در یـکی از چنین رفت و آمدهایی بود که به دهکدههای اطراف
گسیل شدم تا حاصل را عرضه دارم و مرهم به زخم خویش بزنم، در همین روزگاران بود که نجوایی به گوشم دمید و از صدایش به خویشتن آمدم، یاد آن روزگاران گذشته افتادم که نجوا مرا به دهکدهی زشتیها، بهشت آدمیان برد و در آن یار رنجدیدهی دوران دیدم و او را دریافتم که او مرا دریافت
صدای نجوای کثیف آن ظلمپرستیها در گوشم طنین انداخته بود و پر نفرت مشت گره کرده بودم، بازگشتم، به چهرهاش نگریستم او نبود و لیکن چو آن هرزه، هرزگان بسیار در این دنیای زشتیها زنده و مردگی میکنند،
نسانهای پر ظلم که زنده به رنج دیگرانند، چه بسیارند، این نجوای پر زلتشان به گوشم چه دردآور است، آن نجوای کثیف این ددمنش مرا به خویش آورده، در سخنانش ریز شدم که چه در سر دارد، باز از چه کس خون میمکد، این اسیر زشتی از خون که میخورد که بر تن خویش افزون کند،
خون میمکد از تن کودکان و از گردهی این مظلومان طعام به خون زده خویشتن برون میکشد و رونقش از فروش این طفلان بدآینده است، بردگانی به جهان صبح به شب سر میسایند و از حقارت خویش در برابر حقیرتر از حقیران زمینی نالان و پریشانند و این نظم به جهان زاییده، فکر حقارتپرستان است
برده به دنیا میآیی و برده رشد کردی و برده تا آخر دنیا خواهی ماند، برده که ارباب به سر دارد، چه از آن والاتر که آرزو به سر خویش ارباب شود و بر تخت اربابی بنشیند و برده به زیر پایش سجود کند،
چه والاتر از این آرزو، برای این حقیران حقارتپرست چه نظمی به جهان آفریده، از تو، خود به تاج این حقارت نشیدهای و اینان به پای ننگین تو بوسهها میزنند و به زیر چشم بوسه شدن پای خویشتن میبینند
نجوای کثیف حقارتپرست به آسمان بود، در گوش من طنین زشتی میانداخت، میشنیدم که خون میمکد از این طفلان ظلم دیده روزگار به بردگی میفروشد، اینان را که خویش برده بر آن آسمانها است، میمکد از خون اینان و به رونق میفروشد جسم و جان و تن اینان را
صاحب نخواهد دنیا، دست بردارید، خستهام، نفس تاب از آمدن و رفتن نیست، چه میخواهی زِ جان این جهان زشتی، تو اربابی و این همه برده، وعده چه میخواهی، چه میدهی به این گژپرستان، حور و غلم به جهان برده و کنیز دارند و آسمان به زمین کشیدهاند، بهشتشان دریدن تن رنجدیدگان است، بردهی خویشتن ساختیشان که برده سازند
ظلمدیدگان را برده سازند، صاحب به وجودشان شوند که تو صاحب بر اینانی، طفل درمانده میفروشند و خونپرستان زِ خون تنش میمکند، کنیز میشود و با کیفر هر کردار به رضای تو تنش دریدهاند، بیعصمت و بیعفت کنند، به کودک شیرخواره خود ارضا کنند، به هشت سالگی شب زفاف و حجله به عفاف در آورند و
هیهات، دنیای مریضان به سر بیمار دارد، صاحب این دیوانهخانهی زمینیها، صاحب قدرت و مست حقارت، شاه شاهان، خدای مریضان
کنیزکان حوری، این جهانیان انسان، چه زشتی بر این دنیای تو، چه زشتتر طفل را دل داری که عذاب دهی، طفل را دل داری که همبستر شوی، نه ساله دختری که به زفاف پیغمبر زشتی میرود، شش ساله نگاه هوسباز دارد به او و در انتظار همبستری مینشیند،
چه میکنی با او در حجله
چه میکنی با خویشتن در زفاف و سر بریدن کودک، عیش و عشرت حقیران ظلمپرست، کنیزکان زاده شدهاند که اطاعت کنید، زجر بکشید و حقارت کنید، به زیر دست و پای خونخواران کینهپرست دریده شوید و اسارت کنید
نجوای کثیف تو، ای حقارت دنیای به گوش است، آیات ظلم به گوشم و خون میچکد از چشمانم
چه روز تلخی است، نشنوم این صدا، به دل جنگل آرام گیرم و از این دنیا وجهانش دور باشم
ما از اینان نیستیم، ما کیستیم
نشنویم و چون نیستیم، ساکت بمانیم، ساکت نه نشنویم، همکلام نشویم وجهانشان نبیند و تحفهی خویشتنشان ارزانی شکمشان، مفت چنگ خونآلودشان،
از نجوای کثیف آن مکندهی خون به سوی طفلان روان شدم که یک به یک چشم بر آسمان دوخته نالهها سرمیدهند، چه فرجامی برایتان، کنیزکان دردمند، غلامان حلقهبهگوش، چوب و ترکه و شلاق، زور و تجاوز
رعشه بر تن داشتم، دست و پایم میلرزید، سخن نتوانم کرد و زر به دست آن زشت پرست و زشتاندیش نهادم، طفلی به دستم داد، چه کثیف دستانت، خونپرست بردار از وجودش، نشانم میدهی که دندان دارد و سالم است، برکن این دست خونآلودت را که غرق در خون و لجن است
بکش آن دست و دور باش از او و این جهان دورباش، نسان که هست این سیل حقارتپرستان که هست، او نباشد خدایش که هست،
تو دیگر نباش، دست کثیفت بکش، طفل ظلمدیده را رها کن تا آزاد باشد از چنگال خونآشام توای مست حقارت،
چه ترسان بود و چه میاندیشید، از آینده خویش چه فکرها داشت، چه تصویر به ذهنش داشت، یاد آن ضربتها و شلاقها
ترکهها بر تن میافتد و سیمای چنین روزگاری به آینده چه بر سر دارد، امر میشوند، نهی میشوند، ترکه میخورند و سنگ میشوند،
دستم را به سوی دستانش دراز کردم، دستانش باز کرده، چه سخت، چه تلخ، چه روزگار زشتی، تو آزاد به دنیا آمدی، آزاد آمدی و این خونپرستان اسیرت کردند، من آزاد کنم، چه آزادی بیمعنایی، چه دنیای پوچ و گذرایی
آه تو آزادی که آزادی درون تو است، به غل آزادی و در زنجیر آزاد
فرمان نبری که آزادگان به فرمانبری کارشان نباشد،
دستانش را گرفتم، از آن تجارت خون دور شدیم، چه نگاهی به سویم میانداختند، این خونپرستنان زشتی، ملامت میکردند که شأن شما والاتر از بردگان است،
آری شأنشان والا است، آن قدر که نمیبینند و با دیدنش سنگ و چوبند، به این دریای حقارت غرق باشید که بردهپندار بردگی کند و لایق زندگی نخواهد بود،
بهسوی مزرعه و کلبه راه افتادیم، به این سو و آن سو نظارهگر بود، خاطرات روزگاران پیشتر به ذهنش میآمد و آن تلخی را طعم میکرد و در انتظار تلخ شدن کامش بود، تاب سخن نداشتم، فکر، دیوانهام میکرد، هجوم بیدریغش به ذهنم و آتش سوختن در خویش به دنیا و آدمان و این بردگان در بند،
به زشتیها چشم دوخته بودم و در برابرم رقصنده بودند، ذهن آشفتهی این آشفتگی توان سخن گفتن را ربوده بود، هرگاه چنین غرق فکر بودم، سخن از خاطر میبردم و این که چنین بودم، تنها یارای رفتن داشتم که زودتر ظلم دیده را به کلبهی ارامش رهسپار کنم