وقتی مرد از خانه بیرون آمده بود، مانند دیوانهها مدام تکرار میکرد،
مگر میشود، مگر امکان دارد، نه اصلاً چنین چیزی ممکن نیست،
همین طور با خودش تکرار میکرد و راه میرفت، آن اتفاق برایش حل شدنی نبود و نمیتوانست آن را درک کند
به طول این سالیان، بارها و بارها، چنین کارهایی انجام داده بود و حالا به خاطر میآورد وقتی یکی از دوستانش در برابرش ساعتها، آسمان و ریسمان میبافت چه حالی داشت، اما بعد به خود تلنگر میزد، اینها به هم ربطی ندارد و او دیگر خیلی نازنازی بوده و این حرفها همهاش اباطیل است،
یاد دوستش افتاده بود که چگونه بر سرش فریاد میکشید و میگفت:
این کارت معنای زشتی است، چگونه میتوانی به او دست بزنی و از این کار لذت ببری، چگونه میشود در ازای پولی تن و جان آدمی را بخری؟
خودش را به خاطر میآورد که به حرفهای او میخندید و دلیلها میآورد که این کاری است که همه میکنند،
آن زن را مجبور به تن دادن به خواستهاش نکرده، خودش خواسته و در برابر مبلغی راضی به این کار شده
اما خاطرش هست دوستش چگونه فریاد زد و گفت:
از کجا میدانی خودش خواسته و تو او را مجبور نکردهای؟
آیا پول تو دلیل بر اجبارت نیست؟
آیا در زندگی شخصی آن زن بودهای؟
آیا میدانستی برای چه به این کار تن در داده؟
آیا فکر نمیکنی شاید احتیاج به آن پول آنقدر برایش بزرگ است که مجبور شده تا به خواستهی تو تن در بدهد؟
اما حالا به دل فریاد داشت:
اینها چه ربطی به هم دارد، چرا در این شب و حالا همهاش به خاطرم آمده،
چرا حرفهای دوستم لحظهای راحتم نمیگذارد
من که به تن و جان زنی به زور دست نبردهام،
من که تجاوز نکردهام،
ولی چرا امروز تا به این حد فکر میکنم، متجاوزم…
چرا فکر میکنم که آن زنها را من بدبخت کردهام
آن روزها چطور فریاد میزدم و میگفتم اینها راهی است که خودشان انتخاب کردهاند و اگر من هم نباشم هزاری دیگر این کار را خواهند کرد و وقتی دوستم میگفت:
تو آن یک تن نباش و اگر میخواهی بدون خریدن تنش و پاکیِ جانش به او کمک کنی، کمک کن
چطور به او میخندیدم و چه هزاران نفری که از من بدتر بودند
مگر نه اینکه برای باکرگان، دندان تیز میکردند، مگر نه اینکه دردمندان شوهر مرده که فقیر بودند را به دام میانداختند و من فقط با زنانی که خودشان خواسته در ازای پولی به من تن میدادند با آنان همبستر شدم
چرا اینقدر عذاب وجدان دارم؟
چرا اینگونه در درد واماندهام؟
مرد حرف میزد و درونش غوغایی بود، به میان خانه رفت، سرش را به بالین گذاشت و همسرش را دید که آرام روی تخت خوابیده است
این همه شبهایی که میآمد، حتی یکبار هم به او نگاه نمیکرد، اما حالا غوغایی به دلش بود
زنی میدید که به درازای این همه سال، صادق و نجیب به کنارش مانده و تمام زشتیهای او را تحمل کرده است
میدانست که زنش همه چیز را میداند، اما هیچ به روی نیاورده و حالا هم صبورانه چشم روی هم گذاشته و باز هم نه میشنود و نه میبیند
نمیتوانست به چشمان او نگاه کند، نمیتوانست در کنارش باشد،
آرام از اتاق به بالکن خانه رفت، سیگاری روشن کرد و به سوختن سیگار چشم دوخت و به یاد خانهای که امشب رفته بود افتاد
این دیگر چه فرجامی است،
چندباری از دیگران و دوستانش شنیده بود که چنین انسانهایی هم هستند، اما هیچوقت باور نمیکرد و همه را به شوخی گرفته اما حالا دیوانه شده بود،
امشب در آن خانه به چشم خود دید که چگونه مردی جان همسرش را به فروش میگذارد، چگونه او را به مرد دیگری میسپارد، چگونه از این پول زندگی میگذراند
یاد زن افتاد که چگونه دردمندانه تنش را به روی او ارزانی میداد، سیگار به انتها رسیده و دستانش را سوزانده بود
گنگ و منگ بود، سیگار دیگری آتش زد، میخواست خودش نیز در میان سیگار آتش بگیرد و بسوزد، به زنش از پشت شیشه چشم دوخت، تمام وجودش شرم شد و به یاد دوستش افتاد که چرا فکر نمیکنی تو باعث بدبختیِ آنهایی
تو جان آنها را به بهای کم میخری و این عینِ تجاوز است
نفسش سنگین شده بود، حس خفگی تمام وجودش را گرفته بود، با تمام این احساس دوباره پوکی به سیگار زد و چند سرفه کرد، سریع سرفه را به درونش خورد تا مبادا همسرش از خواب بیدار شود
دوباره به یاد آن زن افتاد، چه صورت دردمندی داشت، شوهرش چگونه مردی بود
مگر میشد که اینگونه زندگی کرد؟
چه قدر چهرهی ظالمی داشت، از میان چشمهایش شرارههای آتش دیده میشد و جسم و جانها را میسوزاند،
داغ بود، در آتش میسوخت، نگاهی به همسر کرد، اشک میریخت و جانش بالا نمیآمد،
احساس مرگ را هر لحظه تجربه میکرد و به یاد مرد در خانه افتاد، به یاد حرفهای دوستش، به یاد فریادهای او که چه فرقی میان آدمیان است
چه قدر ساده همه را قضاوت کردیم و حکمها دادیم، فلانی بد است و ما هیچ از زندگی و دردهایش ندانستیم،
چرا او تنفروشی کرده، چرا با اینکه تو میدانی تنش و پاکیاش را به بهایی کم میخری و در خون میغلتانی
ناگهان فریاد زد
صدای درون بلند شد، سراسیمه به زنش نگاه کرد و دید که او خواب است، باز به دریای افکارش غرق شد باز هم چهرهی آن مرد در دورترها را دوره کرد،
در پی راهی میگشت تا او را از دیگران مجزا کند اما هر چه میگشت هیچی پیدا نمیکرد
از او چهرهای شیطانی ساخت، شاخهایی به او بخشید، مگر میشد کسی در ازای پول ناموسش را بفروشد و فریاد زد
مگر میشود کسی در ازای پول جان دیگری را بدرد
چهرهی مرد آشنا بود، نه شیطان بود و نه در دوردستها
در همین نزدیکی و در کنارش نشسته بود، در همین بالکن و میان همان هوا نفس میکشید
سیگار به دست داشت و پوک میزد، نمیدانست این او است یا او ذرهای از این،
باز نفهمید او آن را خلق کرده یا او مسبب تمام زشتیها است
کلافه بود، هیچ نمیدانست، فقط میدید که هر دو از یک ذره به یک فرجام میروند،
در ازای بهایی کم وجدان و شرف میفروختند و میخریدند و به همین سادگی زنده بودند و زندگی میکردند.