با دوچرخه در حال پیشرفتن بودم و نسیم خنکی به صورتم میوزید، بیشترین زمان لذت موقعی بود که به یک سراشیبی میرسیدم آن موقع بود که بدون رکاب زدن با سرعت بسیار به پیش میرفتم و نسیم خنک همهی صورتم را در بر میگرفت،
اما حالا در حال رکاب زدن و فتح کردن قلهای بودم که مرا به سمت خانه میرساند درست بعد از رد شدن از این قلهی مرتفع به خانه میرسیدم، این احساس دوگانه هر روز به سراغم میآمد، یکی صبحها وقتی این سراشیبی را به سمت مدرسه طی میکردم، هر چند در آن حالت خوابآلود و فکر به معلمها و چندین ساعت تکراری همهی شادیاش را یکجا میبلعید اما دستکم برای چند ثانیهای هم که شده مرا از رکاب زدن وا میداشت و احساس دوم زمانی به سویم میآمد که ظهرها به سوی خانه در حرکت بودم، این احساس دیگر منزجر کنندهتر بود، با این همه خستگی از کلاسهای تکراری و گذران زمان بسیار به بطالت، حالا باید سربالایی را هم پیمود، اما شاید رو به رو شدن با مادر و در آغوش گرفتن او به همراه غذای خوشمزهاش میتوانست این احساس کلافگی را از من دور کند،
هر چه بود این قرارداد راه من هر روز به مدت یک سال و بیشتر از آن بود
نه اینگونه نمیتوان به مسیر ادامه داد باید چندی ایستاد و نفسی تازه کرد، این همه تردد انسانها برای چیست؟
چه تعداد زیادی از آنها وجود دارند، تازه همهی انسانها به همین محدوده و شهر و کشور خلاصه نمیشوند، کشورهای بسیاری، شهرهای بیشماری، انسانهای بینهایی، حقا تعدادشان زیاد است و جهان را در اختیار گرفتهاند، در میان چنین افکاری چشمهایم او را دید که جستان و خیزان به این سو و آن سو میرفت، میجهید و در پی جستن پروانهای بود، چشمان سبز رنگش کافی بود تا مرا به سوی خود گسیل کند، به پیشوازش بودم و پریدنهایش را زیر نظر میگرفتم، دوست داشتم بدن پشمالویش را لمس کنم او را در آغوش بگیرم و نوازشش کنم، گیرایی آنان که بی آلایش و به دور از هر ساختار انسانی به هیاهو میپردازند مرا شیفتهشان میکرد و حال دوباره یکی دیگر از آنان در برابرم بود با تمام شیطنتها با همهی بازیگوشیها و با تمام زیباییها،
اما چرا در کنارش مادری نبود، پدرش کجا بود، او که سن و سال کمی داشت،
چرا او را تنها گذاشته بودند، شاید برای بازی از خانه بیرون شده بود و مادر و پدرش از کمی دورتر حواسشان به او بود، هر چه بود حال تنها بود و میشد به او بیشتر نزدیک شد و او را لمس کرد، آرام در کنارش نشستم، آمدن من او را به سویم کشاند، حواسش معطوف به من شد، به من چشم دوخت و با احساسی دوگانه در پی آمدن به سویم و یا گریختن از من بود، دست به کیف بردم و از کیکی که برایم مانده بود ذرهای برایش ریختم، همین کافی بود تا شروع رفاقتمان را اعلام کنیم،
این دوستی با حیوانات برایم آسانتر از رفاقت با انسانها بود، آنها بیآلایش بدون زخم زبان بدون گفتن کنایهای به نزدیکم میآمدند، نه چهرهام برایشان مسخره بود نه اسم فامیلم، نه پدرم که دیگر نبود و نه هیچچیز دیگری که هم سنان مسخرهاش میکردند، آنان که در پی مسخره کردن من بر نمیآمدند و همین شاید یکی از بزرگترین دلایل برای رفاقت بیشتر من با آنان بود،
حال یکی از آنها بار دیگر نزدیکم بود، دست به پیشش بردم و آرام لمسش کردم، در حالی که به کیک دندان میزد سرش را آرام تکانی داد، گویی از مزهاش خوشش نیامده است، من هم خوشم نیامده بود، بیش از حد خشک بود حتی موقعی که آن را باز کردم طراوت لازم را نداشت،
به او چشم دوختم، چشمان سبزش آب جمع شدهای در خود داشت، پایینتر از بینیاش چرکهایی خشک شده بودند و تا دهانش امتداد داشت، سر نزدیک کردم تا او را از نزدیک ببینم، صدای خرخر گلویش را شنیدم، آری او سرما خورده بود، مثل من که سرما میخوردم و درد میکشیدم، او هم مثل من استخوانهایش درد میکرد، حال مساعدی نداشت، آب از دماغش جاری میشد و کسل بود، اما او که چندی پیش با حشرات بازی میکرد، من در احوال او فقط میخفتم و نای هیچ در بر نداشتم،
از خیلی جهات دنیایمان از هم تفاوت داشت، آنها جان سختتر از ما آدمیان بودند، آری آنان حتی در کودکی بر پای خود میایستادند و از هیچ هراس نداشتند در برابر سختیها خودشان از خود دفاع میکردند و آنان که به زخم زبان یکدیگر را نمیراندند،
باید او را به منزل میبردم باید او را درمان میکردم، اما مادر،
باز هم او همچون سدی در برابرم بود، باز هم خاطرات پیشترها در برابرم به رقص در میآمد که چگونه هر بار که خواستم حیوانی را به خانه ببرم چگونه در برابرم ایستاد، مانع بردنش شد، به سختی با من رفتار کرد و فریاد زد:
جای حیوانات در خانه نیست،
باز هم ارزشهای بزرگترها، آنچه وضع کردهاند برایشان مقدس است و هیچ از آن کاسته نخواهد شد، هر چند که خود و دنیایشان را به عذاب بکشاند، گویی آنان چیزهایی وضع کرده تا یکدیگر و جهان را بیازارند، شاید به واقع برای آزار رساندن به جهان اینگونه ارزشها را پدید آوردهاند،
نمیشد او را به خانه برد، باید فکر دیگری میکردم، اما او که ناخوشاحوال است، شاید گفتن این حرف مادر را آرام کند و اینبار اجازه دهد تا او را به منزل ببرم، اصلاً با او شرط میکنم که بعد از رهایی او از چنگال درد و بیماری دوباره او را به خیابان خواهم برد، آری راه درست همین است، باید به خانه رفت و با مادر همهچیز را در میان گذاشت،
پاسخ مادر قاطع بود: هرگز
جای حیوانات در منزل نیست، آنان مریض و بیمار، حامل بیماری هستند،
آنها کثیفاند و جای آنان در خانه نیست،
هر چه لابه، هر چه مویه، هر چه اصرار، هر چه تمنا و خواهش بر جان سخت او افاقه نخواهد کرد و آنگاه که بگوید هرگز، هیچ آسمان و ریسمان بافتنی او را مجاب نخواهد کرد،
واقعاً پدر و مادرش کجاست، شاید پدرش مثل پدر من شهید شده است، آری احتمال دارد، اما حیوانات که به جنگ نمیروند تا شهید بشوند، باز هم این از ارزشهای پرطمطراق انسانی است و در میان آنان جایی ندارد، اما شاید پدرش کشته شده است و مادرش؟
شاید هر دو از بین رفتهاند، شاید در زیر آوار واماندهاند و او تنها نجات یافته از درد و رنجها بوده است، شاید آن دو را کسی از میان آدمیان ربوده است، اما به چه علت بخواهند آنها را بربایند؟
نمیدانم، شاید آنها همین بیماری را گرفتهاند از همین سرماخوردگی مردهاند،
وای نکند او هم با آن پنجههای کوچک با آن زبان و دهان کوچکش از بین برود؟
رفتم و مقداری از میان قابلمه غذا باب طبع او را برداشتم و با دوچرخه به همانجا که او را دیده بودم گسیل شدم، باید او را در مییافتم باید او را از این درد نجات میدادم، اگر خانوادهاش از این رنج جان داده باشند چه؟
اگر او هم در آستانهی مرگ باشد چه؟
با دیدنش جانم ذرهای آرام شد، آرام در گوشهای لم داده بود و چرت میزد، حتی وقتی به او نزدیک شدم هم از جای برنخاست، وقتی آرام به او نزدیک شدم صدای خرخرهای بلندتری از او را شنیدم که دردناکتر از قبل بود، در همان حالت خواب آب دماغش را مدام بالا میکشید، برایش ذرهای از غذا ریختم و با بوی آن از جای برخاست و با اشتها و ولع از آن خورد،
چه دندانهای کوچکی دارد، چه قدر اندام بدنش کوچک و زیبا است، دلیل این همه زیبایی چیست، چه کسی چنین جان زیبایی را به وجود آورده است؟
آری خدا، از او بسیار برایم خواندهاند، بسیار برایم گفتهاند، آنقدر که سطر سطر دفاتر و کتبم پر از نام او است، همهچیز از آن او است، اما چرا اینگونه درد را مهمان جانها کرده است، خدایا چگونه کودکی در این سن و سال را بی پدر و مادر وا نهادهای، چگونه به او درد دادهای تا در تب و رنج بسوزد؟
آیا او از خلایق تو نیست، یا شاید زمان برای آنها نداری که خرد و حقیرند، چشمان درماندهاش به سوی آسمانها است، در این حال نزار از که مدد میتوان کرد، این رنج را به که باز میتوان داد، درد تنهایی را با که قسمت باید کرد، درد و رنج بیماری را به که تقدیم کرد و از که طالب مرهم بود،
وای باز به دریایی از این افکار بی سامان غرق شدم و حال زمان چنین بیهودگی نیست حال زمان دریافتن است، باید او را با خویش ببرم، در نزدیکی خانه آن دامپزشک حتماً میتواند به او کمک کند، او شغلش این است او برای چنین کاری به جهان آمده است، چه قدر از داشتن چنین شغلی سرمست میشدم، فکر کردن به اینکه روزی دامپزشک شوم و بتوانم به حیوانات کمک کنم جهانم را به شادی وا میداشت
آری دوای در زمان او نزد همان حکیم است
دست نزدش بردم و او را به آغوش گرفتم، احساس غریبی میکرد، واقعاً با خود به چه میاندیشد، فکر میکند من کیستم، غول بیابانی،
شاید بچه غول بیابانی، گهگاه که تقلا میکند تا از آغوشم در آید حالش را میفهمم، حتماً آن موقع به این فکر میکند که این غول دوپا شاید چندی بعد مرا ببلعد، دیدن این جثههای بزرگ برایش وحشتناک است، دوست داشتم تا حرفهایم را میفهمید و میدانست که مدام به او میگویم میبرم تا تو را آرام کنم تا مرهمی بر دردت شوم تا تو را دریابم و از این رنج برهانم،
با هر سختی و مشقتی که بود او را نزد مرد دامپزشک رساندم و با سرمستی به نزدیکش رفتم، به او گفتم که او حال ناخوشی دارد و باید به او کمک کند،
در دل با خود میگفتم چند صباحی دیگر من به تخت او خواهم نشست و میتوانم انبوه بیشماری از حیوانات را دریابم و از درد و رنج برهانم، مرد در حالی که روزنامه مطالعه میکرد، روزنامه را پایین گرفت و از بین عینکش به من چشم دوخت، نگاهی از سر تا پا به من کرد و با صدایی خفه مانده در دهان گفت:
هزینهاش فلانقدر میشود،
آب سردی به پیکرهام ریخت، نمیدانم چرا تا این حد ابله شده بودم چگونه محاسبه نکردم که او حقالزحمه خواهد گرفت، چگونه به این نیندیشیده بودم، خواستم چیزی بگویم، مثلاً به او کمک کنید او به کمک شما نیاز دارد،
یا بگویم در حال حاضر پولی به همراه ندارم اما بعد از چندی به شما خواهم داد، اما زبان در دهانم خشک ماند و لب به چیزی نگشود، جان به خنکای برف زمستان شد، نمیتوانستم چیزی بگویم و نه میتوانستم از جایم تکان بخورم، دیوار بلند آرزویم بر فراز سینهام بود، آرزوی دامپزشک شدن، به فردا من هم از این جماعت دردمند طلب سکه و دینار خواهم کرد؟
مرد با صدایی رساتر گفت: میتوانی هزینه را بپردازی؟
بعد از چندی که جوابی از من نشنید بلندتر و با تأکید بیشتری گفت: بیرون برو
با چشم سبز در آغوش در حالی که نایی برای راه رفتن نداشتم بیرون رفتم، باید تلاش کنم، باید راهی بجویم تا آن پول را به دست آورم حتماً راهی در برابرم است، خواستم چشم سبز را به خانه ببرم، اما فرای نالههای مادر که این کار را غیر ممکن میکرد به یاد پدر و مادرش افتادم و گفتم شاید دوباره به آنجا بیایند شاید در همان نزدیکی باشند پس او را به همان میعادگاهمان بردم و بعد از آن به سوی خانه روان شدم
مادر با دیدنم آشفته گفت کجا بودی؟ ناهارت را چرا نخوردی
به سرعت خودم را به اتاق مادر رساندم و به او گفتم برایم غذا بکشد تا چندی دیگر خواهم خورد، اما دلیل این خواسته گرسنگی نبود فکری در سر داشتم که برای عملی کردنش باید مادر را برای چندی از اتاق دور نگاه میداشتم، به بالای گنجه رفتم و دست به کشوی دوم بردم، در میان کشو تودهای از همان کاغذهای با ارزش آدمیان وجود داشت، خیلی بیشتر از آن حدی که مرد دامپزشک طلب کرده بود، برای رهایی او از چنگال دردها تنها جرعهای فاصله بود، جرعه برای دست بردن به پولهای مادر،
جایش را از چندی پیش جسته بودم و جستن که نه باری در برابرم به آنها دست زد و در این تنگنا من هم از جای آنها مطلع شدم اما هیچوقت حتی فکر به آنها را هم در سر نمیپروراندم اما حال درست بعد از ملاقات دکتر مدام پولهای مادر در میان کشو در برابرم به رقص در میآمدند،
دست را از میان کشو بیرون آوردم و ذرهای از جرعهی حیات در آن نگذاشتم دلم راضی نشد، او که به آرایش زنان جرعهای آب و ذرهای قوت برایمان فراهم آورده است، حقش نیست که اینگونه از دوست بر دنیایش تلنبار شود، اما سر میز ناهار از او تقاضای مایهی حیات کردم، ابتدا میخواستم به او دروغ بگویم و برای مدرسه طلب پول کنم، اگر میگفتم آنها طلب کردهاند بی معطلی در اختیارم میگذاشت، اما دوست داشتم که بداند در چه راهی میخواهم آن را صرف کنم،
اما جواب او باز هم قاطع بود: هرگز
این هرگز کافی بود تا به اتاق و تنهاییها پناه برم، به خلوت بنشینم و مدام به جهان آدمیان فکر کنم، در خیال به مادر بگویم آن پول ضامن حیات او خواهد شد، اگر مدرسه میخواست هیچ دردی نبود و حال که برای رهایی جانی صرف شود پاسخش هرگز خواهد بود،
به سراغ دامپزشک هم رفتم به او هم گفتم این معامله به خون جانها است،
هر دو شنیدند و هزاری پاسخ گفتند حتی به خیال من هم خویشتن را حق به جانب پنداشتند، اما باید از آنان فراتر رفت باز به صندوق مهمل در آسمان نظر انداخت به او گفت این حکمت و جهان تو است از آن دیدهای، طعمش را چشیدهای، از ساختههایت بهره بردهای، از جهانت حظ بردهای، اینجا جان جانداران به بهای کم معامله میشود اینجا درد میفروشند و بسیار طالب درد در انتظار خریدنش نشستهاند در میان همین افکار و بیشتر از آن به کابوس سلام گفتم، دیدم او را تکه تکه میکنند، بدنش پر درد پر رنج و به چرک منفجر میشود، به زخمهای تنش میلولد و در کمی دوردستها مادر و مادرها، دکتر و دکترها همه و همه نشسته و پولهایشان را میشمارند، اما این کابوسها باید که پایان داشت باید که به آن پایان میدادم و اینگونه کردم،
فردای همان روز صبح که از خانه بیرون رفتم به سوی یکی از دوستان گسیل شدم، از دیشب و در میان برخاستن به کابوسها یادش بودم برایم از برادر بزرگترش گفته بود که از دوردستها بار میآورد به هر بچهای که در فروختن آنها به مغازهداران کمکش کند پول خواهد داد به سوی او رفتم و پس از چندی در ازای ساعت مچیام به همراه کارت مدرسه ذرهای از آن بار سهمم شد، امروز به مدرسه نمیرفتم، اصلاً روزهای بسیار نمیرفتم آنقدر نمیرفتم تا او سالم شود تا او را در بازی و جست و خیز ببینم بی آنکه درد بکشد بی آنکه به رنج منزل کند، با همان دوچرخه هر چه سراشیبی و سربالایی بود را پشت سر گذاشتم، به مغازههای بسیار سرک کشیدم به همه از جنسها نشان دادم، گفتم از مزایای ندانستهاش، از خوبیهایی نهانش، از تیغهای برانش، از صابونهای عطرانش و هزاری بافتم و سرآخرش مشتی از مایهی حیات جستم، سربالاییها هم برایم لذت بخش بود، همهی جهان در اختیارم بود و جهان را زیر پای مینهادم تا چندی دگر میتوانستم او را درمان کنم او را دریابم و به همهی آرزوهایم دست یابم،
پول دوای درد شد، دامپزشک شادمان او را دید تنش را معاینه کرد به جانش سوزن زد و ذرهای دوا در اختیارم گذاشت تا به ساعت مقرر به او دهم،
همهچیز را دانستم و در حالی که چشم سبز را بوسه باران میکردم از آنجا دور شدم، به نزدیک همان میعادگاه دورمان، لانهای برایش جستم که مادر و پدر اگر بازگشتند او را دریابند، هر روز به بالینش بودم درمان را به جانش خوراند، م برایش قصه گفتم به آغوشم به خواب رفت، برایم بازی کرد و دلم را شادمان ساخت به جان هم حلول کردیم و یک جان شدیم، جهانش را برایم ترسیم کرد و برایم گفت از هر آنچه که از جهانشان نمیدانستم، با هم خوردیم، با هم برخاستیم، با هم درمان شدیم و با هم ماندیم که جهان از آن همهی ما بود
به فردایی که نزدیک و دورتر از آن بود، به دورهای که در میان و بیشتر از آن بود، به آن طفل چشم دوختند و دیدند که بزرگ شد، آنقدر بزرگ شد که مقالهای به وسعت انسان و حیوان نگاشت، با درد از فواید گیاهخواری گفت شاید دامپزشک شد بی مزد و مواجب برای آرامش جانها از جان گذشت، پناهگاه ساخت تا جان جهان را به آن دریابد، او همه را دریافت همه را جان انگاشت باری برای درماندگی کودکی نالان شد از جان گذشت تا او زنده بماند، گاهی برای رنج مادر اشک ریخت و از جان گذشت تا زنده بماند، همهجان بودند نه انسان نه حیوان و نه هیچ دیگر که همه یک نام داشتند و همهجان بودند همه طالب و لایق به زندگی هر بار کاری کرد یکبار به رخت آزادهای به میدان جنگید و در برابر زشتیها ایستاد، یکبار به خیابان برای اهدافش گلوله و باطوم خورد، یکبار فریاد کشان طالب برابری بود، باری از فقر شکوه کرد باری به هیبت جان برکف برای مساوات تلاش کرد و یک هزار شد میلیون شد جهان شد و همه را جان کرد آنقدر ریشه دواند و عظیم شد که همهی جهان یکتا و برابر شوند همه به آرمانی واحد برای آزادی و برابری بجنگند و جهان را سرای زندگی کنند،
به امید آن روز که در همین نزدیکی است به فاصلهی پلک زدنی به همت بر پای ماندنی و به شجاعت بیشمارانی که فریادشان آزادی و برابری است.