سلام خدمت همهی بینندگان عزیز و ارجمند برنامهی افکار، در برنامهی امروز در خدمت دو تن از دوستان عزیز هستیم تا با ما دربارهی حقیقت صحبت کنند، حقیقتی که در طول تمام این سالها بارها و بارها به معانی مختلفی بدل شده و شاید ما در برنامهی امروز بتوانیم به معنای واحدی از این هزارتوی معانی برسیم
برنامه مثل همیشه شروع شده بود، هر دو میهمان به سر جاهای خود فرو رفته بودند، سپر و آلات جنگ را به دست گرفته تا در این برنامه هم تا آخرین لحظه بر افکار خود پا فشاری کنند و از موضعی که دارند هیچگاه کوتاه نیایند، این برنامه بدل به میدان جنگی شده بود که در آن هر میهمان باید از مواضع خود حمایت میکرد، گاه با بمباران طرف مقابل روبرو میشد، مواضعش در خطر نابودی قرار میگرفت اما همهی هنر او این بود که با ضد حملهای دشمن را دور و در همین حد فاصل به بازسازی مواضعش بپردازد،
اما این بار موضوع برنامه متفاوت بود، این بار میخواستیم دربارهی حقیقت به بحث بنشینیم، حقیقتی که باید معنای یکسان و برابری به نزد همه داشته باشد، حقیقتی که به مانند خورشید در آسمان برای همه عیان و به نزدیک است، این بار دیگر نباید دو میهمان بر مواضع خود پا فشاری کنند، باید حقیقت عینی در برابر را ببینند و اگر مغایر با افکارشان بود به کذب باورهای خود شهادت و با فراغ بال از حقیقت آشکار پذیرایی کنند
ای دل سادهی من چه بیغرض وارد این مجادله شدی و چه سادهلوحانِ همه چیز را قبول کردی، مگر تا کنون در برنامههای دیگر نشده بود که میهمانان حقیقت عینی را فدای افکار خود کنند، مگر تنها موضوع قابل وصول در برابرشان جز مواضع و باورهای خودشان بود، حتی اگر به وضوح روشنی روز حقیقتی به میان میآمد دست به دامان کسوف و خسوف میشدند تا همه چیز را زیر سؤال برند و این بار که حقیقت میداندار بحث بود باید که با حربههای تازهای روبرو میشدم
یکی از میهمانان از همان ابتدا شروع به آوردن دلایل و استدلالهایی از کتابی خاص و با اعتبار کرد، مدام سند و مدرک برای حرفهایش میآورد و طرف مقابل را در این مجادله به گوشهی رینگ برده بود، مدام او را مورد اصابت تیرباران قرار میداد و مواضعش را به آتش میکشید، طرف دیگر مباحثه که سخت آزرده بود با دیدن این حملههای پیاپی در نوبت صحبتش دست به ترفندی زد که بسیاری تا کنون در این سری از برنامهها زده بودند، او کتاب معتبر و سندهای طرف مقابل را مورد تردید قرار داد، با نگاه شکآلودی آن کتاب را بررسی کرد و به آخرش تمام اعتبار کتاب را زیر سؤال برد، با این کار آب به آتش ریخت و مواضعش را از سوختن و نابودی نجات داد و توپ را به زمین میهمان در برابر انداخت،
چهرهی پیروزمندانهای داشت، مدام از موضع قدرت سخن میگفت و مخاطبش را زیر سؤال میبرد، او با این کار توانسته بود بر مخاطبین برنامه هم تأثیر شگرفی بگذارد، همه به اتفاق نظر رسیده بودند که او توانسته بمبافکن برابر را نابود کند و حالا که دیگر سندی برای ارائه ندارد میتواند اسناد خود را به روی میز محکمه بگذارد و پیروز این مجادله شود
با خودم میپرسیدم چرا حتی صحنهی مباحثهی میان آدمیان بدل به چنین دیوانگی شده است، چرا آنان حتی میدان سخن گفتن را هم بدل به رقابتی بیپایان کردهاند که حاضرند همه چیز حتی حقیقت را هم فدای پیروزی و برتری کنند،
رشتهی افکارم را چهرهی پیروزمندانهی یکی از میهمانان به خود جلب کرد و مرا به فکر فرو برد، در افکارم او را دیدم، اویی که حال در برنامهی تلویزیونی در حال صحبت بود و از موضع قدرت داشت دلایلی اذعان میکرد تا طرف دیگر را نابود کند، برایش مجاب کردن در میان نبود، هر دو میدانستند که تأثیری بر هم نخواهند داشت اما باید که مخاطبین و بینندگان در دوردستها را با خود همسو کنند
خب برخی نیاز دارند تا قدرت در شما را ببینند و به شما بپیوندند، آنان نیازی به استدلال و دلیل ندارند و با قدرت نشان دادن شما بلافاصله به شما خواهند پیوست، برخی اینگونه نخواهند بود و با استدلال میتوان قانعشان کرد و برخی عناصر دیگری روی آنان تأثیرگذار است، شاید مثلاً فن بیان، آراستگی و پیراستگی، نکتهی جالب آنجا است که اکثریت برایشان حقیقت دوباره ذرهای ارزش نخواهد داشت، همه چیز فدای آن حقیقت در برابر است
میهمان سخن میگفت و از موضع قدرت حریفش را از میدان بیرون میکرد اما نمیدانم چرا من هیچگاه این قدرت را در نگاهش ندیدم، نمیدانم چرا هر قدر بیشتر که به افکارش نزدیک میشدم نقطهی ضعف او برایم برجستهتر میشد، نمیدانم چرا با هر بار چشم دوختن به او برایم مسجل میشد که او در حال بازی کردن نقشی است که حتی خودش هم به آن باوری ندارد، نمیدانم چرا تصویرهای در برابر درون افکار او آنقدر متناقض با آنچه او بروز میداد بود
اما در برابرش میهمان دیگر هم تصویر دیگری نداشت او هم در نقطهی ضعف بود اما این بار با این تفاوت که نقشی بازی نمیکرد و میدانست که در نقطهی ضعف است، اما گهگاه در نگاهش احساس خشم و ناراحتی را هم میدیدم که چرا در حملهی اول بینصیب مانده و نتوانسته مواضع او را از میان بردارد و با این بازسازی حالا نوبت نابودی مواضع خودش است
باید بیشتر دقیق میشدم آنچه آنان برای گفتن داشتند تنها رویهای از آنچه حقیقت واقع درون آنها بود را نشان میداد، باید بیشتر به درون افکار آنان میرفتم، باید خودم را بیشتر به آنان نزدیک میکردم، هر چند این دانستن من کمکی به مسیر بحث و روند برنامه نداشت چون مجاز به این نبودم که اگر چیزی از درون افکار آنان فهمیدم را به زبان بیاورم
مثلاً تصور کنید اگر در میان برنامه به این نتیجه میرسیدم که یکی از میهمانان در حال بازی کردن نقش است و من یکباره در برنامهی زنده این موضوع را اذعان میکردم شاید همانجا برنامه قطع میشد و مطمئناً برنامهی دیگری با حضور من اجرا نمیشد
اما این بخشی از درون وجود من بود، این روح پرسشگر بخشی از درون روح بیدار من بود، شاید به همین خاطر جذب چنین برنامهای شدم، درست است که با اجرای چنین برنامهای هیچگاه به حقیقت نرسیده و همواره در حال اجرای بازیهای گوناگون آنانم که در این بازیها متبحر شدهاند اما حداقل میتوانستم نقش پرسشگر و حقیقتجو را بازی کنم درست به مانند آن روزگاران دورترها
آن روزی که باید به میدان جنگ میرفتم، آن روزی که کشورم به میدان جنگ رفته بود، کشورم درگیر مبارزهای شده بود و باید که از مرزها دفاع میکردیم، باید به میدان جنگ میرفتیم و دشمنان را از میدان به در میکردیم، من در آن سن و سال در سالی که اجباراً باید به سربازی میرفتم به میدان جنگ اعزام شدم،
هجده سالگی زمان خوبی برای جنگیدن است؟
آری شاید سن خوبی است، زمانی که با تمام غرورهای نوجوانی وارد جوانی شده و باید حال آنچه از غرور ساخته به دست دیگران در خونها جاری است را به دیگرانی که در برابرند پاسخ گفت، باید آنان را به درکی در دوردستها فرستاد و به دیگران فهماند که همه چیز از آن همین منها کوچک دیروز و صاحبان فردا است
اما نه برای همه زمان خوبی نیست، برای آنانی که هنوز به پاسخ هیچکدام از پرسشهای ریز و درشت خود نرسیدهاند زمان مناسبی نیست، برای آنانی که همهی عمر در جستجوی رسیدن به پاسخهایی کامل بودهاند زمان مناسبی نیست، آنانی که هنوز دشمنی را نشناختهاند، آنانی که هنوز به ارزشی نرسیدهاند، هنوز وطنی را نشناختهاند و هزاری پرسش بی پاسخ دارند زمان مناسبی نیست، اما بانگ جنگ به صدا در آمده و کسی در برابرت نیست تا پاسخی به پرسشهایت دهد، تنها باید امر را بشنوی و آن را به دیدهی منت بپذیری، پاسخ استدلال و دلیل تنها مطیع بودن دیگران است، همرنگ شدن دیگران است و این اطاعت اکثریت به معنای حقانیتی است که بی چون و چرا در پیش روی تو است،
درست مثل آنکه اکثریتی باور داشتند زمین آخر دارد و همه بر این ایمان پا فشردند حتی شاید آتش زدند آنی را که در برابر چنین باور جمعی ایستاده بود
تصاویر اشکال و گفتهها رأیی را خواهد ساخت تا همه به آن اذعان کنند و همه آن را قبول داشته باشند این باور تازه بر ساخته از دل همگان اکثریتی را پدید خواهد آورد که به مانند دیوی خوش خط و خال در انتظار آنی است که در برابر این موج رونده بایستد تا به راحتی او را به رأی همگان سلاخی کند
روح جستجوگر آن روزها و این روزها هر دو در پی جستن است در پی یافتن حقیقتی است که کسی نگفته باشد، کسی از آن چیزی به میان نیاورده باشد و خویشتنم آن را درک کنم آن را نمایان کنم و اگر شد آن را با دیگر بیشماران در میان بگذارم، اما چه کسی هزینهی این گفتن را خواهد داد
چند تن خواهند بود که اگر حقیقتی را جستند آن را بیپروا به میان بگذارند، آن را به دیگران عطا کنند با آنکه میدادند شعلههای آتش در انتظار آنها است، بلافاصله دنیایشان را به آتش خواهد کشید، چه بسیاری که آنچه از حقیقت است را دانسته اما تاب گفتنش را ندارند که آن دیو اکثریت در برابرشان با سلاح سرد و گرم ایستاده تا پاسخ به این تغییر را با قساوت دهند
پس باید خاموش بود باید مسکوت ماند و اگر بسیار شجاعانه در برابر این اکثریتی که تو هم روزی جزئی از آن بودی شدی باید به ریسمان یکی از قدرتها چنگ انداخت، قدرتی که نفوذ فراوان میان آن اکثریت داشت، با مدد از او شاید بتوانی آنچه را بیان کنی که ذرهای تغییر را همراه داشته باشد، اینگونه ابتدا شعلههای آتش را خاموش کردهای و شاید به آخرش از چوب دستی آنان چند ضربتی خوردی اما میدانی که زنده خواهی بود و میتوانی دوباره آرام آرام و خزنده به میان باورهایشان لانه کنی
من باز به حقیقت در میان چهرههای میهمانان حمله بردم، به میان نگاههای دنبالهدارشان، به میان ترسها و دلهرهها گاه به میان سرسپردگیها و منافعشان و باید آرام میماندم و هزینهای نمیدادم، این بار آتش نبود اما بیکاری بود، بیپولی و بدنامی بود پس اگر حقیقتی را دریافتم باید باز مسکوت ادامه دهم، دوباره لبخند تصنعی تقدیم کنم و دوباره هر آنچه آنان گفتند را تکرار کنم حتی اگر دانستم که همهاش کذبی است که به رنگ حقیقت در آمده است.
خمپارهها به روی سنگریزها میریخت، سنگرها به آتش میسوخت، از آسمان بمب میبارید و همه در آتش بودند و منی که حال پر از پرسشم به میدان جنگ آمده بودم، مرا به میدانی از جنگ دعوت کرده بودند که تمایلی برای حضور در آن نداشتم اما جبر به میان بود، فریادهای اکثریت به میانه بود، اما این فریادها که مرا دست و پا بسته به مسلخ برد نمیتوانست روح پرسشگرم را خاموش کند، باید میپرسیدم، به جنگ و در آتش به میان بمبها و تیرباران، در میان صلحهای کوچک و کوتاه، به میان حمله در کلاسهای آموزش و در دل خوردن و آشامیدنها، باید هر جا و به نزد هر کس که میرفتم با همهی جان پرسشگرم از آنان میپرسیدم که دلیل آمدنتان به جنگ چیست؟
چرا به میدان جنگ آمدهاید، چرا آمده تا بجنگید؟
پاسخها بسیار بود و هرکدام نکتهای گفتند، یکی گفت:
وظیفهی ملی و میهنی وظیفهی دینی و شرعی، وظیفهی عقلی و دلی است
یکی گفت: آمدهام تا از مرزها دفاع کنم، آمده تا ناموسمان به دست متجاوزان نیفتد و دافع از خاک اجدادی باشم
یکی را نتوانستم که پرسش بگیرم اما از دلش خواندم که چرا به میدان جنگ آمده، آمده بود تا به درجاتش اضافه کند، آمده بود تا قهرمان شود، آمده بود تا به پیش رود و آمده بود تا مانا و جاودان به قلبها باقی بماند
باز پرسیدم و باز پاسخ گفتند، برخی به جبر آمده بودند که تعدادشان هم کم نبود به مانند خودم که اسیر در جبر ماندم، برخی با فراغ بال به میدان بودند و برخی برای آمدن زمان بسیار را با خود به جنگ و جدال پرداختند اما همه آمده بودند و آن روز در میان همان جنگ و خونریزی جان دادند
همه از میان رفتند و آنجا بود که دانستم حقیقت جان است، حقیقت از میان رفتن است، هیچ چیز توان بازپسدادن جانهای هدر شده را نخواهد داشت، هیچ چیز نمیتواند آن مهر و محبت میان آنها و دیگرانشان را پاسخ بگوید و جانهای از میان رفته تنها حقیقت به میانه است
کسی در دل تمام این پاسخ دادنها از دلیل جنگ نمیدانست برایشان از آن نگفته بودند از آن والاتر و دیوانهکنندهتر آن بود که هیچکس نمیدانست آنکه در برابر است کیست، آن را که به گلوله از جان ساقط میکند چه کرده است، چه خواهد کرد و چه سرنوشتی داشته است، کسی از خود نپرسید که او هم به مانند خود او آمده و هیچ شناختی از طرف مقابل مخاصمه دارد یا ندارد
همه گنگ بودند اما به همه چیزی خوانده شده بود، به همه چیزی فهمانده شده بود و همه را به زیر پرچمی واحد برای کشتن فرا خوانده بودند
آنان را به نفع به ترس به تسخیر و به جبر به جنگ خواندند بی آنکه بدانند چه جنگی است، دلیل جنگ چیست و آنان که در مقابلاند از چه قماشی هستند، آیا فرزند دارند، آیا پدران و مادرانشان در انتظار آنان هستند، موضوع مهم اینها نبود موضوع مهم برای آنان که جنگ را به راه انداختند از بین بردن حقیقت بود، بیمعنا کردن جان بود و به جایش هزاری کذاب را به ارزش بدل کردن بود
باید ترس لانه میکرد و به جانها میخزید، ترس از بین رفتن و نابودی به دست دیگران افتادن و اسارت بیناموسی و بیعفتی و هزاری دردها، تسخیر به نام هر چه فرهنگ و تمدن بود هر چه خودساخته و بر ساخته بود، هر چه از دین و ملیت تا عقل در حصار و دل در کارزار بود، باید که به جبر فرا میخواندند و به جبر به سلاخخانه و قربانگاه میفرستادند، طعمهی توپها میکردند که عطش برخی دیوانگان سیراب شود و آنان که برای نفع آمده بودند سادهتر از دیگران قابل تشخیص بودند آنان آمده تا منافع خویش را به دست آورند و برای دستیابی به آنچه نفع و سود خود است دست و پا میزنند، پس سادهتر تشخیص شدند و فریادکنان به میدانها رفتند تا در بازی به جنگ در آیند که از هر سویش سود خواهند کرد یا مانا بودن است و یا با جاه بودن است
این دو از کدامین قماشاند، از کدامین که آمده تا حقیقت را وارانه کنند، شاید از والانشینان بودند، اما نه هرگز والانشینی خود را به این حقارت نخواهد کشاند تا به دیگران خویشتن را ثابت کند، ارزش و اعتبارش را هزینه کند تا حقیقت را پدید آورد، او حقیقت را از پیشتری به وجود آورده و مستخدمین بسیار اجیر کرده تا برایش آن کنند که همهی دنیا حقیقت واحد در کذب را فرا بخواند، حقیقتی که برای او و از آن او است هر چه در دلش بود و هر چه از زایشش پدید آورد
اینان از والانشینان نخواهند بود، اما میتوان آنان را از ذینفعان به حساب آورد، شاید آنان از نفع او سود بردند و اینگونه بر آمده تا حقیقت را کتمان کنند، شناسایی آنان راحت است، میتوان به سادگی سره را از ناسره تشخیص داد، این کار نه تنها برای من که راوی این برنامه بودهام که برای همهی مخاطبین آسان است،
از جبر نشستگان هم نخواهند بود، آخر تشخیص آنان هم به سادگی همانان است که به نفع فریاد میزنند، آنقدر این جبر شدگان نالههای فراخ سر خواهند داد تا هر که در هر کوی و برزنی فریاد آنان را به کذب در واقع تشخیص دهد،
چه بسیار برنامهها ساختند و هزارانی را از دورباز نشاندند تا به جبر آن گویند و آن حقیقتی را تصویر کنند که آنان خواستهاند اما آنقدر این دروغ و فریب آشکار بود که هر چه آنان به جبر و در درد گفتند به عکس خود بدل شد و حقیقت آنان را برملا کرد اینگونه بود که والانشینان عاقل بر آن شدند تا دیگر به جبر کاری نکنند و ابلهان والانشین بر این حماقت خود پای کوبیدند و هر بار نمایشی ساختند تا در جبر کسی ستایش حقیقتشان کند،
شاید هم این والانشینان احمق نبودند، شاید آن قدر به کذاب بودن حقیقتشان باور داشتند که به جبر قانع شدند تا جماعتی را به ترس به خدمت گیرند
آیا اینان از ترس رویانند، آیا اینان به ترس بر آمده تا آنچه میخواهند را بازگو کنند، آیا اینان به ترس هر کذبی را حقیقت میخوانند، گاه تشخیص آنان دشوار و گاه آسان است، آخر آنان که ترس را به جبر پذیرفتهاند بیشتر هویدا خواهند بود اما آنان که ترس را درونی و از خود کردهاند آنگاه که از حقیقت کذاب میگویند خود هم تا جایی آن را پذیرفته و تشخیص را برای ما سختتر خواهند کرد
اما سختترین تشخیص برای آنانی است که مسخ شدهاند، آنانی که فریب خوردهاند، آنانی که با دیورویان همرنگ شدهاند، آنانی که هر کذبی را پذیرفتهاند به آن ایمان آوردهاند و اینگونه تشخیص آنان برای دیگران سخت و دشوار است، آنان نه تنها به در اختیار داشتن منافع، نه تنها به جبر نه تنها به ترس که با همه و همه برای هر چه دیگران کردهاند به این رنگ درآمده و اینگونه در هر نقش فرو رفتهاند چه دشوار خواهد بود که آنان را شناخت، چه ترسناک است که اینان در میان ما جان میگیرند و نه تنها که زندهاند به فکر آن بر آمده تا هر بار جماعتی را به اندرون خود فرو برند و هم رنگ خویش سازند تا اکثریت غالب هر بار قدرتمندتر و برندهتر به پیش رود
آیا هر دوی میهمانان از همانان بودند؟
آیا هر دو ایمان آورده و مسخ شدند؟
آیا با این مسخ شدگی همه را به میهمانی در اغوا فرا میخوانند تا به جماعت خود از هر ایده و آرمان بدل کنند، چه تفاوت برایشان که حقیقت بی ارزش است تنها ارزش برایشان به حقیقت در آمدن آن چیزی است که آنان به او ایمان آوردهاند
نمیدانم با هر بار نگاه کردن به آنان چیز تازهای را در وجودشان میبینم، گاه به فریادهای یکی از میهمانان ایمان میآورم که او از آنانی که است که نفع دارند، اما باز با سخنی به من میفهماند که ترس بر جانش غلبه کرده است، گاه فریادکنان از ایمانی میگوید که همه در برابرش باید مسکوت و مغموم بمانند و هر بار مرا به شک میاندازد و قدرت تشخیص را از من میگیرد
حال که برنامه در شرف تمام شدن است، حال که در طول این یک ساعت هر چه گفتند را با حمله و ضد حمله پاسخ گفتند هر بار حقیقت دیگری را لگدمال کردند و از خرابههای آنچه از آنان باقی بود برای خود کاخ تازهای بنا کردند باز هم به هیچ نتیجهای نرسیده و باز تکرار میکنند
اما بحث آنجا به قدرت یکی از میهمانان بدل شد که کتاب مستند دیگری را لعن و نفرین کرد، آن را بی ارزش و کذب خطاب کرد و اینگونه بود که طرف جنگ را دست و پا بسته به کناری برد، برخی میگفتند او این کار را به مثابهی اسیری گرفتن کرده است، پس از آن بود که دیگر میهمان تابی برای سخن گفتن نداشت و گهگاه با اشارتی تنها به او میتاخت و استدلالهایش به فراموشی سپرده شده بود، میهمان پیروزمند که حقیقت و کذب را به هم در آمیخت و هر چه بود را به تسخیر خود کشید تا پیروز مبارزه شود به آخر تمام گفتههایش استدلالی برای حقیقت به نزدش فرا خواند که همه را به جای خود نشاند
او دلیلی تراشید و از حقیقتی گفت که همه در برابرش مسکوت بمانند او سندی را تعیین کرد تا اثبات کنندهی سخنانش باشد، اما اینکار را به ظرافت کرد به راهی برد که پیروزی به پایان تنها به نزد او رقصان بتابد و دیگران را به سوی راه خود فرا بخواند، او رقصید و به رقصش همه را مسخ کرد تا فردا به اکثریتی که او فرا خوانده است راه برند
برنامه پایان یافت و چراغها خاموش شد، میهمانان آرام در حالی که از برابر هم میگذشتند دور شدند و مرا به صندلیام باقی گذاشتند تا در تاریکی بنشینم و دوباره فکر کنم، چهرهی یکی از آنان پیروز بود و باز در این رقابت توانسته بود با کتمان هر چه حقیقت نام گرفته تنها پیروز باشد و تنها اکثریتی تازه را برای خود بخواند، همه را با خود همراه کند، چه آنان که در پی استدلال بودند و چه آنان که فریاد میخواستند، چه آنان که در پی فن بیان بر آمدند و چه آنان که شجاعت میخواستند او همه را همراه کرد تا به کنارش باشند و او را به مرتبتی که آرزویش داشت ببرند
اما من و این تاریکی من و در خویش ماندنم فریادی داشت، فریادی که نتوانستم در برنامهی زنده سر دهم، خاطرم نبود، نمیدانستم آن لحظه چیزی ندانستم، اما چگونه میهمان برابرش هم ندانست، حال باید میگفتم باید فریاد میزدم، باید برنامه را دوباره آغاز میکردم تا حداقل بینندگان بدانند که حقیقت را فدای کذبی که خود حقیقت خوانده کرده است
او سندی مطرح کرد و به آخر برنامه خواند که از همان کتاب میهمان دیگر بود، او حقیقتی را خواند که در دوردستی خودش آن را کذب خطاب کرده بود، من این را دانستم و خواستم فریاد بزنم، به نزد برنامهسازان بروم، از آنان تقاضای چند ثانیه برنامه کنم و به آخرش همه خواندند مسکوت بمان و به افکارت غرق باش،
نمیدانستم که همه میدانستند، حتی میهمان دیگر هم دانسته بود که او از همان کتاب استناد کرده، همه این را دانسته و کسی چیزی نگفته بود که این هم بخشی از حقیقت آنان بود، حقیقتی که قوانین برای بازی ساخته است، کسی نباید این قوانین را خراب کند و باید در کذبی که همه حقیقتش خواندهاند، گام بگذارد گر اینکار را نکرد از دیوانگان است، او را آتش خواهند زد، به نابودی خواهند کشاند و حکمش مرگ خواهد بود که نظم حاکم را نمیتوان برهم زد
اکثریتهای بیشماری که به ظاهر علیه هم بر آمدهاند اما در نهایت در حقیقتی که همه میدانند کذب است دوباره اکثریت غالب جهان را خواهند ساخت، تو میدانی و من هم میدانم، حال که میدانی از آتش گرفتن نهراس و بگذار زنده زنده بدرند جانت را که آخرش شادمان خواهی بود که حقیقت را به میان فرا خواندهای، حقیقتی که از جان، آزادی، آزار نرساندن و برابری سخن میگوید و همه به ترس، جبر، تسخیر و حتی والانشینان و ذینفعان آن را میدانند و به دل خواندهاند،
نهراس که تاوان تغییر سخت است اما بر آمدنش آزادی همهی آنانی است که دوست داری و یا نداری، داشتن و نداشتنت بی ارزش که ارزش بودن همه است، هر که جان است
و جان والاترین ارزش به نزد او و همه دنیا است.