کارگرزا و به کار و کارگر بر خویش بود
او به حجره در دل بازار فرش و پیش بود
در تمنای زر و در راه زیدن پیش بود
در پی آن لقمه نان و در تمنا بیش بود
بایدا در این هیاهو بر منا کاری کند
باید از کارم به خانه گو تو هم نانی بود
پیش رفت و دید آن مرد سپیدان موی ریش
گفت حاجی تاند از تو بر منا کاری کند
مرد در او دید آن روزان پیش از کار بود
روزگار خویش دید و خواستا کاری کند
گفت کاری گر بخواهی کار دارم عار نیست
میتوانی در دل این حجره آری کار زیست
آن پسر کز روزگاران پیشتر بر کار بود
حال آمد منزلی بر او و او اصرار بود
گفت آری خواهم و کار از تو دیگر عار نیست
ننگ انسان باشد آن بیکاری آن بیزار زیست
پیر ما او را نشاند جرعهای آبش که داد
از مواجب گفت و از بودن در این بازار چیست
حال دیگر کار جست و مشغلش این کار بود
شاد بود از داشتن کاری و او قهار زیست
مرد پیر کارفرما پر دل و پربار بود
او به دارایی جهانش بینیاز از کار بود
لیک میآمد به بازار و بر این اصرار بود
از تلاشش این جهان از خویش سردمدار بود
آمده در کار و آن برنا و بر دل تابناک
تا به زحمت این جهان خویش بردارد زِ خاک
مرد پیر مو سپید و مهر بر این یادگار
او ندارد بر دلش سختی و او را تابدار
اصغر از کارش بگو فائق نیامد هیچبار
پرتلاش و سختکوش او در پی کار است و کار
او دلش میخواهد از این جامه آری پر کشد
ثروتی چنگ آورد رخت و لباسش سر کشد
مرد پیری بیند و خانی که خان از پیشراه
او دلش میخواهد از تن بر تن او پر کشد
کار دارد پیشتر کارش همه تن پیشخوان
با همه جانش به دنیا ثروت آری سرکشد
پیر گوید پیش آی و بر دل این خاک شین
میتوانی از جهانت پرکشی زین کار بین
پول و ثروت آمد و رفت است لیکن ماه دار
گر توانی از دلش دنیا دیگر شاه دار
این جهان فانی آری در گذر او شاکی است
گر توانی بر خودت چیزی بیفرا باقی است
پیرگفت و هیچ نشنید و همه تن خویش بود
اصغرا فکرش به فکر لقمه نان خویش بود
صبح میآمد به کار و تا دل شب بر همین
کار میکرد و پی این کار خود درگیر بود
حال دیگر نان بیار خانه آری خویش بود
از چنین کردار خود شاد و جهانش بیش بود
دیگر او فارغ زِ دنیای خود و بر دیگران
بیند این دنیا چه سان بر دیگران آید عیان
ازخودش بگذشته و حالا در این دار مضاف
او جهان دیگری سازد جهان خویش بافت
بیند این دنیا چرا اینسان به دل نامردمی است
گوید این دنیای زشتی در پس پیکار چیست
اینهمه فقر و چنین تبعیض آخر بهر چیست
این فقیران پس چرا دنیا بدینسان هرزگی است
آن نفر نانی ندارد خوردن و آن شاه کیست
پس چرا جمعی چنین شاه و دگر در خار زیست
این همه بدبختی و بیچارگی را بهر چیست
تا کجا دنیا در این دیوانگیها خواست زیست
او ندارد جامهای بر تن کند غوطی خورد
پس چرا دنیای ما را اینچنین بدکار زیست
خانهاش قلب زمین است و خیابان منزلش
آن یکی در قصر خود بر کاخها و جاه زیست
تن به سالی آب و حمامی نخورده هیچگاه
آن یکی در وان شیرش خفته و انکار نیست
او ندارد تا که فرزندش کند از نان و سیر
آن یکی اشباع زِ خوردن قی کند اجبار چیست
دل بهفرزندش همه جانش به جان او خوش است
گر مریضی آیدا جبران این بر کار چیست
میکشد جان میدرد او مرده در این بارگاه
از برای یاریاش پولی بر این قهار نیست
زن که نه یار و بگو دلدار دارد لیک او
از پس آن دارد او صد فاحشه انکار نیست
در دل پول و به غرق شهوت آری او خوشاست
جان خود بیند جهان در چشم او انکار زیست
هر نفر را هیچ دارد هر تنی را هیچ او
جام جم تنها برای خویشتن پیکار نیست
من چرا هیچی ندارم تا بر اینان راهدار
جان اینان را برای این محبت کار نیست
من به فقرم هیچ در پیشم نباشد هیچ راه
گر به ثروت جاه دارم جان من انکار نیست
هر نفس را میکشم تا بهر ثروت شاه شم
آن کنونی بین که کار اصغر دلدار چیست
اینچنین گفتا و هر کامی که دادا پیش او
هر نفس در پافشاری و چنین اجبار زیست
پیر ما او میشنید و اصغرا فریاد بود
این سخن را او به اذعان و برای یار بود
او شنید و در عجب کار چنین دلدار بود
اینچنین از اصغرش شاد و به دل افکار بود
او پر از دلدادگی و او پر از شور است شاد
باید اینان را جهانی پیشتر آزاد زیست
شاد از بودن کنار اصغر و جستن که یار
او ندارد پور در جام جم آن تنهای کیست
اصغرا هر دم همین گوید همین دارد کلام
از پیاش پیر جهان شاد و به دل شاداب زیست
آن قدر خوبی ببیند از دل و از کار او
تا به دارایی چنین فرزند خود او شاد زیست
با همو اصغر شد او فرزند دار و پیش راه
از دل و خونم نبودا لیک این قدار کیست
جان و دنیایم برایش هیچ او فرزند ما
او همه دنیای ما بود و جهانم از تو ماه
مرگ در رویش بیامد اینچنین اضرا به پیش
باید اینان برکنی جام جهان در کار خویش
هر چه دارد از دل ثروت بر این سال دراز
جملگی را فدیه دارد او به ره اصغر به راز
یک شبِ راهیکه او قرنی به پیشوکار بود
رفته اصغر راه را در آن شب مستار بود
پیر ما را برد در خاک و به گور او آن سپرد
آمده بر تخت او منزل کند دنیای برد
مینشیند بر دل تخت و بر آن مسند که شاه
عمر دیرین را به راه اینچنین او داد پا
ثروتش بیش و در این دنیای او پرقدرت است
او شده بر جای پیر و بر جهانش فرصت است
شاه گشتا شاهوار و شاهکار و شاهراه
او به تخت شاه بنشست و شد او این شاه خواه
حجره فرش و چنین داد و ستد او کارگاه
در دل این سالیان او یافته این شاهراه
پر دل و پر ثروت و شاد و چنین او راه شاه
حال فرصت دارد و این راه باشد پیش خواه
در سر آغازش پر از مهر است و او پر فکر بود
بر همه داغ جهان او قطرهای در ذکر بود
پول دارد میکند خرج همه تن عاشقان
هر که در فقر است او دست مدد دارد بخوان
کار دارد کار میدارد به تنها بیشمار
تا به زعم کار او محتاج ناشد هیچ بار
هر که در فقر است و او بیند چنینا پیشدار
تا تواند او مدد دارد به انسان هیچدار
دردلششاداستو او شادیخودرا دلخوش است
از چنین اصغر شدن جام جهان هم دلخوش است
او همه دنیای خود را در پی این کار چید
او به یاری جهان آمد در این دنیای زید
نام خوش دارد همه تن در دل بازار گفت
روح پیر ما همه بیدار و او خوشحال زید
روزگاران در پی و پیش و به روی خویش بود
در گذر این جام جم بر روی چشمان تیر بود
رفت او تا از دل تنهاییاش او سیر بود
یار خواهد تا بر او جام جهان درگیر بود
میرود زن میستاند میشود او مرد شاه
حال دارد خانهای و بر دلش درگیر بود
سالی از سالی گذشته آمده آن طفل او
او به رخسار سپیدش عاشقی بدگیر بود
یک به یک سالان گذر دارد و اصغر شاد راه
او به دورش پنج فرزند و جهان درگیر بود
کار میدارد که از بهرش همه تن خانوار
شادی و بر شادی آنان جهانش گیر بود
هر تن از فرزند او شاد و در این افراط شاد
هر چه دنیا دارد از مال خود و آن نیر بود
باید او را راه باشد بر دل حج شاد شاه
آن همه القاب او حاجی شد و تزویر بود
یک به یک آن روزگاران پیش دارد پیش راه
او چرا تنها که دورش حور باشد دیر بود
میرود زن صیغه دارد این حلال است و حرام
آن همه ناله به درگاه خدای پیر بود
در گذر آن مرد فقر و آن همه نالان چرا
بهر خود کاری بکن این نالهها شبگیر بود
خانه مارا خاندان خویش را باید فرا
ما به کاری از برای شادی این مست ماه
ما اگر پولی جهان داریم و این تدبیر بود
گر نه بر بذل و به بخشش ناله ما شبگیر بود
زن بگو بر جان دیگر دیده او دستارویز
میخرد زیرا که پولش را به پارو خویش بود
زن بدید و جان او را او تکانی میدهد
بر گرفتن کام خود او جامه را تن خویش بود
صاحب و مالک شده او بر جهان و حال شاه
بر جهانش هیچ نالانی نباشد لیک بود
هر نفر آید بگوید حاج اصغر کیست شاه
او همه فرمانروای ملک و فرش و پیش بود
نام او بر هر زبانی آمده او خان شاه
در جهان خویش و او شاه جهان خویش بود
حال دیگر میدرد جان همه تن را چرا
او به سود خویش و بر سود خودش درگیر بود
او شده مست همه پول و همه قدرت در آن
حال اصغر شاه این بازار و او را ریش بود
آن قدر بر او جاهش بود آداب احترام
اصغرا حاجی زمان او را سپیدان ریش بود
روزی آمد کز دلش اصغر به پشت میز بود
ضرب و تقسیم همه سود جهان خویش بود
نالههایی در دل بازار آمد پیش راه
طفل من عاجز به بیماری خود درگیر بود
طفل من نالان و بیمار است و بر او هیچکس
هیچ امدادی نیاورده مگر تزویر بود
نالهها بشنید و حاجی از برش تسبیح داد
در خودش دارد نهیب و روزگاران دیرزاد
یک پسر ژولی و بر تن دارد او ژنده لباس
در برابر حاجی و با صد ابهت مرد خاص
گفته بر دار و بکن از من از این حجره است راد
اینچنین ننگ است گر ما را به هم تصویر ساخت
گوید آری من بد و ننگین لباس و ننگ تن
حاجیا تصویر تو در چیست در تزویرها است
گفته من در جام دنیای دهم خمس و زکات
بر دل تقوای من هیچی نتاند هیچ کاست
گوید آن روز پسین را یاد داری ای رفیق
آن همه فریادها کو بر جهانت هیچ خواست
گفته من امروز والاتر از آن روز پسم
این جهان را باید از راه خودت تصویر ساخت
گوید آن درد دل و آن فقر در دلها چه شد
گفت بر من هیچ باشد جام خود را خویش ساخت
گوید این والانشینیها و بر پستان گور
گفت هر کس بر سر جای خودش تصویر ساخت
گوید آری تو به زعم زحمتت اینسان شدی
چوب تکفیری به دستش آمد و شمشیر خواست
گوید اینسان از من و گفتار من دلگیر ناش
گفت تو در هیبتم نیای و اینسان خویش باش
گوید آری تو بزرگی و منم آن خلق پست
تانی آن ارزش زِ خود را گویی و تصویر خواست
گفت من والانشینم من شهم من خان شاه
این جماعت بر دو پایم سجده تکریم خدا است
گوید آری آن رفیقم لیک در آن روز دور
جان دنیا را برای جانشانشان تکریمها است
یاد آن روز تو را آید که جان خویش را
داده بودی از برای آن ضعیفان پیرها
یادت آید هر نفس را میدمیدی فکر بود
بر همه زشتیِ عالم آن کژیها ذکر بود
یادت آید در طلب جاه و مقامی فکر بود
تا به آن دنیا تکانی و جهانی بکر بود
هیچ از تو ناشد و قدرت تو را بد زشت کرد
اینچنین ناشد جهان باید که از نو ذکر کرد
جام جم راه درستی خواهد و این زشت زید
نظم دنیا خواهد از نو آن دگرگون خشت چید
گفت و ناگه در برابر چشم اصغر هیچ بود
هیچ در رویش به زیر لب جهان در پیش بود
آمده مردی به نالانی مدد خواهد از آن
گفت بازار خراب و آن دعا در پیش بود