درب کـلبه را باز کردم، بیرون شدم،
هوای تازه به درون ریههایم منزل کرد و نفس تازه کردم، استشمام این هوای پاک و زیبا، قدرت به جانم میبخشید و برای کار در مزرعه آماده میشدم که قدرت تازه یافته بودم،
جوانیِ دیروز را به من بازگردانده بود، پیرم لیکن جوانم به نوازش بادها و هوای زیبای این روزها، جوانم به کرده و به فکرها شادمانم، صدای زوزهای از دوردستها به گوشم رسید، صدایی از زوزه که ناله توأمانش بود، صدای نالهای که قلبم را تکیده و رنجور میکرد، صدای نالهای که پاهایم را پر توان به سوی خویش میکشاند
به سرعت به سمت صدا رفتم و با گرگی زخمی روبرو شدم، پایش در تلهای گیر کرده بود و نالهها سرمیداد، زوزه میکشید، نالهها میکرد
به نالهاش گوش میدهی
نسان میشنیدی این صدا و آرام میزیستی، هیچ نمیاندیشی از ضجههای دیگران، آرام زندهای، ذهنم دگربار فریادها سرمیکشید، آتشبهجانم شعلهور بود، تاب فکر کردن به نسانها نبود، به دنیای زشتیشان من دورم و نخواهم که از آنان بود،
تله را باز میکردم، گرگ زخمخورده به سویم حمله میکرد، دندان نشان میداد و میدرید
حقداری از انسان انتقام گیری که من از آنان میپنداری، بدر، شاید درمان درد تو این دریدن باشد، بدر لیکن بگذار تا رهایت کنم، آزاد باشی چون پسر دردانهی من، به پرواز بیایی و از شر این ددمنشان به دور باشی
او به دنیای همین آدمان رفت، با آنان گلاویز شد، لیکن او آزاده است، آزاده چون تو، امروز به زنجیر اسارت افتادهای لیکن تو در این زندان نیز آزادهای،
پایت توان رفتن ندارد و در تلهی خونین آدمی است، میدانم که از خویش دفاع میکنی تا جان هست توای آزاده میجنگی و سر نمیسایی، پسر من نیز آزاده است چون تو ای گرگ زخمخورده،
تقلاهایش بعد از چندی آرام گرفت، چند زخم به یادگار بر دستم گذاشت لیکن از تله رها شد و پس از برداشتن چند گامی کوتاه به زمین افتاد و از حال رفت،
به سوی کلبه بردمش، به اتاق یار رنجدیده، طفل ظلمدیده و گرگ زخمخورده،
بنشین، آرام و به جان مرهمت دهم، تیمارت کنم و آزاد به خانه بازگردی،
بنشست و تیمار شد، آرام گرفت و از شر انسانها رها شد، پس از چندی سلامت به دوپای خویش ایستاد و شاید اگر من به جای تو بودم از این نفرت مالامال در وجودم نسبت به انسانها، تن این پیرمرد تنها را میدریدم و به تلافی آن خونهای بسیار از خود و همنوعانم رقص شادی میکردم و بر سر جنازهاش هلهله سر میدادم
من این کار نمیکردم، میدانی چون تو فکر نکردی و نمیکنی که پاسخ لطف به لطف میدهی و پاسخ ظلم به آزادگی
برخاسته از جایش گرگ زخمخورده بر دو پا راه میرود، مغرورانه از درب کلبه بیرون میرود چندی دور میشود به پیش مینگرد، نگاهش میدزدد، کلبه و آن پیرمرد تکیه زده بر درب، زوزهای سر میدهد و چون باز به آسمان پرواز میکند و آزادانه دور میشود
پسرم امروز کجایی، آزادهی من تو نیز به پرواز درآمدی و مغرورانه راه میروی و آزادانه پرواز میکنی، جهان و آدمیان را میشناسی و در آن سیاحت میکنی، دلتنگم لیکن شادمانم
بدان که شادمانم، شادمانم که تو به آرزوی خویش رسیدهای
شادمانم که تو آزادهای، گرگ زخمخورده رفت و چون او روزگار پیشتر و پستر دیدم و با دردشان دردها کشیدم و به التیامش کوشیدم، آرام شدند، آرام شدم، آزاد شدند که آزاد شوم
یاد روزگاران پیشتر افتادم، در این میان نوشتن و گفتن و شرح حال از دیرباز تا کنون یاد روزگاری در دهکده افتادم به سوی همان دهکده، آن نجوای کثیف برای فروش یار رنجدیده و طفل ظلمدیده به سوی همان دهکدهی شوم میرفتم و محصول فروخته مایحتاج میخریدم و باز میگشتم،
چه چیز در آن دیدم، چه رنجها که در آن دیدند و دیدم فروش انسان بر اینان و وای که هر زشتی بر آن دیدم
چه میگویی خجستهدل از فروش حیوان میگویی و سرهای بریدهشان از چنگال وارانه بر دست آدمیان بر زمین کشیدنشان، لگدمال کردنشان، داغ کردنشان، هقهق کردنشان، چه میگویی خجستهدل
فریاد میکشی، فکرم هوار بزن، صدایت را هیچان نمیشنود جز خود خویشتنت، فریاد بزن، نالهها سر کن، اشک بریز، بگو ناراحت از چیستی
از چه چنین درهم و اشک میریزی؟
مرغکی را وارانه به دست گرفتهاند، او در هوا و زمین است به کشتارگاه میبرند، سرمیبرند، خون میپاشند، مادربزرگ مهربان رخ و چهره میآراید، چه شد خجسته دل، تن حیوان داغکرده به بهایی و جان و آزادیشان میفروشند
اینان به همنوع خویش رحم نکرده داغ به تن میگذارند و در رنج رها میکنند، تو به فکر حیوانی؟
به کجا میرسد این فریادها
تو درمییابی آنان را، مشت گره میکنی بر صورت این ددصفتان میکوبی، به خون میغلتند و جایشان هزار دیگری آمده است، هزاران هزار که هیچ فرای آن مرغان کشته میشوند و نالهی آن گاوها به هوا میرسد، تنش زخمی اسیر گشته
مشت گره کن، به صورت بکوب، به راهش بجنگ، فریاد بزن، فکر آشوبگر ما چارهاش دریافته، به دنیا هزاران بار جان کنده و میکنم تو فریاد بکش، من التیام جان آنانم که توان جان بخشیدنش دارم