سخنی با شما
به نام آزادی یگانه منجی جانداران
بر خود وظیفه میدانم تا در سرآغاز کتابهایم چنین نگاشتهای به چشم بخورد و همگان را از این درخواست باخبر سازم.
نیما شهسواری، دست به نگاشتن کتبی زد تا بهواسطه آن برخی را به خود بخواند، قشری را به آزادگی دعوت کند، موجبات آگاهی برخی گردد و اینچنین افکارش را نشر دهد.
بر خود، ننگ دانست تا بهواسطه رزمش تجارتی برپا دارد و این رزم پاک را به ثروت مادی آلوده سازد.
هدف و آرمان، من از کسی پوشیده نیست و برای دانستن آن نیاز به تحقیق گسترده نباشد، زیرا که هماره سخن را ساده و روشنبیان داشتم و اگر کسی از آن مطلع نیست حال دگربار بازگو شود.
بپا خواستم تا برابر ظلمهای بیکران خداوند، الله، یهوه، عیسی، انسان و یا هر نام دیگری که غایت و هدف را هماره باقدرت تلاقی داده است، فریاد برآورم و آزادی همه جانداران را فراهمسازم. رهایی جاودانی که دارای یک قانون است و آن احترام و آزار نرساندن به دیگر جانداران، گیاهان، حیوانات و انسانها است.
بر خود ننگ میدانم که در راستای رسیدن به این هدف والا که همانا آزادی است قانون رهایی را نقض و باعث آزار دگر جانداران شوم.
با مدد از علم و فناوری امروزی، میتوان راه گذشتگان را در پیش نگرفت و دگر چون گذشته برای نشر کتب از کاغذ استفاده نکرد، زیرا که این کاغذ از تن والای درختان زیبا غارت شود و موجبات مرگ این جاندار و تخریب طبیعت را حادث گردد.
من خود هیچگاه نگاشتههایم را بر کاغذ، جان درخت نشر ندادم و تنها خواستهام از ناشران کتب نشر ندادن این نگاشتهها بر کاغذ است. حال چه از روی سودجویی و چه برای ترویج و اطلاعرسانی.
امروز میتوان با بهرهگیری از فناوری در برابر مرگ و تخریب درختان این جانداران والا ایستادگی کرد، پس اگر شما خود را مبلغ افکار آزادگی میدانید که بیشک بیمدد از این نگاشته نیز هیچگاه به قتل طبیعت دست نخواهید زد. اگر هم تنها هدفتان سودجویی است و بر این پیشه پا فشارید بیبهره از کشتار و قتلعام درختان میتوانید از فناوری بهره گیرید تا کردارتان از دید من و دیگر آزاداندیشان بهحق و قابلتکریم گردد.
به امید آزادی و رهایی همه جانداران
ستد جان
یکی بردا به دوشش بار دنیا به دوشش میکشد در پیش روی است همه بار نسانها دوش او راه به زیر بار دنیا شانه خم کرد ولیکن باز با امید فردا هر آنکس دید او را گفت این مرد ولیکن هیچگاهی او نیارام عرق از پیشوانش آمد و حال به سرما دستهایش سوخت جان داد به پیش است در تمام روزها سخت که جام جم به روی خاندانش همه سختیِ این دنیای بر دوش در این سختانه او جان را سپردن زِ دنیا دارد او آن زن که بیجان دو یاری چون گلا در پیش رو بود دو دختر شاهکار این جهان زشت همه دنیای او در آن سه تن جان به پیش از پیش در پیش است اینسان اگر باری به دوشش پیش راه است به زیر آن همه سنگینیِ بار همه دنیای را میتان به سر کرد اگر لبها از آنان خندهای داشت نهال عاشقی را در دل باغ به سختی میکند کار و همه بار زِ عمق این تلاش و این همه کار به قدر آنکه نانی را به آبی توأم با فقر این جان را به در برد همه روزان او در کار سخت است به استیجار آن خانه که در آن دو فرزندش به دوش و پیش راه است چرا اینسان به رویم سخت شد جان زِ ارثش مانده بر او دور راهی نسان در پیش آن هیچ و تنی نیست بگفتا هیچ راهی روی من نیست همه خرج همان بیغوله را کرد به سختی میکند کاری که اینسان بگفتا بایدا در پیش هر روز که جانانم در آن منزل گزیند بسازد خانهای را بست ویران به نیمه آمده آن خانه ویران برفتا گوش تا گوش زمین گشت که از جان دلش آجر بیاورد خرابان خانه را هیچ است ویران بدر آن خاندان هیچی است در مال ندارد جای شستن در دلش نیست زِ تنهای کثیف و پاک جانها به چشمان شما را هیچ تان دید نیابد اینچنین دنیا نشاید چرا باران به روی خانه آمد همه جانش بسوزد دید انسان خدایا اینچنین با من نیازار به روی برف این خانه که دفن است به برف و سردی جان تو فرزند همه دستان طفلانم چرا زخم یکی لانه ندارد این سرا جان چرا پس من مگر کاری نکردم خدایا ذرهای با ما بیا راه بیا و شرم را در روی بین کن نخواهم هیچ تنها شادیِ یار چنین گفت و دگرباری به سو کار به پیش و فکر بر آن خانه هربار شنیدا دوردستا گفت آهی چه گفتا گوش را او تیز جان کرد زِ روی خانهای را هست ویران تکاپو قلب او در داد این گفت به زیر افکنده او آن بار بر دوش به زیر لب همه نجوا چنین گفت به پیش و رفت او در خانه ویران یکی از دور بر او اینچنین گفت به پیش و وای مستانه در آن دور بگوید یار من در خون خود خفت به روی تخت او سرد است بیجان همه دنیا به روی و دور آن مرد بگفتند از برای راه درمان بگفتا هیچ در جیبم که زر نیست بگوید اینچنین آن زن به ایشان همه تن پول خواهد پول را جان ندارد هیچ مرهم راه جانت همه دنیا جهانش در گرو پول همه دنیا دکترها همین گفت بمیرد پیش رویت هیچ تنها پدر جمع سخنها را شنیدا ندارد هیچ در دنیای او راه ندارد تاب این دنیای پستی ولیکن جان دختر در گرو راه برفتا آن سرا ویرانه را شاه که دوار باشد و قلبش به ویران برفتا پیش گفتا ای خلایق همه عشقم به روی تخت ویران به هر کس دارد او اینسان چنین گفت ندارد هیچکس بر او نداد است برفتا پیش نزد صاحب کارش بگفتا لب به رویش تا سخن گو برفتا نادم و نالان و در راه همان مردی که هیچی نارد او مو ندارد هیچ راهی پیش در راه زِ دنیا او گریزان است در کوه به بیحالی نگاهش آسمان برد خدایا برکنا روحم از این تن نگاهش را به پیش و دید در دور خرید جان و دل را پیشران خواند یکی ده تا و صدها پیش در رو بدیدا گفت دارد اینچنین پو بگفتا بایدا این کار کردن یکی بر آن یکی او گفت در دور یکی گفتا و او را شاد از کار برو با هم به راه و راه در پیش برفتا روی آن تختی که بیمار بیامد روی تختش دکتری خار تو جانی در برت آن نیستن راه نتانی شایدا در دورتر مرد بیا از اینچنین کاری گذر دار سرش بر دور دستان آسمان دید بگفتا ای خدا شکرت که اینبار همه دنیای من جانان من بود | | همه دنیا به شانههای افرا جهان در کار دید و زخم روی است همه در پیش از این سخت در جاه زِ دنیا او برید و ناله سر کرد به دوشش میکشد مستانه سر کرد همه جانش به زحمت بود از درد که جانش در پی آن خانه فرزند به گرما جوشد و بسته از آن بال ولی بارش زمین نگذاشت آن راد همه دنیا به دوشش میکشد مست به آرامی گذر باید خداوند به بار است و به فقر و وای بر کوش همه جانش به راه او سپردن چه آید روی آن هیچی خداوند دو زیبا ناز در آن روبرو بود از آنها زندگی را پیشگو بود همه جانش گرو بر یار ایمان که دنیا را همه آسوده آن جان نفس تنگ است او را مرگ جاه است به خود فریاد دارد بهر آن یار جهان را پیش زشتی در به در کرد جهان را پیش خواهد برد او کاشت که بستانش جهان دیگری داشت به دوشش میکشد جام جهان دار چه دارد پیش هیچی در به در یار کند در هم به سیری نیست تابی به زیر بار آری آن پدر مرد ندارد خانهای بد داد بخت است به روز دیگری از خانه بیران از این زشتی جهان او در شکار است چرا دنیای ما را در تباه است زمینی در پس آن سنگراهی مگر پر درد چون این مرد در زیست مگر در آن زمین نالانه مردی است به دور خود بیاورد است از درد بیاراید زمینی را فرا کرد به جانانش یکی خانه به پا کرد بسازم خانهای را پیش و آن کرد زِ دنیا و گزندی لطمهای درد ندارد پول تا آن را به سامان بیاید خاندان در این خرابان بجوید آن خرابان خانه را دشت به خانه پیش دارد پیشتر کشت ندارد سقفی و اینسان خرابان همه دنیای را پرواز بیبال حمامی خانهای را هیچ تن بال پدر بیند بسوزد خویش آگاه همه سر بر زمین و هیچ تان نید چرا از این همه کار هیچ آید ببندا آسمان را ای خدا مرد به باران چکهها از سقف آمد نیازار این تن خسته نیازار به آن سقفی که با چوبی بر آن بست پر از دردم پر از مرگم پر از خشم به آرامی کنم این عمر را خان چه کم دارم چرا اینان که مُردند بیاور این جهان بر خاک ای شاه بیا شرم پدر را آتشین کن خدایا با من خاکی همین کن به روی دوش آن سنگینیِ بار چه دارد بر جهان او جز همان یار از آن دیری از آن دوری تباهی چه میگوید جهان را ناله آن کرد یکی افتاده دختر وای این جان خدایا یار من آسوده او خفت سراپا سیمه بر آن کوی در دور خدایا یار من آسوده او خفت بدیدا کس نباشد وای ایمان به سر فرزند تو در باغ و خون خفت به فریادی که یزدان را کند کور خدایا بس کن و صدبار این گفت سرش در خون و جانش نیز اینسان بچرخا یار در تخت است فرزند بیاور کیسههای زر فراوان ندارم هیچ پولی کار من چیست گزندی بر دل این آدمان نیست به بیپولی شوی بیچاره درمان اگر پولی نداری مرگ خواند به بیپولی شوی بیچاره معلول اگر پولی نداری جان تو مفت به پول او را رهایی دادهای راه به دنیای خودش بیند به کرا همه دنیا به روی شاخهها نا ندارد جان بودن در پلشتی بپوید او جهان را دخترش ماه به هر قیمت فروشد نیست کس خواه ندارد هیچکس زر دادن اینسان نفس جانم شده بیمار و عاشق به پولی میرود روحش از آن جان رفیق و آشنا همکار و تن گفت همه دنیای را آسوده راه است همان تن پولدار و پول خوار است بگفتا هیچ نارم دست و این مو به صورت دخترش بود است هرجا به رویش بسته شالی ارغوان پو برفتا قلب بیماران سرا جاه به هر راهی زدا هیچی نتان پو به یزدان نالهای را پیشبان گفت ولی جان دلم آسوده بر من یکی بنوشت بر دیوار کم روح خرید کلیه را پیش جان راند همه طالب خریدن بود این سو یکی ناشد هزاران پیش در رو تواند جان دختر را رهاندن چسان باید پدیدا پول در کوه که با این خرج دختر میشود راد نتاند جسم او را پول بر پیش کند جسمش به پولی روی هموار بگفتا هیچ دانی چیست این کار نتانی جان خود را پیش درگاه زِ جانت هیچ باقی نیست تن خرد که مردن را به پیشات خوانی ای یار فلک را آن خداوندان و جان دید دعایم را اجابت کردهای یار همه لبهای او را خنده بگذار |
زیبای دشت
یه مادر بد و درد زا و عذاب
دمادم از این درد بیتاب و خواب
سیه بود و سرکش تو مولود او
سپید است و زیبا پیشان رو
یه رخسار زیبا بدارد نفر
دو چشم سیاه یال زیبا به سر
که چهره پر از شور و پر اقتدار
از این مادیان اینچنین افتخار
یه زیبا نجیب و یه اسب گران
یکی سرو پر فخر و گو اسب خان
ولیکن نگو جای این وضع حمل
که این تن خجل باشد از شرح نظم
یه اسطبل بدبو و تنگ و سیاه
و نمناک تاریک و زشتانِ جاه
و این مادیان چشم دنیا گشود
و دنیا زِ خلقش به خود او ستود
تو گویی بر اواسب و آن مادیان
ولیکن بگو شیر و شیر ژیان
چنان راه رفتا و فخر میفروخت
که دنیا زِ دیدار او رشک بود
هماره پر از جوش بود و خروش
همه پر حسد دیدن این شکوه
به سرعت زمین زیر پایش گذشت
از این سر به آن سر حریفش نگشت
همه دیدگان محو زیبای او
به سرعت شتابید و افشان مو
ستبر و قوی هیکلا این نفر
نبرد به گردن هزاری تبر
به دل باغ راهی بود راه دشت
همه تن به مدهوش زیبای دشت
چه نامش شده اینچنین مادیان
به زیبای دشت و بگو جان جان
زمانها گذر کرده برنا شدا
شده یل شده اسب چالاک راه
نگاهش هماره به بیرون و دشت
چه باشد به پشت حصاران و اشک
هر آن گه به بیرون رود از حصار
به سرعت رود سوی پرچین و دار
نگاهش بدوزد بر آنسوی دشت
که چشمان او پر زِ درد و زِ اشک
نداند چرا اینچنین حال راه
جدا دل از آن دشت و مدفون شدا
و همنوع او بیتفاوت شما
بچرخد بتازد به جا شور راه
ولیکن نتاند خودش اینچنین
که او بیش از این خواهد و شور بین
ببین و بخوان سرنوشتش خدا
که شاید تو بیدار باشی فرا
نفسهای او را به حس نهان
که خواهد کند آشکارا بخوان
تو نامش بدانی که زیبای دشت
و او مادیان اسب زیبای دشت
و دنیا بیامد میان خدا
مثال دگر جان و حیوان و ماه
ولیکن دلش بیشتر باد رَس
نشد چون خدایان به سیر از هوس
هوسهای پاکی که نامش رها
نه چون آن اسیران به عادت خدا
و گشتا چنین او که برنا جوان
که دیگر شده طعمه الله و خان
بدو باج دادند و ناز و نواز
محبت به در کردن آواز و ساز
که او را کنند همچو خود هم رعا
به زیر افکنند آن غرورش به پا
هزاری محبت به شیرین و قند
نوازش و تیمار و جانا بخند
ولیکن اسارت نشد اصل ما
و ما در کجا و شماها کجا
پس از این نسان گشته پر خشم و کین
چرا پس چموش است و بدطین و زین
نفهمد زبان خوشا این الاغ
که چوب تر و ترکه خواهد و داغ
بخوان اینچنین شرح و داغ از خدا
که شرحش بیازرده تنهای ماه
خداوند پر کین نسان زمین
خلفهای الله و مجنون دین
بیفتاده بر جان زیبای دشت
که بر ما چه ماند به جز رنج و اشک
مثال خدایی جهنم زمین
که راما کند کافران را به دین
شکنجه بدو دادن و خنده آه
که رامی شود اینچنین آن خدا
بزن ترکه بر ران زیبای ما
بزن اینچنین رام دارا خدا
نخواهم بدانم چگونه خدا
تو بستی به دست و به پای رها
چگونه به شلاق بستی تو تن
چه گویم دگر بار دردی به من
سخن با که دارم نسان یا خدا
بگو هر دو ریشه به قدرت به آه
تو اینگونه راما کنی کافران
به زور تجاوز شکنجه بخوان
بخوان انتهایی که نقل آتش است
بگو خنده بر لب به کامی است مست
یه مولود الله خداوند خان
مثال خدا و معاد و زمان
به زور شکنجه به ترکه خدا
گمان دارد او کرده راما تو ماه
و زیبای دشت این نماد غرور
به پشتش کشیده نسانهای کور
همه کور و کر بر رهایی و راد
هرآن کس بر آن بردگی راه داد
چه گویم ز حال تو زیبای دشت
چشمت پر زِ خون گشته آری زِ اشک
ولیکن تو مغروری ای اسب ما
تو خانه به قله رهایی و ماه
و این مادیان و سواری شما
ولیکن دلش پر رهایی و راه
نگاهش به آن سوی دشت و فراز
به دل دارد امید و ترس خدا
سخن دارد از ترس جان اختگی
نبین و نخوان این همان بردگی
ولیکن نرفتا سخن پیش ما
به طغیان و شوری به ضد خدا
خدایی به شکل تو انسان پست
تو الله بدطینت و حقر و مسخ
و زیبای دشت و به میدان دلش
همه لرزه بر جان خداوند وحش
دمادم نفس در گرو یک هدف
به آزادی و جان بدور از قفس
سواری بداد و نسانها غرور
به خاری کشاندن همه سان مرور
غرور احترام است به خود هم شما
نه آن حس پوچی به نزد خدا
غرور آن نفسهای زیبای دشت
غرور چشم زیبای مادان و اشک
خلاصه که زیبا اسیر خدا
خدا اینچنین هار از درد ما
ولیکن نشد این زمانی دراز
اسارت به پایان رسید و بتاز
نبود آن حصار و به پستی دراز
که تا سینه زیبای دشت و حصار
که تنها به کنجی بود اینچنین
و دیوار بر رو به دیوار چین
ولیکن مدد مادیان عهد خود
به یاد شجاعت رها خم نشد
به سوی حصار او دوید یک نفس
به یاد رهایی زِ انسان قفس
ولیکن بر او ترس و آن چیره گشت
و با مرگ یادش همه تیره گشت
به خود گفت زندار و آزادگی
بگو زنده هرچند در بردگی
که با فکر بر این گذر چند روز
و شاید یکی ماه و سال و چه سود
که زیبای ما گشت اسیر خدا
فراموشی عادت به ننگینِ راه
و هر روز نگاهش به آن سوی دشت
به پرواز مرغان چشان پر زِ اشک
یه روزی بدید اسب زیبا پدر
که پیر است و نالان به جان است بر
و عمری گذر او به زحمت تلاش
در آخر به سلاخ و آن درد کاشت
بدید و دگر تاب چیزی نداشت
که آزادگی بار دیگر شتافت
به خود گفت او اینچنین باز دشت
که راهم رهایی و دور است رشک
و یا مرگ بینم به جان یا رها
رهایی بیرزد به زندار جاه
به سرعت دوید و همه محو او
که رقص رهایی شده تار مو
زمین زیر پایش به خود لرزه کرد
از این خلق خود او به خود سجده کرد
به زیر دو پایش حصار همچو نهر
به جریان بیامد رهایی به بحر
خودش را بدید مادیان در رها
چه زیبا نباشد نه انسان خدا
چه خواهم دگر از جهان جز رها
که با این رهایی جهان دار راه
خودش بود و کس روی پشتش نبود
چه زیبا به تصویر جانان سرود
و جاندارگان خوش زِ دیدن رها
و انسان پر خشم و او همچو خواه
بجوید که او مادیان را خدا
بکارد دوباره اسارت به ماه
ولیکن رهایی یه جامه به تن
چه زیبا چه خوش پوش باداد من
دگر اسب بود و به دشتی رها
همه مات و مبهوت به سان خدا
ولیکن چنین مادیان پر زِ درد
دلش در گرو جان و یاران و مرگ
و یادش بیامد به فرجام یار
دو صدها چو یارش به دام و به خار
به یادش بیامد سگان و الاغ
خدایان و تنهای اینان به داغ
نتاند که آزادگی را کشد
اگر دیگران طعم ظلمی چشد
به خود عهد بسته چنین مادیان
و آزادگی را برون از نهان
به سرعت بیامد به راهش به دشت
میان هزاری تو حیوان و اشک
و او گفت حیوان به پا خیز یار
بساز این جهان را به آزاد دار
ولیکن یکی آمد او را بگفت
به آرام زندار رها چنگ مفت
نخواهم رهایی بدون خوراک
به ما میدهد روزی از بهر خاک
یکی آمد و گفت او اینچنین
نخواهم رهایی بدون مهر این
به ناگه سخن گفت آن مادیان
چه گویید شما مسخ الله خان
چه او داده آری شما را خوراک
شما در دل کار و بیگار باک
محبت نگو این حصار خداست
محبت همه از دل اینان ریاست
یکی از دل اینان بگفتا چه گفت
هزاری به دل فکر زِ اینان که خفت
در این بین گفتن تو زیبای دشت
به ناگه خدا آمد و کشت اشک
بیفتاد و رنگین شد آری زمین
به خود گریه دارد زِ مرگ جوین
زمانها گذر جمع حیوان حصار
خدایان خوش از خلق خود بود هار
زمانها گذر کرد و آنها گذر
به حیوان به یزدان به رود و بدر
و شوری و طغیان هدفها رها
به زیر افکنیدن تو قدرت خدا
و زیبای دشتی که وارث گذاشت
چه شاد از گل دشت زیبای کاشت
آرمیده
او آمده در جام جهان در آن خاک
او در دل آن قریه بیامد بیباک
نه حرف و سخن نه هیچ دارد غمناک
او هیچ نگفته به ازل از او باک
او مرد همه تارکی و تنهایی است
او ناطق بر درون خود او شاکی است
او را همه پرخاشگر و دیو مثال
از او به نسان آدمیان هیچ محال
هر دم همه پرخاش کند او اینبار
بر کودک و او خرد شود او غربال
او را همه دیوانه و دد پندارند
او را به سفاهت همگی اظهارند
او در دل این خاک و در این راه محال
دیوانه شد و او که به پرواز و به بال
هر کس که از او بگذرد او غرق به باک
شاید که چنین مدفن و آرید به خاک
او میگذرد از همه روزان بیحرف
بیحرف و کلامی و به سردی چون برف
این جمع نسان از دل او با صد ترس
گویند رها دار همه را بر مرز
این تن که چنین دیو به روی و سرپا است
باید که مرا رها بدارد و ندا است
او را زِ دل این خاک برون باید کرد
این مجن جنون نفی بلد باید رفت
او را زِ دل شهر برون باید کرد
او جمع نسان را به خودش شاید کرد
او را زِ دل این خاک برون باید کرد
او قعر همه جنگل و زیده در درد
حالا همه زندگی او در این خار
او مدفن جنگل و بر آن بستان دار
حالا همه دنیای همو تنهایی
دور از همه دنیا و به جنگل باقی
دور است تمدن زِ جهان و انسان
او غرق به نور است همو جنگلبان
در غار نشیند همه روزش را بیش
در بیشه و بستان و بگو جنگل پیش
دیگر به سخنهای طبیعت گوشش
بشنید از آواز همان در کوشش
میرفت و به دل آب و همه جانش را
از سردی آن آب تو بیدارش جاه
در خاک و زمین او همه دنیا آغوش
او خورد از آن آب حیات بر او نوش
در در به دری و در دلِ این دیوان
او برد جهان را به درونش ایمان
در خاک و به دشت و همه تن را سایید
از مستی دنیا و جهان او بارید
در قلب چنین خاک و در این زیبا دشت
آمد به جهان او چو به دنیا او گشت
او بیند از آن سیل که اینسان در گرد
شبان به نگهداری و با جامه زرد
او لاغر و رنجور و بدینسان شبگرد
از بودن در قلب طبیعت حظ کرد
بنشسته به کنجی و بر آن صورتها
نی میزد و نی دار وزین بیهمتا
با نالهی نی جام جهان را خوش کرد
سرمست جهان را به دلش دلخوش کرد
از قلب برآورده و آواز که گفت
آن جمع درختان و به رؤیا او خفت
آمد به دلش بازی و پرواز شکفت
از نای همان نی به جهان باز که گفت
از بلبل و آن نغمه و بیدار نهفت
با تار نیاش ساز به دنیای شکفت
آن مرد به دور از همه دنیای شنید
بر ساز دل نی که به پرواز شکفت
با نغمهی آن دل به جهانی پرداخت
کز دیدن او بریده بال و پرواز
بشنید و به پرواز دلش را با خون
خنیاگر خون شنیده بر نی مجنون
برگان درخت از پس این آواز است
رقص همه دنیای و بر آن دلباز است
قوچان و به آرامی و از آن چشمان
جوشید تراوش نی و از آن باران
سرمست جهان از پس این باده گسار
نی میزند و جام جم از شادی نار
هر روز بیامد و شنید از آن خاک
سرمست جهانش به نی آن چالاک
این قصه همه روز همه ساعتها
بنشسته و دیدار کند نغمهی پاک
از دیدن آن صدا و تصویر از آن
او نشر کند جام جهان را اینسان
دور از همه زشتی و همه بیرحمی
او نقش زند بر دل بوم از ایمان
آواز تراود و جهان را مست است
این شور به نی از دل شبان وصف است
آن مرد به دور از همه دنیا دیوان
هرروز نشیند که جهان را اصل است
هی دور به نزدیک و در این نزدیکی است
آمد که به نی بیند و آن را دست است
بنشیده که بشنود از آن تار خوش
آن کیست که اینگونه تراود مست است
بنشت به روی دل شبان و گفت
او گفت پس از اینهمه سالی و شکفت
گفتند به هم باهم و هر جان که نگفت
او گفت و شنید و همه دنیای شکفت
از شعر و غزل بر دل او صدها خواند
خواند و به نیاش جام جهان را که تکاند
او مست شده هردم از او او بشنید
بشنید و به شعرش همه دنیای شگفت
شب رفت و به قعر غار با خود حیران
فردا بشود جام جهان را همه گفت
ای جان جهان جز تو کسی کیست بگو
بیجان و جهان هیچکسی زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
این خواندِ به او آرم و شبان نخست
ای جام جهان خرابی از کینهی تو است
زین خواندن شعر و همه جانش لرز است
بیدادگری عادت دیرینهی تو است
وای از دل آن آمد و جانش حیران
پس فرق میان من و تو چیست درست
بازم تو بخوان زین و از آن شعر نخست
کین جام جهان را همه از شعر درست
باید که از آن خواندن و در راه شویم
باید به جهان خویش آگاه شویم
باید بتراود همه جان ما شعر
پس فرق میان من و تو چیست درست
این شعر همه جان و جهانش بتکاند
از خواندن آن شاد شود سینه نشاند
خواند و به دل و صد به هزاری این راه
پس فرق میان من و تو چیست درست
آن جان و دلش در پی خواندن فکر است
او را به خرد داشتن آری ذکر است
میخواند و بر یادگرفتن باهوش
این جام جهان از پس او در فکر است
عاشق شده بر خواندن و بر آن ایمان
تا فکر گشاید همه دنیا بکر است
بگرفت به دست خود کتابی آغاز
تا خواندن آن و همه جهانش ذکر است
با سختی و با همه جهانش این راه
تا شعر بخواند و شود او جان آگاه
خواندن به نوشتن و جهانش کوش است
از خواندن شعر و سخن او مخدوش است
تا جان به جهان دارد و او در این راه
از خواندن و بر نوشتن او مدهوش است
باید که همه جهان خود را بیدار
آورده و بر جهان خود در کوش است
آن دست جهان را به طلب او این خواند
بار همه دنیای بر او بر دوش است
هر روز کتابی و سخن فریادی
بنشته بخواند از جهان و یادی
خوانده همه دنیا و حدیث از این راه
تا جان به جهان بدارد او در کوش است
میخواند و بار دگری این خواند
از شعر به وجد آمده این را داند
ایمان به رهایی و همه دانستن
از راه همین خواندن و او این را خواندن
میخواند و در خواندن خود او غرق است
از شعر به تاریخ و جهان در قصر است
میخواند و هر نفس بر او پابرجا
با خواندن خود به پیش دارد او را
این خواندن او همه جهانش آباد
آن یار به دست و همه بزم و در شاد
میخواند و از خواندن خود او افرا
از خواندن خود او شده اینسان سرپا
میداند از این خواندن خود او در راه
فریاد به جان آورد او بر افرا
خواندن به نوشتن کند او اینسان دید
تبدیل کند جام جهان را فردید
بگرفت قلم دست و بر آن کوی نوشت
فریاد هنر از لب انسان بگرفت
با شور و به شیرینیِ شعرش آلود
آورد به دفتر قلمش او جان بود
بنوشت از آن شعر و شرای کس را
بیدار کند او نفسی را بر پا
شعرش همه فریاد سخنهایش بود
بیدارگری از دل دنیایش بود
آورد سخن از دل تنهایش راه
آنکس که بخواند به تو دنیایش بود
آواز نی و شعر و سخنهایش رود
بشکافتِ دنیا و به تار و از پود
او گفت و جهان خواند از او این ره را
از شعر به خواندن همه دنیا را بر جاه
بر قعر و به جنگل به دل آن غار است
میدارد و دنیای خودش را کار است
میخواند و بر نوشتنش او دلشاد
از گفتن او جام جهان اصرار است
بنوشت و حالا به جهان آمده راه
از شعر و سخنهای همو اظهار است
میخواند از او جهان و از او این را
آمد به جهان و جام جم اصرار است
آورده برون شعر و همایش را شاه
این کیست که اینگونه سخن را کار است
باید که چنین جام جهانش بشناخت
بفرست قشونی و بدین اجبار است
آورد نفرها که شناسد او شاه
این کیست که در گفتن شعر قهار است
آمد همگی و جملگی در آن راه
جویند بر آن امر و به آن اصرار است
این کیست بگفتا به چنین شعری شاه
تا آن تو نجستی ره تو اجبار است
آن جملگی آمد به دل پیشین راه
بر خاک تو دیروز چنین اظهار است
او کیست چنین بد به جنونی هر بار
بر گفتن دیوانگیاش تکرار است
او وحشی و بینام و بدور از دنیا
هر تن به دل گفتن او اظهار است
او را که برون داده از این دل از خاک
بر داشتنش جام جهان اصرار است
آمد به دل جنگل و او را در غار
جستند که او در پی این انکار است
این نیست همان شاعر ما آن افرا
آن جملگی از بودن آن انکار است
در قلب و دل غار بدیدا مجنون
شعر و همه گفتار همو دیوار است
نقش همه شعرش به دل آن دیوار
آن جمله به حیرانی خود در کار است
این کیست چنین گفت از آن روز نخست
صد حکمت او را به جهان اظهار است
هر شعر تراود قلمی را پرواز
از گفتن و اعجاز و جهان را خار است
او کیست که اینسان به جهان او دانا
هر جملهی او جملهی صدها شار است
در پیش همه مردم و آن ده سرباز
از دیدن و اعجاز و جهان هم خار است
این جام جهان جز تو کسی کیست بگو
هر تن به جهان خودش او زیست بگو
او هیچ به دنیا و سخنهایش راه
اعجاز جهان در هنر کیست بگو
او زنده نگه دارد و اعجاز هنر
بر هیچ کسی مانده مگر نیست بگو
قلب تو طبیعت که نسان بیدار است
از جملگیِ این و به آن زیست بگو
ای جام جهان هر نفری کیست بگو
اعجاز هنر در نفس و زیست بگو
این جام جهان جملگی از این در راه
بیداریِ انسان به هنر زیست بگو
سیروان
پسر زاده شد در سرای عرب
و مادر پدر هر دو خان عرب
از آن قوم دارد به خود احترام
پسر نام او باشد آن سیروان
بگویم برایت از آنها دیار
از آن خاک و صحرا و گرما و غار
بگویم از آنان از این خانوار
پدر شیخ و ملاک و آن شاهدار
بدارد چه بسیار زنها کنیز
و ایران به ملا محبت گریز
مثال دگر او خدایان هار
پر از ظلم و آز و همین افتخار
بگویم از آن مادر سیروان
و بازیچه دست خدا مرد خان
زمانی که او چهارده سال داشت
اسیر خدا ملک و زشتی است کاش
مثال یکی برده او بر خدا
که دنیا از آن مرد دین است شاه
بیامد همین نوجوان و به بند
چه دارد بر او تیغ و خشم و گزند
گذر سالیان عادت احوال او
اسارت چه نزدیک چو آن تار مو
چه چیز بدتر از مرگ انسان شما
خدا حربه عادت اسارت خدا
بیامد به میدان همین سیروان
از این بردهداری خداوند خان
پدر را شناسان و شیخ زهار
پر از آز و ثروت خدایان رجال
ندید او چه بسیار این سیروان
پر از کار و بار است شیخ زمان
نگو کار و نامش تو جنگار پاک
که توهین شود کارگر مال پاک
پسر بود و آن مادر داغدار
که تن سر به عادت خداوند خار
چه گویم از این زن برای شما
که دیندار و عاشق محمد خدا
ببیند همه مهر را او خدا
خدا مهربان است و احمد به شاه
خلاصه پسر پیش مادر شنید
زِ مهر و خداوند و دین و سپید
که هر دم دلش تیره و تار بود
محبت خدا چاره بر کار بود
سؤالی زِ مادر کند این پسر
چرا پس چنین است اینسان پدر
بگوید بر او آن خدا ناشناس
که مبدأ زِ هر ظلم و بر عام و خاص
بگوید پسر مادرم پس چرا
نماز و به روزه همیشه است راه
بگوید بر او این تملق از او است
خدای و جهنم اسارت از او است
سپس دارد او صدهزاران سؤال
که مادر ندارد به پاسخ کمال
بر او گوید آری دمادم خدا
محبت خدا است و مهرم خدا است
پسر با چنین وصف حال از خدا
گذر کرده دنیا و برنا چو ما
بدید او چه بسیار ظلم و عذاب
ولیکن به خواب و نه بیدار خواب
گذر کرده روز از پی روزگار
بدیدا به صحنه در آن کارزار
به میدان شهر دید مردان ستبر
که نامش به جلاد و آذین تبر
بگویند چنین مرد و زنهای شهر
سری را بریدن به تیغ و تبر
یکی آمده شرح این داستان
بخواند همو درد و قرآن فغان
پس از خواندن سوره و آیهها
چنین او بگوید به انسان شما
که امروز سر را بریدن زِ مرد
وظیفه به ما است و انسان و درد
تو دانی چه گفته همین کفر گو
که توهین به الله کرده همو
بگوید به ما او از آیین نو
بگو اینچنین مرگ از آن تو
بدید این پسر مردمان را خدا
صدای آمد آری چنین از خدا
بکش کافران را تو دیندار ما
بگو لا الله به الا خدا
شنید او صدای بلند مردمان
که گوید بزرگ است و الله خان
به ناگه بیامد زمین تیغ روی
سر از تن جدا شد پسر دور گوی
فرو ریخت بنایی به نام خدا
که مادر شده خالق آن خدا
بگفت او چنین مادرم پس چرا
بریدند سر کافران را خدا
چه کرده مگر او خدایا چرا
مگر خالقان سر برد خلق را
پر از صد سؤال و سخن مادرم
بگو تو به ما حکمتش خواهرم
بگفت او که حکمت از آن خدا است
تو و من همه بنده مال خدا است
بگفت او سخنهای بر سیروان
که قانع نشد او از آنان از آن
بگفتا شنیدم هزاران سخن
بخوانم من اینبار حتی به کم
بدانم چه باشد خداوند ما
که الله و اسلام و آیین خدا
نشید این عرب بار دیگر نفر
بخواند کلام خداوند و بر
نخستش برفت سوی قرآن خدا
که خوانده چه بسیار و تنها رها
بخواند او حدیث صحیح و کلام
خدایان زمینی محمد سلام
بخواند و دلش پر زِ افسوس آه
کجا رفته آری به فکر است راه
بداند از آن سالیان قدیم
محمد شبیه پدر شیخ دین
به دیوار بر سر خرابیده شد
که خشتش خدا بود و مالک به دُر
پر از آه و اندوه باشد پسر
شکسته تنش بال و ایمان و پر
گذر کرد زمانی به مرد عرب
شناسد خدایان خدای غضب
دگر مثل سابق نه اندوه و آه
شده پر زِ نفرت خدایان و شاه
پر از فکر و ایده برای بشر
که بیدارگر باشد آری پسر
به خود گوید آری چه باید کنم
خدا را از آن پرده بیرون کنم
که اینان بدانند آن کیست او
هم الله نزدیک چون تار مو
چه گویم بر آنان بر انسان خدا
که بیدار باشند از این خواب راه
رسالت زِ من باش بیدار کس
بسازیم لشگر رهایی است بس
نخستش بگویم بر انسان خدا
که بیدار از خواب غفلت زِ شاه
بیامد به میدان و آن سیروان
محبت بیاموزد از جان به جان
نشست او کنار یه تن مرد پیر
برایش بگفتا چنین مرگ و میر
تو دیدی به چشم سر بریدن پدر
چه احساس از مرگ و رنج نفر
همان پیر گفت من پر افسوس و آه
برایش دعا میکنم نزد شاه
تو تانی بریدن سر از تن جدا
چنین باشی ای پیر دانای راه
نه اینان نتانم نگو اینچنین
که این کار ما نیست ای وای کین
پسر پیر گفتا به صدها سخن
سخن آمد اینجا و نقل است غم
چرا پس خدا میبرد سر نفر
به اندازهی ما نبود مهر بر
پر از خشم پیر و نگاهی به مرد
نگو اینچنین کفر ای دورهگرد
نخستش خدا دست او نیست راه
سخن گفت و حکم خدا بود شاه
خداوند دانا سر کافران
زِ ناکار و ظالم سرش را فغان
بریده که دیگر نه از زشت راه
نباشد به زشتی نه آن زشت جاه
نگو اینچنین تو به ما کفرگو
همه یک صدا لعن و نفرت بر او
شنیدن صدایش مسلمان خدا
گرفتن و جرمش به کفر است آه
بدادند تنش را هزاران عذاب
به شلاق و تیغ و شکنجه به داغ
پسر گفت چه گویم بر انسان خدا
بگویید و گویم همان را خدا
بگفتن بگو اشتباه بود رای
تو ما را ببخشا تو خالق تو شاه
چه گفتم چه بوده در این اشتباه
بگفتم خدا ظلم و ظالم خدا
ببین حال من را تو انسان بشر
چه باشد جز اثبات حرف پسر
شنیدند سخن را خدایان خدا
بریدند سر این عرب را رها
همان پیر دید و به خود آمد آن
سخنها بگفت و محبت تو جان
عربزاده بود و عرب خوی بود
رها دل محبت دل و گوی بود
چه بسیار باشد چو آن سیروان
نه تنها عرب پر زِ قوم و جهان
که طغیان نباشد زِ خون از نژاد
یه انسان بیدار باشد زِ خواب
حَکم
پسر بچهای بود میان کوچهها
به بازی و شادی و دور از خدا
دو تن دوست داشت او مثال خودش
که هم سن و هم سال و بازیچهاش
یکی گفت که سنش همان هشت سال
و شاید کمی بیش و کمتر خیال
مثال چه بسیار کودک به حال
چه داند به جز بازی و دشت و بال
دو تن مرد بودا دو یزدان خدا
یکی خضر و موسی بگو اولیا
خدا بود و حکمت همان خضر پیر
اسارت بگو تو خدایان میر
یکی گفت نگنجد به سر عام و خاص
تو خاصه خدایی تویی التماس
چه گویم قلم شرم دارد زِ روی
از این جانیان و خدایان و گوی
دو تن قاتل آری به موسی به خضر
ولی اولیا و نبی از تو کبر
خداوند جبر و بخوان اختیار
که شاهنشه الله این روزگار
گرفت آن نفر بچه را از میان
زمین افکنید و ولیامر خان
یه تیغی برون و سر از تن جدا
ببین اشک و عجز و ببین خون خدا
پسر بچه زیر دو پای تو خضر
ببر سر زِ طفلان خداوند کبر
بگویم برایت از آن لحظه جاه
سر از تن جدا زیر پای خدا
از آن اشک و چشم و از آن التماس
از آن عجز و ناله زِ هر عام و خاص
از آن لحظه تیغ و به گردن زِ رنج
بزن تیغ بر دست خود شاه گنج
بچش طعم دردا تو شاه سخن
چشیدن به حیوان و خونین بدن
خدایی که جایی به قربان جان
به زیر افکنید قوچ و حیوان و زان
چه سخت است سخن گفتن آری به او
که انسان شده والد از جبر گو
سرودن چه سخت است زِ کردار آن
از انسان و الله و یزدان خان
بگویم دگربار از آن ظلم و درد
از الله و خضر و خداوند مرگ
سر از تن بریدند تو دانی چه گم
از آن طفل و کودک از آن سن کم
بشین و بیندیش تو هر روز و شب
به ظلم و جنایت بریدن به رب
پسر بچه مرد و سر از تن جدا
عدالت خدا بود و رحمان خدا
پسر مرده دنیای و برزخ عذاب
که جرمش چه بود خلق الله ناب
پسر بود و دنیای فکری سرش
که دور از تو آغوش جان مادرش
قیامت به پا شد در آن روزگار
که عیسی و مهدی بود کارزار
سخن ناشد از آنچنان روزگار
از آن ننگ و کشتار و آن یادگار
به سوی خدا رو کنیم عدل و داد
قضاوت خدا آتش و حور باد
یکی سوی آتش یکی با کنیز
یکی چرک و آتش خورد جان گریز
و نوبت رسید بر همین طفل که
به سوی قضاوت خداوند شه
بگفت او سلام و درودی خدا
ثنا گو بدارد هزاران خدا
بگفتا خدا سر بریدی چرا
به عصمت نبودم به درگاه آه
خدا بود و خشمی نگاهی به او
بزن سجدهای خلق کهتر زِ مو
به کرنش و سجده به تعظیم شاه
سؤالم تو پاسخ تو ای پادشاه
خداوند به اکراه بگفتا چنین
تو آینده کافر شدی جان به دین
پسر بچه او گفت چنین بر خدا
که این جبر و کشتی هزاری زِ ما
و دانی تو از هر سرشت آن نوشت
تو قادر بصیری نگاران سرشت
خداوند و بادی به غبغب بگو
همین است گفتی همین لانه رو
پسر بچه گفت پس خدایان چرا
نکشتی تو آن ظالمان را خدا
یکی بود تجاوزگر آری به تن
به تنهای کودک به جانها به زن
یکی قاتل و آن نفر مرد پیر
شکنجه بداد و همه مرگ و میر
خداوند نگاهی بر او با غضب
که تو کیستی من برابر به شک
چه فهمی تو از حکمت آری خدا
طریقت نشان دادی انسان خفا
پسر روی بر آن بشر پیر کرد
بگفتا چنین ناله شبگیر کرد
که انجام این فعل با اذن تو است
همان جبر و اینها همه فکر تو است
خدا گفت نفهمی تو بر اختیار
زِ جبر و به حکمت زِ یزدان ضار
تو شاهی و سالار تویی آن حکیم
تو پاسخ بدار و تو سالار دین
چرا من نباشد زِ خود اختیار
تو دانستهای از من از روزگار
تو من را ببخشا تو صاحب نفس
اگر من نبودم به دنیا قفس
که من خلق گشتم در آن روزگار
به اذن تو الله تو پروردگار
تو دانستی از من زِ عصیان من
که با جبر و نفی و همه فعل و تن
تو کشتی بریدی سرم را خدا
به برزخ نهادی جهنم به پا
تو خالق زِ من بودی و خلق بُد
که بازیچه دستان خداوند خود
خداوند لب خندهدار و نگاهی به او
حقارت خدا باشد فخر در آرزو
شنیدند سخنهای آن بچه را
چه بسیار دل بچهها و فرا
یکی گوید از رنج آن سالیان
شکنجه اسارت از آن والدان
به دستان سر خویش آن کودکان
بیایند بریده سران سوی خان
چه گوید از آن غم از آن انتحار
از آن بمب و آتش از آن اشتهار
اسارت بگیرد همین کافران
خداوند پر خشم و فریاد آن
بگیر آن نفر طفل و مقتول خضر
که آشوب و شور به کفرش به ذکر
برایش به پا بدتر از بدتران
جهنم برابر خداوند خان
نمانده نمانده به جان اقتدار
که ظلم و جنایت بر آن افتخار
به پا خیز و بشکن تو انسان خدا
به نام رهایی و طغیان به ما
هذیان مهر
کارگرزا و به کار و کارگر بر خویش بود
او به حجره در دل بازار فرش و پیش بود
در تمنای زر و در راه زیدن پیش بود
در پی آن لقمه نان و در تمنا بیش بود
بایدا در این هیاهو بر منا کاری کند
باید از کارم به خانه گو تو هم نانی بود
پیش رفت و دید آن مرد سپیدان موی ریش
گفت حاجی تاند از تو بر منا کاری کند
مرد در او دید آن روزان پیش از کار بود
روزگار خویش دید و خواستا کاری کند
گفت کاری گر بخواهی کار دارم عار نیست
میتوانی در دل این حجره آری کار زیست
آن پسر کز روزگاران پیشتر بر کار بود
حال آمد منزلی بر او و او اصرار بود
گفت آری خواهم و کار از تو دیگر عار نیست
ننگ انسان باشد آن بیکاری آن بیزار زیست
پیر ما او را نشاند جرعهای آبش که داد
از مواجب گفت و از بودن در این بازار چیست
حال دیگر کار جست و مشغلش این کار بود
شاد بود از داشتن کاری و او قهار زیست
مرد پیر کارفرما پر دل و پربار بود
او به دارایی جهانش بینیاز از کار بود
لیک میآمد به بازار و بر این اصرار بود
از تلاشش این جهان از خویش سردمدار بود
آمده در کار و آن برنا و بر دل تابناک
تا به زحمت این جهان خویش بردارد زِ خاک
مرد پیر مو سپید و مهر بر این یادگار
او ندارد بر دلش سختی و او را تابدار
اصغر از کارش بگو فائق نیامد هیچبار
پرتلاش و سختکوش او در پی کار است و کار
او دلش میخواهد از این جامه آری پر کشد
ثروتی چنگ آورد رخت و لباسش سر کشد
مرد پیری بیند و خانی که خان از پیشراه
او دلش میخواهد از تن بر تن او پر کشد
کار دارد پیشتر کارش همه تن پیشخوان
با همه جانش به دنیا ثروت آری سرکشد
پیر گوید پیش آی و بر دل این خاک شین
میتوانی از جهانت پرکشی زین کار بین
پول و ثروت آمد و رفت است لیکن ماه دار
گر توانی از دلش دنیا دیگر شاه دار
این جهان فانی آری در گذر او شاکی است
گر توانی بر خودت چیزی بیفرا باقی است
پیرگفت و هیچ نشنید و همه تن خویش بود
اصغرا فکرش به فکر لقمه نان خویش بود
صبح میآمد به کار و تا دل شب بر همین
کار میکرد و پی این کار خود درگیر بود
حال دیگر نان بیار خانه آری خویش بود
از چنین کردار خود شاد و جهانش بیش بود
دیگر او فارغ زِ دنیای خود و بر دیگران
بیند این دنیا چه سان بر دیگران آید عیان
ازخودش بگذشته و حالا در این دار مضاف
او جهان دیگری سازد جهان خویش بافت
بیند این دنیا چرا اینسان به دل نامردمی است
گوید این دنیای زشتی در پس پیکار چیست
اینهمه فقر و چنین تبعیض آخر بهر چیست
این فقیران پس چرا دنیا بدینسان هرزگی است
آن نفر نانی ندارد خوردن و آن شاه کیست
پس چرا جمعی چنین شاه و دگر در خار زیست
این همه بدبختی و بیچارگی را بهر چیست
تا کجا دنیا در این دیوانگیها خواست زیست
او ندارد جامهای بر تن کند غوطی خورد
پس چرا دنیای ما را اینچنین بدکار زیست
خانهاش قلب زمین است و خیابان منزلش
آن یکی در قصر خود بر کاخها و جاه زیست
تن به سالی آب و حمامی نخورده هیچگاه
آن یکی در وان شیرش خفته و انکار نیست
او ندارد تا که فرزندش کند از نان و سیر
آن یکی اشباع زِ خوردن قی کند اجبار چیست
دل بهفرزندش همه جانش به جان او خوش است
گر مریضی آیدا جبران این بر کار چیست
میکشد جان میدرد او مرده در این بارگاه
از برای یاریاش پولی بر این قهار نیست
زن که نه یار و بگو دلدار دارد لیک او
از پس آن دارد او صد فاحشه انکار نیست
در دل پول و به غرق شهوت آری او خوشاست
جان خود بیند جهان در چشم او انکار زیست
هر نفر را هیچ دارد هر تنی را هیچ او
جام جم تنها برای خویشتن پیکار نیست
من چرا هیچی ندارم تا بر اینان راهدار
جان اینان را برای این محبت کار نیست
من به فقرم هیچ در پیشم نباشد هیچ راه
گر به ثروت جاه دارم جان من انکار نیست
هر نفس را میکشم تا بهر ثروت شاه شم
آن کنونی بین که کار اصغر دلدار چیست
اینچنین گفتا و هر کامی که دادا پیش او
هر نفس در پافشاری و چنین اجبار زیست
پیر ما او میشنید و اصغرا فریاد بود
این سخن را او به اذعان و برای یار بود
او شنید و در عجب کار چنین دلدار بود
اینچنین از اصغرش شاد و به دل افکار بود
او پر از دلدادگی و او پر از شور است شاد
باید اینان را جهانی پیشتر آزاد زیست
شاد از بودن کنار اصغر و جستن که یار
او ندارد پور در جام جم آن تنهای کیست
اصغرا هر دم همین گوید همین دارد کلام
از پیاش پیر جهان شاد و به دل شاداب زیست
آن قدر خوبی ببیند از دل و از کار او
تا به دارایی چنین فرزند خود او شاد زیست
با همو اصغر شد او فرزند دار و پیش راه
از دل و خونم نبودا لیک این قدار کیست
جان و دنیایم برایش هیچ او فرزند ما
او همه دنیای ما بود و جهانم از تو ماه
مرگ در رویش بیامد اینچنین اضرا به پیش
باید اینان برکنی جام جهان در کار خویش
هر چه دارد از دل ثروت بر این سال دراز
جملگی را فدیه دارد او به ره اصغر به راز
یک شبِ راهیکه او قرنی به پیشوکار بود
رفته اصغر راه را در آن شب مستار بود
پیر ما را برد در خاک و به گور او آن سپرد
آمده بر تخت او منزل کند دنیای برد
مینشیند بر دل تخت و بر آن مسند که شاه
عمر دیرین را به راه اینچنین او داد پا
ثروتش بیش و در این دنیای او پرقدرت است
او شده بر جای پیر و بر جهانش فرصت است
شاه گشتا شاهوار و شاهکار و شاهراه
او به تخت شاه بنشست و شد او این شاه خواه
حجره فرش و چنین داد و ستد او کارگاه
در دل این سالیان او یافته این شاهراه
پر دل و پر ثروت و شاد و چنین او راه شاه
حال فرصت دارد و این راه باشد پیش خواه
در سر آغازش پر از مهر است و او پر فکر بود
بر همه داغ جهان او قطرهای در ذکر بود
پول دارد میکند خرج همه تن عاشقان
هر که در فقر است او دست مدد دارد بخوان
کار دارد کار میدارد به تنها بیشمار
تا به زعم کار او محتاج ناشد هیچ بار
هر که در فقر است و او بیند چنینا پیشدار
تا تواند او مدد دارد به انسان هیچدار
دردلششاداستو او شادیخودرا دلخوش است
از چنین اصغر شدن جام جهان هم دلخوش است
او همه دنیای خود را در پی این کار چید
او به یاری جهان آمد در این دنیای زید
نام خوش دارد همه تن در دل بازار گفت
روح پیر ما همه بیدار و او خوشحال زید
روزگاران در پی و پیش و به روی خویش بود
در گذر این جام جم بر روی چشمان تیر بود
رفت او تا از دل تنهاییاش او سیر بود
یار خواهد تا بر او جام جهان درگیر بود
میرود زن میستاند میشود او مرد شاه
حال دارد خانهای و بر دلش درگیر بود
سالی از سالی گذشته آمده آن طفل او
او به رخسار سپیدش عاشقی بدگیر بود
یک به یک سالان گذر دارد و اصغر شاد راه
او به دورش پنج فرزند و جهان درگیر بود
کار میدارد که از بهرش همه تن خانوار
شادی و بر شادی آنان جهانش گیر بود
هر تن از فرزند او شاد و در این افراط شاد
هر چه دنیا دارد از مال خود و آن نیر بود
باید او را راه باشد بر دل حج شاد شاه
آن همه القاب او حاجی شد و تزویر بود
یک به یک آن روزگاران پیش دارد پیش راه
او چرا تنها که دورش حور باشد دیر بود
میرود زن صیغه دارد این حلال است و حرام
آن همه ناله به درگاه خدای پیر بود
در گذر آن مرد فقر و آن همه نالان چرا
بهر خود کاری بکن این نالهها شبگیر بود
خانه مارا خاندان خویش را باید فرا
ما به کاری از برای شادی این مست ماه
ما اگر پولی جهان داریم و این تدبیر بود
گر نه بر بذل و به بخشش ناله ما شبگیر بود
زن بگو بر جان دیگر دیده او دستارویز
میخرد زیرا که پولش را به پارو خویش بود
زن بدید و جان او را او تکانی میدهد
بر گرفتن کام خود او جامه را تن خویش بود
صاحب و مالک شده او بر جهان و حال شاه
بر جهانش هیچ نالانی نباشد لیک بود
هر نفر آید بگوید حاج اصغر کیست شاه
او همه فرمانروای ملک و فرش و پیش بود
نام او بر هر زبانی آمده او خان شاه
در جهان خویش و او شاه جهان خویش بود
حال دیگر میدرد جان همه تن را چرا
او به سود خویش و بر سود خودش درگیر بود
او شده مست همه پول و همه قدرت در آن
حال اصغر شاه این بازار و او را ریش بود
آن قدر بر او جاهش بود آداب احترام
اصغرا حاجی زمان او را سپیدان ریش بود
روزی آمد کز دلش اصغر به پشت میز بود
ضرب و تقسیم همه سود جهان خویش بود
نالههایی در دل بازار آمد پیش راه
طفل من عاجز به بیماری خود درگیر بود
طفل من نالان و بیمار است و بر او هیچکس
هیچ امدادی نیاورده مگر تزویر بود
نالهها بشنید و حاجی از برش تسبیح داد
در خودش دارد نهیب و روزگاران دیرزاد
یک پسر ژولی و بر تن دارد او ژنده لباس
در برابر حاجی و با صد ابهت مرد خاص
گفته بر دار و بکن از من از این حجره است راد
اینچنین ننگ است گر ما را به هم تصویر ساخت
گوید آری من بد و ننگین لباس و ننگ تن
حاجیا تصویر تو در چیست در تزویرها است
گفته من در جام دنیای دهم خمس و زکات
بر دل تقوای من هیچی نتاند هیچ کاست
گوید آن روز پسین را یاد داری ای رفیق
آن همه فریادها کو بر جهانت هیچ خواست
گفته من امروز والاتر از آن روز پسم
این جهان را باید از راه خودت تصویر ساخت
گوید آن درد دل و آن فقر در دلها چه شد
گفت بر من هیچ باشد جام خود را خویش ساخت
گوید این والانشینیها و بر پستان گور
گفت هر کس بر سر جای خودش تصویر ساخت
گوید آری تو به زعم زحمتت اینسان شدی
چوب تکفیری به دستش آمد و شمشیر خواست
گوید اینسان از من و گفتار من دلگیر ناش
گفت تو در هیبتم نیای و اینسان خویش باش
گوید آری تو بزرگی و منم آن خلق پست
تانی آن ارزش زِ خود را گویی و تصویر خواست
گفت من والانشینم من شهم من خان شاه
این جماعت بر دو پایم سجده تکریم خدا است
گوید آری آن رفیقم لیک در آن روز دور
جان دنیا را برای جانشانشان تکریمها است
یاد آن روز تو را آید که جان خویش را
داده بودی از برای آن ضعیفان پیرها
یادت آید هر نفس را میدمیدی فکر بود
بر همه زشتیِ عالم آن کژیها ذکر بود
یادت آید در طلب جاه و مقامی فکر بود
تا به آن دنیا تکانی و جهانی بکر بود
هیچ از تو ناشد و قدرت تو را بد زشت کرد
اینچنین ناشد جهان باید که از نو ذکر کرد
جام جم راه درستی خواهد و این زشت زید
نظم دنیا خواهد از نو آن دگرگون خشت چید
گفت و ناگه در برابر چشم اصغر هیچ بود
هیچ در رویش به زیر لب جهان در پیش بود
آمده مردی به نالانی مدد خواهد از آن
گفت بازار خراب و آن دعا در پیش بود
عَدالت
بگویم و بار دگر از تو فقر
که سوزاندی و سوخت دلها به زجر
بگویم ز عدل و عدالت خدا
بهشت ملائک جهنم برای گدا
جهنم زمین بود و فقر آتشش
بهشتان زمین و به ثروت عطش
بگو از یه خانه که سقف دارد آن
مثال تن زخمدار تو خان
که زیلو به فرشش تجمل همان
نخوردی و دیدی تو نان را به جان
صدا آمد از اشک و آن کودکان
چه شد آن تحمل کجا صبر آن صابران
به صورت به سرخی از این خانوار
عدالت عَدالت شود در چنین روزگار
پدر باشد و زخم سنگین تو کار
رسد عافیت بر تو جان ماندگار
ندادند و نیست بر تو این مزد رنج
که دنیا از آنان و تو در پی اصل گنج
چه مانده به تو دست و آن پینهها
خجالت زِ تو شرم مال همه جان خدا
و گویم از اول بر این داستان
از آن مرد و فقر و از آن خاندان
پدر بود و زن طفل هم خانهای
مصیبت به فقر و در آن نالهای
چه بود نام مردا تو گو آفرین
همان خلق و کارگر به بازی و این
که از بهر لقمه به صبح و به شام
یه تن دارد و جان به زخمی است کام
خجل باشد از روی آن خانوار
خدایا ببین و بیاموز یار
گذر میکند زندگی در پی کارزار
نه کینی به دل دارد این ماندگار
تو از جبر گویی خدا از سرشت
بشین و قضاوت خداوند خشت
بگفتم برایت از آن طفل جان
خداوند جبر و سرشت از فغان
و دختر ندارد رمق حال او
به جان عجز دارد به دردی است روی
شنید این پدر از همه جان و آن حال زار
که دختر تلف شد به زر اختیار
چه دارد به خود جز همان مهر تن
و اینها کجا وز که آراستن
برفتا به سوی تو صاحب همان اختیار
خدایی که عرش و به صاحب به کار
بگفتا به او با دو صد التماس
تو یاری به ما میرسانی خداوند خاص
به هر سو و از عجز و از التماس
نیامد مدد از تو انسان خواص
چه دارد به رو او به جز آن دو راه
یکی مرگ دختر یکی چیست راه
به جز آن توسل دعا و نیاز
تو راه زمینی بگو ای فراز ای نیاز
بزد او به هر در تو گویی نبرد
به جان کندن جان دختر به مرگ
نیامد مدد بر هم انسان و ما
خدایی که رنج آورد جان ما پس چرا
به سر دارد او فکر بد ای خدا
و خالق زِ افکار کین بود در رازها
خدایی که اذنش مگس پرگشود
و فقری که انسانیت را به سرقت ربود
برفت او به چنگال این فکر بد
و سرقت شد آن راه چاهی است بد
به چشمان او هم چه دیدی به راه
یه دختر پر از نالهها بود ماه
پدر بود و عاشق همان مرد پیر
و برنا تنان و دلش گشته میر
برفتا به جنگی در این روزگار
به سوی عدالت خدا ماندگار
بدزدید زِ اشراف و اسلامیان
از آن کس شده اسوه بر مؤمنان
گرفتند همو را در این کار بد
و سرقت به زشتی و زیبا است آن قطع ید
نبودم بدان من مسبب به فعل
که زین جبر بودا به حصران دل
خدایا جزا ده به من آفرین ای قضا
ولیکن نکش طفل من را جوین ای خدا
بکش قدرت مطلق آری خدا جان من
به جان طفل من را امان دار ای شاه تن
ندایی بیامد زمین آسمان
و کودک به مرگ و به جان از فغان
پدر بود و یاد نگاهی به طفل
و اشکان که خون گشت و مرگ همه جان و دل
ببردند همو را به سوی جزا
همان آیه قدرت و سنت زِ شاه
یه جلاد و صورت تو کابوس ماه
خدایی که ابر است و مه ریش تا
به تیزی و مدهوش بادا همه جان پدر
عَدالت از آن دور قدسی است بر
پدر بود و زجری نفهمی از آن
به خون آید از دست و طفل جوان
بریدند چه بسیار و دستان و رنج
زمین شد خجل مرگ آمد زِ ننگ
پدر بود و دست بریده از آن
و دختر به مرگ و به جان از فغان
عدالت تو گفتی و آری عَدالت به دور
جهانی بدینسان خدا داده پور
تو گفتی عدالت عَدالت کجا است
و تاریخ ظلم و خداوند خواست
پدر بود و تکرار آن فعل بد
نمانده بر او بار دیگر بگو نیست ید
تو دانا بصیری خدایی تو آری خدا
بیاموز عدالت تو انسان به جانا تو شاه
ندارد نفر دست و باشد جزا
بریدن به پا و عَدالت همه مال شاه
چه آموزگاری بدارد نسان
خدا بود و دنیا چنین شد فغان
چه گویم قلم عاجز از مدعا
بریدند و خون جاری از جان جانان پا
نفهمی تو رنج و بگویی زِ گنج
زِ تفسیر قرآن و رحمت زِ ننگ
چگونه به چامه سرودن به رنج
از آن درد و خون عذابان ننگ
چه خواهی بدانی سرانجام راه
به معلول قاتل به معلول شاه
خدا بود و حکمت عدالت خدا
بدینسان بسازد نفر چون هزاری شما
دگربار پدر بود و تکرار کار
به تکرار جبار الضار دار
چه دارد به سر او تو گو با خدا
عَدالت بدیدا به دلهای شاه
نخواهد خدا ترک این فعل بد
بریدن بریده همه ذهن ید
سرانجام آن را بخوان او به حصران ابد
به زودی بریدند سرش را مثال تو ید
هر آنکس بگفتا شکنجه به یاد خدا
تو دان آن خدا و تو خوان تا ته قصه را
خدا پیش در کیش در فکرها
یکی آن خدا صد به اشکال راه
خدا زشتی و کشتن از مرگ بود
بدوری نفس راه آن مکر بود
زدودن چنین خالق و زشت شاه
رهایی برون از دل از سینهها
رودابه
یه دختر تو گویی بر آن نوجوان
رسیده به سیزده همه سن و جان
سرش غرق درس و دو صدها کتاب
که دانشپژوه است و او پیش تاب
سحرگاه صبح است و بیدار خواب
که مکتب سرایش به دستش کتاب
پر از شور باشد و هم کنجکاو
که دنیا ندید او چنین شور و شاد
به هر جا که رودابه سر میکشد
به دانستن و علم او میرسد
جز این نیست او را به راهی کمال
به دانستن و دانش او راست بال
تو پرسی چرا دردسر پس چرا
که دانستنا علم و خشم از خدا
نگفتم زِ دل دختر ما چرا
پر از مهر و داد است و لطف و صفا
چه قدر سخت گفتن بر او نوجوان
که دل کودک و دانشش صد جوان
تو دانستی و آشنا دختری
که رودابه باشد گل او بهتری
یه روزی در این روزگار دونگ
و ملای کین پر زِ قدرت به جنگ
همین روزگار بد ایران زمین
که الله تاجی و ملای کین
زنی آمده پیش رودابه ما
نه تنها به او صد نفر چون شما
بگوید زِ فکری از آن ایدهها
شنیدی از این باورا پیش خواه
کتابی و اعلان و صدها سخن
بگوید به رودابه آزاده تن
که او زن بدید و پر از صد سؤال
ولیکن در این دخمه ناشد مجال
نشیده به کنجی و فکری به زن
ورق میزند فکرها را چو من
بخوانده کتابی در این قهقرا
به فقدان دانستن و مرگ ما
خوش آمد به او را چنین حرف ران
به دنبال نطق و کتاب است خوان
زمانی گذر او شده از شما
و عضوی از این حزب او بود راه
یه زندانی و سالها انفراد
و در بند و انسان شد آزاد و راد
شد اینسان یکی دختری پیش روی
مجاهد به راه رهایی است پوی
بگفتم که او دل پر از مهر و داد
خدا بیند و رزم در راه داد
بخوان سن او را دو بار است پیش
بیندیش بر ما و خود رست کیش
شده او مبلغ به حزب خدا
و آید میان هم نسان و شما
بگوید مثال همان زن سخن
ولیکن چنین بوده رودابه تن
کتابی و پخشی و اعلانهها
صدای آید از مسجد از درزها
نه آنگونه تو فکر داری است رو
شده او چو آن زن مثال همو
سخنهای رودابه بینای راه
دو دختر همان نوجوانهای ما
و شاید که دختر نبود اینچنین
یکی آن هوادار و مؤمن به دین
چه دارد ثمر این سخن ای خدا
به تو ای ابر قدرت آری و شاه
که پاسخ سخن تیغ و شلاق و دار
همین عدل الله خداوند خار
یکی گفت مبلغ مجاهد به خلق
یکی او هوادار آزاده خلق
چه توفیر دارد بر این ماجرا
بر این ظلم و بیداد به یزدان خدا
یه روزی و رودابه آن پیش بر
کنار هم و بودن آن یکدگر
خیابان ایران و صدها بسیج
یکی پاسداری و دختر بدید
به سرعت به پیش و به روی است پیر
پر از ترس و او را به راهی است میر
زنی گفت او اینچنین روی ماه
تو جرمم بخوان خویش و در پیش راه
که بر تو نباشد از اینان عذاب
تویی کودک و آن قصور است راه
تو گردن بگیر و من آزاد دار
به این جنگ قدسی ادامه بکار
بیامد یکی روی اینان خدا
گرفت او کتابی از اینان و ما
به گردن گرفتا تو آزاده تن
برای رهایی و رزمی به زن
ولیکن بخواهد خدا هر دو تن
سخنهای آنان همه هست زن
بیامد یه لشگر بسیجی خدا
که دیگر نبینی تو آزاده راه
دو دست بسته و ذبح بال رها
صدایی از آن مکر و آن حیلهها
یه بوی تعفن اسارت تو شاه
چه پاسخ سخن را چه باشد خدا
چه گویم برایت از آن سالیان
از آن رنج بسیار جان مادران
سرایی پر از میله دیوار و بست
به زندان اسارت شکنجه است مست
پر از زن که جرمش چه باشد خدا
یکی فکر دیگر به جز آن خدا
چه آید صدا جز هزار اشک و آه
خدایان پر از شادی از رنج ما
زِ کفپوش این خانه ای وای چیست
همه خون تن از اسیران به کیست
به سقف و هزاری طنابا به پا
یکی پا به آن و یکی سر به پا
اتاقی و دهها زن آزاده ما
ببین زخم و خون را به تن ای خدا
که دیوارها اشک بار است و آه
خدایان و در مرگ و این وای راه
بیامد یکی نوجوانی است ماه
میان همین رنج و اشک از خدا
به خود دارد او سالها حبس راه
خدایان بر او داده این پست جاه
بدید او چنین مردمان را به رنج
پر از شور و حزب خودش باد گنج
نگفتم برایت خدایان سؤال
که نامش شده بازجویی وصال
وصال دو چیز هجوه بادا کتک
به شلاق و بر پا به خون باد شک
گذشت و زمانی از این ماجرا
که رودابه را در اسارت به شاه
خدایی که نامش تو ملای کین
به مجنون و الله خداوند دین
تو دانی از آن حکم و قتل عوام
که ایران شده خون خداوند کام
سه تن یار الله خداوند خون
سؤال و جواب و خدا و جنون
و رودابه بیند دو صدها نفر
به سوی تو جوخه به دارا بشر
صدای آید هر روز صدای عذاب
و شلاق بیدار کردار خواب
زنی تیغ در دست و ختم جهان
به تن او خریده زِ شلاق خان
هزاران نفر گل از ایران سرا
همه مرگ و خون درد و ویران سرا
یه کوهی از انسان جسدهای جاه
پر از کودک و مرد و زنها رها
بزن زیر گریه تو آزاده تن
جهان را دوباره بسازیم هم
چه قدر تلخ گفتن بر این راه شعر
ولیکن بخوان زشتی الله کبر
زمانی گذر غرق این قتل عام
و رودابه گشته شرابی به کام
خدا گفت او اینچنین ای خدا
که دختر بکارت بهشتان و شاه
نباشد چنین آخرت کافران
تجاوز شود راه جاه تو خان
چه گویم از این رنج من بر شما
تجاوز شکنجه اسارت خدا
بگویم از آن جیغ و فریادها
از آن صیغه ننگین خداوند خواه
بگویم پس از این تجاوز به دار
خدایا بمیر و بمیران تو هار
بگویم از آن مادر و اشک چشم
برادر خودش کشت و او بود خشم
سرودن دوباره من این داستان
حقیقت جز این نیست خداوند خان
بدان تا نفس باشد و این قلم
بگویم زِ هر ظلم تو شاه غم
بدان تا به کشتار ایرانیان
بماند به تاریخ و ننگ جهان
بنایی بسازیم بر آن خاوران
به نام همه تن تو آزادگان
برایت چه ماند به جز لعن و کین
خدایان بیمار و ملای کین
خدایی نشیده به عرش و بهشت
خرابش کنم جای آن ساز عشق
به پایان بگویم به جان یارها
همه جان ما دل به طغیان رها
خار
به دنیا آمد و غرق نیاز است
شد انسان بر دل خاک و به راز است
صدای نوگل بشکفته در باد
بگوید جان ما را پر نیاز است
تمام جان او پر احتیاج است
به کوچک بودنش او در مجاز است
ندارد قدرتی از خود که بر آن
براند دشمنان را او نیاز است
اگر آمد به سویش آن مگس پیش
به اشک چشم خود گوید نیاز است
به فریاد و به گریههای بیتاب
بگفتا این جهان پر رمز و راز است
ندارم از خودم جانی که طغیان
همه دست مدد در پیش و باز است
به این احساس و این کوچک نمایی
شد او برناتر و جانش نیاز است
بیاید در دل و دار جهان راه
به ترس آمد که این دنیا فراز است
ندارم من تحمل تا که اینسان
برابر این جهان جانم گداز است
منم آن قطره و دریای گردون
چه دارم در برابر هیچ راز است
همه جان و دل و دنیای من آن
که پستم جان و دل غرق نیاز است
چه والا و بزرگی پیش در رو
همانان مایهی ترک نیاز است
به رویم پیش آنان این تن این جان
که آنان پیشتر والا و ناز است
من از خود هیچ دارم هیچ در راه
همه جانم گرو دستان باز است
همانان صاحبم آنان محافظ
پدر مادر همه جانم نیاز است
به جانم باید آنان را پرستید
همانان خالق و برپای بوسید
اگر هیچم فغانم در حقارت
همه والایی آنان و به من دید
منم آن قطره و آنان سرآغاز
اگر آنها نباشد جان من چیست
همه جانم گرو بر جان اینان
اگر آنها نباشد جان لرزید
به جانم باید آنان را پرستید
منم مخلوق و خالق را جهان دید
به پایش هیچ من جان را همو داد
به طلعت کردن آنان را درخشید
گذشت از او زمانی و بر این خار
نیامد از دل آن ساقه گلزار
زمانها در پی روزش گذر کرد
شد او عاشق به معشوقش نظر کرد
به دیدارش همه جانش بلرزید
از آن زیباییاش مستانه رقصید
بیامد در دلش احساس این چیست
نفس بر من همین داد و جهان نیست
اگر او بر دلم ناشد نباشم
جهان را دل عشق و در آن دید
به خاک پای تو جانم در آن است
زِ خود دورم همه دنیا همان است
تویی مالک به جانم صاحبی یار
به هر بود و نبودم بر فغانم
من عاشق گشتم و عاشق به تو یار
تو جان را میدمی بر استخوانم
تویی شاه و تویی ارباب من یار
تو از قلبم حفاظت از مقامم
به جانم باید او را هم پرستید
همه جان و جهان را در همو دید
زِ خود هیچی نبیند هیچ بر جان
به زنجیر اسارت رفتِ خانان
نبیند این جهان و جان خود را
ندارد بر خودش ایمان و جان را
نبیند چیست او در کام دنیا
بتاند او شکستن خان خان را
همه جانش بر آن بیداد تسلیم
به ساز هر نفر دیوانه رقصید
زِ خود آری منیت گشته آن دور
همه جانش به مدهوشی و در زور
توان فکر را از او ربود است
نتاند ایستادن در سجود است
به خاک پای هر تن او زمین است
به خاری خار گشتن راه این است
به خاری غرق و در دریای خار است
به فریاد و به شور او اختهوار است
زِ خود بگذشته و تسلیم فرمان
حقارت جان او باشد به میدان
در این احساس پستی و حقارت
برفتا کام دنیای عبادت
چه باشد این جهان من کیستم آن
چه والا دارد این دنیا خدایان
به روی و در پس رویم زِ جانان
پر از والا گوهر باشد نسانان
پر از والایی و مستی و ایمان
همه یاران و آن آیت زِ دیوان
مرا هیچی ندارد بهر ایمان
که باید ساختن بر راه این جان
به خاک پای و تسلیم و به فرمان
به هر گفتار تو دارم من ایمان
منم تقلیدگر در هر چه تو دار
در این دار مکافات تو بیزار
عَلم آمد به رویم آن حکومت
همه زشتی و اینان در عفونت
منم فرمانبر و فرماندهای جان
بتازان بر من ای خانان شاهان
اگر زشتی تو گفتی هیچ گویم
اگر والا نشستی هیچ پویم
منم فرمانبر و من عابدم جان
به خاک پای تو انسان خانان
چه والا دارد انسان در خودش جان
بدارد آن علی و شیر غران
همو را بر من آری او مراد است
منم آن حلقه گوش و او پناه است
زِ من دور آن دلاور بودن و خاک
حسین این زمین یار تو افلاک
نباید کار در دنیای کردن
نباید ظلم را از بن بکندن
نباید عزم را در راه دادن
نباید از همه جانم فتادن
که دنیا دارد آن مهدی موعود
به سر میساید از پایش به نمرود
همو والا و ما در خاک پستی
بیاید جان ما را برده مستی
همه دنیای باید آن پرستید
همه ما در حقارت جام رقصید
جهان دارد به خود آن نور ایمان
بیامد احمد و شاه شهیران
چه والا لایق ایمان پیران
شد او منجی جان و جان ایمان
نباید هیچ کاری در جهان کرد
که او دنیای را اینسان بیان کرد
همه دنیای باید او پرستید
از آن والانشینیهای لرزید
شد او شاه جهان و ما در این خاک
بترسید و به تسلیم و پرستید
به امرش این جهان را هیچ خاک است
به پایش سجدهها و غرق باک است
اگر گفتا به تو حرفی و راهی
نباید فکر، طاعت بر گدایی
نهای این پرستیدن به دنیا
پرستیدن همه خاکش به جان است
همه دنیای باید آن پرستید
به خاک و خون پرستید و بترسید
به خاک و خون خودش را کرده اینسان
شد او عبد و مرید و خان یزدان
در این دیوانگیها غرق خاک است
همه دنیا او از بهر باک است
بیامد آن نفر آزاده ایمان
به گفتار آمده با جان نادان
که از این طاعت و این بندگیها
بگفتا آن نفر از جان ایمان
بگفتا من همه جانم در این راه
اطاعت تام دارم بر دل این شاه
من از خود دارم آن خالق خدایا
تو از بهر چه داری چیست آن راه
بگوید جان من در اعتراض است
اگر کژ راه دیدم انقلاب است
همه جانم گرو در یار فریاد
همه دنیا به عزمم جان راه است
بگفتا گر خدا ظلمی به ما داد
زِ حکمت راه را او آن فرستاد
همه ظلم جهان آن امتحان است
تو کوچک این حقیران آنچه آن است
بگوید گر به دنیاذره باشم
من آن قطره از آن دریای باشم
همه جانم گرو آری در این راه
منم مغرور و جانم جان افرا
بگفتا این غرور تو همه کبر
خشوع ما جهان دارد به یک ذکر
خدا دارد جهان و ما همه جان
برابر هیچ باشد هیچ انسان
اگر امری بیامد داد فرمان
همه جانم اطاعت باشد از جان
همه دنیای را با چشم بسته
منم در پیش آری جان خسته
به جان آورده با هر رزم فریاد
جهان با عزم ما آری به فردا
بگوید جام دنیا در تلاش است
به امید خودت باشا نه کاش است
بگفتا معنی عشق و همینان
نفهمیدی و طول عمر بدسان
از عشق و آن همه والایی و هیچ
ندانی هیچ در کام جهان هیچ
بگوید عشق در راه نخست آن
خودت را عشق ورزیدن چه آسان
تو خود را دوست داری و جهان را
توانی عشق ورزیدن چه آسان
همه عشق و همه دنیای آزاد
جهان یعنی هدف امید فریاد
میان حرف او آمد که تو خار
به خاری میدهد او را بر آن دار
که از آن خار آری خار پیش است
به گلها در طراوت ماه بیش است
طفل بند
یکی زن بود و آن دیگر نفر مرد همینان زندگی را مثل دیگر هماره زن به خانه بود و اینسان همه دنیای اینان بود اینسان گذر میکرد و گر درد داشت این تن نبودا آنچنان فکر و همه راه دل زن هر نفس در راه این بود خلاصه مرد و زن با هم در این راه یکی روزی بیامد آنچنان نحس به سختی میتپد بیتاب و اینسان به آرامی و بر تختی که بیمار به پایان و به مرگ و آخر راه زنی ماند و به تنهایی و در خویش گذر کردن همه روز و همه شب زِ شویش مانده آن ارابه آن چرخ به جایی کز دلش برده نفر فرد بدین روزی که آمد پیش در رو یکی در جان او زندار و بیجان به سختی میکند کار و بدینسان همه روز و همه شبها بدین فکر نتانم او شکم را سیر کردن به دورش آن نفر دیدن شنیدن بیا من میشناسم آن نفر را توانی چیزها بردن از آن مرد نتانم اینچنین کاری نتانم مگر چی باشد اینسان کار کردن نتانم این نهایش پست و جرم است توانی آن شکم از پور را سیر ولکن بگذر از من هیچ تنها همه گفتار او تندی ولیکن گذر دارد به دل در فکر آن طفل نتانم من نتانم رفتن این راه خدایا چیست این فرجام ما شاه یکی روزی بیامد درد جان داشت برفت و او نشید و در به در راه بگفتا مرگ بر این جام دنیا اگر روزی نفس جانم تو فرزند سرش را پس به پیش و رفت تا جاه گذر با قلب رنجور و پر از آه دو دستش بسته و پایش به پا بند همه تن هیچ بیند از چنین راه به پایین آورد سر را نبیند نبیند از برای چیست در راه چرا دستان و پاهایش ببستند به جرمش او کند صدبار تکرار بگوید چشم خود را شاه بسته به قانون گوید و او را بدینسان به غل بردند و او را پا در آن جاه به میلهها نگاهی دارد و بیش بدین روزی که او افتاده در آن به روزی میگذر در روز او راه شمایل از دل آورده به بیرون و درد افتاده فریادش هوا رفت به سردی جان خود را خویش در داد همه دورش قفس بیروح آن جان نگاهش بر دل آن میله بود آن به رویش میکشد دست نوازش همه تختش شد آری مادرش بود به تنپوشش سر افتاد است ای جان به میله چشم دوزد بیمهابا به آغوشش کشید و این جهان رفت تو از من بودی و ای یار ای جان به چشمم اشک آمد ریخت بر جان به زیر گوشش آن نجوای جان کرد بگفتا جان من این جاه ما نیست به آغوشش کشد او را و اینبار به هر جا میرود او جذب این تن نتاند هر نفس با او نفس رفت همه روز و شبش را با تو فریاد گذر دارد زمان و میرود راه همه دنیای مادر جان یار است همه جانش به دلتنگیِ آن یار گذر کرد و به سال دوم اینبار به اشک و در فغان و شیون و داد از او بگرفته و داد از تو فریاد به تنهایی نشیده گوشه تنها به گفتار آمده با میلهها شاد به فریاد و زند سر را به دیوار به سرعت میدود با جیغ و فریاد به دیدار چنین روزی که دیوان بیاورده دوباره اوی بر ماه به بوسه غرق دارد او نفس جان به آغوشش کشد با چشم گریان بیا طفلم عزیزم گوشهی جان همه روزان او در پیش و در راه به پشت میلهها و شیشه ای نور یکی از عاملان زندان و کار است به دست او بدیدا خوردنی گفت بر او آن طفل نقشاری جهان بست چه زیبا شاد آنان زندگی را مرا بردند هر روز و در آن جاه به بازیِ خود و دنیای کردند همه شادند و بیپروا در آن جان من و آن والدان در جاه و میدان شنیدا این جهان در پیش آن ماه منا هیچی ندارد در چنین جاه بیامد طفل در پیش تو مادر ندارم هیچ در دنیای من نیست من آن بازی بخواهم سن و همسان من از این میلهها پر نفرتم زان بگفتا خواهما دوری گزینم بگفتا مادرم خواهم که اینسان بدو گفت و خموش آن مادر پیر همه جانش شکست و پرپر آن شد پر از درد و پر از فریاد و اینبار به سر دارد هزاران فکر بر ماه زِ ما دور است ما دور از نفس وای ندارم لحظهای تاب از تو در دور اگر من باشم او در این قفس باد نتانم دور از او ماندن زمانی بگفتا من نباید بودم اینسان رود پر میکشد آزاده پرواز بگفتا رفت او در لانه تنها دو بالش را گشود و پیش در راه زِ چشمش اشک جاری زیر لب گفت بیامد جمعی از زندانیان راه به پرواز آمده قمریِ آزاد توان پرکشیدن یار تنها به روی ریسمانی مانده در جاه | | مثال دیگران زندار در درد گذر دارد ببیند روی فرزند که شویش بازگردد خانه از بند یکی در کار و دیگر خانه پابند به خاموشی برد این شمع را زن چه روزی آیدا از ما تو فرزند که فردا قعر تن گیرد تو فرزند گذر میکرد و دنیا از تو خرسند که شویش درد دارد قلب آن مرد به پایان میرسد برگی چنین زرد کند جان را زِ تن بیرون وآن کرد بمردا از همه دردش همان کرد گذر باید زمان را حال در پیش به زر محتاج و دنیا دارد آن تب که با چرخش بچرخاند نفس سخت به جایی او بخواهد رفتنش رفت بفهمیدا به خود دارد نفر فرد همه جانش گرو بر جان آن فرد همه فکر و جهانش پر زِ هر درد چه آید بر سر فرزند پر درد نتانم من گرفتن جای آن مرد بگفتا راه جستن از چنین درد که آسوده گذر کردی تو ای درد به لطفش میشوی فرمند و زرمند از این کرده غمینم من فغانم مثال امروز باری بار کردن سرانجامش به زندان و به ظلم است توانی جامه بر تن دار امید نخواهم من شنیدن هیچ هرگاه به دل میپروراند عزم این راه چه آید بر سرش دوری از آن مهر نتانم سیر کردن جان آن ماه چه دارم آخرش چی مانده بر ما به سختی در تکاپو ناله آن داشت ندارد پول درمانش به کرا ندارم من زری در پیش پس راه به درد آمد چه دارم پول در چنگ به زندان منزلی دارد در این راه تپشهایی که لرزه داد بر ما رود با پای بسته او دماوند از آن راه و به رهرو پیش آن شاه نبیند چشم خونین را نبیند چرا مانده در دل ویرانه آن ماه مگر مادر نبود اینان که هستند بگوید آن به سیری کردن یار میان عیش و لذت او نشسته ابد تاجان به زندان او نشسته به زندانی که در آن شر نشسته بدین حصر و اسارت مرگ در خویش به سختی و در این کندن زِ خود جان بیامد پیش فرزندش به اکراه هر آنکس بیند او را گفت از خون ببردا و بر آن زن تن چهها رفت به خود آمد درون پیله افتاد بخواهد او برون آوردن آن جان بدیدا سر برون آور چو انسان به دورش حلقهای بر میله از آن جان به جانش گفت غم داری نفس نور پدر جانم نماندی هیچ پنهان به فریادی بیامد پور در راه همه درد و همه دیوانگان رفت چرا اینگونه آوردند به میدان همه خون تنش را شست آسان هماره بخششی خواهد فغان کرد پلشتیهای این دنیای بد زیست برو برگرد بر جانم جهان چیست نتاند ذرهای دوری از آن زن نفس جانش همه با جان او رفت کشد ای وای چرا این خانه برپا است از آن روز نخستین سال از ماه به چشمانش نگاهش او به خار است زمانی او به پیشش در کنار است نباید این دو با هم یار زار است نباید دور کردن جان نثار است ببردا خانه را ایتام دار است نگاهش میله را در بر شمار است دلش کودک ببیند او شکار است به خون آغشته و خندان نظار است کجایی جان من جانم نزار است به اشک چشم او آن هم نزار است ببیند او و فریادش هوار است که جانش در دل جان تو یار است بگوید آه دوری راهدار است همه جان مرا جانت نثار است گذر کرد و شد آن طفلش کم افرا بدیدا کودکی را پیش در رو بیاورده به زندان شاهکار است جهان پیشتر دنیا چه کار است بدیدارش جهان و رخت جان بست به همسالان خود بازی و آن مست یکی بود و دو تا و طفلها شاه به شادی این جهان را لانه کردند به خوردن بیشتر را ناله کردند به دور هم به شادی خانه کردند از آن صد میله او را ناله کردند به جز آن میلهها شادانه کردند بگفتا هیچ دارم من نه خواهر همه دنیا من تنهای فردی است به دنیای منا هیچی در آن کیست قفس در پیش ما تاب نفس نیست به پرواز و دهان را پیش بینم زِ پیشت پر کشم دنیا ببینم در این گفتن گذر صد سال از دیر از این گفتن همه جانش خزان شد به خاموشی رهی رفت و نهین شد به رخسار نفس دلتنگ بین شد چرا جام جهان پس اینچنین شد تو حق داری که جانت اینچنین شد دو پایش بسته و بالش شکستار به خودخواهی من او در نهین باد اگر این تن نباشد رفتن آسان از این حصر و قفس او دور زین بار به پروازش پریدن ساده برپا به رفتا در هوا پرواز این داد توانی پر کشیدن یار تنها بدیدا آن زنی بیهیچ پروا زِ دنیا پر کشید و ناله این داد برو از این قفس آزاد هرجا به روی دار او آزاد از شاه |
آگرین
به نام همه مردم ایران زمین
نه مردم نه ایران همه جان و جاندار این
نگو این سرابی از آن داستان
همه برگرفتا زِ تاریخ و جان
که نظمش به دست من و مای بود
جهان را رها رزم و فریاد بود
پس اینان نبودا که افسانه نظم
خودت را رها و رهایی و رزم
دهی دارد ایران به نام قارنا
سرای دلیران و کردان ما
چه گویم به وصفش جز آزادگی
که نابخردان جان برد بردگی
سرایی که در فقر اسیر تو شاه
و ایرانمان گشته ویران خدا
خدایی و آن پیر ملای کین
همه مست الله و قدرت زِ دین
سرایی که مردم ندارند نان
تو حالا بگو هی خدا و اذان
همه را چه باشد به جز کار راه
دمادم به بهرهکشی تو شاه
در این ده که پر باشد امثال ما
همه پر زِ فقر و همه پر زِ آه
یه خانه بُد آرامش خاندان
یه مرد و یه زن جان و مولود جان
از این مرد و زن کرد ایران زمین
دو غیرت دو اسطوره این سرزمین
دو فرزند یکی دختر و او پسر
دو فرزند کرد و به کوه و کمر
پدر گرم کار است و مادر مدد
از این عزمها رزقها میرسد
محبت الفبای این خاندان
نفسها گرو آن نفس جان به جان
و مادر بیاراست طفلی غیور
پدر خالق رزم بر ظلم و زور
بدینسان تن خویش بر جان طفل
پدر مادر و دور زشتی و کبر
نبودند آنان در این انقلاب
مگر فقر امان دارد از دان و خوان
و ایران شده پر زِ شر از خدا
و شاید شنیدن به اخبار آه
چه سودی به حال همه خلق جاه
خدا رفت و جایش خدا بود شاه
زمانی گذر از پس این انقلاب
به طغیان و پر شور این کرد خواب
مسلح گروهی مسلح به کار
تفنگ و دو کوه برابر به غار
پدر میشنید و به خود پیشه داشت
و بیش از همین کار او ریشه کاشت
گذر شد زمانی به هم نیست کم
شنیده به تهدید و از دور غم
که خواهند نابودی قارنا
نماند دگر آن نشان از تو ما
همه مردم ده تنی کدخدا
تو ناجی ما باش بر درد و آه
و او هرچه دارد به کار و به پیش
که یا ترک این ده و رهایی است بیش
خدایان بدو گفتن ای کدخدا
رهایی از آن شما ای برادر به ما
مگر میشود کشتن یار خویش
نباشد چنین ره مرامی است کیش
بدینسان همه شادی و جان ده
که کردان رهانیده از کین بزه
پدر شاد و بار دگر کارزار
که او را بخوان روزده خانوار
دل شاد را آن به پنبه ز سر میدرند
و ملای کین آن خدا را به در میبرند
چه هستند اینان خدایان همه آدمان
که گردن بریدن پسرهای خود میدرند
بگیر از نشان شجاعت به سرها بریدن پدر
چه زیبا بریدی سر خود همه خویشتن را پسر
نفسها همه حبس در دل به سینه همه حصر باش
به طوفان خدا آمد و نفرت از زشتی آری بکاشت
دوصدها نفر سر به بازی و بازی خون
به دندان مسلح به زشتی از آن خدایان جنون
همه پر زِ کینه پر از خشم بودند و آه
همه سر به سر جان و فرزند و کینه خدا
بیامد چنین دار و دشمن سپاهی عظیم
عظیماز رذالت عظیم از چنین خشم و نفرت ز کین
یه ده پر ز انسان همه بی دفاع و همه بی سلاح
همه کرد و کردان پر از غیرت و ما همه بی دفاع
بیامد وسط ناجی و کدخدا ده قارنا
همان مرد پیر سپیدان به موی و همه کدخدا
به دست دارد او قلب قرآن کلام از خدا
تو باشا همه ناجی انسان خدا بیگناه
خدایان پر از پاسخ آری به دستان و تنها سلاح
بگویند کلامش به دریای آتش به کینه خدا
بزن گردن هر تنی را مخالف خدا
همه سر به سرزیر تیغ تو یزدان و آه
چه شد سرنوشت همانا تو خوان کدخدا
بریدن سرش را همین است مرام همه تن خدا
پس از آن صدا بود و آتش به رگبار تیر
به ده ها نفر قتل عاما به زشتی است دیر
پدر بین و آنان تنش پر ز تیر است خون
و مادر بگو طفل و آغوش جان است دون
همه ده به بوی تو خون دارد و دل به کشتار عام
خدایان همه پیر و ملای کین درد دردان کلام
نگاهی به رخسار این شهر و خون سوخته
نفس را بریدی و رودی ز اشکان لبان دوخته
یه کودک درازا به میدان به قلب است کین
و مادر به رگبار تیران همه پخش میدان زمین
پس و پیش آن را دو صدها نفر جوخه دار
همه عدل یزدان همین بود این کارزار
پدر مرد و مادر به جان لعنتی داد رفت
و خواهر تنش پر گلوله به زخم و نفس های سخت
ولیکن پسر زنده بادا به نامش چنین آگرین
شده ناجی آری شجاعت به آتش به خرم زمین
و او را ببردا به سوی همه کرد و کردان ناب
و او را نجات از دل آن خدایان و اینسان عذاب
پسر کرد و بین همه کردها جان و جانان گرفت
به نقل چنین زشتی آتش به ماتم همه جان گرفت
شنید و بزرگ و یل آری شده این پسر
شجاع و دلیر است و فرزند ایران پدر
پر از فکر بود و همه جان و کابوسها
ز مادر پدر خواهر و هرچه ظلم از خدا
همه جان او در گرو بود در آن هدف
نبیند دگر او کسی را چنین در عذاب و غضب
نباشد دگر همچو آن روزگاران زشت
نبیند کسی درد را چون خودش درد دردان خشت
پدرها نباشند به زندان و دربند آن پادشاه
کسی سر بریده نباشد ز بی دست و بی پا خدا
چه والا و طغیان همه جان و دل فخر بود
همه انتقامش به از قتل و قتال و در مرگ بود
شروعکرد و پیمان خود را به جان و تن و داد راه
به ضد خدایان بشورید و قدرت به ضد توشاه
شد اودافع از حق و جان و بگو پیشراه
به زیر افکنید هر درفشی از آن زشت شاه
یکی روز او جان هم نوع خودش پیش داد
به یک روز او را مدد جان حیوان و زاد
دلش هر دمان یاد ایران بود هر زمین
به خاک و به مردم به کردان این سرزمین
بگو رفت او سوی خانه دلیران ماه
برای رهایی انسان ز چنگال یزدان آه
حکومت به دست شمایان بود شاه و ملای ننگ
هم ایران سراسر اوین است و زندان تنگ
همه تن سخن دارد او راه را هستی و آزاد جاه
نفس زیر تیغ همه شاه و شاهان راه
به زندان پر از مرد و زن تن هم آزاد تن
حکومت به سر دارد آری همه تن به تن در کفن
بیامد همین کرد لایق به ایرانمان آگرین
و نامش شجاعت به آتش بخوان پور این سرزمین
هر آنچه توان دارد او بسته بر کارگاه
برای رهایی و اینسان مدد جان آزاد خواه
بگو دافع باشد همو جان و جانان راه
بیامد به ضد همه زشتی و زشترویان شاه
سخن راند و نامه نگارد همه جان نگاه
به هر در به هر جا بزد او مدد جان جانان ماه
کمکجمع کرد و به سامان رساند زمین کرد راه
به خاندان آزادگان او مدد خوانده در پیش شاه
شد و تن همه تن به صدها هزاری صدا
و ناجی به حقانیت حق انسان و راه
همه نام آن تن همه جان بود آگرین
سپهدار آزادگی و همه جان جانان بین
شنیدند و ملای ننگا بشورید شاه
از آوازه نام یکی تن به آزاد راه
به خشم آمده آن نفر زشت و زشتانه روی
که آن کیست فرزند کردان سیه پیش روی
بگیرید جاسوس کردان و فرزند آن دیر راه
بخوان او مسلح مدد از دل خویش جاه
به زندان و در حبس و در کینهی زشت شاه
شنیدی هزاران هزار از همه ظلم این زشت خواه
بگویم ز بیداد از داد این ننگ شاه
چه نامی بدین زشتی آمد شده مکر راه
یکی دست بسته یکی پای در بند اینان خدا
گمان از دل زشتی و زشت در کین شاه
تو جاسوس کردانی و هر تنی بود ماه
همه گل ز ریشه کند در پس جوخهها
چه گفتا شجاعت چه بشنید در این سرا
همه داد بیداد از ظلم یزدان زشتی و شاه
بخوان کرد کوه است کوه از دل ایران زمین
نفس در گرو راه بودن بر این سرزمین
زِ هرچه سخن گفته زشتی خداوند ننگ
به اعدام و دار و به چیدن همه گل به رنگ
نفس پوچ خاری اگر ذهن آزاد نیست
رهایی همه دین و آیین به آزاد زیست
به تن لرزه از آتش از کرد و آن آگرین
زِ قلب شجاعت به ماکان بر این راه زین
به پیشت هزاری و تنها به پیش بر آن جوخه دار
زِ خون یکی صدهزاری گل از پیش آمد زِ خار
یکی آگرین بود از قلب آن قطرهای زاد شد
به دریا رسید و گذشت و همه جام جم پار شد
همو رفت بر روی و پیشانی خار پیش
بدو بوسه زد خار در خویشتن گل به زیبای دید
یکی چوب بود و یکی دار دارد هوار
اسیری که پرواز را در دل آن شاخه دید
هزاری تن از کرد بود و هزاری ردان
همه تن رها شد که کردی خودش ترک دید
شجاعت میان آمد و هر تن آزاد زاد
رهایی به جان پیش و هر تن که آزاد راد
به پرواز آمد به پیش از دل آن خارها
زمین خار بود و گلی را همه جان کشید
یکی آگرینها هزاری هزاران رها
همه گل شد و بوستانی به رویش رسید
پادشاه جنگل
به نام نفسده بگو جنگل و دشت و سرو
سرای شهنشاه و جنگل به شیر و به مرو
چه زیبا سرایی پر از گل به جان گیاه
همه زنده در آن به جان، جان جاندار ماه
پر از رود و نهر است زمینش بدینسان و سبز
چه زیبا سرایی است این جان زیبای سرو
به هر جا نگاهی بری قلب آن جان و جان
ببینی چه بسیار زیبا است این جان جاندارگان
در این جنگل و دشت زیبای راه و مهار
تمدن زِ انسان به جاری شد این مست شاه
که هر کس در این جنگل او بود مصداق جان
رعایا شود پر زِ درد از خدایان نسان
یکی شاه باشد یکی را بخوان او وزیر
ندانم که شاید ریاست به جمهور دیر
بخوان شاه دارد چنین جنگل سر به سبز
همان پیر جنگل کثیر است اصحاب گرد
یک شیر یل پر ابهت یه شیر است نر
شده شاه حیوان مثال ستبر و همه جان بر
هزاران نفر او خدم دارد و پیشبر
به دورش هزاری غلامان مجیزان نفر
چه بسیاری شنیدی تو از جان این داستان
دوباره بخوان بر دل این جان تکرار جان
بدینجا به جنگل شده شیر او پادشاه
خدای همه جان و جاندار بگو کدخدا
شهشنشاه او شیر نر بود و آن مرد پیر
بدارد یکی ده به ده زن به پیشش اسیر
نخستین بیامد به پیش آن که فرزند دیر
ولیعهد شیر است و او شیر شیران دلیر
دگر شاه را بایدا او کناری و بار
که بسیار از این شنیدی به صد کارزار
بگو جنگ کرد و بگو خون خونخوار خار
همه مستبد شاه و شاهان که الله ضار
ولیکن رها او خودش جان فرزند کرد
به سوی همه جان جاندار او عرض کرد
ولیعهد و او پیش و در راه رفت
برفتا بدور از همه قصر شاهی که رفت
بیامد میان رعایا و حیوان اسیر
همه جان حیوان در این زشتگاهان اسیر
به خود خویشتن او رفیقی و این جامه داشت
یکی گاو نر موش پیری و این روز کاشت
همه تن بگفتا که گاوی نفهمیده حرف
رفیقی به جز او نباشد و گو نیست رفت
چه بسیار ساکت بُد این گاو پیر و نزار
نه حرفی کلامی و او رانده خود خویش بار
ولیکن رفیق و رفاقت به دستان شیر
مددگر به او بوده و خویشتن را کند او اسیر
و موشی که او هیچ تن ناشد و آس و پاس
فقیر است و بیچاره او پر از آن التماس
دگر این تن یار هم راه در پیش رفت
برادر شد و خون به خون بر دل خویش رفت
دگر نوبتا گشت باشد به دریای دشت
شهنشاه آینده بیند رعایا و رشک
بیامد میان همه تن رعایای سیر
همه پر عذاب و چو انسان به زندان اسیر
یکی شل یکی کر یکی کور و اینسان به زور
پر از فقر و درد است تفسیر هر درد دور
تو دیدی چنین قصهها و به نقلی دراز
همه درد و در رنج بازم به زشتی است باز
به جان و دل و روح همه جان و آشفته بود
ولیعهد پر درد و رنج و از این ذلت او خسته بود
ببیند رعایا و دل پر شد از دردها
دلش خون و خونبازی روح از زشت شاه
نخواهد ببیند چنین زشتی و زشت دور
مددجوی خواهد به جان و همه آدمان مست روی
چه گفتم به انسان و حیوان و این قصهها
بخوان بار دیگر همه تن به جان بود جانها رها
بیامد میان همه دشتها او است شاه
بگفتا سخن شیر و شیرین عسل مشک ماه
برفتا میان مردم و جان رعایا است شیر
مددجوی آنان شده آن ولیعهد دیر
نفهمد یکی گاو و اینسان چه کور است شیر
یکی موش دلشاد از این عهد بر بود دیر
ز شیری که هر چه توان دارد او راه دار
مدد راه حیوان به پیش و ره کار دار
کمک کرد و هرچه توان دارد او بیشتر
پر از غبطه بر جای شاه است و آن پیشتر
ولیکن دلش شاد از آن دورترهای راست
که شاه زمانه همین تن بود پیش زا است
میان همین زندگی کردنش با رعا
بدید او هزاران نفر را که دور از خدا است
خدایی به معنای قدرت خدایی است تن
همان نقل بسیار ما بود و در پیش من
زِ تنهای بسیار و آن نامها از خدا
خدا قدرت و شهوت آری خداوند شاه
هزاری بگفتند و او گفت در پیش روی
زِ صد ظلم و زشتی پدر بستر از پیش گوی
همه تن شنید و همه جان او شیر گشت
از این ظلم و زشتی همه غم بر او چیره گشت
ولیعهد در راه بر پیش و اینسان گذشت
به قصرش بیامد که گشته زمان از پی او گذشت
پدر غرق بیماری و درد بیدرد و درمان دوا
بخوان مرگ را پیش در پیش رویت به راه
پسر را در آغوش و در پیش راه است روی
همه تاج و تختش از آن تو ای مست پوی
به جان پیش او مرگ تاجی که شاهی است راه
ولیعهد در پیش و تخت به پیش است شاه
شده شاه شاهان ولیعهد برنای شیر
به تاج پدر تخت دیرین و ظلمی است دیر
درون تخت خود را ببردا درون دل به راد
به یاد همه پیشتر تاج شاهی است شاد
برابر به پایش هزاری نفرها اسیر
نگاهی دل اینان سخن میکند دل کبیر
یه سر راه در پیش و در پیشتر بود راه
ولیکن همه دل اسیر است و از این کبیر
به فرمان شده موش دیرین وزیران اوی
و یاری که دیگر به دوری گزید است روی
به سر شیر دارد همه فکر تنها رعای
به دل رنج و بر اشک بر درد دیگر سرای
بگفتا هر آنچه طلا بوده در این خزان
همه در مدد جان جاندار و در پیش ران
شده موش تن او وزیر و همه جان اوی
به زر پیش در راه در پیش مردم زِ کوی
یکی دید از دورتر یار و آن بیوه جان
یکی دوست از دور وز جیب و در جیبشان
دو سه تن به راه و همینان شده راهدار
یکی موش و موشان مُشی که شده رستگار
بیامد بگفتا همه مردمان در فروغ
زِ لطف یکی شاه اینان همه در سجود
شهنشاه شاد و رعایا همه سرخوشان
چه آرامشی دارد این دشت و دور از فغان
یکی را بیاورده پیشا بگفتا به او
لبش اعتراضی گشوده به رفتار موش
شهنشاه نشیده و آن تن همه در خروش
بیامد یکی موش و گردن برید از تو هوش
کمی بعد یکتا دگر آمده داد کرد
از آن زشتی شاه و یاران او زار کرد
شنیده تنی شاه او جان به خود پیش برد
همه فکر او پر چنین داد از خویش برد
کنارش یکی صد به صد گفت پی عدل و داد
چنین زشتی از شأن شاهان همه دور باد
یکی آمد و کشت او را سرش را ستاند
به روی پسر قصر و جان و تنش را نشاند
چنین دیده شاه و برفتا برون جان قصر
به قلب رعایا و دشتی که او خوانده شهر
به خود دید و بر خویشتن این شده زشت شاه
چه آمد به سر لیک او بوده در زشتراه
یکی دید او شاد و هر کس به موش است شاد
به ثروت به قدرت همه فقرها دور باد
گذر پیشتر رفت و دیدا به تنها رعا
ندارد ردایی مثال تو ای پادشاه
به دشنام گفتن زِ کردار آن شاه دیر
همه مردمان غرق زشتی و اینسان اسیر
برفت و بگشتا و هر جا که او زشت دید
هزاری تنان غرق در ظلمت و در زشت زید
چه بود این دگر چیست این زشت حال رعا
چرا اینچنین پس خدایا چرا این محال
دو صد رحمت آن دیر روزان زِ پیر و به شیر
پدر شاه شاهان به از اینچنین زشت میر
همه پر زِ فقر و به زشتی و هر تن که زاد
به تن گوشتش را بخورد و وزان درد زاد
یکی ده صد و ده هزاری که در بیش بود
به زشتی هزاران نها در دل و پیش بود
از آنان گذر کرد و دیدا یکی مست دور
همان گاو پیشین رفیق منا هست دور
بدو گفت ای یار دیرین چرا پست شاه
چرا اینچنین روزگاری بیاراست راه
پر از درد او جان و در دشت همه یار گفت
به گاوی که بنشید و بر یار خود اشک برد
بگفتا رفیقان نخواهی که بیدار خواب
همه درد تو در درازا بود راز باد
همه زشتی جام جم در همین قدرت است
زِ هر تن بسازد خدایی خداوند پست
به خود باش و بیدار و از تن بدوراز رای
که قدرت خدا بود یزدان همه قدرتا بود وای
سرآخر تو بخشا نفس جان حیوان پاک
مثل بود و این قصهای در پس باد خاک
به هر رو و راهی بگو اینچنین باد دور
خدا قدرت و جان انسان به زور است دور
به خود باش و بیدار و از تن بدوراز رای
که قدرت خدا بود و انسان خدا بود وای
عشق زیبای من
دوباره سرایش یکی چامهای داستان
از انسان و حیوان همه جام جان جهان
سرودی زِ گاوی و دشتی علفزارها
به نقل از دل انسان و حیوان زِ ما دورها
همان دشت زیبا پر از رود و دریاچهها
به آزاد جان در دلش گاوهایی رها
مثال همه خاندانها و انسان به دشت
یه مادر پدر گاو زیبا و زیبای رشک
یکی بود فرزند زیبا آنان به زیبای راه
چه زیبا و مغرور پسر جان این قصهها
پر از مهر مادر رفیق پسر بود جان
و حافظ زِ خانه پدر بود و این جان نان
همه خوش پر از مهر و عشق و صفا است
چه زیبا که انسان نباشد به زندار اینان خدا است
خلاصه که این گاو نر پر ز شور اشتیاق
چه نامش به جز جان غرور رهایی راه
زمانها گذر کرد و برنا شده گاو نر
پر از آن ابهت شد او همچو جان از پدر
و اینسان گذر کرد او شد خودش هم پدر
پر از جان محبت به دیدار خود او پسر
پسر در کنارش نگاهی به رخسار او
به دیدار زیبایی و آن نفس باد روح
همه دل به جانش بگو بند جان است تن
و نامش نهیم او که عشق است و زیبای من
و این گاو زیبای ما جان او پر غرور
زِ دیدن پسر پر شدا جان او از سرور
پر از مهر باشد به دل بود جان دیدنش
چه زیبا است مولود ما بودن از بودنش
نه حسی بگو دور باشد همه جان پدر
پدر جان گرو در نفسهای جان از پسر
کنار هم و دشت بر زیر پا و فرا
نگو تو به ما لحظهای جان اینان جدا
همه محو دیدن همه عشق بین شما
چه زیبا که انسان نباشد به زندار اینان خدا
بگفتیم از گاو و از بودن از خاندان
که پر مهر و عشق است و تو شور قصه بخوان
که نام خدا آمد و دشت بیمار شد
و آزادگی محو و اینان اسارت دگر هار شد
بشوریدن و دشت را خون به جانان گرفت
اسارت به جان و به جان خدا خون گرفت
به دهها نفر پست و انسان بیمار زشت
پر از صد طمع این خدایان مجنون سرشت
تفنگی به دست و خدایا شکار است خان
بخوان اشرفا خلق بیمار خود را بدان
یه آهوی زیبا تنش غرق خون مرگ گشت
تو بین اشرفا کار زارت جنون درک گشت
نگویم دگر نقل انسان مسیر این خدا
نمانده نفس شرح این مدعا ادعا
ولیکن بگویم زِ گاو پسر برد بر
از این عشق زیبا پسر با پدر مرگ بر
همه جان این گاو زیبا پر از مهر بود
همه عشق آنان دل از دل به یک ذکر بود
خدایان بیمار در دشت و در جان جانان سرا
مثال جهنم شده این سرا وای شاه
که اینان بدیدند و این گاوها پیش روی
طمع هم اسارت همین است خدایانِ پوی
به سرعت همه سوی گاوان به راه و شتاب
بخوان نقل این قصه را در سرای عذاب
همه رأی آنان که زنده بمان جان و وای
بگو مرده بر ما نیرزد به جان گاو رای
سپس تیر آمد به سوی همان گاو نر
و بیهوش باشد به زندان رهایی است پر
یکی گاو یل بود و اینسان تنومند راه
به بیباکی آری پدر بود مستانه جاه
افاقه ندارد یکی تیر بر جان ماه
دگر تیر دیگر بزن ای رذالت نسا
پسر دید این لحظه را او به چشم
پدر زیر رگبار تیر است از باده خشم
نگاهش به چشمان زیبا به جان پدر
نمانده نفس بیتو زیبا و زیبای سر
بشورید سوی همه زشترویان خدا
که دافع پدر باشد او بر رذالت به شاه
ندارد به تن زور و جانش همه کوچک است
سرشتش به دست خدا بود و آن کودک است
پسر سوی دژخیم و او در پی راه بود
نبیند نفس را به دردی و او ماه بود
پر از اشک چشم و به صد ضجه از دردها
بدر جان و جان را نخوان بر دلت پیشخواه
پدر مست و مدهوش و در کام آن زشتشاه
چه بر دل بمانده به جان خالق کینهها
پدر بیتوان قلب و تن غرق خاک است داد
تو ناله بکن جای ما ای تو پاک است راد
یه دریای خون جاری از چشم و جان پسر
و جان میدهد بر همه جان و تن این پدر
به هوش آمد این گاو آری بدینسان پدر
به زندان و دخمه سیهچال نمناک و تر
یکی نام زندان چه بودا به جانان عذاب
طویله اسارت سرای جهنم عذاب
نگاهش چه دیده به جز آن نگاهان پسر
همان مرگ و رنج و همان داغ جانش پدر
به ناگه دری باز آمد به سویش رها
چه باشد چنین نام و زشتی به زشتانه شاه
ندارد رمق او امیدش همه ناامید
چه آورده بر جان او این خدایان پلید
ولیکن به ناگه همه جان او شور پوی
زِ دیدن خدایان و انسان و زشتی است روی
بشورید و بیرون به پا خواست این جان یار
بیامد میان خدایان و بر اینچنین کارزار
بدیدا هزاری نفر بود میدان میان
یکی مرد میدان به پیشا به رویش عیان
هزاران نفر گرم دیدار زشتی است شور
تو بیننده بر قتل و خون به زشتی و زور
و این گاو پر درد و پر انتقام است پیش
خدایان بیمار بیننده بر قتلعام است دیر
چه دارد به دل جان ما غرق دنیا عذاب
و انسان پر از شور و خنده خداوند خواب
بیامد همین گاو و شورید او راه روی
به سمت تو انسان و این زشت گوی
خدا جای خالی و انسان به زار از تو کار
خدایان همه یکصدا هلهله مرگبار
دو نیزه به سوی همین بود آن گاو نر
صدای هیاهوی انسان و گوشان کر
دوباره یکی حملهای از تو جان و به جاه
پدر ای تو زیبا دلت سوخته در نگاه
تن گاو زیبا پر از تیر غرقابه خشم
از انسان وحشی بگو ای خداوند وحش
از این اشرف و خلق زیبای خود پیش روی
که ما فارغ از نام انسان خداوند گوی
تن گاو زیبا به غرقاب خون از جنون
و انسان و الله و همه نطفه بدینسان زِ خون
به زانو کشیدن همه گاو جان را غرور
حقارت به از این چنین مرگ اینان به دور
تو انسان پر از هلهله از خداوند آه
چه خلقی تو داری که نامش شد انسان و راه
نشیده توان نیست بر گاو و این جان نبود
تنش پر زِ تیر و همین مرگ ما را به گور
و انسان مریض و به میدان به میدان مین
از این دیدن رنج شاد و همه جان انسان به کین
یکی آمد و حرف دارد که نه مرگ دور
چه ساده چه خوشباوران درد مکر است زور
بخواهد دوباره بگو بهره از جان گاو
چه خلق و چه اشرف به آذین و عقل است آه
خلاصه نکشتند آن گاو نر را چه زور
به بهره بگیرند از ما و از این پدر درد روز
حسد بر رهایی مرام همینان و شاه
ببین سرنوشتش تو انسان خدایا خداوند خواه
گذر در زمان زخم بر دل به صدها به جان
نفهمد دگر درد تن را پس از مرگ مولود ماه
چه بهره بخواهند از این گاو جان در عذاب
سواران به پشت رهایی به کین از خداوند خواب
اسارت الفبای بودن به نام از خدا
بکارند و بر گاو زیبای ما آن اسارت زِ شاه
خدایی به پشت همین گاو او را سجود
به انسان بر این اشرف ظلم این سینه سوز
خودش را گرفته به قدرت بر این گاو یل
حقیر ای تو انسان به کردار خود خویش بر
یکی داغ دل بر پدر از تو جان پسر
پر از کینه و انتقاما همه جان و آن گاو نر
بغرید و بر پشت خدا را زمین کوفت راه
به زیر دو پایش حقارت زمین بود شاه
بشورید بر سوی این جمله انسان خدا
هزاران نفر بود بیننده بر ظلمها
به ضربی زد و لرزه افتاد بر جایگاه
هزاران پر از خوف و ترس و به دلهای راه
همه ریخته بر زمین و دلان خوف بود
به جان یکایک دل از مردنش شکر بود
نگاهی به او یاد و روز تو کابوس شاه
همان دشت و مولود و زشتی زشاهان به پا
پر از انتقام سوی این هرزگیها است تن
به زیر افکنیده همه جمع انسان خداوند غم
نگاهی به چشمان و این شعلهها انتقام
چه دنیای کوچک بداریم خداوند خان
نفس میکشید گاو و آتش برون شعلهها
بخاری به مه اندرون خشم و آن کینهها
تو گویی که این گاو شیر است نیش
به دندان کشیدی همه قاتل از پور خویش
دو شاخ استواری به میدان و پیشان فراز
خدایان همه زشتی آری به زیر دو پا بود راز
بخواهد که پایان دهد بر همه کین و آن انتقام
نفس را بگیرد همه جملگی از خدایان عذاب
حقارت چنین کوچکی از تو انسان خدا
به خیسیِ چشمان و بر اشک جان شرمگاه
میان چنین دیدنا دید رؤیای دور
یکی درب آزادی و پیش بودان به روی
یکی راه در پیش او گفتن اینسان به کام
رهایی یکی راه و دیگر به سوی تو جان انتقام
اگر کشت این تن خودش طعمه این خلق کرد
یکی کشت و کشتن هزاری بدین جمع کرد
اگر میکشی صدهزاری بکشتی شروع کرد باز
یکی درب قتلا گشود و خودش مرد باز
رهایی همه بخشش از راه آزادگی راست پوی
دگر در رهایی و خود در چنین زندگی راست روی
به دشت رها جان به پرواز و در بیشهها
گذشتن حقارت زِ جمع همه جان ننگین شاه
آمین
در دل شهر است آن مردی که یکدم بیهوا
دوست دارد یار بستاند به خود در پیش راه
قلب او خواهان دارا بودن آری خاندان
همسر و فرزند و آن خانه برای و رویمان
میرود در پیش و در رویش یکی آن مست بود
دید او را و به گفتار و سخن در حرف بود
دخترک در فقر بود و زندگیاش سخت بود
بین این دو فاصله از آتش و تا برف بود
لیک آن مردا بدیدا او و در قلبش شکفت
جان و دل در وصل او حرف و سخنها تازه گفت
باید او را من بجویم من مدد باشم بر او
زندگی در خویش را تانم سپردن دست او
اینچنین گفتا و در پیش و به روی یار بود
زن سخنهایش شنیدا در پی اظهار بود
ما جهان تازهای با هم برای خویش تا
این جهان را شاد در دنیا گذر در پیش راه
در سرآخر وصل باید گشتن و با هم یکی
پشت در پشت هم و هر ساختن از تن یکی
زن که در فقر است و حالا آن نفر آن مرد راه
پیش بگرفت و بر او چیزی ندارد کم فرا
با هما یک تن شدند و اینچنین قصار باز
آن نخستین روزها شادی بود در پیش راه
لیک هر روزی گذر کردا از آن روز فرا
دخترک بیحس و بی احساس شد در پیشراه
گفتاین آن زندگی ناشد که من در خواب دید
شادتر خواهم جهان را این چه سان بدزاد زید
بایدا دنیای ما را شادی و شادان گرفت
باید امروز مرا از روز دیگر جان گرفت
مرد هر روزی به سوی کار و او در بیش بود
لقمه نانی آورد دنیای را از مان گرفت
هر چه دارد در توان دارد به رو در پیش رو
لیک آن زن از تلاش او بدو خردان گرفت
ماههایی از چنین دنیا و از روز نخست
بگذرد تا بر چنین آتش چنان باران گرفت
دردلش دارد یکی طفل و زِ خود در خویش بود
او شنید و فکر بر جان و جهانش جان گرفت
من به فردا مادری خواهم شدا نزدیک بود
این چه تقدیری که بر روی جهانم جان گرفت
با دل از دنیا گریزانم بگو این کار نیست
من چنین دنیا نخواهم سردی از باران گرفت
من نخواهم اینچنین داراییام آن دار رو
من خودم طفلم نخواهم طفل را سامان گرفت
گفت باید راهی از آن دورها و پیش راه
فکر بر سقط جنین بر جان او آسان گرفت
خواست راه آن بگیرد پیش راهد پیش رو
مرد دید آن کاغذی را جان او جانان گرفت
زن به آغوشش کشیده بوسههایی پیش رو
با نوازش جان فرزندش جهانش جان گرفت
گفت دنیایم عوض بادا که دیگر دور نیست
من پدر در پیش و چشمانش همه باران گرفت
بوسههایی بر تن و بر جان آن همسر که راه
آیدا فرزند او پیش و بر آن سوزان گرفت
هر شبانگاهان به ذهنش دید آن تن طفل را
صورت او را به روی خویشتن او جان گرفت
گفت آید در میان و من شوم آسوده راه
روزها و آن زمان را بودنش را خان گرفت
زن که دیدا این همه شور تو را در خویش بود
فکر بر این جام دنیا و از آن هم بیش بود
گفت این تنها مرا بر طفل خود خواهد که زود
این همه بودن زِ ما را آن بهانه پیش بود
هر شب و هر روز فکرش اینچنین بود و بر آن
فکر بر سقط جنین و در گذر او را جهان
داد زد فریاد زد من این نخواهم هیچ خوان
من نخواهم طفلی و سامان ندادم هیچ گان
مرد این را او شنید و میخ بر جایش بماند
این چه گفتاری که بر آن پیش داری هیچ دان
او همه دنیای ما باشد جهان تاج آورد
از همه زشتی براند ما زِ او جان آورد
ساعتی پیکار و در روی هم و از نالهها
او به سقط جان و این تن جان دنیا آورد
از هم و با هم به روی هم به شمشیر است جان
هیچ تن کوتاه ناید جیغ و فریاد آورد
بر سرآخر شرط کردا مرد بر آن یار پیش
گر به جانش لطمهای آورد او خون آورد
آخرش آمد یکی طفلی به رویش پیش راه
آمده دنیا و از بهر نهان جان آورد
بچه را آورد در پیش زنی کز مادری
سینهها پر شیر بر جان همو نان آورد
زن به دور افکنده او را و به دل آن مهر نیست
هیچ خواهد از دل طفلی که ایمان آورد
طفل و فریاد و نگاه از امتناع آن هیچ بود
بهر آغوشش نتاند او به دنیا آورد
مرد دیدا روز اول طفل را در پیش رو
چشمها غمناک و از دیدار باران آورد
او به آغوشش کشید و طفل را مستانه گفت
تو همه دنیای من باشی جهان جان آورد
او به دوشش دارد و در پیشگامان راه رفت
هر نفس را میتراود نام جانان آورد
کودک از مهر تو مادر دور گشتا دور بود
از نگاهش هیچ ناید جز که نالان آورد
جیغ میزد نالهها سر داد و مادر هیچ بود
او چنین بیاعتنا بر طفل و بر خان آورد
مرد دیدا این همه زشتی برای چیست راه
این چه مادر این چه همسر دارد او این دست خواه
با خبر گشتا که دل در راه او در کار نیست
او به دیگر داده دل را و برایش عار نیست
جان او را خشم آمد آه و فریادی کشید
در پی کشتار آن دو آمد و جز راه نیست
بایدا سر از تنش اینسان جدا کردن همو
بایدا خاری بکشتا غیرتم را تاب نیست
گفت و در راه و بدینسان فکر را او جان کند
نغمهای از کودکا آمد و او حیران کند
دید آن طفلی که تنها گوشهای ماند است جاه
بعد او هیچی ندارد در جهانش هیچگاه
گفت آن نجوا درونش اینچنین آن کار نیست
او تو را از دست داده بر تو کن این عار نیست
گفت ای زن از جهان من برو ای هرزه رو
ما به تو کاری نباشد گمشو بر آن پست رو
داد او را دست آن کاغذ که در آن بیش بود
از طلاق و فحش و نفرینی که در آن بیش بود
او دو تن از هم جدا و طفل در راه پدر
مادری کز مادری خود هم به جانش سیر بود
طفل را در پیش دارد گفت بر او قصهها
این جهان من به تو زیبای باشد شیر ماه
مرد تنها در پی کار است و در هر خلوتی
یاد آن زن آید و آن زشتی و آن دیو شاه
در دل کار است و دنیا در جمالش پیشگاه
قلب میگیرد زمین میافتد از این درد راه
تاب والا آمدن از او نبودش فکر یار
طفل من کودک چه آید بر سرت در این سرا
قلب دیگر ایستاده چشم را او بست زود
مُرد اینان مرگ آمد مَرد را برد است زود
برده آن را سوی مادر مادرش شاهی کند
از تو دارایی این کودک چنان شادی کند
پس زند او و بر رویش نگاهی هیچ بود
در پی آغوش مردی هرزگی را دیر بود
داد زد فریاد زد من این نخواهم بردنش
هرزه مردی در پی فکری و او تدبیر بود
گفت او باید سپردن در پی آن خانهها
ایل و ایتامی که در آن منزلی دارد به راه
زن به خوشحالی و گفتا بایدا این کار زود
لحظهای را تاب دیدن او نباشد بُرد زود
بر سر آن خانه بگذارد نفس جان پدر
لرزههای گور و تاب بودنا او نیست بر
طفل آمین در دل آن سخت راه و سخت جاه
باید او را رشد دارد در دل این سخت راه
نه به خود مادر بدیدا نارد او هیچی پدر
در به در در دار این دنیای زشتی هیچ بر
هیچ از دنیای زشتی بر دلش آن کوه نیست
کاه سازد از همه کوهی که در آن دور زیست
بر خودش او کشت مادر بر دلش او شد پدر
خود به سختی داشتن او سنگ شد با بال و پر
قد کشیدا در فرا ذهنش رها و یار بود
خویشتن والا کشیده آن ندای تار بود
هیچ وقتا از چنین کمبود خود چیزی نگفت
از دل این ناشتن او بر فراز قله بود
پیش رفت و پیشگامان بر جهان خویش تا
هر که او را بیندا الگو به رویش تازه بود
آدم خوبی بُد و والا و آمین راه بود
هر تنی بودن کنارش را به شاهی جاه بود
زن گرفت و خانهای آورد او در پیشگاه
خاندان شاد و سرمستی بیاورد است جاه
با هم و شاداب آن دو زندگی را طول کرد
آن همه زشتی زِ خود جام جهانا دور کرد
هیچ در دنیا ندارد کم ندارد هیچ خواست
همسر و فرزند و آمین هر سه در رؤیای بال
بر دلا رؤیای آن روزی دگر آن خواب نیست
واقع گشتا هر چه رؤیا بود بر دنیای زیست
دور دارد آن همه زشتی و از این خاندان
او همه جانش به حفظ خانه باشد جاودان
آن صدا از دور آمد پشت در آن پیرزن
گفت فرزندم مرا بخشی زِ من دور است غم
نالههایش یک به یک در داد و آن فریاد بود
خبط کردم جان من دنیا من را نای نود
رنج دیده بهت کرد و بر سر جا میخ ماند
در برابر چشمهایش میگذر از دیرها
آنهمهروزی که کس در پیش و در رویش نبود
مادری جانی نوازش هیچ در دنیای نود
آن همه روزی که از عمق دلش فریاد کرد
مادرم دستان تو خواهم چرا انکار کرد
جای آن بوسه به رویش هیچ در جان یار نیست
آب را در کام داد و پلک را فریاد کرد
زن به چشمانش نگاه و نالهای در پیش گفت
من به خود داری تو فرزندم که جانم نیش خفت
سر به پایین دارد آمین و نگاهش کرد دور
گفت آری لیک آمین نام دارم هیچ گو