دختری آرام و ساکت در دلش دنیای داشت
هر چه از دنیا رسیده او به جان خویش کاشت
هیچ حرفی نارد او با دیگران با هیچ کار
سر به دنیای را درون خویش او در خویش داشت
ساکت و آرام هر روزش مثال پیش بود
دیدن دنیای دیگر غم به جانش بیش بود
دیدن آن کودکان و کارهای سخت نیش
در دلش نیشی به زهر جان و او مرد است خویش
پول بسیار و به ثروت آن نفرها راست راد
فقر و مرگ این جماعت از نداری مرگ شاد
لقمه نانی نیست در پیشش همه جانش برید
مرگ را دید و به فقر این جماعت اشک چید
باز هم دیوار این نامردمانی مرگ داد
کشت او را در هوای تازهای تدبیر باد
سیل انسان کارگر در بار این مستان شاد
پول را انباشت از قعر جهنم در فساد
مرگ اینان دید فقرش را به روی خویش برد
خود مثال این جماعت کرد و اما خویش مرد
هر خزانی را به چشمش دید و اینسان او تگرگ
مرد و در غمپارهای غم را مثال خویش کرد
این همه تبعیض از کوی چه کس در جام بود
مژدگانی صاحب این حصر هم در خواب بود
از هم و دیدار این فقر و همین صدها ستان
داستانهایی به تکرار همه تاریخ جان
با خودش میخواست این جام جهان آزاد کرد
از همه تبعیض و اینسان او خودش را ساز کرد
چند باری او شنیده آن طریقت را عبور
راه حلی بر جهان زشتی آری او فرود
با همآوایی آن مستان یکی همپاله شد
آن پیاله را به روی خویش او را چاره شد
تا به سودای جهان آزاد او در رزم بود
در کنار آن همه همباوران در جنگ بود
راه آنان فکر آنان این تساوی پیش بود
یک به یک را او برابر در برابر خویش بود
نام مسلک را چه خواندن آن همه تن خلق پیش
آن زنان را او مجاهد خوانده آری خلق بیش
آرزو و آن هدف یکرنگی و یکراهی است
بر شکستن آن همه تبعیض او را ساقی است
تا بشارت داده این خلق بزرگان را به پیش
تا جهانی سازد او بهر همه باور به کیش
لیک باور دارد اینها آن خدا در کار بود
آن خدا هیچی که انسانها برابر یار بود
این خدا دینش همه تن باورش انکار بود
این خدا افیون و دیوی بر جهان زار بود
حال تن را پر زِ این باور به رزم و پیش بود
با همه جانش به تغییر جهان او بیش بود
بایدا جام جهان از این پلیدی دور کرد
نام یزدان و به تبعیض جهان در گور کرد
او شده همباور و مسلک به اینان در عبور
داند اینان باوری را او فرستاد است گور
او بر این باور بر این مسلک همه اصرار بود
چند گودی او به سر دارد در آن اجلاس بود
هر نفس بیرون بیامد در پی اظهار بود
در پی تغییر دنیا و خدا انکار بود
جامه بر تن چکمه برپا او به میدان رزم بود
با همه جانش به فریاد رهایی عزم بود
از تنش جانش گذشت و در پی آن خلق بود
در پی آزادی و آرامش و آن رزم بود
هر نفس را او برای اینچنین تغییر بود
ذرهای کوتاه ناید این جهان درگیر بود
آمده میدان و رزم و او برابر مست شاه
داد و فریاد و همه جانش برای بسط راه
لیک تاوان چنین فریاد او در حصر بود
جان و دل را کینهای دارد از او در قبر بود
دستها را بسته و پایش به زنجیری است آه
دست و پا بسته به روی آن تنی او است شاه
حکم او تسلیم یزدان بودن و آن شعر دور
آن همه قرآن و آن آیات روشن کرد کور
تا که دستانش به بند و در پی حصر است او
بایدا از او بسازد آن خدا آن شخص کور
در دل زندان خدا آیات قدسی را فرود
داده تا آن مرتد از دین خدا در بست گور
دست و پا بسته به زندان او همه جانش شکست
حکم یزدان در دل قرآن به رویش راه بست
تا که هر آنی اذان دارد خدا بر جام مست
او به شلاقی خدا خواند خدا را خواند پست
آن زنِ امروز اینسان دختری کوچک به یاد
در دل زندان به شلاقی که او را دست باد
بر دل زندان به هر وقتی اذان سر میدهد
جان و تن را خون و چرکی بر زمینها میرسد
پشت او زخم است در تاول پر ازچرکاسترود
رود خون در این زمین جاری و یزدان است نور
ضربتی بر ضربت دیگر همه جانش فغان
اشک را با خون چشمش میکند آتشفشان
این اذان هر دم سراید آن عذاب مست را
او به شلاقی به پشتش میکند این قَسط را
در تنش میسوزد و خونش زمین را باقی است
جان و تن او مشتعل از درد و اینسان راضی است
دیگر از شلاق او هیچی نفهمد گوشت جان
در بیامد پیش رفته خون مرده مرگران
آن خدا جلاد دیرین میزند بر چرکها
میچکد از چرک او خونابهای را رشک تا
باز هم میتازد آری آن مؤذن گفت ذان
باز هم میتازد و خونش زمین آتفشان
رود خون را بر زمین او جاری و در جسم مرد
جان و تن را در جهانا اینچنین در خاک برد
آن مؤذن میسراید صور جنگی را خدا
میچکاند ضربههای آن همه جسم است ماه
او به آسانی در آن روزی و اینسان مرگ بود
جان و تن را بر جهان بگذارد از آن درد دور
حال تاند پیش باشد در پی و او در فراز
او به پروازی رسیده بر دل آری بر تراز
آن ترازو دست دارد روی آن تن ماه بود
این جهان را پیش دارد فرق دنیا راه بود