سرآخر موفق شدیم.
بالاخره توانستیم!
وقتی به گذشتهای که از آن گذشتیم مینگرم برایم باور کردنش سخت است، چه کسی میتوانست باور کند که آن حکومت تا دندان مسلح در برابر خواست ما سر خم کند!
حقا که او سر خم نکرد ما او را به این شکست وادار کردیم، ما در برابر او ایستادیم و برای خواستههایمان جنگیدیم، آنها که برای قتلعام ما نقشهها کشیده بودند،
آواز پیروزی بر گوشم طنینانداز است، مرا دیوانه کرده است، از شوق توان نفس کشیدن را هم ندارم، بالاخر طغیان ما راه چاره شد، بالاخره این یاغیگری پاسخ گرفت، وای که چه مقدار ما را به متوهم بودن راندند، وای که تا کجا برای تخریب ما نقشهها کشیدند، وای که چه نقشههای پلیدی داشتند، اما پیروز این کارزار تنها ما بودیم، ما بودیم که به ایمان برخاستیم
به واقع تنها دلیل پیروزی ما در این انقلاب چه بود؟
اصلاً فراتر از اینها چه شد که ایدهی انقلاب در ذهنمان جاری شد؟
همه از اصلاحات سخن میگفتند، همه را به خفقان و سکوت وا داشته بودند، همه را با تهماندهها راضی میکردند اما ما موفق به انقلاب شدیم دلیل این پیروزی چه بود؟
دلیل این پیروزی و فراتر از آن فرا خواندن تودهها به انقلاب بیشک ایمان بود، ما به قدرت ایمان با یکدیگر هم پیمان شدیم، اگر ایمانی در وجود ما نقش نمیبست اگر تنها به مانند گذشتگان فریاد سلب سر میدادیم کسی همراهمان نمیشد، ما به توان ایجاب تودهها را همراه خود کردیم، برای آنان آرزو ساختیم به آرزوهای آنان بال و پر دادیم و سر آخرش ملتی یکپارچه پدید آمد برای ساختن و نه نابودی
از پیشترها انقلاب را برای انهدام به کار گرفتند و ما برای ساختن از آن بهره بردیم ایمان ما به ساختن بود در برابر ویرانیها میایستاد و اینگونه همه را با هم متحد کرد،
خاطر آن روزها دورباد، آن روزگاران سرگردانی، آن روزها که یکایک آزادگان را میراندند، هر کس را به طریقتی از میدانها دور کردند، گاه فریاد سرکششان در برابر بود، هر کس سخنی گفت، شکنجهها را به جان خرید، ضربهها به جانش رسید و او را بر این خار راندند، اما همه را که بدین طریقت خاموش نکردند،
خدعهها در میان بود، این نظام نوین جهانی آمده است تا به خدعه در آمیزد، او فرزند این ریا است، او همه چیز را در این ریاکاریها کسب کرده و به راحتی همه را در خود خواهد بلعید و چگونه جماعت بیشمار ما را در خوابی از غفلت مسخ کردند، چگونه هر روز جماعت بیشمار را از ما دور و ما را از آنان جدا کردند،
خاطرتان هست به چه دستاویزها که آویزان نشدند، خاطرتان هست هر روز خدعهای در میان بود، گاه فریاد اعتراض را به فرمان ملوکانه در خود نشاندند، گاه به فضیلت شاهانه، گاه به بخشش بزرگانِ و گاه به حکمت پدرانه، آنان آمده بودند تا در برابر هر چه طغیان است بایستند، اما چه خوش ایمان که ما را فریاد زد،
خاطرت هست چگونه ایمان به رگهایمان رسوخ کرد،
اینان ایمان را پست انگاشتند، اینان همه چیز را شناختهاند، دیگر در برابرتان غولی بدشمایل نایستاده است، دیگر آن دیو بد صورت فریاد زنان شما را از خود نمیراند، این بار او خود را آراسته است، او همچون خود شما است، گاه از شما نیز در اعتراض پیشی خواهد گرفت، گاه او سردمدار تغییر خواهد شد، او نطفهای از خدعه است، او در حیله و مکر پرورانده شده و تعالیمش را به نیرنگ آموخته است،
و اینگونه بود که همه بر ایمان تاختند، به استدلال و علم آن را خار شمردند، در برابر علم نهادند و اینگونه بود که به سلاخی کردن آن همه چیز از شهامت و تغییر تا طغیان و ساختن را از ما ربودند،
خاطرتان هست در آن دیربازان چگونه همه را در این انفعال به حصر برده بودند، خاطرت هست که هر ایمان برابر با کفر بود، ای وای همهی معانی را در هم آمیختند، آنان به این آمیختنها سکون را آفریدند،
سکون میداندار بود، چه میخواهی؟
اعتراضت به چیست؟
پاسخ به اعتراض را به نوازش گاه دادهاند و گاه به چوب و تیغ و درفش، برایشان تفاوت نیست که چگونه شمایان را برانند، راندن مقصد بود و خاموش نهای باورها و حال که راه گاه به تیغ و گاه در آغوش سپری شده است
خاطرت هست چگونه هر بار پستی را به پشتوانهی دیگر پستیها فرا خواندند، اینان اینگونه ساختند تا کسی را یارای تمیز دادن نماند و همه به پستی بگرایند و اینگونه مهر را به لبان کوفتند و هیچ صدایی نشنیدند،
انگها بر ننگها سوار بر پیشانی ما نقش بست و خواندند، دریابید این جماعت پرتی را، ما را هرت و سخنمان را پرت خواندند و اینگونه بود که توهم به میانتان لانه کرد، هر کس سخنی از تغییر داشت باید که به چوب وهم رانده میشد، جهان تعقل را بپا کردند که سازندگانش جماعتی چرتی بود،
نعشه کردند در این وهم خود خوانده که همه نشئت از در هم بودن بود، چگونه همه چیز را در هم آمیختهاند، دیدهای اینان در پی اوهامی برآمده که خود از آن معنایی نیافتهاند، ما همگون شدیم و اینان در وهم زیستهاند، مگر تعادلی میان خیر و شر مانده است، مگر میتوان دو جماعت متنفر از هم را زیر چارچوبی فرا خواند، مگر میتوان آنان را به میدانی در آورد که هر بار با هم و هر روز یکدیگر را ببینند، نه ببینند که کار کنند که با هم در آمیزند و از هم شوند،
ما توهمی خوانده شدیم و آنان داستان وهم را خواندند و بیچاره جماعت خوش خیال که خیالات را به واقعیت ترجیح داده بود، نه از آن روز که هر روز طالب آنچه در خیال پرورانده است بر آمده
چه آسان توان از آنان که باز هر چه خود میخواهند را بخوانند و در برابر جماعتی که خود قدرت تشخیص را از کف داده است، تفسیر دروغ بر صداقت آسان است، چه بی کنش خواهد توانست همه را به انفعال فرا بخواند و اینگونه بود که هر بار ندایی زمین و آسمان را پر کرد: در خویش بمانید و از خویش بخوانید
اما این دنیا که دنیای خویشتن نیست، این روزگار که برای فردیت بنا نشده است، این جهان دنیای با هم بودن است، اما خاطرت هست چگونه آنقدر خواندند که همه یکدیگر را از یاد بردند، دیگر کسی جز خویشتن کسی را نشناخته بود و آن معدود که یکدیگر را شناختهاند در برابر آنچه نظم حاکم و فریادهای اکثریت است، فریادش به مانند نجوا به گوشها رسید
اما ما که اینگونه در خویش نماندیم، ما که در این اسارت سر تعظیم فرو نخواندیم، ما به طغیان زاده و در یاغیگری بارور شدهایم و این روح سرکش آموختههایمان را فریاد کرد، آنچه به دروغ و تکرار بر همگان خواندند را بی پایه خواند، به همه چیز شک کرد و اینگونه بود که به نقد همه چیز را از نو فرا خواند،
خاطرت هست در برابر بیشماران که به نفی آمدند، برای انهدام و نابودی خواندند، آنان که اسیر در سلب بودند، از ایجاب خواند، خاطرت هست که آرزو کردن را آموخت، خاطرت هست که فریاد زد، آنچه میخواهی را فریاد کن
ما اینگونه خواندیم و جهان به پاسخ ما گفت:
آنچه شما خواستهاید هر چه در برابرش بود را از میان خواهد برداشت، شما فریاد آزادی سر داده و اسارت را با خود به دورها فرستادهاید، شما برابری را فریاد زده و نا عدالتی از ترس عدالت گریخته است، جهان برایمان خواند و اینگونه هر بار بیشتر دانستیم که همه چیز گرو در خواستن ما خواهد داشت
سرآخر ایستادگیها پیروزی است، تلاش به انتها راهی جز رسیدن نخواهد داشت و ما دانستیم که بیشتر از آنکه به انقلاب بیندیشیم به تغییر اندیشیدهایم، ما فرای آنکه راه برای انقلاب بتراشیم به بیداری دست بردیم و او را فرا خواندیم، ما بیداری را به خدمت گرفتیم و دست در دست او هر بار کسی را با خود همراه کردیم، بر او خواندیم تا به تعلیم تغییر پیشه کند، باید همه را به این ایمان تازه فرا میخواندیم و از آنان جان تازه را پدید میآوردیم، دل در گروی انقلاب نبود که این تغییر تودهها خود انقلاب را خواهد ساخت، اجتناب را به کناری خواند که این ماهیت تغییر است
از آن روزگار چیزی نگذشته است، از آن روزها که آنان به هر حیله ما را به انفعال فرا خواندند، گاه فقر را دستاویز کردند، گاه خشم را، گاه از کینه بهره بردند و گاه از اختلاف، هر بار به طریقتی دستاویز شدند تا آتش این طغیان را فرو بنشاند، چه سلاح مریضی به دست بیماران بود،
فقر را عاملیت دادند تا به فقر آدمیان خروش کنند و از هر چه باور و ایمان است دور و دورتر شوند، آنان به این شورش دل خوش کردند که پشتوانهاش ایمان نیست، ایجاب نیست و اعجاز نیست، اینان دل خوش به خاموشی در فقر بودند، اینان مستانه دل به اختلاف سپردند و خاموشی ما را دعا کردند،
شاید از همین جا آغاز شد شاید آنان از قدرت این تغییر خبر داشتند و اینگونه خود به چرخها این طریقت روغن زدند تا زودتر به گردش در آید، شاید اینان آرزو کردند تا پیش از ساخته شدن نظم در ذهن بیشماران، تولد جانها انقلاب کنند و ما را امان دهند، اینان آینده را دیدند و برای خود و جایگاه در آینده نقشهها چیدند
چه باید کرد، چگونه میتوان همه را در این باور بارور کرد، چگونه میتوان هر چه آموزه است را به ایشان نقل و از آنان جان آفرید آنگاه که دشمنان از هر حربه بهره جستهاند حتی پیروزی انقلابی پیش از موعد
ما زمان میخواستیم ما باید تعلیم میدادیم آدمیان را به جان مبدل میکردیم بر آنان میخواندیم تا از نو زاده شوند و اینگونه بود که زودتر از آنچه تعلیم بود به میان آمدند، بیشک همین است که امروز گریبان مرا دریده است، همین امر مرا تا این حد مغشوش کرده است، همین طی نشدن مسیری به تعلیم که از دیو رویان بود، آنان به پیروزی دشمن خویش همت گماشتند تا پیروزی آینده خود را بیافرینند، آنان به طول این سالها آنقدر حربه از جهان آموختند تا برای آیندهی خویش در تنگنا نیز چارهای بیندیشند و اینگونه بود که به راه چاره خود باز هم گام برداشتند
امروز دوباره اینان فریاد انسانیت سر دادهاند، دوباره جان را به کناری نهاده و از تعالیم پیشترها مدد بردهاند، اینان در جستجوی راهی آمده که از پیشترها ساخته شده بود و حال باز ما را به تنهای خود واگذاشتهاند،
ایمان ما که به زور و جبر پیش نرفت، کسی را به حذر فرا نخواند و مجازات را قانون نکرد، پس از این رو است که دوباره در برابر تندیسهای دست به باور خود سجده میبرند، دوباره آنچه از تغییر است را به کناری نهاده و در طلب ایستاده بودن آنچه در جا مانده است را میپرستند که در دنیای وابستگان در آخر وابستگی مورد پرستش است.
اما ما که از ایستایان نیستیم، ما که همانند موج خروشانیم، به پیش میرویم و در راه تغییر فرو نخواهیم نشست، در برابر این کجاندیشیها خواهیم ایستاد،
اگر قرار بر دیوانگیهای پیشتر باشد من در برابرش خواهم ایستاد، اگر بخواهند آنها را معدوم کنند من در برابرشان خواهم ایستاد،
آری حتی شده آنان را از کشور فراری خواهم داد، آنان را به کشوری دیگر در امنیت خواهم فرستاد، حتی اگر شده در برابر همرزمان خواهم ایستاد که اینان به سنت پیشینیان مفتخرند، اینان از ما نیستند و دوباره با ما زاده نشدهاند اینان دوباره به افسار انتقام در آمدهاند، باز هم در همان احوالات دیوانگی پرسه میزنند
در پی تازگی بر نیامده و از همان پژمرده حالی دیرباز استعمال کردهاند،
آیا زمان تغییر فرا نرسیده است؟
آیا نباید نیک بنگرید که تغییرتان دوباره شما را به راه نخستتان بازگردانده است؟
ما برای از میان بردن انتقام بر آمدیم، ما آمدیم تا قانون را برای کینه ننگاریم، ما آمدیم تا به همگان بنگریم و در خویش فرا نخوانیم
کشتن مخالفان، پیشینیان مگر نه اینکه برای ما است، انتقام ما است، این کینهی ما است که سر بر آورده است، مگر چیزی دور از اینها است،
چگونه دوباره این جنون را خواهیم داد، چگونه دل به این مرداب خواهیم سپرد، ما که برای خویشتن چیزی را آرزو نکردهایم، در فلسفه و جهان بینی ما همگان معلولاند، همگان علتاند، آیندگان قسمتاند
باورم نیست این کینههای به دل مانده را، این انتقام در چشمها را نمیشناسم، باور ما که اینگونه فرا نخوانده بود، آنان به تسریع ما را فرا خواندند تا اینگونه دور بمانیم، آنان را نیافرینم و اینگونه در این منجلاب تنها بمانیم،
این تسریع و فرا خواندن فقر ما را به فقری لاینحل فرا خواند، این تعجیل ما را از دانستن دور کرد و اینگونه نیافرید که حال باز دل در گروی سلب دارند، ایجاب را دور خواندهاند و در دام این ایستا ماندن افتادهاند
اگر بخواهید آنان را معدوم کنید من آنان را از کشور فراری خواهم داد!
چه خواهید گفت، مرا به خیانت خواهید راند، مرا معدوم خواهید کرد، مرا از میان خواهید برد،
ای وای که شمایان از باورمان دور ماندید، این ایمان را نشناختید و ندانستید او زندگی را از برای همگان طالب است، نه در وهم و در آنچه خیالات است که همه را به زندگی دیده است که زندگی در پیش روی ما است،
باورمان فریاد زد که باید همگان آنچه خود خواستهاند را زندگی بدانند، آزادی را خود تفسیر کنند و آنچه آرزو کردهاند را خود به ثمر بنشانند، پس این غول بدطینت تحمیل دوباره از کجای سر برآورده است
دوباره فقر او را فرا خواند تا از ما بدرد و ما را از خود دور کند، دوباره کینه او را از خواب بیدار کرده است تا از ما بکاهد و بر قدرت بیفزاید
در میدان شهر خواهم ایستاد تا آخرین قطرهی خون فریاد خواهم زد که دست از سر آنان بدارید کینه را لعن فرستید و انتقام را از خود دور کنید که این ریشه را خواهد سوزاند که میوهی درخت انتقام دوباره کینه است، باز به همان دوار خواهیم گشت و دوباره در همان خواهیم لولید،
به آرزوهایمان بنگرید، آزادی را به خویش بخوانید و آنگاه خودتان آنان را جاه خواهید داد تا آرزو کنند، آرزومندان در پی آرزوی دیگران خواهند بود، از داشتن آرزو شادمان خواهند شد و از خشکاندن آرزو مرگ را به عین خواهند دید
ای کاش بیشتر برایتان خوانده بودم، ای کاش میدانستید که انقلاب هدف نیست، وسیله است،
دوباره برایشان بخوان به ایشان بگو که باید آزادی را در قانونش جست، آنگاه که فریاد آزار نرساندن به گوشت رسید آنان را جاه خواهی داد تا آرزو کنند، آنان و یارانشان را به آزادی خواهی آموخت تا آنچه آرزو کردهاند را زندگی کنند، ما که میدانیم
ما که خود دانسته آزادی برای هر تن معنا شده است، تنها قانونش را پاس خواهیم داشت و اینگونه است که در شهر ما دشمنان جاه خواهند داشت، آری آنان به دنیای خود خواهند زیست بی آنکه ما آنان را آزار و آنان ما را آزار دهند، لیک نه به توهم اکثریت و ساختن اقلیتی بیمار
بخوان برایشان بخوان که به راندن به دیوانه پروراندن دوباره دیوانگی سر بر خواهد آورد، به انتقام شعله از انتقام روشن خواهد شد و دیری نخواهد پایید که دشمنان قلع و قمع شده به فریاد فرزندان ما را به دار بکشند
به اسارت در آمدگان در انتظار خواهند بود تا خطای ما را به دریدن پاسخ گویند، به خدعه آنچه اکثریت است را به خود در آمیزند و دیری نخواهد پایید که اقلیت اکثریت و اکثریت دوباره اقلیت شود آنگاه ما را به خموشی خواهند فروخت.
این کابوس را به روشنی حقیقتی که ساختهام از میان بردم
دیدم که چگونه پیش از آن که انقلاب بپا خیزد، سالیان دراز جماعتی را پروراندیم، آنقدر پروراندیم که دوباره زاده شدند، همه دانستند و در این ایمان به کمال رسیدند، آن روز بود که طغیان ما را به انقلاب فرا خواند، آخر دیگر به نو آفریده شدن طغیان از وجود ما بود، تفاوت نکرد که کشور را به آلودگی کشانده یا پدرمان بیمار است، هر که زور گفت یاغی را برابر دید که آمده به رزم حق خود را بستاند، حقی که شناخته، ایمانی که ترسیم کرده و حال دیدی که جهان را دگرگون کردیم؟
دیدی به این رؤیای صادقِ دیگر نیازی به فراری دادن دشمنان نبود،
نه به توهمی جانگداز آویزان اکثریت و آرا شدیم که آزادی را خوانده و شناخته دشمنان را پاس داشتیم که زندگی کنند،
این درس ما را خواند که همه به باور خود زیسته و آنگاه بود که دیدیم دشمنان در سرزمین خود به امت و دولت و ملت و هر چه خود خواندند در آمدند و اگر در این میان حق و نا حق بود نه تحمیل که آزادی آن را روشن ساخت که آزادی خود نشان داد چه کس اباطیل است و چه کس حقیقت را در اختیار آورده است
راستی در رؤیا دیدم که حقیقت همین دنیای آزاد ما است
فراتر از آزادی حقیقتی نبود که به آن معترف شویم و در آرزوی آن بمانیم.