پسر بچهای بود میان کوچهها
به بازی و شادی و دور از خدا
دو تن دوست داشت او مثال خودش
که هم سن و هم سال و بازیچهاش
یکی گفت که سنش همان هشت سال
و شاید کمی بیش و کمتر خیال
مثال چه بسیار کودک به حال
چه داند به جز بازی و دشت و بال
دو تن مرد بودا دو یزدان خدا
یکی خضر و موسی بگو اولیا
خدا بود و حکمت همان خضر پیر
اسارت بگو تو خدایان میر
یکی گفت نگنجد به سر عام و خاص
تو خاصه خدایی تویی التماس
چه گویم قلم شرم دارد زِ روی
از این جانیان و خدایان و گوی
دو تن قاتل آری به موسی به خضر
ولی اولیا و نبی از تو کبر
خداوند جبر و بخوان اختیار
که شاهنشه الله این روزگار
گرفت آن نفر بچه را از میان
زمین افکنید و ولیامر خان
یه تیغی برون و سر از تن جدا
ببین اشک و عجز و ببین خون خدا
پسر بچه زیر دو پای تو خضر
ببر سر زِ طفلان خداوند کبر
بگویم برایت از آن لحظه جاه
سر از تن جدا زیر پای خدا
از آن اشک و چشم و از آن التماس
از آن عجز و ناله زِ هر عام و خاص
از آن لحظه تیغ و به گردن زِ رنج
بزن تیغ بر دست خود شاه گنج
بچش طعم دردا تو شاه سخن
چشیدن به حیوان و خونین بدن
خدایی که جایی به قربان جان
به زیر افکنید قوچ و حیوان و زان
چه سخت است سخن گفتن آری به او
که انسان شده والد از جبر گو
سرودن چه سخت است زِ کردار آن
از انسان و الله و یزدان خان
بگویم دگربار از آن ظلم و درد
از الله و خضر و خداوند مرگ
سر از تن بریدند تو دانی چه گم
از آن طفل و کودک از آن سن کم
بشین و بیندیش تو هر روز و شب
به ظلم و جنایت بریدن به رب
پسر بچه مرد و سر از تن جدا
عدالت خدا بود و رحمان خدا
پسر مرده دنیای و برزخ عذاب
که جرمش چه بود خلق الله ناب
پسر بود و دنیای فکری سرش
که دور از تو آغوش جان مادرش
قیامت به پا شد در آن روزگار
که عیسی و مهدی بود کارزار
سخن ناشد از آنچنان روزگار
از آن ننگ و کشتار و آن یادگار
به سوی خدا رو کنیم عدل و داد
قضاوت خدا آتش و حور باد
یکی سوی آتش یکی با کنیز
یکی چرک و آتش خورد جان گریز
و نوبت رسید بر همین طفل که
به سوی قضاوت خداوند شه
بگفت او سلام و درودی خدا
ثنا گو بدارد هزاران خدا
بگفتا خدا سر بریدی چرا
به عصمت نبودم به درگاه آه
خدا بود و خشمی نگاهی به او
بزن سجدهای خلق کهتر زِ مو
به کرنش و سجده به تعظیم شاه
سؤالم تو پاسخ تو ای پادشاه
خداوند به اکراه بگفتا چنین
تو آینده کافر شدی جان به دین
پسر بچه او گفت چنین بر خدا
که این جبر و کشتی هزاری زِ ما
و دانی تو از هر سرشت آن نوشت
تو قادر بصیری نگاران سرشت
خداوند و بادی به غبغب بگو
همین است گفتی همین لانه رو
پسر بچه گفت پس خدایان چرا
نکشتی تو آن ظالمان را خدا
یکی بود تجاوزگر آری به تن
به تنهای کودک به جانها به زن
یکی قاتل و آن نفر مرد پیر
شکنجه بداد و همه مرگ و میر
خداوند نگاهی بر او با غضب
که تو کیستی من برابر به شک
چه فهمی تو از حکمت آری خدا
طریقت نشان دادی انسان خفا
پسر روی بر آن بشر پیر کرد
بگفتا چنین ناله شبگیر کرد
که انجام این فعل با اذن تو است
همان جبر و اینها همه فکر تو است
خدا گفت نفهمی تو بر اختیار
زِ جبر و به حکمت زِ یزدان ضار
تو شاهی و سالار تویی آن حکیم
تو پاسخ بدار و تو سالار دین
چرا من نباشد زِ خود اختیار
تو دانستهای از من از روزگار
تو من را ببخشا تو صاحب نفس
اگر من نبودم به دنیا قفس
که من خلق گشتم در آن روزگار
به اذن تو الله تو پروردگار
تو دانستی از من زِ عصیان من
که با جبر و نفی و همه فعل و تن
تو کشتی بریدی سرم را خدا
به برزخ نهادی جهنم به پا
تو خالق زِ من بودی و خلق بُد
که بازیچه دستان خداوند خود
خداوند لب خندهدار و نگاهی به او
حقارت خدا باشد فخر در آرزو
شنیدند سخنهای آن بچه را
چه بسیار دل بچهها و فرا
یکی گوید از رنج آن سالیان
شکنجه اسارت از آن والدان
به دستان سر خویش آن کودکان
بیایند بریده سران سوی خان
چه گوید از آن غم از آن انتحار
از آن بمب و آتش از آن اشتهار
اسارت بگیرد همین کافران
خداوند پر خشم و فریاد آن
بگیر آن نفر طفل و مقتول خضر
که آشوب و شور به کفرش به ذکر
برایش به پا بدتر از بدتران
جهنم برابر خداوند خان
نمانده نمانده به جان اقتدار
که ظلم و جنایت بر آن افتخار
به پا خیز و بشکن تو انسان خدا
به نام رهایی و طغیان به ما