کنار معبدی بنشسته یک جان
یکی آن گربهی پیر است حیوان
تن و جانش به زخمی از نفرها
و جانش درد دارد در گذرها
تن و جانش نتاند راه رفتن
و پایش زخم دارد زخم بر تن
یکی روز و دو روز و بیش از این
نخورده او طعامی جان مسکین
یکایک این نسانها پیش در راه
کسی حتی به فکرش نیست این ماه
که شاید دیر تر او را جهان برد
پر از درد و به کینه جان او خورد
بدینسان او پر از درد و نیاز است
و انسانی که از او در فراغ است
همه در راه و در پیشاند اینسان
به راه مرگ او آسوده اذعان
دو چشمانش به روی هم در آن است
به فکر پیشتر آن یار و جان است
به چشم کودکش او دیده آن جان
و جانی که به اضرائیل و خان است
یکی از دورترها دید او جان
به خاکستر نشسته در خزان است
به آرامی خودش را برد در پیش
به روی جسم بی جان تو تن خویش
و بیند او ندارد جان راهی
به دندان میکشد او پیش راهی
به سختی او برد در راه در پیش
که جانش را نگهبان باد او خویش
چنین بردا نفس را زیر آن سقف
گذارد گوشهای او را بر آن تخت
به آرامی و بر جانش نگاهی
به زخم تن نگاهی و به آهی
به روی تن به زخمانش به نزدیک
کشد او آن زبان آرام بر نیش
تمام جان او را پاک از درد
از آن درد فزون و جان او سرد
به پیش افتاده در میدان بر آن جان
طعامی گرد آورده بر این خان
پس از جستن به رویش پیش پرواز
نگاهش بر نگاهش شعر بر ساز
به آرامی دو چشمانش زبان زد
و او بیدار در این درد و در تب
به روی آن طعاما آن نشان داد
به آرامی و خوردن بر تو جان داد
بدینسان خورده او آن جان بیجان
پس از روزی دوباره جان و جان داد
و از آن درد پیشین او رها روز
به پیش آمد میان شهر امروز
به چالاکی و در جست و در این شهر
به زیر پای او این دخمهی سرد
و حالا پیش آمد دید در رو
یکی آن دور دستان ریخته زور
بنای سنگیِ انسان به خاک است
چنین آن خانهی انسان به باک است
تمام خانهی انسان و دیوار
به روی این زمین افتاده چون خار
زمین و آن زمان بلعیده جانها
زمانی را گذشته از خزانها
و این آن لاشه از دیوار انسان
نمانده یاد او جز یاد حیسان
میان سنگها او پیشران رفت
برای جستجو در آن خزان رفت
برای بازی و شادی و اینسان
به کام مرگ او در این خزان رفت
همه جایش پر از مرگ است و پر خون
تمام سنگها و یاد مجنون
بدینسان پیش رفت و بازیاش کرد
و در ویرانسرا او پیش و پس رفت
به ناگه بر مشامش بوی جان دید
در این قبر بزرگ او شامه جان دید
به جستار چنین بویی است حیوان
میان سنگها آری جهان دید
به پیش و در پی او بود تن جان
به جان در کفن خفته در این خان
به سرعت خود رسانده پیش آن سنگ
نگاهش دوخته بر قلب آن تنگ
به سختی سنگ را او پیشران برد
یکایک سنگها را پیشبان برد
چنین بو کرد و بار دیگری دید
که جانی در گرو این خاک بد زید
تمام سنگها دندان گرفت است
به آرامی تکانی داد است فرصت
تمام جان و دستش زخم برداشت
تمام سنگها را دور انداخت
به زیر خاک او دیده نگاهی
یکی آن کودک ترسان و خوابی
به آرامی همه جانش زبان زد
نه چون همنوع و همدین بود همدرد
تکان بر جان کودک بود حیران
همه جان جهان از پیش ترسان
و چشمان باز و فریاد و فغان کرد
و گربه دور شد از آن و آن کرد
به سرعت پیش بود و راه برپا
به سوی آدمی خود را نشان کرد
زِ خود هرچه به تن در جان و دل داشت
برای آن نسان آری نشان کرد
بفهماند که در آن دور دستان
یکی جانش به جان او نشان کرد
به پایش گاز زد او را به ره برد
به دنبال خودش در پیش جان برد
به روی آن تن بی جان انسان
به سوی کودک و سوی نسان برد
و از آن خاک او دور است و در پیش
برای جان او جانان جان برد
نمرده هیچتن زیبایی و بیش
که زیبایی به زشتی از نسان مرد