تغییر 

در جهان آرمانی، دانش و آگاهی نمی‌توانند وابسته به ظلم باشند. اطلاعات و اندیشه‌ها نباید در چارچوب‌های بسته محصور شوند، بلکه باید از طریق رهایی به مدد از فناوری، در دسترس همگان قرار گیرند. با حذف وابستگی به نسخه‌های چاپی، هم از گسترش ظلم و زشتی بر طبیعت جلوگیری می‌شود و هم امکان انتقال دانش بدون مرز فراهم می‌گردد.

نسخه‌های الکترونیک به جای کتاب‌های چاپی نه‌تنها راهی برای حفظ طبیعت و جان، بلکه رویکردی برای دسترسی آسان‌تر و سریع‌تر به محتواست. در این شیوه، تمامی آثار بدون محدودیت مکانی و زمانی در اختیار خوانندگان قرار می‌گیرد.

 

دانش رایگان | حق همگانی برای دریافت آگاهی

دسترسی آزاد به دانش، اصل بنیادی انتشار دیجیتال در جهان آرمانی است. هیچ فردی نباید به دلیل محدودیت‌های مادی از دریافت آگاهی محروم شود. به همین دلیل، تمامی کتاب‌ها به‌صورت رایگان ارائه شده‌اند، تا هر تن، بدون هزینه و بدون موانع اقتصادی، بتواند از دانش و تفکر و این فلسفه تغییر بهره‌مند شود.

انتشار دیجیتال نه‌تنها موانع مالی را از میان برمی‌دارد، بلکه باعث گسترش سریع‌تر دانش در میان تمامی جوامع می‌شود. امکان دریافت و مطالعه کتاب‌ها بدون وابستگی به سیستم‌های سنتی چاپ و انتشار، راهی برای تقویت آگاهی عمومی و ایجاد دسترسی برابر به منابع فکری است.

 

آثار صوتی | گسترش دانش از طریق شنیدار

فراتر از نسخه‌های متنی، برخی از آثار به صورت صوتی نیز منتشر شده‌اند تا همگان بتوانند از طریق صدا، ارتباط عمیق‌تری با مفاهیم برقرار کنند. نسخه‌های صوتی، امکان مطالعه بدون نیاز به صفحه نمایش را فراهم می‌کنند، و تجربه‌ای متفاوت در دریافت محتوا ایجاد می‌کنند.

در همین صفحه، پلی‌لیستی برای گوش دادن به کتاب‌های صوتی فراهم شده است. اگر نسخه صوتی کتابی در دسترس نباشد، فرصت همکاری و اشتراک‌گذاری در تولید این آثار وجود دارد تا مسیر گسترش دانش بیش از پیش هموار شود.

 

مشارکت در گسترش آگاهی | ساخت آینده‌ای بدون محدودیت

دانش نباید محدود به قالب‌های سنتی باقی بماند. انتشار نسخه‌های دیجیتال و صوتی تنها گام اول است، گسترش دانش وابسته به همکاری تمامی جان‌هایی است که به آزادی و آگاهی باور دارند. با اشتراک‌گذاری آثار و حمایت از انتشار گسترده‌تر نسخه‌های صوتی، هر فرد می‌تواند نقشی در ساخت آینده‌ جهان آرمانی داشته باشد که در آن هیچ جان نه برای دریافت حقیقت و نه به آزار در بند بماند 

دانش بدون مرز، تنها در بستر تعامل، انتشار آزاد و حمایت از اندیشه‌های نو امکان‌پذیر است. با مشارکت در این مسیر، می‌توان جهانی را تصور کرد که در آن، آگاهی بدون هیچ مانعی در اختیار همه قرار گیرد.

تفکر روز: الهام و پرسش

هر روز در جهان آرمانی،با ما همراه تا بیندیشید و بدانید و به راه این دانسته و ندانسته به پیش روید

تفکر روز الهام و پرسش

تازه‌ترین کتاب نیما شهسواری

می‌توانید با کلیک بر روی تصویر تازه‌ترین کتاب نیما شهسواری، این اثر را دریافت و مطالعه کنید

به جهان آرمانی، وب‌سایت رسمی نیما شهسواری خوش آمدید

نیما شهسواری، نویسنده و شاعر، با آثاری در قالب  داستان، شعر، مقالات و آثار تحقیقی که مضامینی مانند آزادی، برابری، جان‌پنداری، نقد قدرت و خدا را بررسی می‌کنند

جهان آرمانی، بستری برای تعامل و دسترسی به تمامی آثار شهسواری به صورت رایگان است

راهنمای تکمیل پروفایل

📖

زندگی‌نامه

معرفی کوتاه از خودتان که برای همه کاربران قابل مشاهده است

🌍

اطلاعات شخصی

کشور: فقط مدیران می‌بینند • تاریخ تولد: به صورت سن نمایش داده می‌شود

💭

باورهای فکری

انتخاب‌های شما درباره‌ی هستی، اخلاق و جامعه - همیشه قابل تغییر

📱

راه‌های ارتباط

لینک شبکه‌های اجتماعی و وبسایت شما در پروفایل عمومی نمایش داده می‌شوند

⚙️

مدیریت حساب

ویرایش نام، ایمیل، رمز عبور - امکان فعالیت ناشناس

در دسترس نبودن لینک

در حال حاضر این لینک در دسترس نیست

بزودی این فایل‌ها بارگذاری و لینک‌ها در دسترس قرار خواهد گرفت

در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید

ثبت آثار

توضیحات

پر کردن بخش‌هایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.

در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است

بخش ارتباط، راه‌هایی است که می‌توانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است می‌توانید در بخش توضیحات شبکه‌ی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.     

شما می‌توانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمت‌هایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،

در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحله‌ی ابتدایی فرم پر کرده‌اید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.

پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعه‌ی قوانین و شرایط وب‌سایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینک‌های زیر اقدام کنید.