پدر معتاد بر افیون و پر درد
همه تن خاندان از جامعه طرد
ندارد مادری و جمع اینان
همه در آرزوی دوریِ درد
به پیش و جمع در راه است انسان
برابر آن جماعت سر به سر مرد
و دستان درازش پیش برد است
به لقمه نان و بر آن بخشش و درد
میان هیچ در آن پوچ دیوار
در آن خانه که سقفی نارد و تار
میان آن همه آجر که بیجان
به روی هم نیامد خاک بر آن
به خانه نیمه کاری پیش برد است
همه تن خانه در این زندان دربست
به سرما تن بسوزد لیک ره نیست
به گرما آتشی بر جان او زیست
به باران بارشش تنها بشوید
به برف قلب سرما مرگ جوید
در اینسان جای او دارد به خود جان
پدر معتاد افیون داد او خان
و جمع این نفرها پیش در راه
تکدی میکند از پیشه و خواه
ولیکن در مثال دیگران نیست
به کاری مشغل این راه در زیست
به صبح و هر نفس در پیش بود است
برای لقمه نانی خویش او مست
و دستمالی به دستش بود حیران
به پشت آن چراغ ارابه انسان
به پاکی میدهد آن جسم را جان
و پولی از دل جیب است میدان
به کار دیگر و صدها که او کرد
همه کاری که تاند مو به مو کرد
به دستش دارد او بادی و بد دار
به بازی کودکان او میشود شاد
خودش از کودکی هیچی نبرد است
به کاری مشغل و جانش به بنبست
ولیکن میدهد دست تو انسان
یکی اشکال بادی از تو حیوان
و باید باز هم در پیش جان کند
برای پول افیون راه ران کرد
پدر در بخت بد در خویشتن مرد
به دستان پسر چشمان خود برد
و او با جرعهای پول آمده راه
و او از این به سیرابی شود جاه
ولیکن باز هم باید که جان کند
همه کار جهان را پیشبان کرد
به روی دوش او بار است میدان
همه جان جهان را میکند جان
و فردا و به روزان دگر کار
همه دنیای او در خواب پیکار
و بار و بانه را در پیش جان برد
به قطران عرق او نان به نان خورد
به بازو و توانش پیشهای ساخت
به کار دیگری مشغول این راز
که در چشمان خود دنیای دیگر
بدیدا روزهای بیش بهتر
جهانی سازد او لایق به تن خویش
برای خود جهان سازد از این بیش
و فردا و به فرداها یکی کار
به پیش آن نفر استاد او یار
کمک دست یکی بوده در این بار
نه دیگر بار بر دوشش از آن یار
زمین را از دل آن هیچ پس برد
به پیش آن دگر منزل نظر برد
بخواهد خویشتن خانه بسازد
برای خود هزاری قصه تازد
و با دستان آن یاری که بسیار
به او آموزد این درس دل و کار
به پیش جان و جانش را نشان کرد
از آن هیچی یکی خانه به جان کرد
و در این کار او را کرد استاد
به یاری خویشتن او بوده در کار
پدر بازم به دستانش نگاهی
که از آن دور او آورده جاهی
که نوشد با دل افیون به دادار
به پیش مرگ او را میرود بار
به دوشش میکشد شرم و بدینبار
به پایان همه قصار در زار
پدر مرد و دگر در کام جان نیست
جهان را او گذر از شاد تن کیست
پسر در پیش در آن کار بر خار
یکی از آن یکی در پیش آن بار
همه فن و همه خم را به جان دید
به آموزش دلش صد بار لرزید
ولیکن هر چه در این کار بود او
به زعم یار دیرین او بلد بود
بدینسان گشته آری یار معمار
زِ هر پوچی بسازد خانه از خار
به نامش هر نفر در شهر آواز
قسم بر یاد او آید سرآغاز
بزرگ و جاودان و پیش در باد
پسر سالار این شهر است و در سار
همه چیزی جهان او در طلب بود
به دست خویش دارد نیست از جود
بدینسان سازد و در پیش و پس راه
از آن پوچی به تخت آن نفر شاه
به زعم و طاقتش آری هدف یاد
جهانی ساخته او لایق و شاد