آتش در میانه بود،
بمبی خانهای را در برابر چشمانم فرونشاند، همه چیز را با خاک یکسان کرد،
تانکها استخوانها را میجویدند و به پیش میرفتند،
نمیدانی چه حال و هوایی بود، نمیدانی چگونه بی پروا وارد شهر میشدند، همه را به تیغ تیز میسپردند، سرب به درون قلبها میرفت و خون قی میکرد هستی وجود را
همه را به چشم میدیدم، آتش در میان شهر را میدیدم، بمباران و صدای سوت هواپیماها را،
ادرار میکردم، هر گاه صدای سوتی میآمد، شلوارم خیس میشد، آخر دیده بودم، یکبار بمبی به زمین خورد و من مردی را دیدم که بدون داشتن دست در خیابان در حال دویدن است، خون از میان دست بریدهاش به اسمان میجهید و من آن را به چشم دیدم،
نفس نفس زنان مرد گریه میکرد، مردی در کنارش بدون داشتن پا خود را به زمین میکشید، وای همهی اینها سوغات جنگ بود، جنگی که من پنج ساله را به عزا نشاند،
به عزای پدرم که سوخت، مادرم که تکه و پاره شد، خواهرم که تنش را دریدند، در میدان شهر دورهاش کردند، برادرم که با جراحتی در پا به مانند یخ سرد شده بود،
او را هم دیدم، آن زن که جان میبخشید، او به آسمان زمین میجهید، هیچ تن در برابرش قدرتی نداشت، خمپارهها به تنش برخورد نمیکردند، ترکشی که در دستش فرود آمده بود را با دست برون کرد در حالی که آمپولی به یکی از قربانیان میزد، سرنگ به تنشان میبرد و آنان به جان بازمیگشتند، او روئینتن بود، هیچ مرگی بر او افاقه نکرد آخر او آمده بود تا زندگی را نشر دهد
او را میدیدم، او جانبخش جهانمان بود، هر که از درد به سویش آمد را تیمار کرد، بر زخمهای پا و دست مرهم گذاشت، آن مرد بی پا را امان داد بر آن مرد بی دست دست عطا کرد،
نمیدانم چه میکرد اما هر چه بود همه را به زندگی آشنا کرد و به سوی برادرم آمد، دست که به پیشانیاش برد او گرم شد، همهی سرما را سپرد بر دستان فراموشی و آنگاه جرعه جرعه از خون زن بر جان برادرم رسوخ کرد، او را در بر گرفت و او زنده شد، از مرگ بازگشت و من دیدم که زن جانبخش او را جان داده است
به پایان هر چه کرد من او را به آغوش گرفتم، او برادرم را به من بازگرداند تنها داشتهام را به من داد و حال او را بوسه باران کردم و به تشکر به او گفتم هر چه میخواهی به من بگو تا به تو ارزانی دهم
شاید در خیالم او را خواستهای از خوردنیهای من بود، یا شاید او از من لالایی میخواست تا شب بخوابد و آرام گیرد اما او آرام به گوشم خواند:
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
جملهاش در گوشم طنین انداخته است، همواره همراهم بود، همان جمله مرا بدینجا رساند، همان صدا مرا تعقیب کرد، هر گاه به خلوت و در جمع بودن به من گفت و مرا به این سکو رساند
حال در میان بیماران راه میروم، به مانند همان جان بخش لباس پوشیدهام، من خود را از او خود را از من دانسته است، ما از هم شدهایم و در هم حلول کردیم، آنچه او کرد و نکرد را من ادامه دادم، نمیدانم برخی گفتند او روئینتن نبوده است من که او را مانا میدیدم اما خبر انفجار بیمارستانش را شنیدم، بمب آنجا را ویرانه کرد و زن را به تکه تکههایی از گوشت بدل ساخت
اما او مانا است او در جان من جان شد و باز ادامه میدهد، دوباره زخمها را میپوشاند، بر رنجها التیام میبخشد و جان را در ادامهی زندگی تکرار میکند تا همه را به زندگی فرا بخواند.
من او هستم و او در من است،
دکتر من توان این زیستن و در این رنج ماندن را ندارم، باید مرا در این امر همراهی کنید
هزینهی آن دارو برایم غیر ممکن است، مرا یاری کنید تا زودتر مرگ را در آغوش بگیرم و از شر این رنج رهایی یابم
آرام به گوشش خواندم
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
او بیهوش بود که سرنگ را به رگش بردم، خونش همه را به خود بلعید او در انتظار این نوش دارو بود و حال تمام تنش آن را میبلعید
بهای آن نوش دارو چه قدر شد؟
بهایش طول زیستن من در تمام این سالیان و همهی کار کردنم بود، فراتر از آن هر چه از پدر و مادر نصیبم شد، بیشتر مرا به قرض دیگران واداشت، هر چه بود او را جان بخشید که ما به دریافتن جان زیسته و جان را معنای زیست خواندهایم
برخاستم از نوش دارویی که مرا در امان داشت، نوش دارو به رگانم رفت با آنچه خون دل پزشکم بود، با هر چه داشت و نداشت، همهی زندگی او به درون شریانهای زیستنم رفت و حال هر بار صدای او را درونم میشنوم
ذرات جانم، سلولهای بدنم، خون در رگم به من میخوانند
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
جانم را در خود فرو خوردند، به ضربتی سرم شکافته شد و خون در مغزم لخته ماند، مرا مرده از مغز نامیدند اما جانم فریاد میزد، تنم آرزو میکرد، او هنوز باید در جهان میماند باید ادامه میداد، او به عهدی با جهانش در میانه بود، باید آنچه از او خواسته بودند را به پایان میرساند و این راه را خاتمه در میان نبود
تنم را در میان دیگری از نو پروراندم و حال او من است و من از او هستم
ما از یک تنیم و نمیدانم چرا قلبم با هر تپش بر من خوانده است
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
برای دریافتن به پیش رفتم، رفتم و هر چه درد بود را در برابر دیدم و برای از میان رفتنشان از همهی جان هم خواهم گذشت و اینگونه بود که گربهای را به رنج دریافتم
او را به تیمار بردم و دیدم که در رنجی جان فرسا برابر زندگی همهی داشتههای مرا طالب است،
همه را بخشیدم که جان جهان فریاد میزد، همه چیز جان است، قلبم با هر تپش خواند که او هستی بخشید و همه دانستیم که جان اصالت جهان است
گربه آرام برخاست، دوباره بر جای بود و دیدم که چگونه به زمین و آسمان میجهد
دیدم که در میان آفتاب خود را رها کرده است، ای وای بازیهای او را دیدم و بر او خواندم
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
اما او که از ما نبود، از ما نمیدانست، برای کوتاه زمانی تقسیمات به میانه بود، آنها مرا احاطه کردند، او نمیداند، او که از انسان و آدمیان نیست، باید آنچه در اختیارت بود را برای هم نوعی هزینه میکردی باید جان گرانبهاتری را درمییافتی،
آیا زن جانبخش دانست که آن مرد را چه دیانت اجدادی در خود حصر کرده است؟
آیا آنکه قلبش را بخشید دانست که چه کسی از جنس و نژاد قلبش را به سینه برده است، اما این دیگر تفاوت میان حیوان و انسان است، او را که توان نخواهد بود که این دوار را به گردش در آورد در میان همین خواندنها بود که گربه فریادکنان کسی را با خود همراه کرد
خاطرت هست که او را در میان خانهای ریخته دیده بود، آنجا که شهری در میان آوار دفن شده بود، خاطرت هست که او زمین را کند و کودکی در دل زمین را جست
او رفت کسی را به مدد خواند تا آن کودک در خاک را دریابد و اینگونه بود که مدام در حالی که با دندان ضعیفش کودک را از خاک بیرون میکشید با همان زبان ناناطقش دهان به چشم برد و بر گوش دل کودک خواند:
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
حالا کودک بزرگ شده است، او آتشنشان شد و در حالی که خود در میان سوختن بود زنی را از دل آتش برون داد
شجاعدل از جان گذشت که ارزش جان را شناخته بود و او اینگونه خواند تا همه بدانند جان را باید که پاسداشت و بزرگ نهاد
خاطرم هست که زن دید مرد او را از دل آتش برون کشیده و خود مشتعل فریاد میزند
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
او میسوخت، کسی این جمله را برای او خوانده بود، او چشمان گربه را دیده بود که برایش خوانده است و حال در حالی که میدانست زندگی خود در پایان است دیگری را فرا خواند تا بر این راه همت گمارد و اینگونه بود که این بار این ندا در دل زنی بلند به آسمان برخاست
او از دیارش برون شد، خود را به خاک دیار دردمندان رساند، آنجا که کودکان در رنج زندگی سر بردند، آنجا که دید چگونه آنان بی غذا تلف شدهاند، دید چگونه به رنج درماندهاند و از همه چیز برای خدمت به جان آنان گذشت
همهی عمر را برای بودن با آنان سپری کرد و هر چه در توان بود را به خرج داد تا آنان را به جان و زندگی هم قسم کند
زن همواره آنگاه که کودکان برای خواب به جای خود میرفتند این لالا را میخواند
دیگران را دریابید دیگران را دریابید دیگران را دریابید
زن مرد و کودکان بزرگ شدند، آنان به پیش رفتند هر کدام در طریقتی جان ارزانی کرد بر دیگران جان فزونی داد که جان را شناخت و هر کدام در این زندگی بخش بودن این جمله را به برابر خود خواندند
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
این ندا در کوچه و شهر میچرخید همه آن را تکرار میکردند و همه آن را آویزهی ذهن کردند، همه در کنار هم بودند، کسی را دردی امان نداشت تا او را بدرد، بسیار او را دوره میکردند و هر چه رنج بود را از او دور میداشتند، نظر بر آنچه امروز جهان است در آن دنیای دریافتنها بی معنا و دور از خیال بود و حال دنیایی را همه دیدند که برای جان بخشی بر دیگران از هم پیشی میگرفتند
میدیدم به هر گوشه و کنار میدیدم و هر بار تصویری از آنان در برابر دیدگانم بود، مردی در حال کمک به زنی بود، او که زمین خورده بود را بلند کرد
زنی در حال مدد به حیوانی بود او که دریده بودند را به آغوش کشیده بود، حیوانی در حال بازی با کودکی او را تعلیم کرد به مهر و کودکی دیگر کودکی را که خون از پایش آمده بود تیمار کرد، همه در کنار هم بودند آنکه غذا نداشت دید که بسیاری او را با قرصههای نان فرا میخوانند آنکه آب نداشت جرعههای شراب در دست دیگران را دید که او را به بزمی فرا خواندهاند،
همه با هم و در کنار هم بودند و این صدا در میان شهر میپیچید
جهان را دریابید
جان را دریابید
یکدیگر را دریابید
آنان از مرزها هم عبور خواهند کرد و این ندای قدسی را به جهان خواهند رساند
این قدوست جهان ما است
دریابید جان را دریابید جهان را دریابید
قداست ما فریاد میزند به کمک کردن و دریافتن، این زایش به کمک دیگران است، هر بار کسی را خواهد آفرید که زنده بر جان بخشیدن بر دیگران است و لشگری پدید خواهد آورد از بیشمارانی که برای مدد به دیگران در رقابتاند
ارزش جهان آنان دریافتن دیگران خواهد شد، خیال این قداست هم مرا مستون خواهد کرد
به ارزش تازهی ما بنگر که تو را فریاد میزند
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند
میشنوی ارزشها تغییر کردهاند، نظام تازهای را پدیدار ساختهایم، حال در هیچ جای توان در بند داشتن ما نیست که ما خوبی را نشان دیگران خواهیم داد، خوبی که کسی را یارای ایستادگی در برابرش نیست، به مدد همه را بیدار و همه زنده خواهند بود، برای دریافتن جان از دیگران پیشی خواهند گرفت و چه کسی از دیگران با ارزشتر است آنکه این ارزش را بیشتر نکو داشته است
در دیار ما در آن دوردستها که به دست هم بسازیم همه برای نیکی کردن به میدان خواهند آمد، آنان نیمی را مدد به دیگران تفسیر خواهند کرد، هر چه قداست است که در آن جان دیگری را پاس بدارید و حال خواهید دید که کارناوال و مراسم ما برای کمک به دیگران در میدان است
سال به سال در میدان جمع خواهیم شد، اما نه به سر و صورت خود خواهیم کوفت تا عزای خود نشان دهیم نه سیاه مست دیوانگی خواهیم کرد که بگوییم ما شادمانانِ جهان هستی خواهیم بود، ما در این گردهمایی خود خواهیم خواند که دیگران را دریابید
آنگاه خواهی دید که چگونه این جماعت پر شور در پیش است تا هر که نیاز بر مدد دارد را دریابد، خواهید دید که چگونه دیگر هیچ تن مظلومی به جهان نخواهد بود، هر که در هر کجای جهان باشد درد دیگران را خوانده و از آن درد خواهد برد که به دریافتن او جهانش روشن خواهد شد
روشنایی این جهان به مدد ما ساخته خواهد شد و هر بار در گوشه گوشهی دنیایمان خواهید دید که دریابید دیگران را که جان والاترین ارزش است.
در جهان آرمان ما که به آرزوهایمان ساخته خواهد شد همه در مدد رساندن سرآمد دیگران خواهند بود که این ارزش نخستین جهان ما خواهد بود، آنگاه خواهید دید که چگونه به پیشواز هر رنج و درد خواهند رفت، هر چه در توان است را به خرج خواهند داد که دردی بر جان دیگری نماند
آن زن نه پیشتر از آن هر که به مدد زیسته است باید که به این گردش و دوار ساختن این بودن همت گمارد و خواستهاش از ترویج را فریاد بزند و حال من به شمایان فریاد خواهم زد
آنگونه که من تو را دریافتم دیگران را دریاب و بر آنان بخوان که دیگران را دریابند