خدا میداند او خود را خدا مست
خدا سرباز او در راه در بست
خودش فرزند یزدان خواند و پیش
به امر او جهان را خوانده در پیش
زِ کودک بودنش او آرزو بود
رسیدن راه یزدان تار و در پود
و اینسان راه خود هموار دید است
به پای آن خدا مسحی کشید است
و سرباز خدا گشته در این جان
همه جانش به پیش راه یزدان
به هر گفتار و امری طاعتش پیش
به فرمان خدا او داشته ریش
همه جانش به ایثار خدا شاد
اگر او امر دارد پیش در باد
زِ دنیا او گذر دارد بدین امر
سر خود را بریده نازک و نرم
اگر یزدان اراده داشت او مُرد
اگر زندار خواهد او نفس برد
یکایک امرها را پیش خواند است
نماز و روزه را او پیش راند است
و هر کاری به طاعت پیش در رو است
خدا خندان چنین خلقی که از او است
به دستش نامهای آمد که یزدان
بدو امر جهاد و پیش رو خواند
تمام جان و دل پرواز بیشک
به سوی رزمگاهی او است اینک
همه امر خدا بر دیده منت
هر آنچه او بخواهد بیش سنت
و در جنگ خدا او عاشقی کرد
به فرمانش بکشت و بندگی کرد
تمام ذهن او عبد خداوند
همه ذهن و دلش پرواز و فروند
و در جنگ خدا او رو سپید است
بکشتا صد نفر پیش و درش بست
خدا فرمان دیگر داد او را
به پاکی زمین را هست بر راه
برو در خاک دیگر نشر ده رای
همه راه خدا و راه او پای
همه نام هزاران کفر روی است
و جان او همه قلبش به پوی است
به پیش افتاده در خاک اجانب
بکشتا کافران شیطان و نائب
یکی از دیگری فرمان و در پیش
بخواند او اجابت خویش در کیش
بدینسان کشت و از خون همه رود
به رود خون شده تعمید تن بود
خلاصه پیش رفت و پیشران کرد
همه دستور یزدان را بر آن کرد
و در روز نهایین پیش در رو
خدا امری به او آتشفشان کرد
به زندان و دل این شهر بیجان
همان شهر خدایان شهر ایمان
هزاران زن به زندان بود در دید
به جرم کفر و شرک و وای تردید
و آن قدسی عالم نائب الله
ولیامر خدا در پیش بر شاه
به حکم آن خدا دستور جان داد
به اعدام همه زنها نشان داد
به حکم قتل آنان داده فریاد
که باید کشتنا این مار بد ذات
ولیکن آخر حکمش چنین بود
به خاکستر نشاندن جان و هیهات
جهنم نارد و باکره زن
بهشت از آن دختر بود یا زن
خدا اینگونه فرموده که دیوان
به مشق عشق با هر یاد ایمان
کنیزی گیرد آن زنها به فریاد
به پاره کردن خون باکره جان
چنین آمد به روی آن پسر امر
ولیامر خدا بیهیچ رو شرم
بگفتا تو کنیزت پیش روی است
به پاکیِ تنش او زنده جوی است
تو کشتن را تو ذبح تن تو اینسان
به امر آن خدا در پیش ایمان
پسر در پیش در راهی که پایان
ندارد هیچ پایانش به ایمان
برفت و رفت او در راه پس رفت
به پیش و پس به روی خویشتن رفت
به دنیا او نگاه و چشمها باز
که دنیا دیده او را پیش در راز
همه راز خدا در سینهاش سوخت
به پشت در به چشمان دختران دوخت
نگاهش دید و آن ذبح تن و جان
نگاه ناامید و پیش ترسان
خدا در پیش بود و آن غم سرد
به آتش سردیاش سوزد پر از درد
تنان پیچد به خویش و درد بیدرد
همه روح و نفس مرد است بیدرد
به لبخندی و لب دارد پسر مرد
به لبهایش بدوزد شاه بیدرد
ولیامر خدا لبها به لب مَرد
بکش مَردی من را مُرد او درد
و دردی جان فروز و کینهای سرد
به سردی همه آتش تنش زرد
به فریاد زنان در گوش خود خواند
صدای هر تنی را بارها راند
به فریادش زمین در خون و خون دست
به آلت کشته انسان را از این پست
لب لبخند خود را تیغ در دست
بریده آلتی را کشته او پست
به طول راه بیپایان و در پیش
خدا خواند خدا را چیست این کیش
به کیش و دین و دنیا و جهان گفت
مرا از خویش خواهد هیچ از مفت
به روی کوه صور و پیش و رو رفت
به فرمان خدا در پیش او رفت
به لبخندش که لب خندید و تن گفت
بسوزان نغمه را جان همه خفت
به چشمان بسته و فریاد تن گفت
خدا زشت است و زشتی را خدا گفت