مردی درشتهیکل درحالیکه ناله سر میداد و مویه میکرد در مسیری به سمت رودخانه میدوید، صدای فریادهایش گوش آسمان را کر کرده بود و عصبهای منتهی به گوش رعشهوار بالا و پایین میجهیدند، اما او دستبردار نبود، خودش هم از صدای خود بیتابی میکرد و این کشیدن میخ بر استیل را تاب نمیآورد، اما چارهای نبود، تابی در بدنش برای تحمل این رنج جانفرسا نمانده بود و باید فریاد میزد،
چند باری اینسو و آنسو را نگاه کرد و دید که همپیالگانی نیز دارد، آنان هم همتای او در فواصلی دور و نزدیک در حال دویدن بودند و همان صدا را تکرار میکردند، او نمیدید اما من
سومای دانا
همهچیز را میدیدم، شاید حس میکردم، نمیدانم درونم احساس عجیبی بود گویی به دلم رخت میشستند،
احساس غریبی است، در کلمات نمیگنجد و مجبور به بیانش در تمثیل ابلهانه هستم، اما او به تمثیل نیازی نداشت.
عورتش را در دست فشار میداد و به سمت رودخانه میدوید، به پشت بانی از او تعداد دیگری از مردان در حال دویدن بودند و هر کس فریادی گوشخراشی سر میداد، برخی شیون میکردند، برخی درراه به زمین افتاده و خود را به خاک میمالیدند و برخی در حال دویدن از فشار زیاد آلتِ خود، خون بر لباس میدیدند اما در نهایش او به آب رسید
خود را بیمهابا به اندرون رودخانه پرتاب کرد،
درحالیکه صورتش گلگون بود نفسی کشید
آبخنک رودخانه به بافتهای آلت درماندهی او رسیده بود، آلتی که حال قرمزرنگ پر از تاول بود، رنگش به قرمزی خون میزد، نمیتوانست لمسش کند، مگر درزمانی که از بیتابی زیاد و درد جانفرسا آن را صفت فشار میداد،
به فراخور جهیدن او به آب، من که از بالاتری تمام حرکات این جماعت درمانده را میدیدم، دیدم که بیشمارانی خود را به آب پرتاب کردند،
شاید باورتان نشود اما من بخارهای برآمده از رودخانه را میدیدم، انگار تکهای از زغال گداخته به درون آب افتاده بود و بخار میشد و آلتهای جماعتی که در میان آب سرد بود، برای چند صباحی آرام میماند
اینجا سوما است،
من هم سوما هستم،
اصلاً همهی ما سوما هستیم،
سوما یعنی دنیا، یعنی همهی جهان و خب اینجا هم جهان است و من هم نامم سوما است،