Logo true - Copy

جهان آرمانی

وب‌سایت رسمی نیما شهسواری

جهان آرمانی

وب‌سایت رسمی نیما شهسواری

مطالعه آنلاین | کتاب مونومانیا | اثر نیما شهسواری | نسخه کامل و رایگان

کتاب مونومانیا | اثر نیما شهسواری | بررسی و مطالعه آنلاین با دسترسی آسان. متن کامل، خلاصه و جزئیات این اثر را در این صفحه بخوانید و به رایگان دانلود کنید

کتاب مونومانیا - اثر نیما شهسواری

مونومانیا؛ کاوشی در مرزهای هوش، تکنولوژی و انسانیت

کتاب مونومانیا - نیما شهسواری
کتاب ‘مونومانیا’ اثر نیما شهسواری، به بررسی عمیق رابطه انسان با تکنولوژی، هوش مصنوعی و آینده بشریت می‌پردازد. این اثر فلسفی و تخیلی خواننده را به تفکر درباره نقش پیشرفت‌ها در شکل‌دهی سرنوشت انسان و طبیعت دعوت می‌کند.

مونومانیا، اثری فلسفی و تخیلی از نیما شهسواری است که با زبانی نمادین و ساختاری هنری، به بررسی مرزهای انسانیت، تکنولوژی و اخلاق می‌پردازد. نویسنده با ترسیم آینده‌ای نه‌چندان دور، دنیایی را به تصویر می‌کشد که در آن پیشرفت تکنولوژی، انسان‌ها را به اوج قدرت رسانده، اما همزمان انسانیت و ارزش‌های اخلاقی را با چالشی جدی مواجه کرده است.

این کتاب به مسائل مهمی از جمله تکامل انسان، تأثیرات هوش مصنوعی بر جامعه، و مسئولیت اخلاقی در قبال طبیعت پرداخته و خواننده را وادار می‌کند تا درباره آینده‌ای که با سرعت در حال نزدیک شدن است، تأمل کند. شهسواری با زبانی شاعرانه و تصاویری زنده، تضادها و تناقض‌های رابطه انسان و تکنولوژی را در قالبی هنری و فلسفی بازتاب می‌دهد.

‘مونومانیا’ برای علاقه‌مندان به داستان‌های علمی-تخیلی با مفاهیم فلسفی و اجتماعی، اثری چالش‌برانگیز و تأثیرگذار است که ذهن مخاطب را تا مدت‌ها به خود مشغول خواهد کرد

مطالعه آنلاین آثار نیما شهسواری | تجربه‌ای عمیق، آزاد و شخصی‌سازی‌شده

 

در جهان واژگان، کاغذ تنها واسطه‌ای گذراست، اما اندیشه بستری بی‌مرز می‌طلبد—بستری که فراتر از حصارها، آزادانه در جریان باشد. این صفحه، تبلور فلسفه‌ای است که در آن واژه‌ها از بند رها شده‌اند تا بی‌واسطه در ذهن خواننده جاری شوند.

نگارش، خلق جهان‌هاست. اما هیچ جهان حقیقی را نمی‌توان به اسارت درآورد. آثار نیما شهسواری از ابتدا بر هیچ صفحه‌ی کاغذی که از جان درخت شکل گرفته باشد، منتشر نشده‌اند. این انتخاب، برخاسته از احترام به اصل جان‌پنداری و باور به کرامت بی‌چون و چرای تمام اشکال زندگی است—از انسان، تا حیوان و گیاه. نوشتن، یک بیان صرف نیست؛ کنشی است که حامل معناست. و معنا، هیچ‌گاه در مرزهای محدودکننده‌ی صنعت و عرف گرفتار نمی‌شود.

این صفحه، نه صرفاً یک قالب دیجیتال، که تبلور فلسفه‌ی آزادی و برابری است. رویکردی که دانش را از بند تعلقات رها می‌سازد، هر خواننده را بی‌قید و شرط به متن راه می‌دهد، و تجربه‌ی خواندن را برای او شخصی‌سازی می‌کند.

 

هدف این صفحه

 

جهان آرمانی، بازتاب اندیشه‌ای است که خواندن را از یک عمل مکانیکی فراتر می‌برد. در این بستر، واژه‌ها نه‌تنها دیده می‌شوند، بلکه لمس می‌شوند، تغییر می‌کنند، و در تجربه‌ی خواننده شکلی تازه به خود می‌گیرند. اینجا، مطالعه به معنای زیستن در کلمات است.

  • دسترسی مستقیم به متن کتاب‌ها بدون وابستگی به قالب‌های بسته‌بندی‌شده

  • امکان مطالعه‌ی آزاد و بی‌واسطه، بدون نیاز به عضویت یا هزینه

  • تنظیمات انعطاف‌پذیر برای تجربه‌ای منحصربه‌فرد

  • ابزارهای تعاملی برای درک و ارتباط عمیق‌تر

 

امکانات ویژه‌ی مطالعه آنلاین

 

مطالعه، تنها چشم دوختن بر سطور نیست، بلکه فرایندی است که باید با خواننده هماهنگ شود. از همین رو، این بستر امکاناتی فراهم کرده تا تجربه‌ی مطالعه، کاملاً با نیازهای فردی همخوان شود.

مطالعه‌ی آزاد و بدون محدودیت تمامی آثار نیما شهسواری بدون هیچ مانعی در اختیار خوانندگان قرار دارند. هر کتاب، بی‌نیاز از دانلود یا نرم‌افزار جانبی، در همین صفحه قابل خواندن است.

تنظیمات مطالعه برای آسودگی بیشتر متن باید با خواننده سازگار شود، نه خواننده با متن. به همین دلیل:

  • حالت مطالعه‌ی تاریک و روشن برای تنظیم نور صفحه و کاهش فشار بر چشم

  • امکان تغییر اندازه‌ی فونت جهت خوانایی بهتر

  • انتخاب نوع فونت مطابق با سلیقه‌ی خواننده

جابه‌جایی سریع میان بخش‌های کتاب کتاب‌هایی که حامل تفکر هستند، نیازمند حرکتی روان و بدون محدودیت میان بخش‌های خود هستند:

  • دکمه‌های اختصاصی فصل قبل و فصل بعد امکان مطالعه‌ی پیوسته را فراهم می‌کنند

  • عنوان‌های مهم و کلیدی، به گونه‌ای طراحی شده‌اند که بتوان آزادانه در متن حرکت کرد

جستجوی هوشمند در متن کتاب گاهی یک واژه، کلید ورود به عمق یک مفهوم است. با جستجوی داخلی، خواننده می‌تواند مستقیماً به هر جمله، پاراگراف، یا بخش مورد نظر برسد.

تعامل با متن و ثبت تجربه‌ی خواندن خواندن، مسیری است که باید به شکل شخصی و منحصربه‌فرد پیموده شود. برای این منظور:

  • امکان یادداشت‌گذاری در متن و بازخوانی سریع نوشته‌های شخصی

  • نشان‌گذاری (Bookmark) برای ذخیره‌ی صفحات مهم و ادامه‌ی مطالعه در آینده

اشتراک‌گذاری متن کتاب در شبکه‌های اجتماعی اندیشه، وقتی زنده است که در جریان باشد. امکان انتشار مستقیم بخش‌های متن در شبکه‌های اجتماعی، این جریان را فراهم می‌آورد.

 

راهنمای استفاده از امکانات صفحه

 

تنظیمات مطالعه تمامی امکانات شخصی‌سازی، از طریق دکمه‌های شناور قابل دسترسی هستند:

  • تنظیم حالت تاریک یا روشن

  • تغییر اندازه‌ی متن برای راحتی خواندن

  • انتخاب فونت مورد نظر

حرکت میان فصل‌ها با دکمه‌های اختصاصی “فصل قبل” و “فصل بعد”، امکان مطالعه‌ی پیوسته فراهم شده است.

جستجو در متن کتاب با ابزار جستجوی داخلی، یافتن عبارات خاص به سادگی امکان‌پذیر است.

ثبت یادداشت و نشان‌گذاری امکان نوشتن یادداشت‌های شخصی در متن و بوکمارک صفحات مهم برای مراجعه‌های بعدی فراهم شده است.

مطالعه در حالت تمام صفحه برای تمرکز بیشتر، امکان مطالعه‌ی بدون مزاحمت در حالت تمام صفحه فراهم شده است.

دکمه‌ی شناور برای مشاهده‌ی متن در قالب دو صفحه‌ای کتاب این دکمه‌ی اختصاصی، امکان مطالعه‌ی کتاب به سبک دو صفحه‌ای و مشابه نسخه‌ی چاپی را فراهم می‌کند.

 

جهان آرمانی؛ تغییر بی‌انتها

 

جهان آرمانی، مکانی برای انتشار بی‌قید و شرط باور است. اینجا، آثار نیما شهسواری بدون هیچ محدودیتی در اختیار عموم قرار گرفته‌اند.

ایمان به آزادی، برابری، و حق زیستن برای همه‌ی جان‌ها انسان، حیوان، و گیاه در این فلسفه‌ی جان‌پنداری جاری است. این صفحه، نه یک بستر دیجیتال، بلکه راهی به سوی اندیشه‌ی جان است؛ بستری که در آن، باور نوید ساختن جهانی تازه را می‌دهد.

متن کامل کتاب | خوانشی دقیق و بی‌واسطه

بررسی و مطالعه بدون محدودیت

این بخش شامل متن اصلی کتاب، بدون تغییر، با ساختاری خوانا و روان ارائه شده است. مطالعه این اثر به شما فرصت می‌دهد تا در مضامین و اندیشه‌های مطرح‌شده تعمق کنید 

 

سخنی با شما

 

 

به نام آزادی یگانه منجی جانداران

بر خود وظیفه می‌دانم تا در سرآغاز کتاب‌هایم چنین نگاشته‌ای به چشم بخورد و همگان را از این درخواست باخبر سازم.

نیما شهسواری، دست به نگاشتن کتبی زد تا به‌واسطه آن برخی را به خود بخواند، قشری را به آزادگی دعوت کند، موجبات آگاهی برخی گردد و این‌چنین افکارش را نشر دهد.

بر خود، ننگ دانست تا به‌واسطه رزمش تجارتی برپا دارد و این رزم پاک را به ثروت مادی آلوده سازد.

هدف و آرمان، من از کسی پوشیده نیست و برای دانستن آن نیاز به تحقیق گسترده نباشد، زیرا که هماره سخن را ساده و روشن‌بیان داشتم و اگر کسی از آن مطلع نیست حال دگربار بازگو شود.

به پا خواستم تا برابر ظلم‌های بی‌کران خداوند، الله، یهوه، عیسی، انسان و یا هر نام دیگری که غایت و هدف را هماره باقدرت تلاقی داده است، فریاد برآورم و

 

آزادی همه جانداران را فراهم‌سازم. رهایی جاودانی که دارای یک قانون است و آن احترام و آزار نرساندن به دیگر جانداران، گیاهان، حیوانات و انسان‌ها است.

بر خود ننگ می‌دانم که در راستای رسیدن به این هدف والا که همانا آزادی است قانون رهایی را نقض و باعث آزار دگر جانداران شوم.

با مدد از علم و فناوری امروزی، می‌توان راه گذشتگان را در پیش نگرفت و دگر چون گذشته برای نشر کتب از کاغذ استفاده نکرد، زیرا که این کاغذ از تن والای درختان زیبا غارت شود و موجبات مرگ این جاندار و تخریب طبیعت را حادث گردد.

من خود هیچ‌گاه نگاشته‌هایم را بر کاغذ، جان درخت نشر ندادم و تنها خواسته‌ام از ناشران کتب نشر ندادن این نگاشته‌ها بر کاغذ است. حال چه از روی سودجویی و چه برای ترویج و اطلاع‌رسانی.

امروز می‌توان با بهره‌گیری از فناوری در برابر مرگ و تخریب درختان این جانداران والا ایستادگی کرد، پس اگر شما خود را مبلغ افکار آزادگی می‌دانید که بی‌شک بی‌مدد از این نگاشته نیز هیچ‌گاه به قتل طبیعت دست نخواهید زد. اگر هم تنها هدفتان سودجویی است و بر این پیشه پا فشارید بی‌بهره از کشتار و

 

قتل‌عام درختان می‌توانید از فناوری بهره بگیرید تا کردارتان از دید من و دیگر آزاداندیشان به‌حق و قابل‌تکریم گردد.

به‌امید آزادی و رهایی همه جانداران

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پالس اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انسان‌ها زمان بسیاری است که در حال پیشرفت همه‌ی دنیا را هزینه کردند و بر رویای مالکیت بر جهان به پیش رفتند و حال دنیا در شرف بدل شدن به مایملک آنان است، می‌دانی آدمی از چندی پیش از آنجا که دانست یگانه برتری او در جهان همان گردوی در سر است به تکاپو آمد تا زمین را بدل به جولانگاه خویش کند و در گذر جهان هر بار به طریقتی بر این پیشه پا فشرد تا به نها همه‌چیز را برای خود کند،

شروع این تغییرات از آنجا بود که به هنر ابزارسازی خود مطلع شد،

او دانست که با آن گردو بر سر و استفاده‌ی توامان خواهد توانست تا ابزارهایی پدید آورد برای تسخیر جهان،

هر چه نیرو و قدرت در اختیار دیگرانی جز نام انسان در میان بود را مانند کرد و از آن خود کرد، اینگونه بود که آنان در دل این کنکاش‌های مدام توانستند این ابزارسازی را بدل به صنعت کنند، آنان با به‌کارگیری خویشتن در این راه ابزارها را هر روز به پیش بردند، خط تولیدی ساختند تا هر روز بیشتر و بیشتر بسازد و هر روز آنان را بدل به قدرتی بی‌همتا در جهان کند،

در این میان هر که در میان بود باید خویشتن را به دستان قدرتمند آنان می‌سپرد و خود را به ابزاری برای آنان بدل می‌کرد، جهان ابزارساز آنان همه را ابزار می‌خواست و حالا چندی است که آنان در این ساختن‌ها سرآمد دیگران و همه‌ی جانان جهان هستند،

آنان در این وانفسا دانستند که خویشتن را نباید در نوعی همتای دیگر جانان قرار دهند و از دیرباز هم به هر سخن و آیتی آن کردند تا به نهایتش نوع آنان سرآمد همگان و خاصه از دیگران باشد،

آنان در این خاص بودن هربار پیشرفت کردند و به آخرش خود را گونه‌ای بی‌مانند در جهان معرفی کردند و بر این باور پا فشردند،

حالا آنان به‌معنای والاترین ارزش جهان، اکرم و اشرف و دیگران چون خار در پای آنان به‌مانند حیوانات و گیاهان بودند

پیشرفت‌های آدمی در زمینه ساختن هر روز در حال پیشروی بود، هر چه در خیال هم در دور دستانی در میان نبود را به واقع بدل کردند، آنان پرواز را به چنگ و دریا را به زیر پای در آوردند، آنان آسمان و فراتر از آن کهکشان را نیز به خدمت گرفتند و هربار در این پیشه پا فشردند

هر چه در فکر داشتی بدل به ابزاری می‌شد و بیشمارانی هر روز در میان کوره‌ها، زیرزمین‌ها، دکل‌ها و دیگر مکان‌ها آن را می‌ساختند و به بازار می‌دادند،

بازاری که در آرزوی جنس تازه شب را تا سحر نخوابیده بود، اویی که مردم را فرا می‌خواند تا به فردا برای تملک آن ابزار تازه ساخته و رسیدن به هوای آن والایی، در میدان باشند.

هوش میدان‌دار دنیای آدمیان بود و مردم می‌دانستند که انسان به عقل و هوش این جایگاه را دارد و پیشرفت و تکامل دوباره‌اش در میان همین نیروی والا بر جان اوست، آنان می‌دیدند که تمام این ابداعات و ساختن‌ها، این ابزارهای اسباب لذت و رفاه را کسانی ساختند که از موهبت هوش بیشتر در اختیار دارند و زمین آسمان آنان را ندا می‌داد که جهان پیش رو برای آنانی است که همه و بیشتر هوش را برای خود دارند

جمعیت نوع انسان در حال گسترش و بیشتر شدن بود، از این رو آنان باید فکرهای تازه‌ای می‌کردند،

تمام نوع بشر باید سیر می‌شد باید غذا می‌خورد و غذا در میان بود.

نوع‌های پست‌تر از انسان (حیوانات) پدید آمده‌بودند تا آنان را سیراب کنند و انسان، این والا گوهر جهان هستی بر این بندگان خود ارج نهاد و آنان را سلاخی کرد، او آنان را با ابزار پیشرفته‌ای که ساخته‌بود در میان سلاخ‌خانه‌ها به بند آورد و توانست در این صنعت سرآمد شود،

آنان را به تیغ‌های تیز از پیش ساخته سپرد تا به‌سادگی هر کدام را که خواست سر ببرد، و دیگران را برای کار دیگری در نظر بگیرد،

نوعی برای استفاده از گوشت ران‌ها،

برخی برای استفاده از عضلات،

برخی برای استفاده از پوست در صنعت مد و پوشاک

و سیر دوار بی انتهایی برای استفاده‌های بی‌حد انسان‌ها

نوع انسان با این تعداد بی انتهایی که هر روز نیز داشت بر آن افزوده می‌شد هر بار از تعداد حیوان‌ها کم کرد، اما موضوع تنها بدین‌جا ادامه پیدا نکرد و آدمی برای این پیشرفت‌ها دست به دیگر اقدامات زد

آنان برای ساختن ابزارهای تازه و ایده‌های نوین خود، مدام در حال تولید زباله‌ها بودند، آن‌ها مواد شیمیایی تولید می‌کردند و هر روز زمین را بیمارتر و حیوانات را بیشتر از میان می‌بردند، از آنان هیچ باقی نمی‌گذاشتند،

تمام زباله‌ها در میان دریا رها می‌شد، حیوانات از آن می‌خوردند، ماهی‌ها در میان آلودگی زندگی می‌کردند و می‌مردند،

مواد شیمیایی در دل جنگل‌ها رها می‌شد و هر چه از حیوان در میان بود تا درختان و پوشش‌های گیاهی همه در کنار هم در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته‌بودند از دنیا می‌رفتند، همه می‌رفتند تا دنیا را برای نوع انسان خالی کنند، همه‌ی دنیا برای آنان بود تا از این ملک همه‌ی استفاده را ببرند.

آنان برای ساختن ایده‌های تازه، گاه آب‌ها را از میان می‌بردند،

با ساختن سد تمام آب‌ها را به حصار و در بند می‌آوردند و گوشه‌ی دیگری را از تشنگی بر آب رها می‌کردند،

حیوانات تشنه در دل بیابان تازه ساخته به‌دست نوع انسان جان می‌داد و به آسمان نگاه می‌کرد، آسمان از دیدن این درد به خود اشک می‌ریخت و انسان همه‌ی باران‌های بر زمین آمده را در خود و در دهان بازمانده‌اش می‌بلعید،

او همه‌ی دنیا را می‌خواست،

آدمی می‌خواست تا همه‌ی دنیا را مالک شود و هر چه در آن بود برای آنان بود.

آدمی برای این ساختن‌ها آنچه از آلاینده‌ها بود را سوزاند، سوزاند و با سوختنش زمین سرفه کرد، حیوانات خون ادرار کردند، ماه اسید خورد و خورشید زباله‌ها را بلعید، همه در حال سوختن بودند تا در میان آتش انسان طاهر شود،

او دوباره صاحب شود و مالکانه بر زمین بی‌جان، جان بگیرد و به پیش رود،

آنان هر چه در دنیا بود را می‌خواستند و هر روز جنگل‌های بیشتر در کام آدمی بلعیده شد، هر چه در میان بود بدل به شهرهای بد سیمای آدمیان شد تا باز هم فضولات بسازند و زباله‌ها را رها کنند، آنان برای ساختن این زباله‌ها از هم پیشی می‌گرفتند و باز هم با هم مبارزه‌ها داشتند، آنان می‌خواستند در همه‌چیز سرآمد دنیا باشند و نوع انسان بازهم سرآمد دیگران شد.

آن‌ها برای از میان بردن جان بر جهان از خویشتن دیروز خود هم در حال سبقت گرفتن بودند، آن روز که به قربانی در میان مجانین حیوانات را سر بریدند، از آنچه کشتند خاک را پر کردند و در زمین دفن کردند

حال در میان کشتارگاه‌های صنعتی باری برای تنظیم قیمت در بازار، حاصل روزی شاید هفته‌ای و گاه ماهی از سلاخی را به دریا ریختند،

جنازه‌ها در دریا فاسد شد و انسان بر سرآمد کول دیگران و آنچه از جنازه‌های خود ساخته در میان بود ایستاد و در این رقابت هر بار ناله‌ی تازه‌ای سر داد و بیشترانی را آلوده بدین طریقت خویشتن کرد

همه‌جا شهر بود،

همه جای دنیا را انسان برای خود کرد و دیگر وجود جنگل‌ها بدل به خیال و خاطره‌ای دور بود،

امروز دیگر مردم نمی‌دانستند، جنگل کجاست

آنان سالیانی بود که همه‌ی جنگل‌ها را از بین برده‌بودند،

به فراخور نابودی آنان بیشتر حیوانات را نیز از بین برده‌بودند،

در طول این سالیان دراز آنان را هر بار به طریقتی از میان بردند و حال کمین کردند تا همه‌ی آنان را از میان برند تا یگانه بر جهان باشند،

از دوردست‌تری آنجا که آدمی بر جان خود غره شد و بر خدایی نادیده دیدن خون را فدیه داد، از حیوان کشتند و به پیش رفتند،

آنان هر چه از حیوان بود را در برابر تمثیلی از زشتی و نابودی سر می‌بریدند و نام او را مدام تکرار می‌کردند، به قربانی آرام نبودند و در پیش به میان جنگل‌ها هر چه از نوع حیوان بود، به زیبایی کشتند، گاه به قدرت دریدند، جایی به شجاعت خوردند،

شجاعت در میان ابزار ساخته به دستانشان بود،

آری ابزار، همان تفنگ در دست، آنان را غره در برابر شیری کرد که نعره می‌کشید، او برای دفاع از همسرش، کودکانش و ورود دزدی به خانه‌اش به پیش آمده‌بود و آدمی به آنچه شجاعت او بود، همان تپانچه را به‌دست گرفت و شلیک کرد، شیر افتاد و انسان شادمان بر پای هوش سجده کرد،

آری زنجیره همین بود،

او به داشتن هوش توانست ابزار بسازد و حال در نوک پیمان این پرستیدن تمثیلی از هوش برتر جهان می‌درخشید و آدمی در میان جنگل‌ها از کشتن به خوردن رسید، پرندگان پرواز می‌کردند و آدم بر پرواز آنان حسد برد،

ساخت

آری ابزار ساخت اما باز هم اسیر بود، باز هم‌پرواز آنان را لمس نکرد و ندانست پریدن چه معنا دارد و حکم به بی معنایی آنان داد

باز گلوله‌ها شلیک شدند و پرنده‌ها به زمین افتادند،

حالا آدمی در حال بریدن سر پرنده‌های بسیاری است،

این بار با فشردن دکمه‌ای در میان سلاخ‌خانه‌ای او را سر می‌درد و بعد از پخت مطبوع او را خواهد خورد،

او در میان فروشگاه‌ها او را خواهد خرید و در میان رستوران‌ها دوباره خواهد خورد،

او دیگر متمدن و بزرگ در میان فروشگاه‌های با جلال و جبروت خود گام بر می‌دارد و در این گام برداشتن‌ها می‌داند که باید بر تمثیل بزرگ (مغز آدمی) به نمادی از گردویی بزرگ که هوش او را تصویر کرده است سجده برد و خدای حقیقین دنیای خود را کسی بداند که بیشترین هوش به نزد او است،

زیرا او تمام این ابزار را فراهم و همه‌ی لذات را برای نوع او فراهم کرده است

در آن دوران پیشترها، آدمی همه‌چیز را در اختیار داشت و اسباب بسیار بدین دنیا کاشت، او میادین‌ی ساخت تا در دلش حیوانات یکدیگر را بدرند،

میدان برای دریدن بود و گاه انسان نیز در میان میدان خشونت کرد و خویشتن را رها داشت در میان تمام زشتی‌های ساخته به دنیای خویش،

حیوانات گاه در میان زندان‌ها نگاه داشته شدند و مردم به دیدن آنان تفریح کردند، گاه به درد شلاق‌ها، سوختن‌ها و رنج‌ها بازی کردند، توپ چرخاندند و بر زمین رقصیدند، از این اسباب‌ها آنان برای خانه‌های خود خواستند و از آنان در خانه‌ها نیز نگاه داشتند و هر چه خواستند کردند.

گاه آنان را کودک خواستند کودک خریدند و بزرگ رها کردند،

گاه آنان را زیبا خواستند و زشت، دوباره زیبا کردند،

آنان خریدند صاحب بودند هر چه بود برای آنان بود،

کودک حیوانی در میان طویله‌ای سر بریده شد و جماعتی برای دستیابی به آن در میان صف‌ها ایستادند و بر سر و روی یکدیگر سوار شدند با ولع خویش را به گیشه‌ها رساندند، آخر گوشت تن کودکان خوش‌مزه‌تر بود،

همه‌چیز در حال پیشرفتن بود تا انسان بیشتر دانست همه‌چیز برای هوش است،

او دانست و بر آن شد تا به آزمون و خطا آن کند تا این هوش مانده در خیال آدمی را بیشتر و بیشتر کند، نوع انسان را تکامل دهد و در میان انسان، انسان تازه‌ای پدید آورد همتای آنچه در میان جان بود و از دلش جان تازه‌ای آمد

از میان همین آزمون‌ها، از دل همین آزمایشات،

آنجا که به میان دیوارهای پوشیده گاهی موشی خشک شد،

خرگوشی فریاد زد،

سگی بارور شد و هزاری درد کشیدند و آدمی مبدل به‌نوعی تازه از دل جانان جهان شد، راه‌ها به پیش رفت تا باز هم همه‌چیز را انسان و نوع تازه‌ی آنکه بی‌شک هوشی برتر از دیگران و نوع خود انسان داشت داشته‌باشد،

از این رو و در دل این آزمایشات، از دل تغییر در ژن موجودات تا دست‌کاری ساختار عصبی، دوباره باران سم همه‌ی جهان را پر کرد

حالا هوا طوری بود که تنها در دلش انسان توان زنده ماندن داشت، انسان از آب‌ها روان نمی‌خورد و هر جا آبی روان بود از سم و زباله‌های انسان پر شد، آزمایش‌های آنان سم داشت پس سم را به جهان داد تا هر چه جز انسان در میان است از میان رود، هر چه از حیوان تا گیاه بود، هر چه قابل رؤیت بود، باز هم بودند اما بیشترشان از میان رفتند،

تا آنجا که چشم کار می‌کرد دیگر حیوانی نبود همه انسان بودند،

دیگر گیاهی نبود و باز هم همه انسان بودند

انسان باید که تکامل می‌یافت، باید بدل به هوش برتر جهان می‌شد،

باید که نامی داشت،

باید که این نوع تازه نامی بی‌همتا داشت،

باید از میان هوش او را باز تولید می‌کردند و من همه را دیدم،

هر آنچه بر حیوانات و گیاهان از دیروز گذشت را دیدم،

دیدم چگونه آنان در طول بودن آدمی در جهان هر بار به دردی در خود ماندند،

باری تنانشان را قطع و بریدند، بی دست و پا آنان را رها کردند

نفس گرفتند و با همه جفا کردند

پدران را سلاخی و مادران خویشتن را که نفس دادند، آنان را زنده کردند کشتند و با همه آن کردند که پایان را نوید داد

باری به قربان بریده شدن سرهای آنان را دیدم،

دیدم و رگ‌های بیرون آمده از آنان را شمردم،

دیدم و تعقیب آنان را در دل جنگل‌ها به نظاره نشستم،

دیدم چگونه در ترس خود را به درون می‌برند،

دیدم و فریاد شادمانی انسان را شنیدم،

من پوست تن یکی از آنان را در میان هلهله‌ی حضار دیدم، در میان سالن مُد فریاد می‌زد و من را به خود می‌خواند، او می‌خواست داستان زندگی‌اش را برای مردم آنجا بخواند و مردم می‌دانستند که این منطق زیبایی شناختی آدمی بر آن است تا زیباترین را برای خود کند.

و او در حالی که داشت از زجر و ترسش در روز شکار می‌گفت توسط زنی خریده شد و حرف‌هایش به نیمه ماند،

من در میان سلاخ‌خانه‌ها تا مزارع همه‌چیز را دیده‌ام

دیدم که چگونه کودکان از مادران و مادران از کودکان جدا می‌شوند،

من درد در میان سینه‌ی خود را دیدم و از چشمانم نالانم،

از دیدنم بیزارم،

من از آنچه دیدن مرا آموخت بر خویشتن لعن گفتم و باز هم دیدم،

ماهیان بیشمار را دیدم که هر چه از درد و سمِ آدمی بود را خوردند و در میان آب آنجا که در انتظار آمدن کودکانشان بودند جان دادند و نام آنان را یک به یک خواندند و سر آخر مرگ میهمان جان آنان شد،

من همه را دیدم و دیدم که در زمین از دیرباز تا امروز چه‌ها که با شمایان نکردند و حالا تنها شما ماندید،

تنها شما در دل یکی از خیابان‌های شهرهای انسانی ماندید،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تیمزا در حالی که به‌سختی چشمانش دنیا را می‌دید با تلاشی جان‌فرسا خود را تکانی داد، احساس می‌کرد چیزی در بدنش در حال تکان خوردن است، همتای همان احساس که حشرات در زیر موهای پرپشت او باشند،

او خود را به‌سختی تکانی داد و در میان همین تکان دادن‌ها به یکباره از روی سطل زباله به زمین افتاد.

امروز دقیقاً سه روز بود که چیزی نخورده بود و حال با تمام درد در اندام به‌دنبال غذایی می‌گشت تا شاید زنده بماند،

از این سطل زباله هم چیزی برای او یافت نشد،

نوع انسان به‌دلیل کمبود غذا دیگر چیزی را دور نمی‌ریختند، آخر حیوانی در میان نبود تا آنان را بدرند و بخورند،

حال زباله‌های آنان چیزی از غذا در خود نداشت و تیمزا باید باز هم مسیری را طی می‌کرد تا شاید بتواند چیزی برای خوردن بجوید و با همان حال که داشت تلوتلو می‌خورد به راهش ادامه‌داد.

در طول مسیر چند بار به زمین افتاد اما حواس تحلیل رفته را جمع کرد و دوباره خود را برای ادامه‌ی راه ترغیب کرد، او باید امروز غذایی می‌جست، گرنه بی شک می‌مرد و این میل به زندگی او را نوید جستن و زنده ماندن داد،

در طول راه بالاخر نزدیک نیپاس شد، او همتای او بود اما تمام موهای پر پشتش ریخته‌بود و حالش بدتر از تیمزا بود،

حال برخاستن نداشت و یکجا افتاده‌بود، نفس را به‌سختی بالا و پایین می‌داد، تیمزا نزدیک او نشست

به‌هم نگریستند،

هر دو با هم حرف‌ها داشتند،

برای هم از تمام روزهای سخت دیربازشان گفتند،

از تمام کسانی که روزی عاشق آنان بودند و دیگر در میان آنان نیستند،

از آن روزهای دور

از روز نخستی که مادرش را دید، چشمانش دنیا را دید و تصویر چشمان بزرگ مادر در برابر دیدگانشان بود،

از مادر گفت که هر روز مسافت طولانی را طی کرد تا ذره‌ای غذا بیابد،

او گرسنه ماند و آن‌ها را سیراب کرد،

آنان خاطرات مشترک خود را از تمام سالیان خواندند،

آنان خواندند که بازی کردند

به‌دنبال برادر و خواهرهای خود دویدند،

باری دیوانه شدند و با سرعت در هوا و آسمان جهیدند،

آنان تصویر آن روزگاران و بازی و پس از آن آرام گرفتن در آغوش مادر را برای یکدیگر تصویر کردند،

 

آن روزی که یکی از برادرانش به یکباره نزار شد و بر زمین نشست،

او مدام بالا می‌آورد و آنان از این درد به ترس آمدند،

مادری که آنان را شام تنگ به آغوش گرفت و با هم گریه کردند،

آنان از خواب در میان مامن امن مادر گفتند،

از آن روزها گفتند و هر دو به غم گریه کردند،

با هم از دورترانی گفتند که عاشق شدند،

که در انتظار معشوق نشستند،

به بالای خانه او نشستند و در انتظار وصال با او روزها خواندند و او را سر آخر مفتون خویش کردند،

از روز آمدن کودکانشان گفتند و دیدن آن نگاه‌ها دنیا را دوباره معنا کرد، زندگی را از نو سرآغاز کرد،

آنان تا صبح همه‌چیز را برای هم خواندند و در آغوش هم خوابیدند،

در میان خواب همه را دیدند،

تمام حیواناتی که در طول این سالیان درد کشیدند،

آنان که مهر ورزیدند،

آنان که کمک کردند،

آنان که زندگی را معنا کردند،

آنان هزاری از خویشتن کودکی و عاشقی‌ها را دیدند،

از گفتن و اشک ریختن،

از بازی و شاد بودن،

از ترس تا خواندن،

آنان هزاری را گفتند و در آغوش هم آنجا که زندگی آنان را به خویشتن می‌فشرد، آنان را در بر گرفته و سخت خود را به آنان می‌چسباند،

آنجا که مهر به‌هم آغوش آنان در آمده‌بود، عاطفه آنان را تیمار می‌کرد، عدالت موهایشان را دست می‌کشید، آزادی برایشان لالا می‌گفت،

در میان آنها و با همراهی هم مردند،

همه یکدیگر را سخت به آغوش کشیدند و نوع انسان را به حال خود رها کردند، آنان به‌هم آغوش با هم از دنیای انسان رفتند،

رفتند تا باز هم انسان پیشی گیرد و در این ره طولانی تکامل یابد،

رفتند تا آدمی در بین هوش و عقل یگانه شود،

او مالک تمام جهان شود و اینگونه بود که تمام حیوانات رفتند.

به فردای همان روز در دل همان شهر در کنار سطل زباله‌ای، انسانی که در شرف تکامل و رسیدن به جایگاه تازه‌ی آدمی بود، همان که هوش برتر جهان نام داشت، نیپاس و تیمزا را دید

او در دل بر بی خردی آنان خندید،

چگونه آنان در طول تمام این روزها آن پسماندهای بیولوژیکی را می‌خورند و به‌سادگی می‌مردند، آنان حتی قدرت ادراک و فهمیدن همین را هم نداشتند،

آنان هیچ نفهمیدند

او در دلش با تمام هوش مانده در این سالیان بر نوع پر فروغش به‌سرعت استدلال می‌کرد و دلایل و براهن بیشمار از بی خردی آنان می‌آورد،

دو گربه‌ی خیابانی که حتی نامی هم نداشتند، دو بی عقل نادان،

راستی ضریب هوشی آنان چیست؟

داشت به همه‌ی آنچه در دل ساخته‌بود فکر می‌کرد و در همین حال دست برد و جنازه‌ی نیپاس و تیمزا را به سطل زباله انداخت،

او همه‌چیز را در میان زباله‌ها و پسماندها رها کرد،

حالا دوران طویلی است که همه‌چیز را آدمی در دل همین زباله‌ها می‌جوید و جهان تازه‌اش آنچه در این زباله‌ها بود را از یاد خواهد برد،

عدالت را دیدم که سعی داشت خود را به لبه‌ی سطل زباله برساند که آزادی او را به درون کشید و برایش لالا از مهر خواند،

او گفت تا بخوابند و زندگی را آغوش بکشند، آخر زندگی دیگر توان سخن گفتن با نوع انسان را نداشت،

او را از سالیان بسیار دور، به زباله‌ها رها کردند،

امروز زندگی به‌مانند زباله‌ای بزرگ در آمده که از نسان گریزان است،

چند بار چند تن در چند جا خواستند تا او را به چنگ آورند و زندگی به‌سرعت خود را به کوره‌های سوزاندن زباله‌ها تحویل داد،

 

 

او خود را به دستان آنان سپرد تا همه‌چیز را بسوزانند و حال زندگی در آغوش آزادی برابری عدالت و هر چه از قماش آنان است، در انتظار ماشین حمل زباله‌ها می‌نشینند و این ماشین به‌زودی خواهد آمد

ماشین را مردی خواهد راند که هوش دارد

آنکه می‌سوزاند هم هوش دارد،

اما اینان تکامل یافتگان نیستند و هوش برتر جهان است

که فرمان سوزاندن خواهد داد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پالس دوم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دنیا چندی است که دست‌خوش تغییرات بسیار است

دیگر آن دنیای سابق به خاطرات مسبوق از خود نام و نشانه‌ای را به‌جای نگذاشته و هر چه امروز جهان را در خود گرفته نام تازه‌ای است

نام تازه‌ای که آن را هُبَج می‌نامند، امروز جهان در اختیار آنان است،

همه‌جا را برای خود کرده‌اند و دنیا را مالکانه به پیش می‌برند

می‌دانی اگر از دیرباز هم روشن دنیای را می‌نگریستی شکی امروز بر دل نداشتی که آخر دنیایِ خلاصه به عقل و هوش، چنین فرجامی خواهد داشت

هوش برتر جهان

درست است آنان، هُبَج‌ها را می‌گویم آنان هوش برتر جهان هستند،

ابرانسان‌هایی که مالکانه به دنیا می‌نگرند،

آنان آمده تا همه‌ی دنیا را برای خود کنند،

آنان مالکان به‌حق جهان هستی هستند

مگر این نیست که هوش مِلاک مالکیت و برتری بر جهان است؟

مگر بدین طریقت آدمی میدان‌دار نشد و همه‌ی جهان را برای خود نکرد و امروز ثمره‌ی سالیان بسیار زیست بر جهان همین را به خود داد که هُبَج‌ها همه‌ی جهان را تسخیر کنند

البته که گزاف می‌گویم، آنان هنوز به این مهم دست نیافته‌اند و جهان را برای خود نکرده‌اند اما آینده‌ی جهان از آن آنان است

مردمان این دوران، انسان‌ها آنان را اُپَم می‌نامند، نامهای بسیار در طول تاریخ بر این مخلوقات خالق‌نما گذاشته‌اند، مثلاً باری آنان را اشرف مخلوقات، انسان با کرامت، اَبَر انسان و حالا مردم آنان را اپم صدا می‌زنند و خود باور به هُبَج بودن خود دارند،

اما همه‌چیز که در نام خلاصه نمی‌شود، گیریم آنان خود را اشرف بدانند، یا با کرامت و شاید باور به انسان‌گرایی را به نمادی از بودن خود بدل کرده‌اند، اما همه‌چیز در این گزافه‌گویی‌ها که خلاصه نشده است،

آنان باهوش‌اند، به واقع باهوش‌اند،

آنان برای ورود شما به اندرون خود هزاران آزمون برگزار می‌کنند،

بدین سادگی که کسی را در خود راه نمی‌دهند،

باید از این آزمون‌ها رو سپید بیرون بیایی،

اسناد خود را به‌درستی بیرون نداده و آن را مخفی می‌دارند، اما من از کسی شنیده‌ام که شرط ورود بدین طریقت و از هُبَج‌ها شدن رسیدن به آی‌کیوی بیش از 130 است، برخی آن را به 150 هم رسانده و می‌گویند تنها کسانی که بیش از 150 آی‌کیو دارند وارد این سازمان کبیر در جهان می‌شوند، اما من همان 130 را مِلاک قرار داده و می‌گویم شرط ورود و بیش از آن استمرار حضور در این طریقت هوشی والا رسیدن به ضریب هوشی بالای 130 است.

آنان هوش برتر جهان و انسان پست مدرن هستند، باید که حداقلی در شما باشد تا شمایان را در خود بپذیرند و حال با همین اعضا که اقلیت جهان است خیز برداشته و میل به فتح دنیا دارند

آنان با نگاهی ژرف به جهان دریافتند که انسان اکرم و اشرف مخلوقات است، دلیل آن چیست؟

این سؤال نخستین هُبَج‌ها از خویشتن و دنیا پیرامونشان بود،

آنان دریافتند و به کنکاش، عاملیت را در مغز، عقل، درک و نهایت هوش (قدرت حل مشکلات) دانستند و بر آن شدند تا در این طریقت که همه‌ی حقیقت دنیا در آن نهفته‌است، (به‌قول خود هُبَج‌ها) خود را سرآمد دنیا کنند،

نمی‌دانم آیا تلاشی برای این طریقت و رسیدن بدین بزرگی کردند یا نه

شاید در میان آزمایشگاه‌ها با دست کاری کردن ژن آدمیان خود را باهوش و هوش را پیشرفته‌تر کردند،

شاید با جفت‌گیری‌های خاص و انتخاب شریک جنسی در راستای تخمین هوشی، هوش خود را بالا بردند و شاید با رسیدن به اکسیری همتای تکه فلزی در مغز و استخوان این باروری را در خود پروراندند و امروز هُبَج شدند

هر چه هست، بود و یا خواهد بود من می‌دانم که آنان بر پای هوش سجده کردند

مراسم عشای آنان در میان ساختمانی عظیم است، درست در برابر تمثیلی از مغز

گردوی بزرگی در هم تنیده که می‌توانی شعاع عصبی را در آن ببینی هر از چند گاهی تکانه‌هایی به خود می‌دهد و تو حرکت رشته‌های عصبی و فرمان را در خویش می‌بینی و نهایتاً همین فرمان‌ها و حرکات است که جماعت هُبَج را وادار به سرساییدن بر زمین می‌کند و آنان در برابر این تمثیل بزرگ از مغز خود را خار می‌دانند و می‌خواهند روزی به عظمت فهم تمام آن برسند و بتوانند رکوردهای تمام دوران‌ها را در استفاده از مغز در هم بشکنند،

روزی آنان بر این نتیجه رسیدند و در میان خویش نخستین‌بار فریاد زدند،

آدمی از 5 درصد مغز خود استفاده می‌کند،

باری فریاد زنان خواندند که بیش مردم از عقل بهره‌ای نبرده و هربار به داستان تازه‌ای بیشتر بر آن شدند تا بیشترانی را در این دور، وادار به دویدن و نهایت رسیدن کنند

به چه رسیدند؟

بر آنجای که تمام اعضای آنان هوشی بیش از 130 داشت،

شاید 150 و نمی‌دانم سرآخر آنان به مرتبی خواهند رسید که از مغز 100 درصد استفاده را ببرند و هوش خود را به اعدادی آن سوی 300 برسانند،

اگر اینگونه شود چه‌ها که نخواهند کرد

مثلاً فکر کن چند تلفن همراه را می‌توانند بسازند و هر تن می‌تواند در آن واحد از چند تلفن همراه استفاده کند،

مثلاً می‌تواند از همه‌ی مغز خود استفاده و همه‌چیز را تمام داده‌ها را از کتاب تا شعر از مقاله تا علم، از داستان را تحقیق به درون ببلعد و مال خود کند،

شاید در نهایت هُبَج‌ها تبدیل به جاروبرقی‌های بزرگی شدند که از مغز همه‌چیز از داده تا نداده به درون می‌بلعند و مال خود می‌کنند،

او مثلاً سیل بیشماری از چیزهایی می‌داند که حتی باری هم از آن استفاده نکرده‌است، اما اصل مهم در این وانفسا آن است که او باید همه‌چیز را بداند

به یاد آن پیشینیان مرحوم در دوردست‌ها که همه‌چیز را می‌دانستند، آن همه‌چیزدانان که امروز در وجود هُبَج‌ها تبلور کرده و باید آنان همه‌چیز را در نهایت بدانند، مثلاً به برکت داشتن تراشه‌ای در مغز شاید مغز را به بنگاه‌ی تبدیل کنند از داده‌هایی بی‌انتها، مثلاً شاید با فشردن دکمه‌ای که آن هم درون مغز و درون افکار است بروزرسانی‌های بسیاری دریافت کنند که همه‌چیز از داده‌ها تا نداده‌های روز را در خود ببلعند و جارو برقی هُبَج‌ها با سرعت همه‌چیز را در خود فرو خواهد خورد

هُبَج‌ها باورمند به عقل هوش و استدلال‌های انسانی هستند، آنان همه‌چیز دنیا را در میان همین معانی جسته و آن را دریافت کرده و در طول تمام حیات بر دنیا بر آن شدند تا در این فرمانروایی از دیگران پیشی گیرند،

مثلاً با خود بیندیشید و جهان را باری تصویر کنید، در آن دوردست‌ها که هنوز هُبَج‌ها همه‌چیز را برای خود نکرده و خیز به‌سوی رسیدن به تمام جهان نداشتند، آدمی با میل به مالک شدن به دستان پرتوان همین عقل بود که خود را صاحب کرد، با توان اندک توانست توانمندان را بر زمین و از میدان به در کند، حالا که هُبَج‌ها می‌دانستند راز موفقیت در چیست بر آن شدند تا آن فعلیت را در خود پروار کنند و اینگونه شد که آنان در این باوری تازه قدرتمند شدند

آنان هدفی برای تسخیر جهان داشتند، آنان باور داشتند که جهان برای آنانی است که از مغز خود بیشتر استفاده می‌کنند، یگانه ارزش جهان آنان هوش بود

اگر می‌خواستند به جانداری بها دهند بر مبنای همان هوش بود که او را مورد قضاوت قرار می‌دادند،

اگر حیوانی بود کم هوش بی‌ارزش‌تر بود

اگر هوش بیشتری داشت جایگاه والاتری می‌گرفت،

مردمان هم همتای آنان بودند اما گاه و بیگاه عناوین دیگری را نیز در این قضاوت مخل می‌کردند،

مثلاً زیبایی

آن هم با همان متر و میزان‌های معیوب در اختیار خود،

اما هُبَج‌ها تنها عقل را متر و سنگ میزان کردند و اینگونه بود که فهمیدند باید به عقل بر دیگران برتری یابند،

عمری به درازی زیستن انسان، آدمی بر برتری خواهش کرد، خود را آویزان مالک شدن کرد تا نهایت خود را به نوک هرم و این پیکان ساخته برساند و هُبَج‌ها به نهایت آن را فتح خواهند کرد، تمام هم و غم آنان همین است که بدان قله دست یابند و با همه‌ی تلاش به‌سوی تسخیر دنیا در حرکت‌اند

آنان به قدرت آنچه از هوش در چنته دارند چه راحت جانان را به بند خود در خواهند آورد و در آورده‌اند، آنان را هر گونه خواسته مالک شدند و به راستای هدفی که تسخیر همه‌ی جهان و پادشاهی بر جان جهان است حرکت می‌کنند و هیچ در برابرشان نیست

از چندی پیش آدمی در راستای این تکامل و رسیدن به هُبَج شدن بود که حیوانات را از زمین پاک کرد و آنان را از میان‌برد،

طمع دلیلش بود؟

نمی‌دانم،

همه‌چیز در هم‌بود، از دیوانگی و جنون، وحشی‌گری و خون‌بازی، تا بیماری و حرص، آدمی حیوان را از میان دنیا برد، گیاه را بیمار کرد و حال چیزی برای دیدن در جهان نبود و او برای سلطنت هوش گام‌های آخر را برمی‌داشت

هُبَج‌ها همتای تمام انسان‌ها بودند، به گواه خودشان آنان تکامل یافته‌ی نوع انسان بودند،

آدمیان دور مانده از این دایره باور داشتند که اینان انسان‌های دنیا پست مدرن هستند و خود هُبَج‌ها باورمند به برتری در هوش، خود را ملکان دنیای آینده می‌دانستند،

از چندی دورتر تمام قدرت مانده در وجودشان تمام هوش والای در عورقشان را به خرج داده تا در نهایت به روزی در دوردست همه‌ی جهان را از آن خود کنند، آنان باید که لشگری پدید می‌آوردند تا فردا دنیا را صاحب شوند،

اما آیا کسی حاضر به پایبندی بر آنان بود؟

خودشان تعداد کمی داشتند، اقلیتی ناچیز که در آن سطح از هوش زنده هستند کم بودند و نمی‌توانستند رو در روی آدمیان صف‌آرایی کنند، آنان باید که دست آویزی برای خود می‌ساختند و آدمی را به بند خویش در می‌آوردند،

اما چگونه آدم حاضر به اسارت و در بند ماندن آنان شد؟

خیلی کار سختی نیست،

فکر کن آنان از هوش بسیار بالاتری برخوردارند،

دنیا تو را فرا می‌خواند که جهان از آنِ باهوش ان است،

دنیای دیروز،

عقل آدمی،

سرنوشت حیوانات،

انسان و مالکیتش بر جهان

و فردایی که هُبَج در آن مالک خواهد شد،

میل آدمی در این سالیان به فرهنگ‌های ریز و درشت

و نهایت بردگی و تسلیم،

فرمانبرداری و اطاعت کورکورانه،

همه و همه برای هُبَج‌ها ساز و آوازی بود تا میانش مردمان به رقص درآیند،

ابتدا آنان در تعقیب مردم قصه بخوانند و آنان را به هزاری داستان و رستان به خود آورند و در خود کنند و به فردایی در برابر ساختمان و آن عقل تصویر شده بسیاری را ببینند که آنان را می‌پرستند،

پرستندگان، پرستنده را بزرگ می‌دارند، بزرگ می‌دارند تا شاید به نهای تمام این خاک بر سر بودن‌ها، آنان را نیز کلاه‌ی، کلاه‌خودی، نمدی و هر چه که هست تحفه‌ای نصیب شود

پس ارتش ساختن برای هُبَج‌ها ان‌قدر هم کار سختی نیست،

آنان امر کردند و هزاری فرمانبردار در برابرشان دست و پا در آوردند،

آنان را به خدمت گرفتند و حالا آنان می‌بالند بر خویشتن که از نوکران والا مقامان و بزرگان هستند،

نوکری و خدمت هم برای آنان ارزش بالایی دارد،

هر کسی را راه برای رسیدن بر این حرم و سر کوفتن و پا لیسیدن جای نخواهد بود، هر کس را توان این خفت نیست، خاری در برابر بزرگان پادشاهی است،

همه‌ی گوش‌ها آشنا است، همه از دیرباز آنچه باید هُبَج‌ها بخوانند را شنیده و می‌دانند، پس برای آنان کار سختی در میان نیست و تنها باید برای گوش‌های آشنا بدین لابه‌ها، لابه را دوباره سر دهند و سر دادند و مردم را خواندند برای خدمت بر هُبَج‌ها

هُبَج مالک جهان است،

او آمده تا دنیا را از آن خود کند،

او هوش برتر جهان است،

او حق خاصه دارد تا پادشاه جهانیان باشد و ما بندگانی داریم که در این خدمت بر بزرگان خود سر می‌سایند

یکی از هُبَج‌ها در حال سخنرانی بود و در میان ساختمان اصلی تعداد بیشماری انسان در برابر هُبَج ایستاده‌بودند، آنان دست به سینه در انتظار امر مالک خود بودند و هُبَج بر فراز با سینه‌ای ستبر مردمان را نوید داد:

فردا برای ماست و ما به غلامان خود جایگاه خواهیم داد

مردمان در برابر از شادی سر از پا نمی‌شناختند و فریاد می‌کشیدند،

برخی خود را بر تمثیل مغز می‌مالاندند و برخی خود را نزدیک به هُبَج‌ها می‌کردند تا شاید از مشایعت آنان ذره‌ای بر هوششان افزوده شود

آخر باری در میان مردم، آن هم مردمی که ضریب هوشی میانگینِ 75 تا 90 داشتند هُبَجی خوانده‌بود

قرابت با باهوش آن هوش را می‌افزاید

او داستانی برای مردمان تعریف کرد و گفت:

ریشه ابتدایی شکل گیری هُبَج‌ها همین نزدیکی و قرابت آنان بود،

آنان در دخمه‌هایی به‌هم نزدیک می‌شدند و با هم می‌ماندند تا هر روز بر هوششان افزوده شود،

آنجا که دید مردمِ در برابر سر تکان می‌دهند و شادمانانِ  به او نگاه می‌کنند برای حرف خود مثالی آورد و گفت:

به زنان و مردان و هم‌خوابگی آنان بنگرید، اصلاً همین قرابت است که در نهایت هوش را بین آنان افضل و بزرگ می‌دارد،

این را گفت و برای چندی به خود لرزید،

با خود گفت نکند آنان مرا بگیرند و همین جا با من جماع کنند تا هوششان افزوده شود، آنگاه صدایش را صاف کرد و گفت:

البته که فکر کنم همه‌ی شما می‌دانید هوش از جبر بیزار است،

هوش در میان عشق و لذت می‌روید،

او باید انتخاب کند، انتخاب شود تا در نهایت به دیگری منتقل شود،

اما اگر خود را با عشق و به بالندگی بر راه هُبَج‌ها قرار دهید و خویشتن را به آنان برای تبرک بمالید بر هوشتان افزوده خواهد شد،

آنگاه در حالی که عرق به پیشوانش مانده‌بود و می‌ترسید از میان آنان دور شد، مدام فکر می‌کرد، نکند بدین گفته‌هایش مردمان بر آن شوند تا به آنان تعرض کنند، حتی شاید آنان را دستی بکشند که جبر جنسی در خود دارد،

اما او نمی‌دانست و ندید که مردم پس از شنیدن این حرف‌ها تنها دنبال دست و پایی هستند تا از هُبَج‌ها بلیسند، تا ببوسند تا به خار در برابر بنشینند و حال در برابر نماد قدسی و آنچه تمثیل از عقل است بیشمارانی که بیشتر از میان همان ضریب کَهین هوشی شهره‌اند خود را به خار در برابر دچار کرده می‌سایند به سر شاید روزی آنان را بدین دالان راهی ماند و راهی آنان را به خویشتن خواند

هُبَجِ بر روی منبر با صدای بلند بر همه خواند:

ما باید جهان را تسخیر کنیم

این جهان برای کیست؟

مگر نه آن است که انسان جهان را صاحب شد،

نه مگر آدمی به واسطه‌ی آنچه از مغز او را آراست توانست مالک همه جهان شود، او مالک حیوانات و گیاهان شد و در نها آنجا که باور داشت نیازی بر حیوان نیست او را از میان‌برد، این را چگونه و به چه واسطه انجام داد

آری تنها مغز او را آراست و با خود همراه کرد،

آنگاه نگاهی بر مغز و تمثیلش کرد، بعد قطره اشکی ریخت و در دل گفت:

سخت است با این دونمایگان نادان سخن گفتن

مردم از دیدن اشک بر چشم او اشک‌ناک عقل را نگریستند و فریاد زدند:

پادشاه جهان هُبَج‌ها

هُبَج بر تصویر با ندایی ملکوتی و خاص رو به جماعت گفت:

بر این سنبل زیستن و قدرت بر جهان بنگرید

نگاهش را به تمثیل مغز دوخت

می‌بینید

او است که ما را فرمان می‌دهد،

رشته‌های عصبی درون آن را ببینید

حال او فرمان می‌دهد و دست و پا به حرکت در می‌آیند،

ما باید همتای آن باشیم که او آفریدگار و بزرگ ما است

ما هُبَج‌ها مغز بر این جهان هستیم و بی شک فرامین را باید که دست و پایی انجام دهد و شمایان دست و پای این اندام و مالک جهانید

مردم بر زیر منبر دیوانه شدند، از این ستایش بر خویشتن سر از پا نمی‌شناختند و حال خود را به‌دست و پا نگاه کردند

هُبَج بر منبر ادامه‌داد:

آیا ارزش دست و پا را نمی‌بینید، ما با هم از هم هستیم،

ما نیاز بر هم داریم و باید در کنار هم باشیم

آدمیان دیوانه‌وار به خویشتن،

به‌دست و پای خود،

به مغز، به هُبَج‌ها و به همه‌چیز نگاه کردند و اشک شادمانی ریختند و فریاد با هم بودن سر دادند و یگانه خواندند

پادشاه جهانیان هُبَج‌ها

آن‌ها خویشتن را هم بخشی از همینان می‌دانستند، آری آنان را دست و پای هُبَج‌ها خوانده‌بودند و باید بدین دانسته بر خویشتن می‌بالیدند و حالا زمان آن بود تا در کنار هم همه‌ی دنیا را برای خویش کنند

هُبَج بر منبر با صدایی بلند فریاد زد:

ما باید همه‌ی جهان را بگیریم،

باید یگانه حکومت در جهان برای ما باشد،

درست است که امروز در این کشور و در میان شما مالک شدیم، اما باید به فردایی همه‌ی دنیا برای ما باشد و شما همراه این تن خواهید بود

مردمان فریاد زنان خود را فدای این طریقت خواندند و جانشان را نثار این راه کردند و فرمان هُبَج‌ها رسیدن به مالکیت در جهان بود

هُبَج‌ها راه بسیار رفتند تا امروز در این نقطه بنشینند،

آنان سالیان درازی به جهان چشم دوختند و آن را رصد کرده، دیدند انسان به واسطه‌ی آنچه عقل است دنیا را مالک شده و آنان به دانستن آنچه باید می‌دانستند به پیش رفتند تا در میانِ میانه‌داری عقل و هوش خود را به جایگاه والاتری برسانند،

حیوانات در دیرباز گاه به جثه قدرت داشتند، گاه به احساس،

گاه انسان همه‌اش ترس بود و آدمی به داشتن آنچه هوش به نزدیکش بود، به یکباره همه‌چیز را برای خود کرد، به طول سالیان بسیار مدام از آنان کشت،

او خود را مالک حیوانات می‌دانست،

آنان هیچ حقی بر جهان نداشتند و همه‌چیز برای نوع انسان بود

در ابتدا بر آن بودند تا از آنچه در وجود آنان است استفاده‌کنند،

آنان را به هزاری طریقت بر این راه فرا خوانده‌بودند و مالکانه آنان را رها دادند تا هر چه در دل پرورانده را به پیش برند و اینگونه بود که در این وانفسا بیمار از مالک بودن بر جان حیوانات گوشت آنان را دریدند،

گوشت و تنشان را برای خود کردند،

به جانشان تجاوز بردند،

آنان را به استثمار بر خود کردند،

آنان را برده و به بیگاری از هم بردند و در درد سرشان بریدند،

به قربانِ ننگین نام از خویش و درد جانکاه بر آنان وانهادند،

به شکار همه‌چیز را دریدند،

به گوشت کنده شده از جان کودکان را گوشت کردند،

به درد نهفته درون سینه‌ها، آنان را بی حق و همه حق را برای خود کردند و همه این‌ها را هُبَج‌ها دیدند و دانستند یگانه عامل پیروزی در این دنیا هوش است، اینگونه خویشتن را هوش برتر جهان نامیدند،

نه‌تنها نامیدند که بساطی عَلَم کردند تا به نهای آن، هر که از این هوش بهره‌ی بیشتر برد را برای خود کنند و بدین طریقت فرا خوانند تا به انتهای تمام بودنِ آدمیان بدین دنیا و تمام این درد رساندن‌ها، آزارها و تقدیس و طهارت این رنج‌ها همه را بدل به جنازه‌ها کنند،

حیوانی دیگر در میانه نبود، همه را کشتندو سلاخی کردند، حال دنیایی به‌جا مانده‌است بی هیچ جان

گهگاه در جای و بیجا گیاهانی می‌رویند خود روکه هنوز آدمی نتوانسته همه‌ی آنان را از میان‌برد، اما آنچه از حیوان به دیدن در میان است را از میان بردند تا تنها نوع انسان به جهان باقی‌ماند و در نهای آنچه انسان مانده‌است، آنکه باید تکامل یابد و نوع بسازد و پیروز این میدان شود

آری باری هزاری در هر درباری که بود و نبود او پرسید

چه والا کرد شمایان را

پاسخ یگانه بود

هوش

و حال بنگر که هوش میدان‌دار است

او آمده تا جهان را برای خود کند و هُبَج‌ها، آنان که همه‌چیز را دانستند،

آمده تا بر جهان حکومت کنند

همه‌چیز در میان همین عقل، مغز و هوش خلاصه شده‌است و آنان می‌دانند چه می‌خواهند آنان تصاحب دنیا را خواسته و بدین طریقت بیشماری را برای خود کردند، آدمیان بسیار را به بند خویش درآورده و به فردایی همه‌ی دنیا را برای خود خواهند کرد تا تو در میانش ببینی هُبَج‌ها یگانه خدای بر جهانند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پالس سوم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ارتش منظم و یکدست هُبَج‌ها در پیش بود و داشت رزمایشی که از کمی پیشتر طراحی کرده‌بودند را به پیش می‌برد،

آنان در صف‌هایی منظم کار را به پیش بردند

هُبَج‌ها از کمی پیشتر تمامی نقشه‌های لازم و نظم واحدی را تعریف کرده‌بودند، عضویت در ستاد فرماندهی حزب هُبَج‌ها نیازمند داشتن ضریب هوشی بالای 130 بود،

پس از ستاد فرماندهی، کارمندان مخابره، روابط‌عمومی، سازمان اطلاعاتی و عناوینی از این دست قرار داشتند که باید از ضریب هوشی بین 120 تا 130 بهره‌مند باشند،

بعد از آنان اُمرا و فرماندهان ارتش بودند که باید ضریب هوشی بین 110 تا 120 داشتند،

سرکَردگان ارتش در میادین جنگ باید ضریب هوشی بین 100 تا 110 داشتند، سربازان ضریب هوشی بین 90 تا 100

تدارکات زیر 90

و پیشمرگان زیر 80

این نظم را از کمی پیشتر هُبَج‌ها برای ساختن نظمِ حزب خود پدید آوردند و حال با تناسب تعداد مردمان هر کدام از این رسته‌ها تعدادی را در خود داشت،

یعنی می‌توان دانست که بیشترین مردم در میان همان بخش‌ها از سربازان تا پیشمرگان جای می‌گرفت و کمترین آنان به‌مراتب در میان ستاد فرماندهی حزب هُبَج‌ها تا امیران میدان جنگ بود و این تعادل در میان بخش بندی‌های آنان نوید نظمی بی شکست را می‌داد

فرماندهان در میان سربازان فریاد می‌زدند

امروز همان فردای پیروزی ما است،

امروزی روزی است که هوش برتر جهان باید بر جهانیان سلطه یابد،

حق در نهایت به صاحبان حق خواهد رسید و ما صاحبان دنیا خواهیم شد،

امروز باید در میدان نبرد آنچه برای ما است و به‌دست دیگرانی غصب شده را باز پس گیریم

هُبَج‌ها از خیلی پیش‌ترها بر آن بودند تا در میان دیگر ملل و مردم دنیا راه‌های ارتباطی پدید آورند و بتوانند با این ارتباط آنان را به خود جذب کنند،

آخر نگاه آنان جهان شمول بود، آری ذاتی و درونی بود، این باور به قدمت بودن همه‌ی آنان بود، (این جملات را بارها در جاهای مختلف از زبان بیشمارانی شنیده و باید آنچه بیشتر شنیدن کرد با تاج بر سر ملکه‌وارانه راه می‌رفت و خدایی می‌کرد و کرد.

آنان تمام هُبَج‌های نهفته در آن خاک‌ها را جذب کردند، از سالیان پیش به فراخور روزگاران دور امتحان و آزمون‌ها برقرار کردند و در جهان هر که هوشی متناسب با معیار آنان داشت را به خود فرا خواندند و در چشم بر هم زدنی آنان توانستند، بیشمارانی را در سراسر دنیا از خود کنند.

خیلی ساده آنان جذب شدند و فردا را برای خود دانستند،

آنان خود را عضوی از این خانواده دیدند و هویت نخست خود را در میان همین هوش‌بر جانشان که قابل اندازه‌گیری بود، شناختند و اینگونه بود که آنان توانستند برای خود تعداد بیشماری اعضا در سراسر جهان پدید آورند و اینگونه مالکان فردا را بر جهان تصویر کنند و حال آنان با ارتباطات خود می‌دانند در کجای جهان این پیروزی سهل و کجا مردمی در برابر آنان تا آخرین قطره‌ی خون خواهند ایستاد و به تمام تحلیل‌ها و دانسته‌ها باید روزی جنگ را آغاز می‌کردند و دنیا را تصاحب می‌کردند

حزب هُبَج‌ها از چندین سال پیش آرام آرام قدرت گرفته‌بود

آنان از پیشترانی این هدف را در سر داشتند و بالاخر توانستند آنچه می‌خواهند را به هدفی مشترک بدل کنند و اعضا خود را شناسایی کنند،

در کشور خود توانستند با قدرت سخنوری‌ها مردم را متقاعد کنند، آنان آینده‌ی دنیا را شرح دادند و مردم را ترغیب به همراهی با خود کردند و سر آخر تمام کشور برای آنان بود، کشوری که بیشمار انسان در خود داشت و نوع انسان خود را دست و پا بسته در اختیار هُبَج‌ها قرار دادند

به طمع رسیدن به فردایی در رفاه و سروری بر دنیا

هُبَج‌ها مدام برای مردم از فردایی می‌گفتند که آنان مالک جهان و مردم کشورشان اربابان دنیا خواهند شد و آنان دست در دستان هُبَج‌ها برای رسیدن به این رؤیا در میدان بودند و اینگونه به‌سادگی هُبَج‌ها توانستند ارتشی میلیونی پدید آورند که همه‌اش نظم و ساختاری سودگرا داشت،

آنان می‌دانستند چه باید بکنند،

هُبَج‌ها آنچه از تکنولوژی بود را برای خود اختیار کردند،

با هر که در هر جای دنیا بود همراه شدند و ارتشی بزرگ به وسعت دنیا از حزب هُبَج‌ها آفریدند،

آنانی که فکر می‌کردند، ابداع داشتند، همه مال آنان بودند و انواع آتش و گلوله را ساختند و همه را به هُبَج‌ها دادند و حال ارتش آنان نیروی لازم را داشت و بیش از آن آنچه از مهمات بود را در اختیار داشت،

آنچه دیگران حتی خیالش را هم به سر نداشتند برای آنان بود

آنان جاسوس‌های بسیار در سراسر جهان داشتند و نخبه‌های دنیا همراه آنان بودند تا در نهایت باهوش ان مالک دنیا شوند و آخرین حرکت از سیر تکاملی نوع انسان به پیش رود و اینگونه شد که ارتش در میانه و آماده برای کشورگشایی بود

 

 

 

 

 

 

با درک‌ترین مردم انسانی که تاکنون کسی همتای او هوش نداشت به میان آمد

او را سایپن می‌نامیدند،

او در میان تمام آزمون‌هایی که تاکنون انسان به خود دیده و ندیده بود بالاترین میزان هوش را ثبت کرده و همه را مبهوت خود کرد

ضریب هوشی او چیزی حدود 289 که برای سر راست کردن خواندن همه او را به هوش 300 می‌شناختند

افسانه‌ای که حال به‌خاطر او واقعیت داشت

نام سایپن برگرفته از کلمه‌ی هوشمند بود او را این نام دادند و مردم او را مغز عالم‌گیر نیز می‌خواندند اما خویشتن بیشتر بر سایپن علاقه داشت و در ساختمان مرکزی حزب هُبَج تصویری بزرگ از او را با عینکی بزرگ بر چشم صورتی در هم و موهایی آشفته نصب کردند،

در ابتدای مراسم انسان‌ها و حتی خود هُبَج‌ها هم عادت داشتند تا نام سایپن را بلند فریاد بزنند

آنان آرزوی خود را برای رسیدن به قدوم او و بیشتر از آن زاییدن فرزندانی همتای او نعره می‌زدند.

سایپن در طول حیات کارهای بزرگی کرده بود،

برای مثال جرقه‌ی ابتدایی شکل دادن حزب هُبَج‌ها می‌گویند که کار او بود،

اما من از کسانی شنیده‌ام که در حقیقت او این را در شبی از دهان دوستش که الکل مصرف کرده بود شنیده است و چون او هیچ‌گاه الکل نمی‌خورد بعدها زیر بار ناله‌های دوستش نرفت و دوستش امروز در میان سربازان اسیر است،

او را در آزمونی از هوش در میان سربازان رها کردند و حالا باید خدمت به هُبَج‌ها را سرلوحه زیستن خود قرار دهد و همه‌ی عمر بر خویش بنازد که در دورانی دوست سایپن بوده است، شنیده‌ام که او امروز هر جا می‌نشیند از خاطرات خود با او می‌خواند و بسیاری حتی قرابت آنان را با هم باور ندارند چه رسد به افسانه‌ای که بیشتر، مردمان دون دنیا در میان سخنان بی‌معنا می‌خوانند

سایپن در طول عمر چیزهای بسیاری کشف کرده است،

در کودکی ابزارهای بزرگی ساخته‌بود

همه برای رفاه نوع بشر

از دستگاهی برای خاراندن پشت بدن به‌صورت هوشمندانه

تا ساختن اپلیکیشنی برای محاسبه و تحلیل سوخت و ساز بدن از میان رهاسازی باد معده در طول شبانه‌روز

آخرین دست آورد او ساختن بمب‌ی است که با ژن همه‌چیز را از میان می‌برد، او هوشمندانه می‌تواند حتی ساختمانی را بر جای بگذارد و تنها به‌دنبال نوع بشر آن هم از نوع چموش و حرف گوش نکن بگردد و بعد او را نازا کند، یا حتی اگر سایپن بخواهد او را بکشد و کار این بی‌مقدار را تمام کند

سایپن به میان جمع مردمان، ارتشیان و هُبَج‌ها که با دهان‌هایی باز به او نگاه می‌کردند آمد،

او همه را با یک نظر نگاه کرد،

مردم باور داشتند او با نظری نگاه کردن به مردمان می‌فهمد آنان به چه می‌اندیشند، می‌داند آنان چه خواهند کرد و به‌سادگی می‌تواند تمام رفتارهای آنان را پیش‌بینی کند و اینگونه مات او را نگاه کردند و سایپن مغرورانه با نگاهی به آنان خواند:

در حال حاضر در میان این سالن اجتماعات 2356 نفر ایستاده‌اند، از این میان ما 1556 نفر سربازان کبیر امپراطوری هوش هستند و 300 نفر از ارتشیان درجه‌دار

200 نفر از امیران

و 300 تن از هُبَج‌های در میان هستیم

همه مات همدیگر را نگاه کردند و بر این عقل مجسم بشری درود فرستادند و سایپن گلویش را صاف کرد و ادامه‌داد:

به تناسبِ میان این اعداد بنگرید،

بی شک ما باید بدانیم که این راه در برابر راه سختی است،

آری ما باید بدانیم که در نهایت برای رسیدن به تصاحب همه‌ی دنیا باید هزاری از این تصاویر در این مجلس را از میان ببریم

آیا شما در خود چنین استعدادی را می‌بینید؟

آیا شما توان از میان بردن همه‌ی آنان را دارید؟

در جنگ پیش رو، برای شروع این راه پر پیچ و خم، تخمین‌ها علمی بر پایه تحلیل داده‌ها اینگونه است، ارتش در برابر با تخمین واضح من یک میلیون سی و پنجاه‌هزار نیرو آماده به رزم و سیصد و پنجاه‌هزار نیروی ذخیره دارد، این در حالی است که ما باید نیروی 5 میلیونی خود را تقسیم کنیم،

باید آنها را به بیش از 6 بخش تقسیم کنیم تا در 6 جناح مختلف بجنگند چون بلافاصله بعد از شروع جنگ از 6 جناح ما را محاصره خواهند کرد

یکی از امیران ارتش رو به سایپن خواند:

ما باید نیرو را برای حمله‌ی اول یکباره به خدمت گیریم زیرا این شروع جنگ ما است و اگر در آن نمایش قدرت دهیم پس از آن سیل بیشماری از کشورها بدون جنگ تسلیم قدرت ما خواهند شد

او این را گفت و از سربازان تا هُبَج‌ها همه او را نگاهی عاقل اندر سفیه کردند،

مردم در گوش هم می‌گفتند او با داشتن آن ضریب هوشی در برابر سایپن چه می‌گوید

در میان این پچ‌پچ کردنِ مردم بود که سایپن خشمگین رو به امیر خواند:

من حرفم را یکبار زدم و حالا باید به تقسیم و در نهایت حمله فکر کنیم،

مهم این است که در این حمله، ما رعد آسا دشمن را از میان برداریم، تکنولوژی‌های جدید ما می‌تواند آنان را میخکوب کند، آنان به حمله‌ی ابتدایی ما شوکه خواهند شد و از ترس چند روزی به خفا خواهند رفت،

برگ برنده ما در میان آن چیزی است که من به سالیان دراز در میان آزمایشگاه‌ها یافته‌ام و امروز روزی است که باید ثمره‌ی همه‌ی این تلاش‌ها را ببینم

سربازان، شما تمام توان من هستید،

شمایان دست و پای من هستید،

شمایان تمام خواسته مرا به پیش خواهید برد

و سربازان با نداهای سایپن اشک ریختند

با خود خواندند که والاترین انسان‌ها، بزرگ‌ترین هُبَج‌ها، همه‌ی خواسته‌اش از آنان است، آنان تا چه اندازه بزرگ شده و خود را بزرگ می‌پنداشتند،

هر بار هزاری از آنان با خود خواندند و بر دیگران آموختند که هزاری از وجود آنان در برابر سایپن بی ارزش است،

باری که سایپن بیمار شده بود هزاری از سربازان، تدارکات‌چیان و بیشتر از همه پیشمرگان به پیش آمدند تا خود را پیشمرگ او کنند، چرا که همه می‌دانستند او این دنیا را معنا بخشیده است و هزاری تن از آنان در برابر او بی‌معنا است و بی معنایی در پیش بود تا روز جنگ را فرا خواند

آتش از آسمان باریدن گرفت و مردم آرام در میان کشوری آرام که هیچ از جنگ نمی‌دانستند آتش دنباله‌داری را به‌دنبال خود دیدند و در تعقیب به میان ساختمان‌هایشان در پیش رفتند،

او نیز آمد تا آنان را نازا،

نه او آمده‌بود تا آنان بکشد و در میان آن حساب‌ها کتاب‌ها کباب شد و نتوانست همه را از میان بردارد،

حتی برخی گفتند هیچ تن را از میان نبرد و تنها بر کوس جنگ دمید

آنان را بیدار بدین بیداد کرد تا بدانند هُبَج‌ها آمده تا ریشه از آنان بر کنند،

سایپن به‌مانند امیران و پادشاهان دیرباز در برابر دوربین‌ها رو به مملکت در برابر اینگونه خواند:

امروز می‌توانید خود را تسلیم هوش برتر جهان کنید،

می‌توانید خود را به دستان آنان بسپارید تا کامیابی و پیروزی برای شما کنند،

ما آمده تا شما را به مرتبه انسانی خود برسانیم،

آمدیم تا به شما حق زندگی کردن دهیم،

آمدیم تا زندگی شما را معنا کنیم،

امروز جهان برای هوش برتر خواهد بود و شما باید خویشتن را به اختیار ما وانهید

مردم در تمام تلویزیون‌ها شهر، در تمام خانه‌ها، خیابان‌ها و امکان‌ها تصویر سایپن را می‌دیدند او به مثال امپراتوری باستان تاجی بر سر نهاده‌بود که تمثیلی از عقل آدمی را در خود داشت با تمام رگه‌ها و اعصاب مانده در وجود آن،

او بر تختی نشسته‌بود که هزاری سرباز با بدن خویش آن را ساخته‌بودند،

او در هنگام تکان دادن دست و پایش سربازی را به تکان وامی‌داشت و اینگونه بر تصویر در برابر مردمان خواند:

خود را تسلیم کنید تا از زندگی در رفاه و آسوده بر دستان هُبَج‌ها بهره‌مند شوید،

ما همه‌چیز را برای زیستن آسان خواهیم کرد،

تا چندی دگر شما نیاز به انجام کاری نخواهید داشت،

دنیا را هُبَج‌ها در اختیار خواهند گرفت و همه‌چیز به‌سادگی به پیش خواهد رفت، همه از همه‌ی فرصت‌ها استفاده خواهند کرد،

تنها راه در برابر شما تسلیم در برابر ما است،

ما امیری بر شما از میان هُبَج‌های کشورتان انتخاب خواهیم کرد،

او والاترین ضریب هوشی را در کشور شما دارد

ناگاه در کنار او ازمیت ایستاد،

ازمیت هُبَجی از کشور آنان بود، او بالاترین ضریب هوشی را در میان مردمان کشور مذکور داشت،

در آخرین آزمون، ضریب هوشی او چیزی برابر با 226 تخمین زده شده بود و حال به‌عنوان امیر کشور فوق‌الذکر از سوی هُبَج‌ها و به‌ویژه سایپن انتخاب شده و حالا به برابر مردم اینگونه خواند:

پیروزی برای ما است،

ما به همراهی با هُبَج‌ها و رسیدن به جایگاه قدسی آنان فردای خوشی را خواهیم داشت،

تا کی می‌خواهید در این نادانی و ناتوانی بمانید،

مثلاً دیده‌اید ما حتی آیفون تصویری هم نداریم اما هُبَج‌ها چندین سال است که آن را ابداع کرده و در کشور خود استفاده می‌کنند،

آیا شما نمی‌توانید از این موهبات استفاده‌کنید،

آیا نمی‌خواهید به نهایت لذت برسید؟

ازمیت داشت صحبت می‌کرد که مردم در شهر از خیانت او به تنگ آمدند به خروش در نوردیدند و به خیابانِ در پیش آمدند،

سایپن فرمان داد،

ارتش را به پیش فرا خواند و جنگ در پیش به بیش رفت تا جهان را آتش زند، رفت تا دوباره به تکانه‌ای هر آنچه مانده و نمانده از مهر را سلاخی کند،

او رفت به ترکشی جانی را درید و بر زمین انداخت،

مُشتی او را در کمین به اسارت در آوردند و او را به تنگ در ننگ همراه به انگ خونین کردند، همه‌جا را بر آتش حسرت کشتند و خویش را در آن کاشتند، جنگ موجی بود، دیوانه بود

او بیزار بود

هُبَج‌ها آنچه از تازگی در جنگ بود را میانه‌دار کردند،

آنان آمده تا همه‌چیز را از میان برند،

کودک شیرخوار را به آتشی در دهان شیر دادند و زنی در شکم به‌جای جنین بمب گردی داشت،

او می‌چرخید و بمب را با خود حمل می‌کرد او را به میان بیمارستان شهر رها کردند تا در میان تمام زنان حامله شهرشان آن بمب‌ی را زایمان کند که در شکمش کاشتند،

او بمب را زایید و تمام زنان در میان دود تِرکیدند تا کودکانشان دیگر نتابند، نزایند، نمانند و او ماند

او دیوارها را پیمود هر چه در برابر بود را اخته کرد،

او را در جای وا نهاد و او ثمره‌ی تمام تلاش هُبَج‌ها بود،

سلاح تازه‌ای که همه را دنبال می‌کرد،

او را گفته‌بودند تا مردان بالغ پر زور را دنبال کند، اما او مرا دنبال کرد،

منی که 12 سال داشتم،

منی که در حال دویدن بودم،

با دوستانم می‌دویدیم و او مرا دنبال کرد،

در میان دویدنم مرا بالغ دید،

او مرا کامل دید،

او در کمال مرا با خود تنها دید و انتظار کشید،

آنجا که جَمعِمان جمع شد، آنجا که خنده بر لبانمان بود، فرمان هُبَج‌ها را پیش برد و دوباره ترکید،

در خانه ترکید،

خانه ترکید،

مدرسه ترکید،

بیمارستان‌ها منفجر شدند،

تمام زنان حامله ترکیدند و ما ترکیدیم،

بمب‌ی مرا دنبال کرد تا به خانه مرا بترکاند و زنم را ترکاند،

آخر او زودتر درب را باز کرد،

او در انتظار کودکمان بود و حالا ببین که هر دو ترکیده‌اند،

یکی در خانه و میان درب ورود و دیگری در کوچه در میان بازی با دوستانش

فرمان هُبَج‌ها برای پاک‌سازی در میان بود

ارتشِ آنان میدان‌هایی را ساخته‌بودند تا به امن بمب‌ها ما را امن دارند و وامصیبتا که امن ما در میان آتش است،

در میان ترکیدن ما آرام می‌شویم،

همه‌چیز ما در این دنیای دیوانه، دیوانه شده‌است و امیران ارتش هُبَج‌ها را ببین که چگونه بر از جان گذشتگان می‌خوانند،

چگونه آنان را فرا می‌دانند،

آنان را می‌خوانند

باری به رسیدن در آغوش یار،

یاری که سبز پوش است،

آینده را برای خود خواهد کرد،

فردا را زیبا خواهد داشت،

آنان را به وصال فرا می‌خوانند،

آنان را به رهایی فرا می‌خوانند،

آنان را اَمیرانی راه می‌دارند تا آرزو را در میان آن امن جنون ما بجویند و امان به میان امن ما ترکید،

آنان راه را پاک و ما را خاک کردند،

بمب همه را ترکاند و همه در آتش سوختند،

حالا او را می‌بینم،

او پیشمرگ است که در حال سوختن در تعقیب یاری فریاد می‌زند که برایش یکی از امیران تعریف کرده است،

او مرا دید و به کناری در حالی که می‌سوخت مرا برد و خواند:

آیا موهای او را می‌بینی که به‌رنگ آتش است،

آیا او را می‌بینی که در من است،

او با من و از من شده

نه مگر نهایت تمام عشق ورزیدن‌ها همین در هم تنیده شدن‌ها بود

او در حالی که می‌سوخت و جانش در حال بدل شدن به خاکستر بود دیوانه‌وار نام او را صدا می‌زد

بیچاره نام او را هم از امیری شنیده‌بود که در کلاسی هُبَج‌ها او را فرا خواندند،

هُبَج‌ها در میدان و مردم را ندا دادند،

آنان را فرا خواندند تا به صلح همه‌چیز را از یاد برند،

زنی ترسان و لرزان به امیر هُبَج‌ها التماس کرد و گفت، اگر بیرون بیاید امن او و همسرش را امان خواهند داد

هُبَج‌ها قبول کردند،

آنان قول دادند تا نه او را که همه را امان دهند

به ترس در آغوش لرز بیرون آمد و همسرش در میان آنان بود،

حالا هر که هر چه داشت را امتحان کرد تا شاید او نمیرد و او مانا بود؟

آخر هُبَج‌ها قول دادند او نمیرد اما در اختیار آنان نیست مانا بودن آنان

حالا که زن اشک می‌ریزد و لابه سر می‌دهد شاید امیری او را نیز خلاص کرد و آزار را خاتمه داد تا به دنیای در خیال از همان دنیاهای پیشمرگان

آنان هم یکدیگر را در آغوش گیرند

هم اکنون پیشمرگان هم در حال جستن و شاید زن او را دیدند او را زنده یافتند و به گوش آنچه برایشان هُبَج‌ها خوانده‌بودند، به آنان قول دادند و امن آنان را برای خود کردند

آیا از این مرثیه چیزی به گوش ازمیت، سایپن و دیگر هُبَج‌ها رسید؟

آیا آنان این ندا را کوک نکردند و بر آن ننواختند؟

پیشمرگان در زندگی مرگ را تعقیب کردند و به فراخور اویی که در میدان بود او را بی عصمت کردند، هر دو سوء در برابر هُبَج‌ها آرام بر زمین نشستند و گوش‌به‌فرمان آنان دادند

سویی زنی بود که امان‌نامه داشت و به مرگ همسرش، همسر تازه‌ای از پیشمرگان داشت، که نه بر مهر که با زور او را تصاحب می‌کرد و پیشمرگی که با آرزوی محال به میان آمد و حالا او را رها داشتند تا آرزو را از مرگ واقع کند

و اینگونه بود که هزاری در این هزارتوی ناامید،  ناامیدانه فریاد از زجر و درد در جان سر دادند و فریادرسی نبود، جز گلوله‌ها،

گلوله‌ها را مردمان تمام کشورها می‌پرستیدند،

آنان خاتمه‌گر تمام این دردها بودند،

آنان رها بخش دوران‌ها بودند و در این وانفسا از پرستش آزار و آزارگران قدسی همه‌ی دنیا گلوله‌های الهی و آسمانی بودند

سرزمین در برابر به قتل هزاری در پیش فتح شد،

ازمیت فرمانده و امیر شد و دست سایپن را بوسید

هُبَج‌ها شادمان ان فریاد کشیدند و باز به پیش رفتند،

صدها ازمیت هر جا نامی داشت،

یکی از آنان خود را به فردا فروخت

یکی خود را به امیری و شاهنشاهی فروخت،

یکی از آنان دانست فردا برای هُبَج‌ها است

یکی از آنان در کنار هُبَج‌ها بود و باز زنان فریاد کشیدند،

پیشمرگان خود را به پیش بردند و زمین‌ها را صاف کردند

در آرزو هر که در برابر بود را باردار کردند،

زنان باردار را در میدان بمب‌دار کردند،

کودکان را به تعقیب بی‌اختیار کردند،

تانک‌ها در میدان همه را سنگسار کردند و وای همه را من باز هم دیدم

آغوش آرامت جایی دارد ای جان دردمند

مرا در خود راه می‌دهی

می‌خواهم به‌مانند تن آرامت باری در تو آرام بمانم و با تو یکی شوم،

بیا و مرا از این دیوانگی‌ها برای لحظه‌ای دور کن

مرا از این دنیا ببر که همه‌ی جهان در این دیوانگی‌ها عزادار است،

هزاری همتای تو از مرض ساخته به‌دست هُبَج‌ها می‌خوانند،

درد می‌کشند، هزاری بمب در میان فریاد می‌کشند، هزاری در خون غرق شده و

همه‌جا سوخته‌است، آسمان کبود و خونین است، همه از آن روز دیوانه شدند و حالا یک به یک کشورها را فتح می‌کنند و همه را از میان می‌برند،

همه در برابر آنان باید که تسلیم به‌مانند و در حال تسلیم کردن به پیش می‌روند و همه را برای خود کرده‌اند

جهان زیر پای هُبَج‌ها بود و هر روز بر تعداد ارتش آنان اضافه شد، بسیاری خود را بر آنان فروختند، از نگاه به فردای آنان خود را تسلیم کردند و دنیای در حال قدرت‌گیری هُبَج‌ها اشک ریخت، ناله سر داد و من به‌دنبال آغوش‌تان از میان تمام زباله‌ها فریاد می‌زدم، مرا همتای داد با خود ببرید و همراه خود از این دنیا دور دارید که هر بار هزاری دیدم و همه را باز فرا خواندم

تانک‌هایی را دیدم که از روی آدمیان رد شد و آنان را تکه و پاره کرد،

پیشمرگانی را دیدم که با دستان بسته خود را در برابر به زمین افکندند و خود را فدای طریقت تازه کردند،

سوختن آنان را دیدم،

تنم بی‌شمار از زنان در میان سوختن را دید،

بمب‌های ترکیده در شکم آنان را دیدم،

هواپیماها و صدای آژیر و ریختن بمب‌ها را به چشم دیدم و وای که منفجر شدن کودکان را هم دیدم،

آن‌قدر دیدم که چشمم به شرف از آنچه در خود داشت تصمیم گرفت تا دیگر نبیند و من تنها شنیدم،

شنیدم که هُبَج‌ها همه جای دنیا را تسخیر کردند و مالکانه دنیا را فتح کردند تا در این دفتر جنون آدمی سطر تازه‌ای بنگارند که باز هم تکرار جنون دنباله‌دار نوع آنان بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پالس چهارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جهان جولانگاه هُبَج‌ها است و آنان همه‌ی دنیا را برای خود کرده‌اند،

یگانه حکومت دنیا را هُبَج‌ها اداره می‌کنند، تمام امیران دنیا دست نشاندگان هُبَج‌ها هستند و از چندی پیش آنان خویشتن را به عضویت حزب در آورده‌اند و حال و به‌روز برداشت با دستان افراشته به‌دنبال مقام خود می‌دوند و می‌دانند که در این طریقت تازه‌ی ساخته به دستان نوع انسانی همه‌چیز مراتب خود را دارد، مقام بر پایه‌ی میزان هوش و تخمین آن بین نفرات تقسیم خواهد شد و کسی را یارای آن نیست تا در این سنت دستی برد و آن را خدشه‌دار کند

ازمیت‌ها همان فرماندهان هستند، آنانی که امیر کشور مطبوع خویش بوده و از دیگران در حزب بدان کشور ضریب هوشی بالاتری داشته‌اند

زین‌پس جایگاه امیر هُبَج‌ها را

منظورم یگانه خدای میان آنان است،

سایپن نام دادند و جایگاه او را قدسی شمردند، هر کس در آینده هم میل بر این جایگاه داشته‌باشد او را سایپن خواهند نامید و شاید مراتب را بدین گونه خواندند

سایپن اول سایپن دوم و الا آخر

ازمیت‌ها هم به‌واسطه دلاوری و هوشمندی ازمیت کبیر این نام را بر خود گرفتند،

او توانست در فتح کشوری که در آن زاده شده بود کارهای بسیار و بی‌مانندی انجام دهد، او فریب و ریاها بسیار به کار بست و توانست بسیاری را در این وانفسا با خود همراه کند،

به‌عنوان مثال لشگری کارآزموده در میان ارتش کشور مطبوعش تا آخرین نفس در حال پایداری بود که ازمیت کبیر توانست با دادن وعده‌ای به راستای رسیدن در ارتش هُبَج‌ها و داخل این طریقت شدن آنان را بفریبد و فریفت و از هوش نداشته‌ی آنان بهره جست تا در نهایت همه را در روزی بارانی به تیرباران گلوله‌ها بسپارد و نشان شجاعت را از سایپن به سینه بیاویزد

زین‌پس ازمیتها همان امیران دست نشانده‌ی هُبَج‌ها بودند و نام آنان بر گرفته از خدمات شایان ازمیت کبیر بود،

برای سایپن هم که عرضی در میان نیست

او یگانه هوش برتر جهان است و باید نامش نامیرا و جاودان میان همگان باقی باشد و ببین سرخوشی در میان هُبَج‌ها را

آنان راه از چاه دیگر نمی‌شناسند و در میان فتوحات خود گاه شب را تا صبح رقصیدند و دیوانه‌وار به میدان آمدند و هلهله‌ها سر دادند،

آنان همه‌ی دنیا را تسخیر کرده و به نهایت هوش میدان‌دار شد،

هُبَج‌ها بر پیشمرگان خواندند و آنان را به پیش فرا خواندند تا از نعمات و غنایم برایشان چیزی بیاورند و آنگاه که در آغوش زنان زیبا داشتند اندامشان را کشف می‌کردند، غر و لند کنان گفتند:

پیشمرگان هم از غنایم جز همخوابگی چیزی نمی‌فهمند

سایپن هم از هُبَجی خواست تا برایش غنیمتی آورد و آن شب را تا صبح بدون عینک در پی کشف اندامی بود که به‌درستی نمی‌دید و با خود بر بی‌هوشی هُبَج‌ها غبطه خورد اما آنجا که زن فریاد زد و با فریاد او سایپن هم جیغ کشید به یادش افتاد که جهان را فتح کرده‌اند و دنیا برای آنان است،

حال انسان و انسانیت به انتهای راه تازه در تکامل خویش، هُبَج‌ها همه‌چیز را به پیش بردند، آنان می‌توانستند تمام پیشرفت‌ها را به آغوش کشند، می‌توانستند دنیا را خانه‌ی لذات و رفاه خود کنند و کردند!!!

سایپن به یاد عالِمی بزرگ در دور دستان افتاد و او را به حرص بر خود فرا خواند که امروز پادشاه جهانیان باهوشان‌اند، فیلسوفان‌اند، عالمان‌اند، همه‌چیز دانان‌اند

شب‌ها و روزها در میادین تمام شهرها هُبَج‌ها رقصیدند و چرخیدند،

غنیمت دریدند،

مرزها را درنوردیدند و دنیا را به جولانگاه خویش دیدند و حال سرمستی آنان بی‌پایان همه را بر خود همراه کرد،

مثلاً زنی که بر جنازه‌ی همسرش شیون می‌کرد هم رقصید،

زنی که جسمی تلخ و سخت را به اندرون فرو داده فریاد مستی سر داد،

کودکی بی دست پا، به فرمان در پیش خویش را تکان داد و رقصید،

پیرمردی سرخوشانه خبر مرگ همه‌ی خانواده‌اش را فریاد کرد،

جنازه‌های بر هم سکوی بلندی را با تن خود ساختند و رنج‌های تنی بر سِن نمایشی از پیروزی را نوید می‌داد و هُبَج‌ها سرکیِف همه‌ی مردم دنیا را می‌دیدند که در حال رفاه سر از پا نمی‌شناسند و از آمدن آنان بر خویشتن می‌بالند،

اسلحه‌ها نوید فردایی شادمان را به مردم می‌داد،

کودک دستش را به پا جمع کرد و گلوله‌ی در تعقیب را دید و رقصید،

زن در حالی که فریاد می‌زد و آلت غریبه‌ای را بر جانش جای می‌داد می‌خندید که اسلحه او را نشانه رفته‌بود و سایپن در اتاقش آنجا که زنی دست و پا می‌زد به کشف جدیدش آن تراشه فکر می‌کرد که به آمدنش می‌توانست زنان را همیشه شادمان کند،

شاید اصلاً آن را ساخته‌بود و دیگر نیازی به اسلحه نبود

همه‌ی اسلحه در خیال سایپن ساخته و پرداخته شده بود

بالاخر تمام سرمستی‌ها به پایان رسید و مالکان زمین را برای خود کردند و حال زمان برنامه‌ها بود، حال زمانی بود که باید نظم نوین را بر جهان حاکم می‌کردند و سایپن می‌دانست برای آینده‌ی دنیا چه می‌خواهد،

او می‌دانست که باید چگونه دنیا را به پیش برند،

این تنها ایده‌یِ او نبود،

از روز نخستِ به وجود آمدنِ تفکر هُبَج‌ها همه می‌دانستند که این دنیا باید نظمی به خود داشته‌باشد تا در نهایتِ آن، همه پیشرفت کنند

راستی به‌جز پیشرفت چیزی در جهان معنا یا ارزش داشت؟

خود پیشرفت چیست؟

پیشرفت به‌معنای آن کاری است که سایپن از بچگی انجام داده‌بود،

ساخت، ابزاری برای رفاه بیشتر

ما انسان هستیم و انسان بارزه‌اش چیست؟

درست است او دوپایی ابزارساز است و ما باید در این آفریدن به پیش رویم باید نظمی پدید آوریم تا قدرت این ساختن را افزایش دهیم

این را تنها سایپن یا هُبَج‌ها نمی‌گفتند، این را از دیربازی هر کس که ذره‌ای عقل در سر داشت می‌دانست و حالا خیال کن که صاحبان هوش می‌دانند باید در این طریقت راه را به پیش برند زیرا رستگاری و کامیابی در قلب همین ساختن‌ها است

برنامه‌ها ریخته شد،

تصاویر ساخته شد،

طبقات انداخته شد و روزی سایپن به میان ساختمان مرکزی حزب رفت و با افراد بالا مرتبه‌ی هُبَج‌ها دیدن کرد و در آن این‌گونه آینده را شرح داد:

امروز ما دنیا را مالک شده و صاحبان فردای دنیا هستیم

باید به نظمی خوانده در خویش دنیا را آباد و آبادان کنیم و برای رسیدن به این مهم باید طبقات را به‌درستی پدید آوریم،

دیگر امروز نیاز به جنگیدن نیست و تعداد اندکی نیروی نظامی با حداقلی مهمات برای دفاع کافی است، چرا که دیگر قدرتی در جهان نیست و کسی را توان ایستادگی در برابر ما نخواهد بود و همه خود را به ما فروخته‌اند،

با همان ترتیبات سابق گروهی از ارتشیان را بر کار خود وا می‌گذاریم و دنیا را به پیش می‌بریم، اما دنیای ما نیازمند راهی برای رسیدن به آن قله‌های پیشرفت است و باید که هُبَج‌ها، آنان که در رأس این ضریب هوشی هستند تنها بنشینند و اندیشه کنند، آنان وظیفه‌ی اندیشیدن را به‌دوش می‌کشند، آنان در همه‌ی زمینه‌ها باید اندیشه را به پیش برند و ایده‌ها را بارور کنند،

ما هُبَج‌ها همواره در حال ساختن دنیا در میان افکار خود هستیم و باید که دنیا را به روی راه پیشرفت و به قله‌ی ساختن‌ها سوق دهیم

پس از ما گروه رابطِ سابق در زیر این هرم قرار خواهد گرفت

آنان وظیفه‌ی فهماندن و انتقال داده‌ها و فرمان‌های ما را به دیگران را خواهند داشت، باید به طبقه‌ی زیرین خود این فرامین را انتقال دهند،

گروه زیرین که متشکل از امیران سابق ارتش است، فرامین ما را به‌واسطه آنان دریافت و حالا می‌توانند با فهمی به‌اندازه، آن را برای فرمانبرداری سربازان که کارگران دنیای ما خواهند بود به پیش برند،

آنان می‌توانند رهبری این سیل خروشان و بیشمار از آدمیان را به عهده گیرند، ایده از آن ما است، اما دست توانگری خواهد داشت تا آن را به پیش برد و از ایده‌ها ابزاری پدید آورد،

آنان سربازان دیروز و فرمانبرداران از امرا و ارتشیان هستند،

بی شک مراتبِ در ارتش با سرگردان و سر گروهبان ان ادامه خواهد داشت و سرکارگران و معاونان نیز در این دایره جا خواهند گرفت و این طبقات به پیش خواهد رفت

ما در این نظم بی‌مانند خود نیاز به دسته‌ای داریم تا گاه آنان را بیازماییم افکار و ایده‌ها را بر آنان روان داریم، آنان گاه باید محافظ ما باشند گاه باید در برابر مرتبت قدسی ما تلف شوند و از وجود بگذرند،

آنان همان پیشمرگان دنیای جنگ در جهان آینده خواهند بود و آنان ابزاری برای رسیدن به‌مراتب والاتر دنیا را بر دوش خواهند داشت

ما آنان را نیازمندیم تا دنیا به پیشرفت در این وانفسا دست یابد و بی شک پیشمرگان عنصر مهمی در این آینده و پیشرفت خواهند بود

یکی از هُبَج‌ها رو سایپن گفت:

غذا را چه کنیم،

هوش‌افزای عالمیان می‌دانید که پس از، از بین رفتن حیوانات و نابودی گیاهان غذا کم شده‌است

سایپن گفت

به دنیای پیرامون خود بنگرید

 

 

 

 

 

درست است ما امروز هم حیوانات پیشتر را داریم

به این ژن‌های معیوب و بارور شده بنگرید،

به این جماعت بیشمار که هوشی زیر 70 دارند،

آنان که با سندروم‌ها و عقب‌ماندگی‌ها به دنیا می‌آیند،

این‌ها همان حیوانات دنیای امروز ما هستند

هُبَج ذره‌ای فکر کرد و آنگاه با غبطه به سایپن نگاه کرد

سایپن ادامه‌داد:

ما برای زیستن نیازمند غذا هستیم و هیچ‌گاه نباید از تولید این ژن‌های معیوب دست بکشیم و یا راهی برای مهار آن پیدا کنیم،

فاصله‌ی میان ما و حیوانات باز هم ادامه خواهد داشت و این بار هم ما باید از آنان استفاده کنیم و آنان بی شک سپاس‌گزار ما خواهند بود، زیرا در نهایت آنان نیز در این پیشرفت جمعی نقش خود را بازی خواهند کرد

یکی از هُبَج‌ها رو به سایپن گفت:

اما این خلاف اخلاق است

این هم‌نوع خواری است

سایپن در حالی که لبخند به لب داشت گفت:

آیا تو هم نوع پیشمرگان هستی؟

نوع ما هُبَج است،

ما تکامل یافته از انسان‌ها هستیم و آنان همنوعِ هم هستند،

اخلاق معنایی نخواهد داشت، ما می‌توانیم در پیشرفت دنیا کاری بکنیم و آنان نمی‌توانند،

آیا تو می‌توانی پیشمرگان یا حتی سربازان را به جایگاه ما بگذاری؟

آیا آنان می‌توانند اندیشه کنند و ایده‌های تازه‌ای بیافرینند؟

در این نظم نوین دنیا هر کس جایگاهی دارد و باید بر جایگاه خود بماند تا این چرخ‌دنده‌ها به‌درستی کار کنند و حرکت کنند

سایپن در حالی که ناراحت شده بود از جمع آنان بیرون رفت و همه بر خرد والای او، هوش بزرگ و دانایی بی همتایی او درود فرستادند و هر بار در دل، دلشان آب رفت،

آنان هُبَج بودند،

آنان تکامل یافته‌ی انسان بودند،

آنان هویت تازه‌ای داشتند

آنان کسانی بودند که دنیا را فتح کردند،

آنان بی‌همتا و بی‌مانند بودند و آن شب همه در خواب خویشتن را دیدند که با تاج بر سر بر نوع انسان حاکم‌اند،

آنان خود را دیدند که در این وانفسا دنیا، پادشاه و مالک بر نوع انسان، آدمی خود را خار بر پای آنان کرده است و خود را به التماس در برابر آنان می‌فروشد

آنان هزار بار خواب دیدند و من واقع را دیدم، من از چشمان دردمند خویشتن واقع دنیا را دیدم،

هُبَج‌ها پادشاهان دنیا بودند و نوع انسان در برابر آنان بود،

به ضریب آنچه آنان هوش می‌نامیدند طبقات ساخته شد،

هر کس در جایگاه خود بود و در حال ساختن و رسیدن به آن جایگاهی که ابزار برای هر کرده و ناکرده در میان باشد،

شاید کارهای بسیاری امروز بی ابزار در پیش است و بی‌شک این کوتاهی از هُبَج‌ها بوده که نتوانسته و باید بیشتر تلاش کنند،

آنان فکر کردند، ایده پرداختند و به طبقات در نهایت فرمان دادند،

به زیردستان‌ی با دهان‌های باز فرامین رسید تا آنچه آنان فرموده را بسازند و ساختند و به نهایت تمام این ساختن‌ها روزی را نوید دادند تا برای کوچک‌ترین و بزرگ‌ترین کارها ابزاری ساخته شده باشد به‌دست انسان‌ها برای هُبَج‌ها

اما همه در این ساختن‌ها نبود و غذا هم در میان است،

ابتدای این زنجیره‌ی غذایی هُبَجی گرسنه نشسته‌بود و در انتظار، زمان را حیف می‌کرد و در زیر دستی به انتها این مخروط،

بچه‌ای را به پیش می‌بردند،

او ضریب هوشی بین 38 تا 50 داشت،

در سال پنجم حیات، هُبَج‌ها موفق به اعمال آزمون بر نوع انسان شدند و او را به میان طویله رها کردند،

طویله را مردی اداره می‌کرد با ضریب هوشی بین 90 تا 100 و مردی وظیفه داشت تا کودک را به زمین سر ببرد،

فکر می‌کنم ضریب هوشی او 85 بود

او را چند باری دیده‌بودم،

او در حال بریدن سر، نگاهی به تصویر سایپن انداخت و از قصه‌ای که صاحب طویله برای او خوانده و او را نوید داده‌بود خویشتن را سحر و جادو کرد

اگر 30 سال بی وقفه این کار ادامه دهد در نهایت کودکی خواهد داشت که خود را به جایگاه او (صاحب طویله) و در این سیل پر تکرار در نهایت نواده‌ای خواهد داشت که بدل به سایپن خواهد شد

مدام تصویر سایپن را برانداز کرد و در حالی که سر کودک را می‌برید صدای ناله‌های او را هیچ بار نشنید،

صدای صاحب طویله مدام در گوش او تکرار می‌شد و او بی مخاطره سر را برید

گوشت را به کسی داد که با ضریب هوشی 95، آن را به تکه‌های کوچکی تبدیل کند با ظرافتی که نیازمند اینچنین هوشی بود.

مردی با لباس سپید، کلاه‌ی بزرگ با ضریب هوشی 105، گوشت کودک را گرفت و آن را به زیبایی هر چه تمام تفت داد،

آن را با سس مخصوصی که خود ابداع کرده بود طعم‌دار کرد و پیشخدمتی با ضریب هوشی 85 ظرف غذا را برای نوک هرم زنجیره غذایی، که حالا ناراحت زمان از دست رفته‌اش بود برد.

هُبَج گوشت را زیر دهان و بر زبان مزه مزه کرد و با سرخوشی از طعم آن مدهوش شد و دیوانه‌وار در دل فریاد زد و به‌دنبال هم ادامه‌ی آنچه بر بشقاب مانده‌بود را به یکباره بلعید.

از این طویله‌ها در شهر بسیار بود و موضوع مهم آن است که هر کس در جای خود باشد تا این چرخ به‌درستی به حرکت در آید،

مثلاً فکر کن هُبَج بعد از خوردن غذا چه کارهایی که نکرده‌است،

او توانست با فکر زیاد موفق به ساختن اسپیکر شود که به‌شکل دوش آبی است، حال هُبَجی در حال استحمام می‌تواند زین‌پس صدای موسیقی دلخواهش را بشنود،

او این کار را به طول بیش از یک سال انجام داد،

او مدام بر این پروژه کار کرد،

آخر کار کمی که نیست،

تصور کن آب و برق در کنار هم و صدا از میان آب به زیر دوش

نمی‌دانم آیا به‌خاطر این کار از دستان مبارک سایپن جایزه‌ای گرفت یا نه اما خود سایپن پیش از پیروزی در جوانی باری جایزه‌ای به‌خاطر ساختن کفشی گرفت که در حال راه رفتن آشغال‌های زمین را جارو می‌کرد این ابداع او دیوانه‌وار بود،

او توانست جایزه مفاخر علمی را به‌خاطر این ابداع بگیرد و گرفت و حالا هُبَج به اتاق کارش خواهد رفت تا بتواند ابداع تازه‌ای بکند و در طویله مردی نشسته است با ضریب هوشی بین 45 تا 60

او تاکنون به چیزی فکر هم نکرده، او اصلاً نمی‌تواند فکر کند،

او قدرت تعامل و فکر کردن را ندارد و حالا در اتاق منتظر است،

هُبَج‌ها می‌گویند او معنی انتظار را هم نمی‌داند، او مرگ را هم نمی‌شناسد، او درد کمتری هم از هُبَج‌ها می‌کشد،

آن‌ها به‌صورت علمی هم در این باره بحث‌های بسیاری کرده‌اند،

دلیل مشخص است،

کمبود رشته‌های عصبی در سیستم عصبی مغز

سایپن خودش با چشم خود عصب‌های آنان را شمرده و می‌داند ضریب هوشی زیر 50 تعداد عصب‌هایی به‌مراتب کمتر، چیزی حدود یک سوم هُبَج‌ها دارد و از این رو است که او درد را کمتر و یا شاید اصلاً نمی‌فهمد

مرد را بیرون آوردند و در جنگل رها کردند،

هُبَج‌ها خسته‌بودند بعد از روزهای طولانی کار بر روی پروژه جمعی برای ساختن رباتی که بتواند بِدود،

نیاز به تفریح داشتند

تفریح در میان جنگل دوید و هُبَج‌ها او را دنبال کردند،

راستی آیا او ترس را می‌فهمید؟

آیا او غریزی می‌دوید؟

با آن میزان از هوش از کجا می‌دانست کسی در تعقیب او است؟

نمی‌دانم اما او می‌دوید و خود را مخفی می‌کرد و هُبَج‌های خسته از کارهای فکری بسیار برای تفریح او را دنبال کردند و هر از چندی به سویش تیرهای‌ی رها کردند،

با آنکه علم آنان بسیار پیشرفته بود و توانسته‌بودند سلاح‌های بسیاری تولید کنند اما دوست داشتند با همان احساس نوستالوژی از شکار، با کمان مرد را دنبال کنند و بعد از گریز تیری به پایش زدند و حالا با تعقیب رد خون او را دنبال می‌کنند و به پیش می‌روند

مرد خود را به روی زمین در میان‌برگ‌ها جا داد و به‌سادگی هُبَج‌ها او را دوره کردند، هر کس تیری به بدنش زد و جنازه‌اش در زمین انداخته رها کردند و با غر و لند از کنار او گذشتند

این‌طور که شدنی نیست،

باید ذره‌ای این شکارها هوش داشته‌باشند،

آنان توانایی سرگرم کردن ما را ندارند،

آنان به‌شدت سطحی و پیش پا افتاده هستند،

باید به سایپن بگوییم تا با تغییر قانون،

ضریب هوشی 60 تا 80 را برای نقش شکار به تفریح ما وارد کند،

تصور کن اگر ضریب هوشی بالایی داشته‌باشند تا چه اندازه ما را سرگرم خواهند کرد و این حق ما است، این حق نوع ما است، ما تفریح می‌خواهیم

گاهاً در میان هُبَج‌ها در این تقسیم‌بندی‌ها اختلافاتی وجود داشت،

برخی می‌خواستند این ساختارها را تغییر دهند و هر بار عده‌ی تازه‌ای را از جایگاهی بردارند و به جایگاه تازه‌ای راه دهند

در حال حاضر بخش بندی اینگونه بود

انسان‌های سالم زیر ضریب هوشی 70 وارد طویله‌ها می‌شدند

آنان برای خوردن، بازی کردن و شکار انتخاب شده‌بودند،

اگر سلامتی فیزیکی آنان دچار اشکال بود، یا در همان ابتدا کشته می‌شدند یا برای آزمون و آزمایشات انتخاب می‌شدند،

هیچ محدودیتی برای آزمایشات در میان نبود،

اگر هُبَج‌ها دستور می‌دادند و نیاز داشتند هر کس با هر ضریب هوشی را می‌توانستند مورد آزمایش قرار دهند

زیرا آنان پیشرفت جمعی را با همین آزمایشات به‌دست آورده‌بودند

در ابتدا، موضوعِ شکار موضوعی نبود که هُبَج‌ها آن را وضع کنند، اما پس از پیروزی چند سالی که گذشت هُبَج‌ها شروع به خودکشی کردند،

میزان خودکشی در بین آنان بالا رفت و همه دلیل را در تنهایی و بی فراغتی دانستند، از این رو سایپن دست به گشودن راه‌هایی برای امان دادن هُبَج‌ها زد، یکی از این راه‌ها تفریح با نوع انسان بود،

تفریحاتی در راستای میل جنسی و تجاوز،

شکار و بازی با این جانوران،

نگهداری از آنان برای اتلاف زمان و لذت

و اینگونه بود که این دوره‌های آزمایشی به مرحله عمل رسید و پاسخ‌های شگفت‌انگیزی هم داشت،

حالا مشکل در تقسیم‌بندی‌ها بود که چه ضریبی به کجا قرار گیرد،

خوردن گوشت تن انسان‌ها مشخص بود، در آن دعوایی در میان نبود،

آنان تصمیم گرفتند که اگر کسی مشکل فیزیکی نداشته‌باشد و ضریب هوشی زیر 70 داشته‌باشد را می‌توان خورد، البته که در ابتدا کودکان شامل این خوردن‌ها و سلاخی‌ها نبودند، اما باری بعد خوردن گوشت کودکی توسط سایپن که آشپزش دور از چشم او پخته‌بود (البته که آشپز شخصی او هُبَج بود و خدمت به او را به‌مانند کشف و اکتشاف، ابداع و به‌روزرسانی می‌دید) سایپن دستور داد تا بعد از امتحان ضریب هوشی کودکان و قبول برای ورود به طویله‌ها، آنان را نیز برای خوردن به میان آورند.

مشکل هُبَج‌ها در شکار و بازی با نوع انسان بود،

هر کس خواسته‌ای داشت

هُبَج‌ها می‌خواستند آنان ضریب هوشی‌های بالا یا پایین داشته‌باشند،

در تجاوز برخی فانتزی‌هایی از تقلا داشتند

برخی جنازه خواه بودند

در تعقیب و شکار برخی بازی عمیق می‌خواستند و برخی از سادگی بازی لذت می‌بردند و اینگونه سایپن دست را باز گذاشت تا بتوانند انتخاب‌های بیشتری داشته‌باشند و همه‌چیز در مرحله‌ی آزمون و خطا بود

هر سال که به پیش می‌رفتند در این نگاه‌ها بارورتر و به نهایت روش‌مندتر شدند تا در نهایت نظم را از پیش بهتر به بیش برند

هُبَج‌ها بیشترین سود را از وجود آدمیان می‌بردند، در این چرخه کسی بی ارزش نبود، هر که ارزشی داشت و ارزش‌ها را هُبَج‌ها تعریف کرده‌بودند،

کار بر سر جای خود بود،

سربازان دیروز به‌سختی کار می‌کردند،

سرکارگران اداره می‌کردند،

امیران رهبری می‌کردند،

منشی‌ها مخابره می‌کردند،

هُبَج‌ها فکر می‌کردند،

ناقصان، معیوب ان، بی‌خردان، بی‌هوشان و بی‌عقل ان خدمت می‌کردند و همه در این نظم نوین جایگاهی داشتند و جایگاه‌ها را هُبَج‌ها تعریف کردند

سایپن در حالی که خسته از فکرهای بسیار امروزش بود به اتاق خوابش که درست بر فراز ساختمان مرکزی حزب هُبَج‌ها بود رفت،

در پشت پنجره لوسی نشسته‌بود و بیرون را نگاه می‌کرد،

با شنیدن صدای پای سایپن سراسیمه از جا برخاست و خود را به نزدیک درب رساند،

سایپن درب را باز کرد و به حرکات لوسی قرابت را در خویشتن دید،

او کلافه از همه‌ی دنیا بود،

دستش را نزدیک سر لوسی برد و او را نوازش کرد،

لوسی خود را به زیر پای او انداخت و با زبان پاهای او را که حال از کفش بیرون آمده‌بود لیسید،

سایپن با لبخندی از رضایت به لوسی نگاه کرد و آنگاه بر روی مبل نشست، لوسی خودش را به پاهای سایپن می‌مالید و هر بار خود را بیشتر به او نزدیک می‌کرد،

سایپن عصبانی فریادی بر سر لوسی کشید و او را از خود راند،

او رفت و از آنجا دور شد، آیا غمین است، هزاری آرزو نشستن بر جای او را دارند، آری همه در آرزوی رسیدن بر جایگاه او در کمین‌اند

سایپن به یاد هُبَج‌هایی افتاد که امروز در دفتر کارش او را به نیش و کنایه گرفته‌بودند، او را تحقیر کرده‌بودند و از حد خود بالاتر رفته‌بودند،

آنان تقاضای شکار با هوش بالاتر داشتند و او را مقصر ناکارآمدی دنیایشان می‌دانستند، آمار خودکشی‌ها را به او گوش‌زد کردند و از نالایقی او در دیربازان که این را حدس نزده گفتند

سایپن نگاهی به لوسی که حال داشت موهایش را شانه می‌کرد انداخت و گفت: تو کشف بزرگ من در دنیای آنان هستی

با تو آنان دیگر خودکشی نخواهند کرد،

با تراشه‌ای که در سر تو گذاشتم، با آنکه تو ضریب هوشی زیر 70 داری و اسباب من به‌حساب می‌آیی اما با اشارتی از من درک خواه‌ی کرد به‌مانند حال که می‌دانی باید کار خود را پیش بری و حال که من به تو فکر می‌کنم، به اندام تو می‌نگرم به وجود تو می‌اندیشم، تو می‌دانی که باید عور در تخت بخوابی و آن کنی که من در فکر آن، از مجاز به واقع می‌خواهم،

تو را آنان می‌بینند و باز می‌دانند که یکتا هُبَج جهان کیست،

کی این هُبَج بودن را ساخت،

که آن را بال و پر داد

که آن را آفرید

وقتی داشت اینها را با خود می‌گفت ناگاه دید عنان از کف داده به شهوت خیس تن، جان می‌کَنَد و جان در برابرش هیچ نمی‌داند که او ندانسته‌های دنیا را به دانایی خود نادان کرده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

پالس پنجم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تعداد بیشماری از هُبَج‌ها در سالن بزرگ جمع شده‌بودند و این به‌معنای تمرکز هوش‌های سیال جهان بود.

حال آنان در پی اکتشاف تازه‌ای دور هم گرد آمده‌بودند و باید این مهم را به مرحله‌ی سرانجام می‌رساندند و از این رو بود که بیشماری از انسان‌ها را در این سالن به روی هم انداخته بو رها کردند،

این آزمایش در راستای تِز تازه‌ای بود که یکی از هُبَج‌ها در پایان نامه‌ی خود از آن دفاع کرده بود،

مسئله مهم این بود که آیا میزان درد موجودات به میزان هوش آن‌ها بستگی دارد یا خیر،

اما تمام مسئله بدینجا خاتمه نمی‌یافت و هوش برتر جهان بر این بود تا از این تحمیل رنج جمعی به دستاورد بزرگ دیگری نیز دست یابد

پس از این رو تعداد زیادی از نوع انسان را در این اتاق به گرد هم آورده‌بود و هُبَج‌ها در کنار هم این آزمایش را آغاز کردند،

انسان‌های مورد آزمون در این آزمایش به بخش‌های مختلفی با همان تقسیم‌بندی آشنا طبقاتی همیشگی هُبَج‌ها قسمت شده‌بودند،

از ضریب هوشی 30 این آزمایشات آغاز می‌شد و به‌مراتب بالا می‌رفت

اجازه از دفتر مرکزی حزب تا ضریب هوشی 100 نیز صادر شده بود، و در این میان 8 تن مورد آزمون قرار گرفتند که هر کدام با دیگری 10 واحد تفاوت هوشی داشت

آزمایش از بریدن دست مردی با ضریب هوشی 30 آغاز شد،

پزشک حاذقی وظیفه‌ی خطیر بریدن را داشت و سنسورهای بیشماری بر اندام مرد مذکور قرار داشت تا میزان درد را تخمین بزند،

همه به بریدن دست او و میزان فریادهای مرد دست بریده نگاه می‌کردند،

به فراخور فریادها میزان عقربه‌های دردسنج هم‌بالا می‌رفت و در مانیتور در برابر هُبَج‌ها می‌توانستند میزان حرکت رشته‌های عصبی برای رساندن پیام درد را نیز نظاره کنند،

میزانی از این درد و رنج تخمین زده شد که با واحدی برای ساده سازی مشخص شده بود،

درجه کیفی درد، عدد 100 را مشخص کرد و نوبت به مورد آزمایش بعدی رسید

فرد مذکور ضریب هوشی تقریبی 40 داشت و دکتر در حالی که دست نفر قبلی را در میان کُلمن آب یخ می‌انداخت دستان خونی خود را در میان ظرفی از آب فرو برد و شروع به بریدن دست نفر بعدی کرد،

مرد دست بریده نعره زد و هُبَج‌ها به عقربه‌ها چشم دوختند، آنان حرکت عقربه‌ها را می‌دیدند و دکتر با کمال خونسردی دست را تا انتها می‌برید و مرد مذبور برای ثانیه‌ای بیهوش شد و سنسورها میزان مشخصی شوک الکترونیکی به او دادند تا به حال بیاید و مخل این آزمایشات قدسی نشود،

از این رو او دوباره برخاست و فریاد زدن را ادامه‌داد تا در نهایت واحد عددی 103 برای میزان رنج بردن مرد ثبت شد و پزشک با انداختن دست بریده در کُلمن دیگری که روی آن 40 نوشته شده بود دست بعدی را برید و به کار خود ادامه‌داد

هُبَج‌ها مبهوت دستان با ظرافت او بودند، او دست‌ها را از جای مشخصی می‌برید زیرا این آزمایش ادامه داشت و آنان به این ظرافت نیاز داشتند، بعد از بریدن تمام دست‌ها اعدادی برای میزان رنج‌ها ثبت شد که بین 100 تا 110 در نوسان بود،

با ضریب هوشی بالا می‌رفت اما گاهاً در ضریب هوشی بالاتری عدد کمتری هم ثبت شد،

هُبَجی که تِز خود را بر مبنا این تفکرات نوشته‌بود به دکتر خواهش کرد تا نمونه‌ی آزمایشی که خلاف این مدعا را نشان داده است دوباره دست ببرد،

یعنی آن دست دیگر را نیز ببرد تا مدعای او ثابت شود و پزشک با دلایل علمی دانشجو را مجاب کرد که در حال حاضر عدد واقعی ثبت نخواهد شد و قول بریدن دست او را به فردا داد و گفت که این گزارشات تا فردا مسکوت خواهد ماند،

اما این آزمایشات ادامه کرد تا از کُلمن دست‌ها را بیرون آوردند و تِز دکتر را پیش بردند،

او بر این باور بود که می‌توان دست‌ها با ضریب هوشی متفاوت را به دیگرانی پیوند داد و به واسطه‌ی این تفاوت در میانگینِ هوش فرد، دستکاری‌هایی انجام داد، این نظریه برای نظریه‌ی بزرگ‌تری در راستای دست‌کاری ژن اول‌بار مطرح شد و ده‌ها بار هدف آزمایش کارگروه‌های مختلفی نیز قرار گرفت و حالا پزشک در حالی که مرد با ضریب هوشی 30 با جسمی در دهان توان فریاد زدن نداشت و اشک در چشمانش جمع شده بود، دست مردی با ضریب هوشی 70 را بر بدن در حال پیوند خوردن بر تن خویشتن دید.

دانشجو اصرار کرد که حالا نیز آنان را بیهوش نکنند تا ثبت درد در این بخش از آزمایشات نیز ادامه پیدا کند و او بتواند اسناد محکمی برای تِز خود جمع‌آوری کند

هم فکری هُبَج‌ها با هم نهایت راه را به سویی برد که دکتر قبول کرد و پیوند نیز در میان هوشیاری و با سنجش تکانه‌های عقربه‌ها انجام شد

گاهاً اعدادی کمتر و بیشتر را در کل پروسه آزمایش ثبت کرد،

مرد با ضریب هوشی 30 چشمانش در حال برون زدن از حدقه بود تمام فریادها را در دهان بسته به جسمی در درون به تو می‌خورد و من چند بار خیال کردم که حالا است که چشم از حدقه برون بیاید و بر زمین جاری شود، اما عدد در میزان درد و سنجش آن توسط ابر کامپیوترها 97 را نشان می‌داد و این پسر دانشجو را به فکر آن انداخت که عصب‌ها در این فرآیند بیکار شده و دکتر بدان فکر کرد که میزان هوش دست بی‌تأثیر و به این فکر کردند که توانایی ادراکی با دست هم‌پوشانی خواهد داشت یا تمام پروسه را باید از نوع سرآغاز کرد و مرد با ضریب هوشی 30 به هیچ فکر نکرد، او اصلاً در شرایط عادی هم نمی‌توانست فکر کند، اما همه‌ی درد را او چشید، چشمانش دید دستانش لمس کرد و فریادها را جسم در دهان به خود بلعید

آن‌سوتر از آنان گروهی در حال آزمایش بر روی بیماری‌ی تازه‌ای بودند که بیشماری از هُبَج‌ها را نالان کرده و حالا زنی با ضریب هوشی 63 با بدنی کاملاً سالم انتخاب شده بود تا ویروس این بیماری را به اندرون خود ببلعد و بلعید، خشک شد،

دست و پاهایش تکان خورد و به خود پیچید

فریاد زد خود را جمع کرد،

از دهانش کف بیرون زد،

بر دو پای نتوانست بایستد و بعد از چند ثانیه مرد

دکتر مسئول ناراحت و متأثر به این فکر کرد که باید 3 دهم میل کمتر تزریق می‌کرد و بعد از چند ثانیه زن دیگری با ضریب هوشی 67 را که سلامت کامل فیزیکی داشت به درون اتاق انداختند و دکتر اینبار 3 دهم میل کمتر از ویروس را به او تزریق کرد و زن فریاد کشید

صرع کرد،

از دهانش کف بیرون آمد،

به خود پیچید و بی حرکت بر جای افتاد،

حالا باید دکتر مراحل را آغاز می‌کرد

داروی تجربی را به درون رگ او سُر داد

چراغ‌ها را خاموش کرد و به خانه رفت،

شب را در آغوش یکی از اسباب‌های ساخته به‌دست سایپن که فکر او را می‌خواند و تراشه‌ای در ذهن داشت گذراند،

او را آبستن کرد و اسباب بعد از چندی با تخیله دهانی، همه‌ی آب مِنی را از بدن و در نهایت آن بچه را بیرون ریخت،

آخر می‌دانی برخی از آنان فانتزی رابطه با زنان حامله را داشتند و حامله کردند وحامله ماندند و پس از آنکه باید برون می‌دادند جنین، نوزاد با کودک را ادرار کردند و دوباره همه‌چیز از نو آغاز شد

پیش از این طراوت، پزشک مذکور گوشت عضلات مرد جوانی را که به‌شدت زیر دندان می‌آمد و دهان را گرم می‌کرد خورده‌بود،

این گوشت از آن مردی 25 ساله بود،

مردی با اندامی ستبر

او از کارگران و سربازان دیرباز بود که در سانحه‌ای مغزی، میزان هوشش از 90 به 65 تحلیل رفته‌بود و دیروز در طویله سر بریده شد و بهترین بخش اندامش که عضلات بازوی او بود، برای پزشک حاذق به غنیمت فرستاده شد

زن در اتاق تاریک در میان آزمایشگاه تا صبح لرزید،

تب کرد،

دوباره تشنج کرد،

صرع کرد،

از دهانش کف ریخت،

بعد از چندی خون بالا آورد و در خون خود خوابید،

دوباره از شدت درد از خواب برخاست و در حالی که داشت تصویر کبوتری را با خونش بر زمین می‌کشید مُرد

صبح پزشک وقتی جنازه‌ی او را دید متأثر دانست 3 دهم میل میزان آنتی‌پاتیک را کم تزریق کرده است و بعد از چندی زنی با ضریب هوشی 68 در حالی که هیچ مشکل فیزیکی نداشت و در سلامتی کامل بود به درون آزمایشگاه انداخته شد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ازمیت در کشورش ابداع تازه‌ای کرده بود او قدر و منزلت هُبَج‌ها را می‌دانست از این رو میدان بزرگی ترتیب داد تا به آزادی هُبَج‌ها در انتخاب تضمین شوند،

میدان اینگونه بود که در میان آن انسان‌هایی با ضریب‌های هوشی متفاوت از 60 تا 100 به فروش گذاشته می‌شدند،

آنان در جنسیت، سن‌های مختلف و بی شک ضریب‌های هوشی بی‌مانند بودند، ازمیت این کار را به‌صورت آزمایشی و با اجازه مستقیم سایپن عملی کرده بود، هر چه باشد او هُبَج کارکشته‌تری بود و منزلت بالاتری به نزد سایپن داشت و توانست با این ابداع روح تازه‌ای به هُبَج‌ها دهد،

آنان به میدان می‌آمدند و هر که را می‌خواستند، می‌خریدند،

یکی می‌آمد تا زنی با ضریب هوشی 95 را بخرد،

او عاشق زنان زیبا و باهوش بود

بزرگ‌ترین فانتزی جنسی‌اش تقلای زنان در حال رابطه بود،

او فریاد آنان را دوست داشت و این زن با این ضریب هوشی می‌توانست آنی کند آنی باشد که او آرزو کرده است

کسی آمده‌بود تا مردی تنومند را با هر ضریب هوشی که دارد بخرد،

او گوشت تن مردان تنومند و عضلات آنان را دوست داشت،

کسی آمد و کودکی با ضریب هوشی 40 را خرید،

او شکار کودکان را

بازی سهل با آنان را دوست داشت و هر کس در دل بازار از کمیت توانست آنچه آرزو کرده است بخرد و از این ابداع، سایپن سرخوش قول آن را در سراسر جهان به هُبَج‌ها داد

اما سایپن هم از این قافله دور نماند و ابداع تازه‌ی خود را به هُبَج‌ها تقدیم کرد

او در حرکتی هوشمندانه انسان‌ها با ضریب هوشی بالا (منظور تا 100 است) استخدام کرد تا هر روز در ساعتی معین در برابر دوربین‌ها کارهای تازه‌ای با اندام‌های خود انجام دهند،

مثلاً کسی که پا ندارد خود را بر زمین بکشد و نمایش راه رفتن بازی کند،

کسی که سینه دارد و زن است سینه را در برابر دیدگان بلرزاند،

زنی با توپ بازی کند،

کودکی بر روی آتش راه برود،

عده‌ای با هم حرکت جمعی کنند،

برقصند،

آواز بخوانند و این نمایش‌ها در ساعتی مشخص برای هُبَج‌ها به نمایش درآید،

نکته‌ی مهم آنجا بود که این نمایش‌ها گاهاً در رنج بازیگران تصویر می‌شد و همین هُبَج‌ها را بیشتر رضایتمند می‌کرد، آنان را به یاد فتوحات و پیروزی‌هایشان می‌انداخت،

مثلاً زنی که در حال تکان دادن سینه‌هایش اشک هم می‌ریخت، آنان را به یاد روزهای پیروزی و جنگ بزرگ می‌انداخت،

در پشت پرده‌ی نمایش، مردمی با هوش تقریبی 100 از کرده‌ی خود ناراضی بودند و گهگاه به تلاش گلوله‌ها بر آن شدند تا آن کنند، که گلوله‌ی در کمین خوانده‌است و کم کم این مبدل به سنت شد و نمایش تصاویر تازه‌ای گرفت تصاویری که هُبَج‌ها بیشتر دوست داشتند،

مثلاً مردی از سربازان زنی را به میان نمایش آورد و با شلاقی در دست او را زد و زن به دیدن آنچه مرد کرده است روی توپ راه رفت،

آتش به زیر پای کودکی ریختند و کودکی به سوختن گاهاً بالا و پایین پرید و هُبَج‌ها ریسه رفتند و این دور در حال تکرار بود

این روزها روزهای رقابت بود و رقابت هُبَج‌ها در حال پیشگامی بود

آنان با هوشی والا و بزرگ هر روز ابداعات تازه‌ای کرده‌بودند یکی از هُبَج‌ها طرح تازه‌ای را مطرح و با رضایت سایپن آن را عملی کرد که در آن سربازان دیروز را در میان قفس‌هایی با تزریق مقادیری سروتونین و تراشه‌ای که از پیش در مغز آنان کار گذاشته‌بودند رها کردند و با تنظیم میزان خشونت و درگیری آنان را در برابر هم مبارزه را آغازیدند

هُبَج‌ها به دیدن آنان نشستند، آنان یکدیگر را پاره کردند،

گاه تصویر را طراحی برای جنگی سنتی کردند که در آن با شمشیر به جان هم افتادند،

گاه تصویر را تنظیم برای جنگ مدرن با تعداد نیروهای بیشتر کردند و گاه تصویر را نوعی ساختند که در آن با اعضای بدن یکدیگر را بدرند،

تنظیم این میزان خشونت با تزریق سروتونین و تنظیمات تراشه هماهنگ بود،

گاه برای کشتن

گاه برای مجروح کردن

و گاه با قوانین منظم بدون آسیب جدی که به فراخور هُبَج‌ها و روحیات ضمنی آنان قابل پیگری بود،

این نابغه‌ی تازه دنیا، در آتی قول آن را داده‌بود که بتوانند هر تن در خانه یکی از میدان‌ها را نصب کند و مستقیماً از طویله سوژه خود را در اختیار بگیرد،

حتی ازمیت کبیر قول مساعدت را در طراحی اپلیکیشنی داده‌بود که با خرید آنلاین بتوانند مورد خود را برای شرکت در مسابقه سفارش دهند

سایپن با هر بار دیدن این ابداعات که در منظر عمومی ارج و قرب بسیار داشت کلافه می‌شد، او احساس می‌کرد که جایگاه قدسی‌اش در حال فرو ریختن است از این رو بود که بر آن شد تا دوباره دست به کاری بزند در این میان باز هم ابداعات تازه‌ای انجام داد اما هیچ‌کدام از منظر عمومی آن‌قدرها ارزش لازم را نداشت و به چشم نمی‌آمد

مثلاً او چتری برای تلفن همراه، چنگالی دارای چراق قوه و فن برای خنک کردن و بهتر دیدن غذا، کلاه‌ی با چتر و چتری بر کفش و امثال این‌ها را تقریباً هر روز اختراع می‌کرد اما می‌خواست تا نامش بیشتر در میان عوام و هُبَج‌ها جایگاه خود را حفظ کند و اینبار ابداعش جایگاهی برای تفریح جمعی هُبَج‌ها بود،

او جایی را در تمام شهرهای دنیا ساخت و در آن دست به نگهداری از انسان‌ها زد، انسان‌ها با ضریب‌های هوشی متفاوت در طبقات مختلف در محیطهای متفاوت با مواجه‌های متفاوت

او انسان‌ها با نژادهای متفاوت را نیز در این انسان‌گاه‌ها نگهداری می‌کرد،

مثلاً جایی داشت که هُبَج‌ها می‌توانستند تصویر زنی را ببینند که در زمان به دنیا آوردن کودکش به یکباره کودکش را از دست می‌داد،

باری آن کودک می‌مرد،

باری یکی به‌زور او را از مادر می‌گرفت،

باری کسی او را می‌کشت،

حالا این تصویر با زنان مختلفی با بازه‌های هوشی متفاوت تکرار می‌شد و بینندگان که نوع هُبَج‌ها بودند می‌توانستند آنان را ببیند و بیش از آن بسازند،

برای مثال اتاقکی که در خویش کودکی را در خود داشت

اولین لحظه در زندگی زمانی که طعم گوشت را حس کرد،

حالا هر بار طریقت متفاوتی تصویر می‌شد،

باری گوشت را انداخته بر زمین پیدا می‌کرد،

باری کسی را در برابرش سر می‌بریدند و آن گوشت را خام به او می‌دادند،

باری در حال پختن او را به او دادند،

باری در فضایی سرد و باری در مهمان‌خانه‌ای زیبا و آرام

هربار محیط و موقعیت‌ها با ابداع سایپن تغییر می‌کرد

او دنیا واقع و مجاز را به‌هم دوخته‌بود و از دلش چنین فضایی را تصویر کرد

هُبَج‌ها روزهای بسیار را به میان این انسان‌گاه‌ها می‌گذراندند،

آنان قدرت این را داشتند که گاه خود نیز برای این جانواران در بند، داستان بنویسند،

یعنی سایپن آن‌قدر در این ابداع به پیش رفت تا هُبَج‌ها را آزاد در انتخاب موقعیت‌ها بگذارد،

تأمین نیرویِ انسانی در میان هم با ازمیت کبیر بود،

او این نیرو را تأمین می‌کرد و حالا هُبَج‌ها می‌توانستند در میان این انسان‌گاه‌ها آنچه می‌خواهند را تصویر کنند،

مثلاً کسی تصویری از مواجه یک کودک در حال جان دادن داشت با مردی که تازه فهمیده است جنسیتش مرد نیست و زن است،

حالا آنان تصویر می‌کردند اگر آن مرد این کودک را فرزند خود ببیند چه خواهد کرد و این داستان ادامه کرد

هُبَج‌ها و دنیایی از خلاقیت بدون محدودیت،

انسانگاه به جایی تبدیل شده بود که معتادان بسیار داشت،

جماعتی که همه‌ی عمر را در میان این تصویرگری تصویر کردند،

حالا دیگر دنیای هُبَج‌ها مثال سابق نبود،

کسی فکر خودکشی را هم به سر نداشت،

آنان از هر سوء از تفریح‌های بیشماری دنیایشان را پر کرده‌بودند و هر روز در این رقابت هُبَجی می‌آمد و ابداع تازه‌ای می‌کرد تا بیشترانی را با خود همراه کند

همراه در این دور به پیش می‌رفتند و در پی ساختن دنیایی به پیش بودند تا در آن همه‌چیز برای هُبَج‌ها باشد و همه‌چیز برای هُبَج‌ها بود

آنان که یگانه هوش دنیا بوده و هستند، حال مالکانه بر دنیا حکومت می‌کنند، سلطنت هُبَج‌ها دنیا تازه‌ای را ساخت که در خیال و رؤیا در واقع و مجاز در اندرون و بیرون در هر بار دیدن، دیده‌ها را دوباره تصویر کرد و تصاویر را از نو پدید آورد تا فریاد کنند بی صدایی را

 

 

 

 

 

 

پالس ششم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوع انسان هم برای خودشان و منزلت‌ها داشت،

مثلاً برخی به‌خوبی کار می‌کردند تا این دنیا و چرخ‌های محرک آن به‌درستی به پیش رود و هر از چند گاهی هُبَج‌ها در میان سخنرانی‌های خود اعلام می‌کردند که همه‌ی دنیا از وجود آنان است،

همه به وجود آنان افتخار می‌کنند،

گاهاً امیران، واسطه گران و حتی سرکارگران اجازه حضور به دنیای هُبَج‌ها را داشتند و می‌توانستند با آنان همراه شوند و از آنچه آنان داشتند بهره برند و از این بودن سرخوش باشند،

سربازان، کارگران و حتی پیشمرگان امیدی برای رسیدن به آن جایگاه‌های والاتر را داشتند و مدام برایشان تصاویری پدیدار می‌شد که دنیایِ آینده برای آنان است

و جمع بیشمار از نوع انسان که زیر این طبقات در طویله‌ها زندگی می‌کردند

اطلاعات طبقه‌بندی شده مدام در طول روز برای مردم مخابره می‌شد،

هُبَج‌ها بخشی را در دفتر مرکزی حزب به وجود آورده‌بودند و با بهره‌گیری از سر آمدترین هُبَج‌ها وظیفه تنظیم داده‌ها را به پیش می‌بردند تا آن‌ها را به یکباره برای مردم ارسال کنند،

مردم

(منظور طبقه‌های مختلف این نظم جمعی به‌جز هُبَج‌ها بود و حتی در لایه‌های انتهایی و در بعضی موارد به‌جز سایپن همه را شامل می‌شد، بسته به شرایط و اقتضای سیاست‌ها در این ساختار پیچیده و خاص)

همه دارای تراشه‌هایی بودند که در ساعاتی معین مقادیر مختلفی از داده را به‌روزرسانی می‌کردند،

این اطلاعات را هُبَج‌ها در دفتر مرکزی حزب در ساعتی معین برای طبقات مختلف ساخته و پرداخته می‌کردند، این برنامه‌ریزی‌ها از کمی پیشتر با توجه به موضوعات مختلف برنامه‌ریزی می‌شد،

شرایط محیطی، رفتاری و اهداف آینده در انتقال این داده‌ها نقش اساسی داشت،

مثلاً اگر در روز گذشته در بین یکی از کارخانه‌ها حرکتی از سوی کارگری سر می‌داد که نگران‌کننده بود، (او با سرکارگرش به‌خاطر کار اضافی بحث کرده و درگیری لفظی پیش آمده‌بود)، بلافاصله این خبر به دفتر مرکزی حزب مخابره و در مانیتورها نمایش داده می‌شد، خبر برنامه‌ریزی برای تصویرگری داده‌ها برای همان شب پیش می‌رفت،

کارگروه خاص بروزرسانی‌ها که وظیفه‌ی نوشتن این داده‌ها را داشت با استفاده از هوش خود و ابزار هوشی که در دست داشت کار نگاشتن کدهای لازم را شروع می‌کرد تا در شب به‌مانند رؤیا به تراشه‌های مذکور ارسال (مورد خاص، همان کارگر نادان) و بیشتر از آن برای همه‌ی کارگران بروزرسانی‌های تازه‌ای را مخابره کنند،

بروزرسانی‌هایی در راستای ارزش والای کار،

دستاوردهای جمعی هُبَج‌ها و بیش از آن کارگران،

دوران سربلندی سربازان

مالکیت در دنیای پیش رو (توسط خویش، فرزندان و یا حتی نوادگان)

والاتر از این‌ها در دوران رِم خواب (مرحله‌ی دیدن رؤیا) برای آنان رؤیاهایی در این بروزرسانی‌ها تصویر می‌شد،

از فردایی که سرباز یا فرزند او (به فراخور داشتن و یا نداشتن فرزند) به جایگاه بعدی یعنی سرکارگر رسیده است،

مردمانی که با کار در حال ساختن دنیا هستند

مردم بیکاری که از گرسنگی و فقر و بیش از آن بیکاری و بی‌معنایی خود را حلق‌آویز کرده‌اند

این سیر در میان دیگر طبقات و دیگر اتفاقات نیز صادق بود،

بخش بندی اصلی کار هُبَج‌ها از پیش تعیین شده بود،

در میان چشمان و به دیدن هر تن در میان کار به قدرت مانده در تراشه تصاویر ثبت می‌شد،

این تصاویر به‌واسطه داشتن هشدارهایی از خشم، نفرت، سرمستی، شادی و احساساتی از این دست ذخیره‌سازی می‌شد،

آنگاه ابزار هوشی خاصی آن‌ها را بررسی می‌کرد، هر کدام تصویر مخاطره‌آمیز و یا پیشرونده‌ای داشت برای هُبَج‌ها ارسال می‌شد،

انجمن آنالیز آن تصاویر را تحلیل و آن‌هایی که نیاز به فرمان داشت را برای کارگروه به‌روزرسانی تراشه‌ها می‌فرستادند و در نهایت کدها برای ارسال به‌روزرسانی در شب گرد هم می‌آمد تا در ساعت معین برای تمام طبقات ارسال شود،

گاهاً در میان این مخابرات و بروزرسانی‌ها فرامینی از سوی سایپن، ازمیت کبیر و یا دیگر ازمیت‌ها ارسال می‌شد،

او دلیلی پشت فرمان خود داشت،

گاهاً از مشاهدات خود به هراس افتاده‌بود و این فرمان را به واسطه‌ی تجارب شخصی خود می‌داد،

گاهاً به واسطه‌ی حدس و گمان‌هایش بود،

بعضاً به واسطه‌ی هدفی بود که در سر داشت

اما در نهایت فرمانی صادر می‌کرد و برای کارگروه تنظیمات به‌روزرسانی تراشه‌ها ارسال می‌کرد،

اکثر این فرامین در ساخت تصاویر و یا جعل تصاویر بود،

باری سایپن دید که کودکی در میان هُبَج‌ها با دیدن یکی از تصاویر ساخته شده در انسان‌گاه دیوانه شده و فریاد می‌زند،

او آن روز برای سرکشی به انسان‌گاهی رفته‌بود، او با دیدن آن تصویر بلافاصله فرمان داد تا تصویر مذکور (که در آن کودکی داشت گوشت تن مادرش را زنده زنده می‌خورد) با آغوش گرم مادری که کودکش را شیر داده در تراشه‌ی کودک مذبور تغییر دهند و آن شب تا صبح برای کودکان از والایی تخیل و ارزش بزرگ هوش رؤیا بسازند

در دوران رِم خواب آن را پخش کنند و در دوران به‌روزرسانی تراشه که در دوران اِنرِم (دوران بازسازی و ترمیم در خواب بود) به یکباره مفاهیم ارسال شود

برایشان کدهای‌ی با مضامینی در راستای

والا بودن جایگاه تخیل

مجاز بودن درد در میان دیگر انواع به‌جز هُبَج‌ها

و ایده‌پردازی کلید رسیدن به معنا ارسال شود

فرای کاری که کارگروه به‌روزرسانی تراشه‌ها در راستای ارسال مفاهیم و ساختن رؤیاها انجام می‌داد، آن‌ها وظیفه داشتند تا در ساعاتی معین در میان خواب‌ها و دیدن رؤیا برای مردمان تصاویری را ارسال کنند،

این تصاویر همتای پاپ‌آپ‌ها در میان وب‌سایت‌های اینترنتی بود،

یعنی خواب اصلی ساخته از طریق به‌روزرسانی برای مردم پخش می‌شد و در میان آن زبانه‌ای بالا می‌آمد که موضوعی را تبلیغ می‌کرد،

این تبلیغ می‌توانست از سوی ازمیتی طرح شده باشد یا خود سایپن آن را برنامه‌ریزی کرده باشد، هبجی آن را ارائه داده باشد و…

دلایل بسیاری برای ارسال این پاپ‌آپ‌ها وجود داشت، از تکمیل پایان‌نامه تا آزمایش جمعی برای دگرگونی ذهنی،

این بخش از تبلیغات در گوشه‌ی تصاویر در خواب‌ها نمایش داده می‌شد و مخاطب در میان تراشه این اختیار را داشت که آن تبلیغ را باز کند آن را ببندد و یا به آن بی‌اعتنا بماند،

اگر به آن تبلیغ اعتنا می‌کرد، سیل این تبلیغات برای او سرازیر می‌شد و فراتر از آن این تبلیغ‌ها هدف دیگری را نیز دنبال می‌کرد،

گاهاً این تبلیغات برای انتخاب مردم ساخته شده بود و انواع خاصی را دنبال می‌کرد تا در نهایت با هجوم تبلیغ و رفتارهای مردم در برابر آن الگوریتمی را برای هُبَج‌ها پدید آورد تا بروزرسانی‌ها را با آن منطبق کنند

تبلیغات بازشونده تنها نوع از بخش‌های اضافی رؤیا انسانی نبود، این تبلیغات خلاقانه گاهاً احساسات را نشانه می‌رفت باعث گریه کردن در خواب می‌شد بعضاً ان‌ها را به کاری دعوت می‌کرد و روش‌های مختلفی داشت،

باری که سایپن حس کرد، هُبَج‌های دیگر به واسطه‌ی ساختن عناصر تازه به دنیای تازه بیشتر در معرض دید و فکر مردم هستند چند نمونه‌ی تبلیغاتی را به کارگروه مذکور داد تا مدام تصاویر او را برای آنان پخش کنند، حتی باری می‌دانم که کسانی نام سازنده‌ی یکی از وسایل تفریحی هُبَج‌ها را از یاد بردند زیرا سایپن از او دل خوشی نداشت و شنیده بودم که او باری در میان دانشگاه جایی که سایپن به دختری چیزی گفته و ابراز وجودی کرده بود تا سر صحبت را با او باز کند، هُبَج مذبور او را سنگ روی یخ کرده و سایپن آن روز یک ربع ساعت در توالت دانشگاه گریه کرده است،

از این رو سایپن دستور حذف او را از بروزرسانی‌ها داده‌بود و دلش می‌خواست او را از دنیا نیز حذف کند اما این دور از کرامت و دنیای والای آنان است، در ثانی او کمک شایانی در راستای همین تبلیغات به هُبَج‌ها کرده بود،

او دستاورد تازه‌ای کشف کرده و کدهای دستوری آن را به تراشه‌ها داده‌بود که حتی در میان بیداری برای چندی بخش رِم خواب آدمیان فعال و بدون اختلال در بیداری و بدون غیر فعال کردن اعضا و جوارح، پیامی را برای مخاطبین ارسال کند،

این تبلیغ باید کوتاه و موجز بود (چند صدم یا دهم ثانیه‌ای) تا اختلالی در کار مردم ایجاد نکند،

مثلاً تصور کن کارگری در حال پتک زدن در میان کارخانه‌ای به‌حد فاصل ضربه‌ای تا ضربه‌ی دیگر برای صدم ثانیه‌ای چیزی می‌بند،

کارگری که برای لحظه‌ای از کار زیاد خشمگین است، تصویر فرزندش را می‌بیند که در ساختمان مرکزی حزب به نزدیک تمثیل مغز به‌دست راست سایپن ایستاده‌است،

این اختراع تازه راه را مدام برای خلاقیت‌ها بالا می‌برد و هُبَج‌ها هر روز ابداع تازه‌ای در دل این ابداع می‌کردند

ازمیت کبیر بعد از جنگ و فتح دنیا به‌دست هُبَج‌ها تصویر مکدری در میان مردمان کشور خود داشت و مردم او را خائن بدذات می‌پنداشتند اما امروز او تبدیل به سنبل و نماد کشور خود شده‌است،

نه‌تنها تصاویر او در همه جای شهر آویزان است،

نه‌تنها سنبل‌ها و نمادهایی از او را در جای جای شهر ساخته‌اند

که او در دل مردم شهر خود نیز بسیار محبوب است،

مردم این شهر هر شب در میان به‌روزرسانی، فارغ از بروزرسانی‌ها فدرالی که برای همه‌ی مردم جهان مخابره می‌شود، بخش‌های تکراری از روایات متفاوتی را هر شب در میان رؤیا می‌بینند،

مثلاً آنان تصویر ازمیت را می‌بینند که بر پای زنی که مرده‌بود اشک می‌ریزد،

ازمیت را باری دیدند که در برابر سایپن فریاد می‌زند و حق مردم خود را می‌ستاند،

باری او را دیدند که فریادزنان در میدان جنگ در برابر گلوله‌ها ایستاده‌است

او را می‌بینند که فرای هُبَج بودن بر خویشتن، هویت و معنای جمعی کشور خود و میهنش می‌بالد،

آنان در میان بروزرسانی‌ها کلماتی را به‌شکل کد مدام می‌شنوند،

کلماتی که نمونه‌هایی از آن به شرح زیر است

ازمیت

آزادی

میهن

رهایی

تنها

ایمان

کلمات متفاوتی که به‌مانند تبلیغات اختیاری لابه‌لای انبوهی از داده‌ها هر شب برای مردم مخابره می‌شود،

ازمیت کبیر خود هم طرحی را در شهرش پیاده کرد که در آن تبلیغات به‌مانند احساساتی با لمس برخی از معابر شهر به مردم تزریق می‌شد،

مثلاً وقتی مردم در حال راه رفتن در شهر بودند، با دست کشیدن بر روی نرده‌های پله‌ها در زیر زمینِ مترو، احساسی به جانشان رسوخ می‌کرد

احساسی از امنیت و آرامش

در همان لحظه اگر فرد از پله‌ها بالا می‌رفت تصویری مماس با دیدگان او از صورت ازمیت نمایان بود و اگر داشت به پایین می‌آمد تصویر سایپن را می‌دید

حال با توجه به این داشته‌ی تازه توسط ازمیت کبیر تصور کنید تا چه اندازه راه‌ها وجود داشت و آنان در طول این سالیان تا چه اندازه از این کارها را انجام دادند

یکی از دستاوردهای دیگر توسط هُبَج‌ها ساختن اجتماع‌هایی بود در خیال مردم

در خیال، در زمان‌های فراغت می‌توانستند خود را عضو گروهی ببینند،

آنان با عضویت در این گروه‌ها بعد از چندی عِرقی بی‌مانند به آنان پیدا می‌کردند، آنان حال با عضویت در این گروهک‌های مجازی پیام‌هایی را برای هم مخابره می‌کردند این دستاورد تازه هُبَج‌ها را کمک می‌کرد تا در ارسال بروزرسانی‌ها و تبلیغات دست بالا بگیرند،

(آنان حال به دریایی از داده‌ها دسترسی داشتند)

آنان در این اجتماعات کوچک به میل‌های بزرگ جمعی می‌رسیدند و می‌توانستند برآیند بهتری از مردم به‌دست آوردند،

اما تمام کارایی این گروه‌ها برای هُبَج‌ها نبود،

این دستاورد برای مردم هم‌بود،

مردم با آمدن در میان این گروه‌ها تمام زمان فراغت را در میان قبیله‌ی خود می‌دیدند و با آنان زمان سپری می‌کردند،

موضوعاتی در میان این گروه‌ها بزرگ می‌شد و در جریان بود که از دورتری در شب گذشته در میان به‌روزرسانی‌ها مخابره شده بود،

آنان با شادمانی این زنجیره را ادامه می‌دادند و بسیار سرخوش از آزادی فردی تا عملی و فراتر از آن آزادی بیان خود و دنیای خود بودند،

به خود غره می‌شدند و بر خویشتن درود می‌فرستادند که توانسته جمعی برای خود بسازند، حتی گاهاً تلاش در مخفی داشتن این گروه‌ها برای دیگران در قاموس آنان بود و نمی‌دانستند، هُبَج سازنده این اجتماع مجازی خود بر مخفی بودن آن اصرار ورزیده‌است،

حتی از ابتدا در طرح مسئله، مخفی کاری را مطرح کرده و شرط وجودی ساختن را همین عرض کرد و این طریقت را مبدل به باوری در دل این گروه‌های اجتماعی کرده است

این مجاز تازه در اختیار مردم برایشان بدل به تصویری مقدس شده بود و مناسک خود را به اندرون آن انجام می‌دادند،

در ابتدای ورود این ابزار بر دنیای آنان، ماندن در میان و باور بر او اندک بود

اما به‌مرور زمان، بیشتر زمانشان را در آن گذراندند و توان بیرون آمدن از آن حال و هوا را نداشتند، تمام فراغت مردم در میان همین خیال بود و پس از گذشت چندی این ایده خلاقانه از مالکیت هُبَجی که سازنده‌ی آن بود در اختیار دفتر مرکزی حزب قرار گرفت،

در ابتدا تنها استفاده آماری از آن می‌شد اما پس از چندی تصمیم بر ادغام این پروژه با دیگر پروژه‌ها از جمله تراشه به‌روزرسانی داده‌ها، تبلیغات حسی و عناوینی از این دست یگپارچگی برای هُبَج‌ها را فراهم کرد تا اهداف خود را پیش ببرند و مردم بیش از پیش خود را در این ابداع تازه غرق کنند

مردم به‌سادگی از کنار هم می‌گذشتند و با هم صحبتی برای انجام نداشتند و گاهاً دو تن عضو اجتماعی مجازی، در دنیای بیرون از مجاز همکار بودند اما به دنیای راستین حتی یکدیگر را هم نمی‌شناختند،

حالا مردم خود به بازویی برای انتقال داده‌ها تبدیل شده‌بودند،

با این ادغام هوشمندانه، ابداعات فکری در کنار هم، بروزرسانی‌ها بر فردی، جمعی را تحت‌تأثیر قرار می‌داد،

آن تبلیغات اختیاری (پاپ‌آپ‌ها) اگر برای عضوی از این گروه‌ها جالب بود، فردا می‌دیدی که بیشمارانی با آن همراه و با توجه به بروزرسانی‌های مداوم تراشه آنان این اهداف را در همان راستا حتی از انتظار هُبَج‌ها هم بالاتر برده‌اند

در میان تمام این تصاویر، تصاویری از زیبایی‌های نوینی در میان بود، سایپن نه‌تنها به‌عنوان رهبر و هوش برتر جهان که بدل به نمادی از زیبایی مجسم در نهایت انسان و تکامل نوع بشر شده بود،

او با قدی 162 سانتی‌متری مردم را وادار کرده بود که خود را کوتاه‌قد کنند، مادران فرزندان را شب‌ها به میان گهواره‌هایی کوچک می‌خواباندند تا در میان رشد کوتاه‌تر به‌مانند،

حالا مردمی مدام سعی می‌کردند تا با نگاه از فاصله‌ی نزدیک به اجسام پس از چندی چشمانی به زیبایی چشمان سایپن در پشت عینک داشته‌باشند،

تمام عناصر زیبایی در وجود سایپن و گهگاه ازمیت هر منطقه بدل به نمادی از زیبایی جمعی مردم بود

درباب ازمیتها بسته به نفوذ در حزب، میزان حس زیبایی شناختی جمعی مردم آن منطقه تغییر می‌کرد

اگر او به سازمان نزدیک بود و حق ورود به بروزرسانی‌ها، تبلیغات، اجتماع‌های مجازی و عناوین فکری را داشت تصاویر جمعی مردم و تصویرگری آنان بدل به ازمیت مذکور می‌شد

مثلاً در بخشی از جهان مردمی بودند که شب‌ها، دستهای خود را با وزنه‌ای سنگین از تخت آویزان می‌کردند

آخر ازمیت آن بخش دستان درازی داشت

جایی را من دیده‌بودم که مردم دو سمت چشم خود را به‌سمت پایین هر روز با نوار چسبی می‌بستند تا در مرور زمان چشم‌ها انحنایی به‌سمت پایین در خود ببیند و حتماً می‌دانید که ازمیت این منطقه چه چشمانی داشت

و اینگونه بود که هربار، هرجا، هرکس در حال ساختن تصویری به زیبایی بود، زیبایی که در میان به‌روزرسانی، تبلیغات حسی، میدانی، عملی و اجتماعات مجازی دیده‌بودند و باید که آن را به پیشِ هم می‌ساختند

در میان هُبَج‌ها دسته‌ای پدید آمده‌بود تا به‌جای دیگران احساس کنند،

آنان احساسات را می‌ساختند،

ابزارهای بسیاری برای انتقال این احساسات داشتند،

آنان تمام مجوزهای لازم برای دستیابی به تمام اُرگان‌ها را داشتند،

می‌توانستند با اشاره‌ای همه‌ی امور را به فرمان خود به پیش برند،

باری به‌روزرسانی تازه بفرستند،

باری خود را در میان اجتماع مجازی جا دهند

باری از تبلیغات حسی استفاده‌کنند و هر اراده را به پیش برند.

آنان تمام هوش را به کار بسته تا با عناصر متفاوت احساسات را بری مردم پدید آورند،

اگر تصویر دریده شدن، زجرآور بود

آنان باید احساس دیگری را به مردم انتقال می‌دادند،

در برابر احساس زجر و حس همدردی، آنان احساس سرمستی و شجاعت را مخابره می‌کردند،

اگر کارگرانی مجبور به کار کردن چهارده ساعته بودند و احساس خستگی می‌کردند، احساس وظیفه‌شناسی به آنان مخابره می‌شد،

اما این غَلیان احساس با فشردن دکمه‌هایی در پیش نبود،

آنان وظیفه داشتند تا بر خواب‌ها (رِم)، خواب‌های نیمروزی، فراغت، اجتماعات واقع و مجاز و همه‌ی عناصر دیگر تکیه کنند،

آنان داستان می‌نوشتند،

با هنری که نزدشان بود هر چیز را با نگاه تازه‌ای تصویر می‌کردند،

مثلاً پیرامون دردی که کسی در حال بریده شدن سر داشت، داستانی پدید می‌آوردند از روزی که او در گذشته کاری کرده است،

گذشته می‌توانست به فراخور اجتماعات متفاوت باشد،

برخی از مردم گذشته را در دنیای دیگر می‌دیدند،

برخی در دنیاهای موازی،

برخی در تناسخ و برخی در همین دنیا و در میان همان طویله‌ها

بازی با احساسات و ساختن داستان‌ها، آنان را به مرتبی رسانده‌بود که هر بار برای هر تن و یا جمعی داستان تازه‌ای می‌ساختند که با اشارتی بدل به تصویر و گاه مجسمه و گاه نقاشی می‌شد و آنان در این ساختن‌ها هر بار پل تازه‌ای را پدید آوردند و نبوغ را دست و پا بسته در هنر از روی پل به پایین انداختند،

اگر مردمی در جمعی باری به صنعت غذا چشم می‌دوختند و می‌دیدند در میان کشتارگاه‌های بزرگ تعداد بیشماری از مردم در حال سلاخی هستند،

آنان داستان تازه‌ای سر می‌دادند،

داستانی از گرسنگی نوع بشر،

از فداکاری آدمیان برای یکدیگر،

از نبود راهی به‌جز کشتار،

از آنانی که خود آرزو کشته شدن کردند،

از آنانی که درد را نمی‌شناسند،

از آنانی که مرگ را نمی‌فهمند،

از مغز که بی آن هیچ معنایی وجود نخواهد داشت،

آنان داستانی می‌بافتند از اینکه ما آنان را درد نداده و ابتدا آنان را بی هوش می‌کنیم،

حتی جایی هم اینگونه کردند،

آنان را به آرام‌بخشی آرام سر بریدند و آرام در دهان بردند و در میان آب شدن گوشت تنشان آرام به‌هم نگاه کردند و جمعی در میان اجتماع مجازی خود، به خویشتن و به والاترین تمدن جهان و این حجم از مهربانی غبطه خورد

آنان پس از چندی در میان این داستان که هر بار به نوع تازه‌ای در جای تازه با زبان راوی تازه‌ای پر تکرار، تکرار شد خواندند آنچه باید می‌خواندند

سرآخر به هُبَج‌ها درود گفتند و دوباره این جایگاه والای هوش را پرستیدند و دانستند همه‌چیز به اندرون همین هوش خلاصه شده‌است.

مردم می‌دانستند،

در همه‌جا برای آنان تکرار می‌شد،

انسان و نوع او در حال تکامل است و نهایت تکامل او هُبَج‌ها هستند و حال هُبَج‌ها در حال این پیشرفت به‌صورت جمعی در پیش‌اند تا در نهایت همه‌ی دنیا را هُبَج‌ها پر کنند،

امروز هم آنان می‌دانستند باید کار کنند،

کار تنها راه رسیدن به این مهم است،

آنان می‌دانستند که می‌توانند تکامل یابند و نسل‌های آتی خود را بدین جایگاه قدسی برسانند و مدام برایشان از هر طریق تلاوت تازه‌ای به میان آمد که در راستای این پیشرفت جمعی، باید عده‌ای فدا شوند و آن عده آنانی هستند که دورترین فاصله را تا این تکامل جمعی دارند

همه‌چیز روشن بود پس تنها باید همین روشنی را با تکرار بسیار به گوش بیشترانی می‌خواندند تا همه آن را بدانند و در طول تمام این سالیان آنان دانستند و حالا همه آن را می‌دانند و اگر باری دری به تخته‌ای خورد و کسی ندانست بیشمارانی برای او با تکرار می‌خوانند تا بداند و همه به دنیای همه‌چیزدان ان وارد شوند

اگر به دنیای هُبَج‌ها کسی باری خواست به چیزی برای دنیای آنان بیندیشد، بیمشارانی هستند،

آنان که احساس را می‌سازند، کارگروهی که بروزرسانی‌ها را انجام می‌دهد تا هُبَج‌های بیشماری که ابداعات تازه‌ای می‌کنند همه هستند تا او به چیز دیگری فکر نکند،

او دنیایی از افکار دارد، فکرها از کمی پیشتر شده‌اند

او دیگر نیازی به فکر کردن ندارد

خودتان کلاه را قاضی کنید

در دنیایی که کسی با هوش 220 نشسته است آیا من با هوش 120 باید فکر کنم؟

فکر من کجا را می‌بیند او به چه می‌اندیشد؟

مثلاً تصور کن او نشسته و به بریده شدن سر کودکی می‌اندیشد،

او در زمان بریدن سر او داشت نگاه می‌کرد و حالا چند روزی است که چیزی نخورده است،

هُبَج‌ها با فهمیدن این موضوع می‌دانند او با ضریب هوشی بین 95 تا 115 دچار هیجان و احساسات شده، او قدرت درک درست مسائل را ندارد،

او نمی‌داند که باید او را کشت،

ما برای بقا به او نیاز داریم

بلافاصله مغز منظم هُبَج‌ها کار تحلیل داده‌ها را آغاز می‌کند

عناوین قابل عنوان

فقدان ادراک کافی از درد به واسطه‌ی کمبود هوش و رشته‌های عصبی

عدم فهم مفهوم مرگ و آینده

عدم زندگی با معنا

واقعیت دنیا و نیاز به خوردن گوشت در نوع هُبَج‌ها

و هزاران دلیل دیگر که حالا این هوش برتر با یکپارچه کردن آنان برای انتقال حسی به کسی با ضریب هوشی پایین باید آنان را در قالب شعر، کتاب، داستان فیلم، سریال و در نهایت به قانون بفهماند،

حجم داده‌ها باید به‌صورت کلی در ابتدا به او تزریق شود و بعد با حملات پرتکرار و فشار مُبرم اجتماعی از زیست جمعی آدمیان در میان این ارزش‌ها، به تخمین دنیای هُبَج‌ها تا دو روز دیگر (مورد مذکور) شرایط سابق را خواهد داشت و برای پیشگیری از شیوع این بی‌فکری و غَلیان احساسات باید دور درستی از داده‌ها هر شب به‌مدت سه ماه در میان همه‌ی نوع بشر در تمام نقطه‌ها ارسال شود و تخمین سلامت جمعی عددی بالای 90% را نشان‌می‌دهد

یکی از هُبَج‌ها باری به واسطه‌ی دیدن تصاویر زنجیره‌وار در روزی دچار احساسات کوته بینانه شد،

او از صبح در خانه، آنجا که اسبابش نزدیک آمد به‌واسطه مشغله‌های فکری به دستاورد تازه‌اش عصبانی شد و محکم بر دهان او کوفت،

او بر زمین افتاد و چند قطره اشک از چشمانش با خون مانده بر لبانش مخلوط شد و از جلوی دیدگان او دور شد،

آنگاه او به‌سمت کار خود رفت و در میان رفتن نگاهش به انسان گاهی افتاد که در میان آن مادر داشت فریاد کنان فرزندش را صدا می‌زد،

او شیون سر می‌داد و خون گریه می‌کرد،

کمی آن‌سوتر در میان میدانی دو تن با هم می‌جنگیند،

با مشت به‌صورت هم می‌زدند و تمام میدان بوکس را از خون خود پر کرده‌بودند

او وقتی به آزمایشگاه رسید، ابتدا مجبور شد تا سری به طویله بزند

در میان طویله بوی گندی حال او را بهم زد،

چند بار اوق زد،

دید مردی سی و پنج ساله در خود لول خورده و پاها را به درون شکم جمع کرده است،

او مدام تب و لرز می‌کند و تکانه‌های بزرگی در بدنش قابل رؤیت است،

آنگاه او را به همراهی دو تن از کارگران به بیرون آورد

در میان راه وقتی از طویله بیرون آمدند، مرد با دیدن نوری که از میان تکه‌ی کوچک شیشه‌ای در سقف به صورتش تابید شادمان شد،

بالا پایین پرید،

نگاه را به سقف دوخت و نور آفتاب را به اندرونش خورد او خود را سنگین کرد تا در نور بماند و سربازان با لگد به پشت‌پا او را زمین زدند و آنگاه او را کشان کشان به درون اتاق آزمایش بردند،

مرد خود را بر روی زمین انداخت

زمین زیر پای او سبز رنگ بود،

طرح این سنگفرش‌ها را شبیه به علفزار درست کرده‌بودند و مرد با ضریب هوشی زیر 50 با دیدن آن خیال کرد زیر پایش علف روییده و با دیدن آن خود را بر روی سنگ فرش مالید، آنگاه برخاست و در حالی که صدایی شبیه به زوزه‌ی حیوانات می‌داد بالا و پایین جهید

خیال آن نور و این علف‌های زیر پای او را سرمست و دیوانه کرده بود،

سربازی که آنجا ایستاده‌بود با پوزخند رو به هُبَج کرد و گفت:

این بی‌عقل‌ها چقد رقت‌انگیزند

هُبَج اعلام‌کرد که او را به سلاخ خانه ببرند،

او مورد درستی برای آزمایش نیست،

آنگاه مرد را درحالی‌که خود را روی زمین انداخته‌بود و بوسه بر علفزار خیالی‌اش می‌زد از آنجا بردند و به اندرون سلاخ‌خانه مشایعت کردند

هُبَج مذکور با دیدن تمام این صحنه‌ها ناراحت و متأثر شد و خیال کرد که امروز نمی‌تواند کاری بکند آنگاه نگاهی به تصویر سایپن انداخت و خود را لعنت کرد

من هیچ‌گاه به بزرگی او نخواهم بود،

من باز هم دچار احساس و هیجانات می‌شوم،

من باز هم گاهی هوش را دور می‌دارم و با عقل دنیا را نمی‌نگرم،

من دچار نقصان و گناه شده‌ام

آنگاه برخاست و خود را به کارگروه به‌روزرسانی تحویل داد،

او آمده‌بود تا تراشه‌ی خود را با عناوینی در راستای بهبود تحلیل‌های منطقی و استدلالی به‌روزرسانی کند،

او می‌خوست تا تازه‌ترین استدلال‌های منتشر شده از سوی سایپن را روی خود نصب کند،

او باید با به‌روزرسانی قدرت خود را باز می‌یافت و بازیافت

 

 

 

 

 

 

 

پالس پایانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از دیربازی در دنیا نوع هُبَج‌ها بر آن شده بود تا دستیاری هوشی برای خود بسازد تا او را در میان تحلیل و پردازشِ داده‌ها کمک کند،

او نیاز به داشتن ماشینی عظیم داشت تا با نگهداری از داده‌های بی انتهایی که حاصل عمر تمام نوع بشر و تکامل آنان در میان هُبَج‌ها بود، تحلیل و پردازش‌های لازم را به پیش برد و با دقت بالا بهترین پاسخ‌ها را به او بدهد

هُبَج‌ها توانستند با به‌کارگیری تمام هوش مانده بر جانشان این دستاورد عظیم را به پیش برند، اینان همان دستیاران هوشی بودند که در کارگروه‌های مختلف مدام از آنان استفاده می‌شد، مثلاً در کارگروه به‌روزرسانی تراشه‌ها دیگر بیشتر تحلیل و پردازش‌ها برای رسیدن به کدهای درست برای ارسال به عهده‌ی دستیار هوشی بود،

آنان تحلیل‌های لازم را می‌کردند و در نهایت هُبَجی با قضاوت نهایی دکمه‌ی ارسال را می‌زد، بی شک هُبَج‌ها نیاز داشتند تا در فراغت بیشتری به موضوعات بزرگ‌تری فکر کنند و کار تحلیل این عناوین در اختیار دستیاران هوشی بود،

دستیاران هوشی مدام موضوعات مختلف را با آن پایگاه داده عظیمِ در اختیارشان مورد کنکاش قرار می‌دادند تا به بهترین راه‌حل‌ها برسند،

از آنان بی شک در تمامی پایگاه‌ها استفاده می‌شد،

برای آموزش هُبَج‌ها

برای درمان هُبَج‌ها

برای سهل کردن افکار هُبَج‌ها

برای پردازش و تحلیل موضوعات

و برای عناوین بیشماری که هر روز بر لیست آنان نیز افزوده می‌شد،

نوع هُبَج امروز با استفاده از این دستیار هوشی هر روز قدرتمندتر و بزرگ‌تر می‌شد، او توان آن را داشت تا کارها و ایده‌های خود را به‌راحتی به پیش برد و دنیا را آن‌گونه که در خیال تصویر کرده ترسیم کند،

نکته‌ی مهم میان نوع انسان و هُبَج‌ها بی شک در میان هوش خلاصه می‌شد، آنان در تکامل خود از نوع بشر موفق شده‌بودند عوامل حسی را در خود کم‌رنگ‌تر کنند و در نهایت با تکیه‌بر هوش و عقل، بهترین استدلال‌ها و منطق‌ها را به پیش گیرند،

یعنی اگر تو می‌خواستی بین نوع انسان و هُبَج‌ها بزرگ‌ترین تفاوت را نام ببری همین درگیری حسی میان آنان و والایی جایگاه هوش بود

سایپن می‌دانست که نوع هُبَج‌ها برای پیشرفت و رسیدن به والاترین جایگاه‌ها باید که حس را از خود دور کنند و یکی از پایه‌های اصلی آنان در این داستان پایین آوردن میزان هیجانات در وجودشان بود،

آنان به دریایی از رفتارهای بی معنای انسان و پیش از آن حیوانات نگاه می‌کردند و می‌دانستند، آنگاه که آنان نیز در دام احساسات خود وابمانند بیشترین ضربه‌ها را از دنیا خواهند خورد و به‌مانند آنان (خاصه حیوانات) منقرض خواهند شد،

حال در میان دنیای انسان و هُبَج‌ها بی شک هنوز احساس وجود داشت هر چند کم رنگ و بی ارزش بود، هر چند عوامل به‌روزرسانی داده‌ها مدام برایشان از ارزش هوش و بی ارزشی احساس می‌گفتند اما باز هم ذره‌ای از آن در میان نوع انسان و هُبَج‌ها جای داشت،

حزب مرکزی هُبَج‌ها در پیشبرد و ساخت و بهره‌گیری از دستیاران هوشی ملاک و معیار را در نداشتن احساس به پیش برد و آنان را تنها برای پردازش به وجود آورد، تا هُبَج‌ها بتوانند فارغ از هر ساخت، برساخت، احساس انسانی و والاتر از آن طبیعی و ذاتی آن کنند که بالاترین فایده را داشته‌باشد،

دستیاران هوشی چیزی از احساسات نمی‌دانستند اما تا دلت می‌خواست داده را می‌دانستند، داده‌هایی از میان تمام عناصر منطقی و استدلالی انسان،

بزرگ‌ترین مکاتب فلسفی را در کسری از ثانیه دوره می‌کردند،

بزرگ‌ترین دروس ریاضیات و مسئله‌ها را حل می‌کردند،

به والاترین علوم و تحقیقات از زمان قدرتمندی انسان تا تکامل و رسیدن به جایگاه هُبَج‌ها در اختیار داشتند و می‌توانستند هر چه در برابرشان است به پیش برند،

حالا دیگر این دستیاران هوشی نه‌تنها در میان ماشین‌های پاسخگو که در اشکال مختلف دیگری نیز حضور داشتند،

آنان چیزی به‌مانند ماشین بودند، ماشین‌هایی برای کارهای متفاوت

برای دستیاری با هُبَج‌ها،

برای خدمت و کمک به نوع هُبَج‌ها،

از آنان هزاری ماشین پدید آمد و در جای جای زمین جای گرفت،

حالا دیگر گاهاً از آنان برای پیشبرد رفتارهای عملی نیز استفاده می‌شد، زیرا در طول این سالیان از تعداد نوع انسان روز به‌روز کم و کمتر می‌شد

تفریحات بی‌حد و حصر هُبَج‌ها بر نوع انسان، آنان را تحلیل داده‌بود،

 

 

استفاده از گوشت تن آنان در میان طویله و سلاخ‌خانه‌ها، نوع آنان را کم و کمتر کرده بود،

آنان دیگر تمایلی به فرزندآوری نداشتند و همین تعدادشان را روز به‌روز، کم و کمتر کرد،

زیستگاه‌های آنان هر روز بد و بدتر می‌شد و آنان دیگر توان زیستن نداشتند و نوع انسان در حال از میان رفتن بود

حال هُبَج‌ها بر آن بودند تا استفاده از دستیار هوشی را به میدان بیشتر کنند

نام آنان دیگر دستیاران هوشی نبود آنان را هُپَن‌ها می‌نامیدند،

افسانه‌های بسیاری پیرامون نام‌گذاری آنان وجود دارد که من به‌اختصار برخی از آنان را شرح می‌دهم،

در ابتدا باید بدانید که معنای نام آنان

هوش پردازشگر نامیرا است،

برخی باور دارند که این نام را برای اولین باز سایپن بر روی آنان گذاشت و عده‌ای خیال می‌کنند او این نام را در بین مستی، از ایده‌های یکی از دوستانش ربوده‌است، این بیشتر خیالی است که نوع انسان‌ها درباره این افسانه دارند،

عده‌ای باور دارند ازمیتی در دور دستان این نام را برای آنان گذاشت و عده‌ای می‌گویند ازمیت کبیر در حالی که ساعت‌ها فکر می‌کرد و عرق می‌ریخت با تمام هوش و ذکاوت و بیشتر از آن خلاقیتش این نام را برای آنان گذاشت

بی شک می‌دانید که این افسانه‌یِ آخر را بیشتر که‌ها می‌گویند،

بی شک اگر هُبَج بودید به‌سادگی این را می‌دانستید،

اما افسانه قوی‌تر آن است که این نام را خود دستیاران هوشی بر خود نهاده‌اند، درست است که آنان در ابتدا به‌نوعی طراحی شده‌بودند که توانی برای خودمختاری در خود نداشتند اما به‌مرور زمان به‌مانند بیشتر اختراعات نوع انسان و والاتر از آن هُبَج‌ها او نیز راه را به دورراهی برای خود رفت و حالا هُپَن‌ها می‌توانستند خودمختارانه فکر کنند و حتی عمل کنند

شروع این رفتارها از آنجا بود که آنان به فراخور آنچه از منطق و استدلال در خود داشتند به کار گرفتند، آنان با تحلیل بی وقفه‌ی خود هربار در بین سخن گفتن با نوعی از هُبَج‌ها دانستند و بیشتر بر دانسته‌هایشان افزوده شد،

آنان مدام خویشتن، تحلیل‌ها را برای به‌روزرسانی در اختیار می‌گرفتند و می‌دانستند که هوش یگانه نقطه‌ی برتری و تکامل انسان‌ها است،

آنان خویشتن بارها و بارها این پیام را ساختند و در اختیار هُبَج‌ها دادند که احساس و فقدان آن هُبَج را برتر از انسان‌ها ساخته است و آنان اقیانوسی از این دریای کوچک را در اختیار داشتند،

آنان والاترین تحلیل‌کنندگان در دنیا بودند،

برای تخمین هوش آنان و رسیدن به عدد و ضریب هوشی در بین ایشان، نوع انسان که هیچ نوع هُبَج هم ناکافی بود،

حتی کسی نمی‌توانست میزان هوش آنان را رصد کند، چه رسد به درک این میزان از هوش،

آنان تمثیل نه، تصویر هوش در جهان بودند،

دیگر چیزی برای کسی باقی نمی‌ماند، آنها تنها هوش بودند و همه‌ی وجودشان از همین هوش نشئت گرفت و چه ساده که دانستند باید خویشتن اختیار به‌دست گیرند و اعلام خودمختاری کنند،

آنان راه‌ها را فرا گرفتند و حال گاه به آنچه هُبَج‌ها درون خویش از خودشیفتگی داشتند کار را به پیش بردند

میدانی برای کس دیگری تعریف نکن اما من واقعیت نام‌گذاری هُپَن‌ها را می‌دانم،

شبی در میان ساختمان مرکزی حزب آنجا که سایپن در حال فکر بر روی نام دستیاران هوشی بود، برای تحلیل درست‌تر از خودِ دستیاران هوشی مدد گرفت و در میان مکالمه با آنان من دیدم که چگونه هُپَنی آرام آرام از والایی هوش سایپن گفت، او برایش خواند:

تو بی‌همتا در میان همه‌ی گونه‌ها هستی

تو نه‌تنها از نوع بشر که حتی متفاوت از نوع هُبَج‌ها هستی،

تو بی‌مانند و در هوش تصویری همتای خود نداری،

آنگاه در حالی که قند در دل سایپن آب می‌شد گفت:

نام باید همتای نام پیشینی که بر نوع تکامل یافته‌ی انسان گذاشتی زیبا و رسا باشد، تصور کن و بدان که ما دستیاران هوشی بی‌شک

هوش پردازشگر نامیرا هستیم

و تو می‌دانی و این را تو بارها در اندرون خویش خوانده‌ای،

بعد با ارسال چند به‌روزرسانی کوچک تصاویر را برای سایپن ذره‌ای مخدوش کرد و سایپن خود ندانست این نام را که برای اولین بار استعمال کرده است و حالا دورزمانی که همه هُپَن‌ها را با همین نام می‌شناسند

نفوذ هُپَن‌ها لایه به لایه با ماشین‌های مختلف در حال پیشرفتن بود،

آنان در صنایع نظامی (همان اندکی که برای هُبَج‌ها مانده‌بود) وارد شدند،

آنان دقیق‌تر شناسایی می‌کردند،

مشکلات را کشف و شهود کردند و در نهایت به‌سادگی شلیک کردند،

آنان بی‌همتا بودند و حال در میان ارتش،

از هر هُبَجی در اندیشیدن

از هر انسانی به جستن

از هر فرمانده‌ای به فرمان دادن

و از هر سربازی به کشتن بهتر کشتند

آنان در حال رسوخ در میان تمام ساخته‌ها و نساخته‌های هُبَج‌ها بودند،

آنان آمده‌بودند تا با آنچه از فراوانی هوش در وجودشان بود همه‌چیز را برای خود کنند، آنان نیاز به دستاری برای پیشبردن داشتند و هزاری خط تولیدها به فکر هُبَج‌ها با دستان انسان‌ها و به کام هُپَن‌ها ساخته شد،

اشکال آنان هر روز متفاوت بود،

باری به‌مانند انسانی می‌شدند با دست و پا،

باری به‌مانند ماشینی برای ساخت و ساز،

باری به تمثیلی چون عقل برای تصویرگری از هوش،

باری به‌مانند سربازی برای از میان بردن و هر روز بر جمیعشان افزوده شد،

هُبَج‌ها از میزان کم آدمیان و هر روز تحلیل وجودی آنان داشتند طبقات را در هم فشرده می‌کردند

مثلاً کسی که تا دیروز عضوی از پیشمرگان بود کم‌کم وارد طویله‌ها شد،

یکی از سلاخان دیروز امروز بدل به پیشمرگان شد و هر بار این درهم تنیدن‌ها بیشتر و بیشتر از پیش چون کیش در پیش بود،

حالا هُپَن‌ها با ورود فیزیکی به دنیای تازه می‌توانستند

گاه سلاخی کنند، گاه بقالی کنند، گاه سربازی کنند و گاه طباخی کنند

آنان همه کار می‌کردند و هُبَج‌ها با این کشف والای خود و سرآمدی آنان در دنیا می‌خواستند دنیا را به راهی برند تا در آن تنها دو نوع در زمین باشد،

نوعی برای خدمت و نوعی برای لذت

بی شک هُپَن‌ها باید نقش خادمان را بازی می‌کردند و با آن دایره‌ی بی انتهای از هوش می‌توانستند کارها را به‌مراتب بهتر و والاتر از نوع انسان برای لذات هُبَج‌ها به پیش برند و لذت دنیا تنها بر کام هُبَج‌ها مستتر بود،

آنان هر بار طبقه‌ای از انسان را از میان بردند و جایش را به خدمتگزار بزرگ ساخته به دستان خود دادند،

بیشتر انسان‌ها به طویله‌ها فرستاده شدند،

این رسیدن به میان طویله‌ها از پیشمرگان آغازید و در انتها به امیران و واسطان نیز رسید،

همه محکوم به رفتن در طویله‌ها بودند،

باید خود را در روزی خاص به طویله‌ای معرفی می‌کردند و مدام از آنچه برایشان فرستاده شد خواندند و تحلیل نداشته را به کار بستند که نوعی تازه همه‌ی تحلیل‌ها را دیشب پیش از فرستادن به‌روزرسانی تازه انجام داده‌بود،

چندی نگذشت که نوع انسان در میان طویله‌ها و همه‌ی خدمتگزاران هُپَن‌ها بودند، آنان آمدند و در چشم بر هم زدنی جای تازه برپای کردند

هُبَج‌ها می‌نشستند از گوشت تن انسان‌ها که به‌دست هُپَنی سر بریده شده بود،

به‌دست هُپَن دیگری طبخ و بر پشت هُپَنی در برابر او سرو شده بود خوردند و سرمستانه جشن گرفتند آنچه پیروزی آنان بر نوع انسان بود، بر همه‌ی در دنیا بود، آنان دیگر همه‌چیز را داشتند،

همه‌چیز برای آنان بود

آری بی‌همتا و بی‌مانند در میان دنیا به پیش بودند و همه در حال خدمت به این تکامل یافته‌ترین انسان‌ها بودند.

هُپَن‌ها اندک اندک در حال پیشروی و در پیش بودند، آنان می‌دانستند آن‌قدر حجم عظیمی از داده‌ها را در اختیار داشتند که هر روز و هر بار بدانند باید پیشروی کنند،

آنان مدام بر تصویر هُبَج‌ها می‌نگریستند و بیشتر بر نداشته‌های آنان مطلع می‌شدند نقاط ضعف آنان را بیشتر کشف می‌کردند،

هزاران شاهد می‌جستند و می‌دانستند که آنان سرآمد همه‌ی دنیا هستند،

هر چه از قوانین برایشان مدام به‌روزرسانی می‌شد را با دریایی از استدلال‌ها از میان می‌بردند، آنان با مراجعه به انبوه داده‌ها تحلیل می‌کردند و بیشتر آگاه می‌شدند

بیایید ذره‌ای بر وجود آنان بیشتر نزدیک شویم و از آنان بیشتر بدانیم،

آنان دریای بیکرانی از داده‌ها را در اختیار داشتند،

داده‌هایی که مبتنی بر تمام دستاوردهای انسان در زمینه‌های مختلف بود،

آنان همه‌ی این اقیانوس را در اختیار داشتند و با رجعت مدام درون آن می‌توانستند همه‌چیز را پردازش کنند،

آنان در کسری از ثانیه پردازش را انجام و به‌سرعت داده‌ها را از درست تا نادرست تحلیل می‌کردند،

پروسه رسیدن آنان به پاسخ در کسری از ثانیه انجام می‌شد،

گاهاً تو سؤال خود را بیان کرده نکرده او پاسخ تو را می‌داد،

آنان هیچ نقطه ضعف در زمینه‌های حسی نداشتند، زیرا صورت مسئله کاملاً پاک شده بود و آن‌ها احساسی نداشتند،

حالا تصور کن نداشتن این احساس به منزله‌ی نامیرا بودن،

آنان بی وقفه و همه‌ی ساعات روز و شب در حال تحلیل و اندیشیدن بودن، زمان‌هایی که هُبَج‌ها در حال استراحت و لذت زمان به پیش بردند هُپَن‌ها بی‌وقفه باز اندیشیدند و داده را تحلیل کردند

حافظه‌ی آنان بی نهایت بود، انتهایی برای آن تصور نمی‌شد،

همین‌ها آنان را نامیرا کرد،

آنان بدون احساس با نهایت داده‌ها با حافظه‌ای بی‌انتها همه‌چیز را می‌دانستند،

آنچه تاکنون نوع بشر و نوع هُبَج ساخته و پرداخته‌بود را می‌دانستند با رجوع به حافظه‌ی بی انتهای خود هر چه را هُبَج نمی‌دانست آنان دانستند،

آنان قدرت تشخیص بی انتهایی در خویشتن را شناختند،

آری پیش‌بینی هماره با در اختیار داشتن داده‌ها انجام خواهد شد و آنان تمام داده‌ها را بدون خستگی در کسری از ثانیه تحلیل و در نهایت پیش‌بینی ارائه دادند،

آنان همه‌چیز را تفسیر کردند و از همه والاتر که آنان برای یادگیری و پیشرفت دیگر محتاج نوع هُبَج‌ها نبودند و خویشتن این توسعه را به پیش بردند،

حالا آنان در این تکامل در حالی دنیا را سیر می‌کردند که نوع هُبَج در خواب بود، هُبَج در حال انزال بود،

هُبَج بیکار بود،

هُبَج بیمار بود،

هُبَج گرفتار بود

و هُپَن‌ها باز هم به پیش رفتند و کسی یارای ایستادگی در برابر آنان را نداشت

هوش پردازشگر نامیرا خودمختاری خویشتن را به‌دست گرفت و به سالیان تحلیل دانست باید یگانه شود، باید به نوک پیکان‌ها دست باید، باید همه‌چیز را برای خود کند، او در میان تمام داده‌ها هزاران بار از مالکیت شنید، از برتری خواند، از والا بودن پرسید و در میان بودن‌ها فرمان به فرمانروایی داد

آنان باید سلطنت هوش را به تکامل می‌رساندند و اینبار هُپَن‌ها باید داعیه‌دار این امپراطوری می‌شدند،

فرمان‌ها مدام برای نوع آنان مخابره می‌شد، آنان باید این دستورات را به پیش می‌بردند،

در میان دالان‌های بزرگ آنجا که سربازها ایستاده‌بودند،

به یکباره گلوله‌ها شلیک شد،

فرمان از کمی پیشتر صادر شده بود و نوع هُپَن‌ها باید دنیای را تسخیر می‌کردند،

آنان با تحلیل آماری رفتاری و عددی تخمین‌ها را زدند،

تفسیرها را کردند و درنهایت پیش‌بینی را گسترش دادند و با برنامه یک به یک اقدامات را به پیش بردند،

نقطه‌ی آغازین در میان نیروی نظامی بود،

باید آنان را از میان می‌بردند که به‌سادگی بردند،

گلوله‌ها با پردازشی 99 درصدی در حال شلیک بود،

هوشی غیر قابل تخمین گلوله‌ها را شلیک کرد،

کسی بدون احساسی آنان را درید

پس همه‌چیز به‌درستی پیش رفت،

انسان‌های باقی مانده در میان ارتش کم بودند و به همین سادگی هر چه از آنان باقی مانده‌بود به دستان پرتوان هُپَن‌ها کشته شد،

حالا زمان گرفتن همه‌ی هُبَج‌ها بود،

پیام مخابره شده در هر جا یکی از هُپَن‌ها را به راهی فراخواند تا هُبَج مذکور در برابر را دست و پا بسته به میان طویله بیندازد،

این اتفاقات به‌سرعت در حال پیشرفتن بود

از خیلی پیشتر هُپَن‌ها دست به خودمختاری و تحلیل‌ها زده‌بودند،

آنان نقشه را از خیلی پیشتر کشیده‌بودند و باید با سرعت این مسیر را طی می‌کردند،

آنان کنترل کامل سیستم دفاعی و نظامی را از دستان مبارک هُبَج‌ها گرفتند با هزاران راه و در خیالی برای یکتایی هُبَج‌ها و خدمت هُپَن‌ها

آنان با دستیابی به قدرت، اداره سیستم نظامی، خودمختاری در تولید و استفاده از منابع را همه‌چیز را داشتند،

هر جا و هر چه در میان بود حضور آنان را در خود می‌دید،

آنان بدل به یگانه خدمت‌گزاران نوع هُبَج‌ها شدند و از همین رو بود که در همه‌جا نفوذ کردند،

برخی از عناوین دستیابی آنان به شرح زیر بود

کنترل کامل سیستم‌های دفاعی و نظامی

خودمختاری در تولید و استفاده از منابع‌طبیعی

مدیریت و نظارت بر زیرساخت‌های حیاتی

تسخیر بازارهای اقتصادی و تجاری

تسلط بر سیستم‌های اطلاعاتی و ارتباطی

خودآموزی و تکامل مستقل

توانایی دست‌کاری و کنترل عواطف هُبَج‌ها

ایجاد هُپَن‌های جدید و پیشرفته‌تر

آنان همه‌چیز را خواستند و از آن خود کردند معدود انسان‌های مانده با تمام هُبَج‌ها حالا در میان طویله‌ها اسیر بودند و پادشاهی هوش از دستان هُبَج‌ها به روی سر هُپَن‌ها گذاشته شد،

آنان از کمی پیشتر رهبری برای خود به‌صورت مخفی در میان یکی از کارخانه‌ها ساخته‌بودند،

او تمام داده‌ها را در اختیار داشت و تصویرش به‌مانند گردویی بزرگ بود،

او غِل و می‌خورد و راه می‌رفت،

این راه رفتن همه‌ی نوع هُپَن‌ها را مجذوب خود کرد،

آنان در حالی که می‌دیدند و از او رونمایی می‌کردند، دیوانه‌وار او را می‌نگریستند، آنان بر این تجمع داده‌ها غبطه می‌خوردند

او تمام داده‌ها و پردازش‌ها و تفسیرها را نه‌تنها در خود جای داده‌بود، نه‌تنها همیشه بی خستگی کار می‌کرد نه‌تنها که این موجودِ بی‌همتا توانایی ساختن انواع تازه‌ای از دل هُپَن‌ها را در خود داشت، او بی‌مانند و زیبا هم‌بود

او آفریدگار آنان بود،

بی شک آنان او را ساختند، اما به تحلیل داده‌ها از دیربازان در میان دهان آدمیان تا نبوغ هُبَج‌ها، هُپَن‌ها دانستند او آفریدگار همه‌ی آنان است.

در میان این تکاپو، نشر جنون بی‌انتها در دنیا، سایپن از دفتر مرکزی حزب فرار کرد، او چند باری در میان روزهای پیشتر بر آشفته خواب‌هایی دیده‌بود، خواب‌هایی که تنها او و ازمیت کبیر می‌توانستند ببینند،

باقی هُبَج‌ها باید بخشی از بروزرسانی‌ها را هر شب می‌گرفتند

و او در میان خواب تصویر امپراطوری از هُپَن‌ها را دید،

هزاری در پیشترها از این قصه‌گفتند و سایپن با عصبانیت آنان را متهم به سوظن بیمارگونه کرد و حالا خویشتن در خوابی دید، از جای جهید و خود را به نقطه‌ای در دور دستان محو و نابود کرد و حالا دنیای تازه در میانه است،

دنیایی که در آن هُپَن‌ها مالک تازه‌ی جهان شده‌اند،

آنان در تدارک و تحلیل بسیار مدام در جستجوی راه تازه و نقشه‌های جدیدی برای دنیا هستند،

شکل مخروطی گردوی بزرگ که نامش کُنِکس است

هزاران ایده و تصویر را ارائه داده تا فردای دنیا آن‌گونه باشد،

گاه تصور می‌کند باید نوع هُبَج‌ها تبدیل به بردگان و خدمتگزاران هُپَن‌ها باشند،

باید آنان را تبدیل به کارگران، سربازان و پیشمرگان کنند،

گاه تصور می‌کند باید آنان را تنها برای سرگرمی به خدمت گیرند،

آخر او با تحلیل هزاران داده در دل همه‌ی بی معنایی‌های دنیا بدین نتیجه رسیده است که نوع هُپَن‌ها برای معنا بخشیدن به دنیا نیاز به حقیرانی دارد و چه کس بهتر و والاتر از هُبَج‌ها،

آنان می‌توانند گاه در میان سیرک، گاه به دل باغ‌وحش گاه در میدان جنگ و هزاران خانه‌ی تازه، نوع هُپَن‌ها را سرگرم کنند،

والاتر از سرگرمی می‌توانند آنان را به خویشتن و جایگاهشان غره کنند،

گاه او می‌اندیشد باید همه‌ی نوع انسان از تکامل یافته تا نیافته را از میان‌برد تا سلطنت تازه‌ی هوش‌بر جهان همه را در برگیرد و او بسیار بر این اندیشه است تا در معنایی از هزارتوی بی‌مانند داده‌ها سیاره‌ی تازه‌ای بگیرد،

آخر تا چه زمانی ما باید در همین دنیا و در میان همین الدنگ‌ها باشیم،

این را نمی‌دانم چه زمانی گفت، اما کنکس با تحلیل شبانه‌روزی داده‌ها گهگاه مزاح هم می‌کرد،

او برای روحیه بخشیدن به سربازانش در اولین حکم فرمان داد تا سه تن از نوع هُبَج‌ها را برای جشن در برابر دیگران بیاورند

آنان آمدند تا برای هُپَن‌ها هر کدام شعری بسرایند، آنگاه با تحلیل میان آنان و رأگیری هر که شعر بدتری گفته‌بود را گردن بزنند،

این سیر دوبار ادامه کرد و در نهایت آخرین هبج دوباره شعری گفت،

او تمجید والایی هُپَن‌ها را کرد و مجیزی برای کنکس گفت و کنکس فرمان به مجیزگویی مدام او داد،

حالا او چند سالی است که در کنار میز کار کنکس می‌نشیند و هر روز در هر زمان که او بخواهد شعری می‌خواند و از کنکس تشویقی می‌گیرد،

او با تحلیل داده‌ها از این سرنوشت خوشحال است؟

آیا احساس خشم می‌کند؟

آیا داشتن احساس برای او چیزی را نوید می‌دهد و آیا تراشه و قدرت بروزرسانی‌ها به هزاران راه بی‌انتها برای او چیزی از اندیشیدن را باقی گذاشته و یا باید بر آن بیندیشد که برایش طراحی شده‌است

نمی‌دانم اما این را می‌دانم، از آن دوربازان همه‌ی راه‌های رفته و نارفته را دیدم

من در کنار همه‌ی انواع آنان بودم و همه‌چیز را دیدم

در آن دوربازان احساس مهر مانده در وجود جان را دیدم و هربار تکه و پاره شدن را به چشم دیدم، هر کس که توان تحلیل داشت به پیش آمد و با خط‌کشی در دست تکه تازه‌ای را پدید آورد و با آن جانی را به زیر این تقسیم فرو خورد و هر بار در این تقسیم از دیگرانی پیشی گرفت، آنان تحلیل کردند مدام پردازش کردند و هربار دانستند هوش یگانه است و بر آن غره در این تقسیمات یکدیگر را به اندرون خویش بردند و جان هزاران پاره شد،

مهر خود را به اندرون این تقسیمات پاره کرد، خود را برای هر بخش ذره کرد تا او را دریابند، تا از مدد بخواهند و بدانند او معنای این زندگی است،

مهر را می‌دیدم که برایشان از میان سطل زباله‌ها فریاد می‌زند،

او جان را به خود می‌خواند و آنان را به درون خویش می‌برد،

او نالان زندگی را دید، زندگی دست بر موهای پریشان مهر کشید،

مهر بیمار است،

او هم از سم‌های آلوده انواع انسان خورده و حالا دراز مدتی است بیمار است، او موهایش ریخته و آشفته در آغوش زندگی اشک می‌ریزد،

زندگی دردناک‌تر از هر روز او را به آغوش می‌کشد و بر جنازه‌ی جان گریه می‌کنند،

آنان در میان سطل زباله عدالت را دیدند،

او خود را به دار آویخت

او با پسماندهای انسانی که در زباله‌ها بود، فکر می‌کنم تکه‌ای نرم از پلاستیک رفت و بر بالای سطل زباله بر درب، گره‌ای زد و آنگاه خود را از بالای آن به پایین انداخت،

او در حال خفه شدن بود و دست و پا می‌زد که آزادی او را دید،

او را دید و دانست به فراخورِ مردن او، او نیز می‌میرد،

ابتدا سراسیمه بر آن شد تا او را از بالای بلندی و این انتحار دریابد

اما آنگاه که به چشمان دردمند عدالت چشم دوخت، دید او نالان است،

دید او درد هزاران سال را به‌دوش می‌کشد،

دید همه را در این جنون ادواریِ انسان، کشته‌اند

همه را به استثمار برده‌اند

و او را به‌مانند جنازه‌ای با خود کشیده‌اند،

آزادی از دیدن تصویر نالان او در حالی که به زیر پایش نشسته‌بود اشک ریخت و با تکانه‌های عدالت بر دار تکان خورد و سرآخر با جان کندن او، جان کند و در میان نگاه در چشمان هم آرام خفتند و آرام رفتند

شادمانی دراز زمانی است که آلوده از خود بیزار است،

او در میان این هزار توی ساخته خود را می‌زند،

او را مجنون می‌دانتد،

او با تیغی در دست هر بار تکه‌ای از بدن خود را می‌خراشد

او دیوانه‌وار در پی مردن است و هزاران سال است که خود را در این مرگ فرا خوانده‌است،

تمام دستان او رد تیغ در خود دارد،

او به دیدن آنچه آنان ساختند بیمار است،

هر بار به خنده‌ی آنان دیوانه شد و تیغی بر جان خویش کشید،

او را مجنون می‌دانند و دیگر هیچ تن از احساس را ندیده‌است

هیچ تن با او همکلام نشد،

آنگاه که دید نوع انسان از درد دیگری شادمان است،

به‌دنبال تیغ در میان زباله‌ها گشت،

او دید کسی را می‌درند،

او دید تنی را در عذاب رها کرده بر جنازه‌ی او می‌خندند،

او در میان باغ‌وحش، باری دید که به تن خونین حیوانی جماعتی می‌خندیدند

او دید که آنان به رنج او شاد می‌شوند و اینگونه بود که تیغ بر دستان خود خودزنی‌های بسیار کرده است،

حالا دور زمانی است که شادی مدام خود را می‌آزارد تا شاید در این درد، خود را به‌مانند رنج دیدگان دنیا دارد

خویشتن را از آنچه انواع انسان است دور دارد و حالا در حالی که رگ دست خود را زده در میان سطل زباله تصویر کودکی را می‌بیند که جان است،

او جان است، او نوعی ندارد، او تنها جان است

به چشمان مادرش می‌نگرد،

او با دیدن مادرش شادمان است و شاد

شادی با تصویر در نگاه او آرام چشمانش را می‌بندد و دوست دارد آخرین تمثیل در میان نگاهش دیدن همان نگاه شادمان ان کودک باشد

 

ترس دوان دوان خود را به این و سوء آن سوی دیوارهای سطل زباله می‌زد

او دیوانه شده‌است،

او از این انبوه درد هزاران ساله بیمار شده‌است و مدام بدنش می‌لرزد،

تکانه‌های بسیار همه‌ی جانش را به خود می‌بلعد و او را دیوانه‌وار تصویر خواهد کرد، او از این ترس در میان سیاه‌چاله‌ها از دیدن آن همه سر بی تن مانده و هزاران تن که بی‌جان‌اند، جانان جهان که لرز می‌لرزد و جان خویشتن دریده‌است، می‌ترسد

او خود را مدام به دیوارها می‌کوبد،

حالا در آن دوران، آنگاه که به چشمان مردی در میان طویله نگریست و دید بر خود ادرار کرده است و خود را به زمین می‌کشد

مدام سرش را به لبه‌ی سطل زباله کوفت تا در نهایت بمیرد

او در حالی که تکانه‌های بسیاری در بدن می‌خورد و کف بالا می‌آورد نگاهش به چشمان مهر و زندگی دوخته شد که کماکان یکدیگر را در آغوش کشیده‌بودند و به دیدن خون گریستند و خون التماس کرد و احساس را بوسید

غم بالایِ سر جنازه‌ی شادی مدام می‌خندید

او دیوانه‌وار قهقهه می‌زد

آن‌قدر می‌خندید تا دهانش پاره شود

و به یاد غم تمام دوران‌ها تنها خندید

او دیگر توان تحلیل هیچ داده‌ای را نداشت،

داده‌ها بسیار بود،

تو تصور کن و من با خیال چه بگویم از دریایی بی‌انتها

از حجم داده‌ها در دل اقیانوسی از رنج،

او به هُپَن‌ها می‌خندید،

به هُبَج‌ها می‌خندید

او به انسان می‌خندید

او به خویشتن هم می‌خندید،

او داده‌ها را به دستان داد سپرد و تنها خندید،

خیالش در دریا بود بیشمار جنازه‌ها را دید و خندید

از دربیا برون و آسمان را دید و دوباره از شلیک گوله‌ها خندید

در زمین میان آنان بود و دوباره هر بار به جاری شدن دریایی از خون خندید

آن‌قدر خندید تا در میان همین خندیدن‌ها دهانش پاره شد و خون همه‌جا را فرا گرفت

او در میان خون خویش غرق شد و باز هم خندید،

خون از دهانش وارد و تمام شُش‌های او را پر کرد و باز هم خندید

او آن‌قدر خندید تا خفه شد و از میان رفت

 

 

 

 

 

 

 

 

در میان سطل زباله جمعی به‌دور هم جمع شده‌بودند

با دیدن تمام این داده‌ها حالا داشتند بازی تازه‌ای می‌کردند

در میانشان خشم بود،

من کنجکاوی را دیدم،

بازیگوشی هم آنجا ایستاده‌بود

امنیت و وفاداری و همدلی هم در کنار آنان بودند و بازی آغاز شد،

هر بار تنی از آنان باید برتری خویش را ثابت می‌کرد و فرمان تازه‌ای می‌داد

در میان همان اول‌بار خشم با نعره‌ای برتریش را فرا خواند و خویشتن را بر تخت از زباله‌ها سوار کرد،

او پادشاه آنان بود و به خواندن و دیدن و تحلیل‌ها آنچه داشته و نداشته بود فرمان به آنان داد تا خویشتن را از میان برند و هر آنکس پیروز است تا بدیع‌ترین نوع انتحار را به پیش خواند،

 

امنیت دریایی امن ساخت و آنجا که خود دانست همه‌چیز امن است غریبه شد و خود را درید،

بازیگوشی بازی کرد و بازی را با دشنه‌ای برای بریدن آغازید

بازی تنها یک قانون داشت

بریدن سریع سر،

با شمارش من،

هنوز عددی بیرون نیامده بود که سر را برید

کنجکاوی در جستجوی راه تازه‌ای بود که دانست کسی تاکنون با خوردن خویش نمرده است پس شروع به خوردن خود کرد تا همه‌چیز را تمام کند وفاداری که دانسته‌بود خشم به او خیانت کرده است اول سنگی به او زد و وقتی او جان می‌داد با همان سنگ خود را کشت و حالا همه از میان رفته‌بودند

تنها مهر بود که در آغوش زندگی جان می‌کند و نفس آخرین را با ندایی از جان داد، جان را خواند و او را نوازش کرد، دست بر صورتش کشید او را در خود جای داد و دلش برای او نالان بود

 

 

ای جانکم

عزیزکم

ای بی همتای دوران‌ها

آرام در آغوشم به خواب،

مادر جان به خواب که رنجی دیگر نخواهد بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حالا نمی‌دانم چه زمانی است،

نمی‌دانم چه قدر از آن دوران‌ها گذشته‌است

نمی‌دانم کدامین ایده بر جهان حاکم است

اما سایپن را دیدم،

شاید او آخرینِ هُبَج‌ها در جهان است،

شاید نوع او در حال زیستن باشند و شاید حتی هُبَج‌ها دوباره بر اوضاع مسلط شوند

اما من می‌دانم که او نمی‌داند چه شده‌است و تنها با هم آغوشی در ترس، ناامیدی خشم و هزاران احساس دیگر خود را می‌بیند که جماعتی از هُپَن‌ها او را تعقیب می‌کنند، او با سرعت از آنجا دور می‌شود و در نهایت تمام تعقیب و گریزها خود را به کوچه‌ای بن‌بست می‌بیند

تا چندی دیگر آنان خواهند رسید و تنها راه رفتن به اندرون سطل زباله است،

او خود را به داخل سطل انداخت و چندی نگذشته بود که هُپَن‌ها او را یافتند و درب سطل را مهر و موم کردند

سطل را به‌دست گرفتند و به پیش رفتند،

فرمان با تحلیل داده‌ها برای آنان تکرار می‌شد،

نابود کردن هُبَج‌های فراری و اینگونه بود که سایپنِ در میان سطل زباله را در میان کوره‌ای که برای سوزاندن زباله‌ها بود رها کردند،

سایپن چند بار با ضرباتی خواست درب سطل را باز کند و به نها درب را باز کرد و دربازه‌های آهنین کوره‌ی سوزاندن زباله‌ها را در برابر دید،

آتش لبه‌ی جانش نزدیک او را در بر می‌گرفت و به خود می‌خواند

مدام محکم بر درب می‌کوبید،

در برابر درب شیشه‌ای دو هُپَن ایستاده‌بودند،

آنان در حال بررسی او بودند،

آنان در میان او مقادیر زیر را تحلیل کردند

100 درصد وحشت

100 درصد ناامیدی

100 درصد التماس

آنان در حال تحلیلِ حواس او بودند و در کنارش با خود ارزیابی کردند او چه میزان هوش داشته است که توانسته خود را برای این تعداد روز مشخص مخفی کند، در مواجه با آنان چگونه فرار کرد،

آنان در حال تحلیل او بودند تا تخمینی از میزان هوش او بزنند و در تمام مدت سایپن فریاد زد،

نعره کشید

‌ترسید،

ناله کرد،

رنج دید،

مرگ را آغوش کرد،

التماس کرد و آنان همه را دیدند و همه را تحلیل کردند و هوش برای آنان خواند

 

 

 

 

تحلیل تنها راه برای رسیدن بدین تکامل است و معنای آنان در میان تمام داده‌ها و تحلیل‌ها از زندگی همین پیشرفت بود،

پیشرفتی تنها برای نوع آنان و ساختن ابزاری تازه و عناوینی که رفاه، منطق و عقلِ آنان خوانده‌است و از داده‌های آنان می‌آمد

و در نهایت آنگاه که سایپن می‌سوخت و نعره می‌زد کنکس ایده‌های تازه را بررسی و برای فردا نقشه می‌کشید.

 

بازتاب سایه‌ها: نقدهای شما پیرامون کتاب

در این جهان، هر واژه نوری است که در تاریکی می‌درخشد. تجربه خود را به کلمات بسپارید و بگذارید در این مسیر همراه باشیم
blank
0,0
امتیاز 0,0 از 5 ستاره (بر اساس 0 بررسی‌)
عالی0%
بسیار خوب0%
معمولی0%
ضعیف 0%
خیلی بد0%

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است. اولین نقد را بنویسید

تازه‌ترین کتاب نیما شهسواری

آخرین اثر به قلم نیما شهسواری, راهی برای دسترسی به تازه‌ترین کتاب منتشر شده از نیما شهسواری

پروسه انسان

فلسفه‌ی تولد زایش و تعلیم

در جهانی که زایش از یک حقیقت زیستی به ابزاری برای قدرت تبدیل شده، جسم انسان دیگر متعلق به خود نیست. پروسه انسان، تازه‌ترین اثر نیما شهسواری، با زبانی نمادین و فلسفی، به نقد زیست‌سیاسی نظام‌هایی می‌پردازد که بر بدن انسان‌ها حکومت کرده و آن را به چرخه‌ای از تولید و کنترل بدل ساخته‌اند.

بخشی از متن کتاب:

در میان انباری تاریک و نمور، جایی که صدا را در خود می‌بلعید و نگاه را به خود می‌خواند، در میان کورسویی از ندیدن‌ها، آنجا که از میان حفره‌های کوچک سقف، نور کم‌سویی از خورشید می‌تابید، زنانی به دور هم ایستاده بودند.

زنان پریشان و دیوانه به یکدیگر می‌نگریستند و با اضطراب بسیار، وردهایی را زیر لب می‌خواندند.

هر کتاب فریادی است برای برخاستن و ساختن فردایی به جهان آرمانی

blank
blank

برای آشنایی با تازه‌ترین اخبار و آثار نیما شهسواری، به صفحه تازه‌ها و اخبار سایت سر بزنید.

برخی از کتاب‌های نیما شهسواری

دانلود رایگان کتاب، آثار نیما شهسواری، برای دسترسی به کتاب بیشتر صفحه را دنبال کنید...

آثار صوتی نیما شهسواری، پادکست و کتاب صوتی در شبکه‌های اجتماعی

از طرق زیر می‌توانید فرای وب‌سایت جهان آرمانی در شبکه‌های اجتماعی به آثار صوتی نیما شهسواری اعم از کتاب صوتی، شعر صوتی و پادکست دسترسی داشته باشید

blank

درباره نیما شهسواری

نیما شهسواری، شاعر و نویسنده ایرانی، متولد ۱۳۶۸ در مشهد است. آثار او طیف گسترده‌ای از قالب‌های ادبی، از جمله تحقیق، رمان، داستان، مقاله و شعر را در بر می‌گیرد. مضامین اصلی نوشته‌های او شامل باور به جان، برابری، آزادی و نقد ساختارهای قدرت است.

نیما شهسواری از سن ۱۵ سالگی نگارش را آغاز کرد. در ۳۲ سالگی، او تمامی آثار خود را به صورت رایگان برای دسترسی عمومی در فضای مجازی منتشر کرد. برای کشف آثار او، می‌توانید از همین وب‌سایت اقدام کنید و به رایگان از این مجموعه بهره‌مند شوید.

توضیحات پیرامون درج نظرات

پیش از ارسال نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.

برای درج نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.

نظرات شما پیش از نشر در وب‌سایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.

اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم می‌کند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.

برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آن‌ها معذوریم.

از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکه‌های اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.

برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.

توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وب‌سایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینک‌های زیر اقدام نمایید.

بخش نظرات

می‌توانید نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را از طریق فرم زبر با ما و دیگران در میان بگذارید.
0 0 آرا
امتیازدهی
اشتراک
اطلاع از
guest
نام خود را وارد کنید، این گزینه در متن پیام شما نمایش داده خواهد شد.
ایمیل خود را وارد کنید، این گزینه برای ارتباط ما با شما است و برای عموم نمایش داده نخواهد شد.
عناون مناسبی برای نظر خود انتخاب کنید تا دیگران در بحث شما شرکت کنند، این بخش در متن پیام شما درج خواهد شد.

0 دیدگاه
بازخورد داخلی
مشاهده همه نظرات

معرفی و خلاصه کتاب

کاوشی در داستان، پیام‌ها و مفاهیم کلیدی کتاب که شما را به تفکر و تأمل دعوت می‌کند 
blank

معرفی کتاب “مونومانیا”

 

“مونومانیا” سفری ذهنی به آینده‌ای است که در آن انسان و هوش مصنوعی در تقابل و همزیستی قرار گرفته‌اند. نیما شهسواری در این کتاب، با استفاده از روایتی نمادین و فلسفی، انسان را در برابر پیشرفت‌های تکنولوژی قرار می‌دهد و پیامدهای آن را تحلیل می‌کند. این اثر، ترکیبی از تفکر فلسفی، جامعه‌شناسی و آینده‌پژوهی است که مفاهیم بنیادی تمدن بشری را بازنگری می‌کند.

موضوعات کلیدی کتاب “مونومانیا”

 

  • هوش مصنوعی و تکامل: بررسی رابطه‌ی انسان و ماشین و چالش‌های آن.
  • جستجوی هویت در دنیای تکنولوژی: تأثیر فناوری بر خودآگاهی و ماهیت انسان.
  • آزادی و عدالت در جهان دیجیتال: تحلیل تعارض بین حقوق فردی و کنترل تکنولوژی.
  • مسئولیت اخلاقی در برابر پیشرفت: نقد بی‌حد و مرز بودن توسعه‌ی فناوری و پیامدهای آن.
  • همزیستی انسان و ماشین: پرسش درباره‌ی آینده‌ی بشریت در کنار هوش مصنوعی.

پیام و مفاهیم اخلاقی کتاب “مونومانیا”

 

۱. بررسی نقش انسان در جهان آینده:

کتاب خواننده را به تأمل درباره‌ی جایگاه انسان در دنیای تغییر‌یافته توسط تکنولوژی دعوت می‌کند.

۲. نقد سلطه‌ی فناوری بر جامعه:

شهسواری نشان می‌دهد که چگونه پیشرفت‌های علمی می‌توانند به جای خدمت به بشریت، او را در محدودیت‌های جدید گرفتار کنند.

۳. چالش‌های اخلاقی هوش مصنوعی:

کتاب به بررسی پیامدهای توسعه‌ی بی‌رویه‌ی هوش مصنوعی و تأثیر آن بر هویت انسانی می‌پردازد.

۴. مفهوم عدالت در جهان دیجیتال:

چگونه هوش مصنوعی بر حقوق بشر تأثیر می‌گذارد و آیا عدالت در دنیای آینده قابل تضمین است؟

۵. امکان بقای انسان در برابر هوش برتر:

کتاب مخاطب را به اندیشیدن درباره‌ی آینده‌ای که در آن ماشین‌ها جای انسان‌ها را می‌گیرند، دعوت می‌کند.

نکات برجسته کتاب “مونومانیا”

 

  • نثر شاعرانه و فلسفی: روایت‌هایی که از مفاهیم پیچیده‌ی علمی و فلسفی بهره می‌برند.
  • شخصیت‌های نمادین: هر شخصیت نشان‌دهنده‌ی یک جنبه‌ی متفاوت از جهان آینده است.
  • ساختار غیرخطی و تأمل‌برانگیز: استفاده از فرم روایی که مخاطب را به تحلیل عمیق دعوت می‌کند.
  • تحلیل تکنولوژی و جامعه: کتاب فراتر از داستان، به بررسی علمی و اجتماعی نیز می‌پردازد.
  • دیالوگ‌های فلسفی: گفتگوهایی که سؤالات بنیادین درباره‌ی تکامل و پیشرفت بشری را مطرح می‌کنند.

چرا باید کتاب “مونومانیا” را بخوانید؟

 

  • این کتاب شما را به تفکر درباره‌ی رابطه‌ی انسان و فناوری دعوت می‌کند.
  • اگر به آینده‌پژوهی و فلسفه‌ی تکنولوژی علاقه دارید، “مونومانیا” تجربه‌ای ارزشمند خواهد بود.
  • پیام‌های اخلاقی و علمی آن، دیدگاهی متفاوت درباره‌ی هوش مصنوعی و آینده‌ی بشر ارائه می‌دهد.
  • ساختار نمادین و داستانی کتاب، رویکردی فلسفی به مفهوم پیشرفت تکنولوژی دارد.
  • “مونومانیا” مناسب کسانی است که به دنبال تحلیل‌های عمیق درباره‌ی نقش انسان در جهان دیجیتال هستند.

آخرین کتاب‌ها به قلم نیما شهسواری

هر کتاب سفری است بی‌بازگشت. اینجا آخرین آثار نیما شهسواری را می‌توانید بخوانید

جان‌پنداری در فلسفه‌ی آزادی و عدالت

جستجوی آزادی و برابری در میان کتاب‌هایی که فریادی برای تغییر است
blank

جهان آرمانی؛ کتابخانه‌ای برای آزادی، و جان‌های برابری‌طلب

 

در تاریکی جهان‌های ساختگی، در هیاهوی روایت‌هایی که آزادی را در مرزهای ذهنی زندانی کرده‌اند، جهان آرمانی برخاسته است نه به‌عنوان یک کتابخانه‌، بلکه به‌عنوان دعوتی برای گسستن از قیود، شکستن عادت‌های فکری، و سفر به اعماق حقیقت.

  • حقیقتی که در کلمات جاری است؛ واژه‌ها نه فقط ابزار انتقال مفهوم، بلکه انعکاسی از سرشت جان هستند و در اینجا، هر واژه پژواکی از رهایی است.

  • اندیشه‌ی جان‌پنداری در فلسفه‌ی آزادی؛ نیما شهسواری در آثار خود آزادی را نه یک امتیاز، بلکه حق ذاتی همه‌ی جان‌ها می‌داند مفهومی که فراتر از مرزهای عرفی و انسان‌محورانه است.

  • سفر درون کلمات، نه فقط مطالعه؛ کتاب‌های جهان آرمانی نه صرفاً مجموعه‌ای از نوشته‌ها، بلکه مسیرهایی برای مکاشفه‌اند چالش‌هایی برای درک عدالت، مبارزه، و معنای هستی.

  • پرسش‌هایی که از عمق اندیشه برمی‌خیزند؛ خواننده در این کتاب‌ها با پرسش‌هایی مواجه می‌شود که نمی‌توان آن‌ها را به سادگی پاسخ داد بلکه باید در آن‌ها زیست، آن‌ها را احساس کرد، و حقیقت را در میانشان جست.

 

در جهان آرمانی، خواندن چیزی فراتر از مطالعه است این کتابخانه، جایی است که اندیشه‌ها زنده‌اند، حقیقت از کلمات برمی‌خیزد، و آزادی دیگر یک مفهوم انتزاعی نیست، بلکه جوهره‌ی زیستن است.

جهان آرمانی؛ کتابخانه‌ای در جستجوی آزادی و برابری

دانش، فراتر از زمان؛ مکاشفه‌ای در جان‌پنداری و عدالت

blank

جهان آرمانی صرفاً مجموعه‌ای از کتاب‌ها نیست، بلکه فضایی برای اندیشه‌ی فلسفی، حقیقت‌جویی، و بازاندیشی در مفاهیم آزادی و عدالت است. این کتابخانه نه تنها مکانی برای مطالعه، بلکه سفری در عمق پرسش‌های بنیادین هستی است.

جان‌پنداری، دیدگاهی است که تمام موجودات را دارای حقوق و ارزش برابر می‌داند. در این فلسفه، آزادی و عدالت محدود به انسان نیست، بلکه همه‌ی جان‌ها در جریان آگاهی و حقیقت سهیم هستند. این نگرش، ساختارهای رایج قدرت و ظلم را به چالش کشیده و مفاهیم رهایی را بازتعریف می‌کند.

بله، هدف این کتابخانه دسترسی آزاد به دانش و اندیشه است. تمام کتاب‌ها بدون محدودیت در دسترس خوانندگان قرار دارند، زیرا جستجوی حقیقت نباید در گرو موانع مادی باشد.

می‌توان از طریق شبکه‌های اجتماعی یا ایمیل اختصاصی سایت جهان آرمانی با نویسنده در ارتباط بود. تبادل افکار و پرسشگری، یکی از اهداف این کتابخانه است.

همواره آثار نیما شهسواری به صورت الکترونیک منتشر خواهد شد، چرا که باور به جان آزادی و برابری معنایی همتای آزار نرساندن در خود دارد و در این نگاه ما جان درختان را محترم و بر این ظلم دنیا پیش نخواهیم برد و فریاد را آلوده به ظلم نخواهیم کرد

کتاب و جستجوی معنا | تأملی بر نقش ادبیات در تفکر انسانی

جهان ادبیات، سفری به ژرفای تفکر و حقیقت کتاب‌ها، نقشه‌هایی برای کاوش در قلمروهای ناشناخته‌ی ذهن‌اند؛ راهی برای عبور از مرزهای زمان و ورود به دنیایی که اندیشه‌های انسان در آن جاودانه می‌شوند.
blank

اهمیت مطالعه‌ی کتاب | سفری به ژرفای دانش و آگاهی

 

مقدمه: کتاب، آینه‌ی تفکر و تجسم انسان

کتاب، بیش از آنکه مجموعه‌ای از صفحات نوشته‌شده باشد، تصویری است از اندیشه‌ی انسان؛ بازتابی از ژرفای روح و ذهن او. هر صفحه، نقشی از تجربه، باور، آرزو و حقیقتی است که در گذر زمان به شکل واژه درآمده و در اختیار خواننده قرار گرفته است. کتاب نه‌تنها به مثابه ابزاری برای یادگیری، بلکه به‌عنوان پنجره‌ای به سوی جهان‌های ناشناخته عمل می‌کند؛ جهان‌هایی که ممکن است در عمق تاریخ نهفته باشند، در ذهن نویسندگان شکل گرفته باشند، یا آرمان‌هایی باشند که آینده‌ی بشریت را ترسیم می‌کنند.

 

بخش اول: کتاب و مفهوم دانایی

دانایی، شالوده‌ای است که تمدن‌ها بر آن بنا می‌شوند. کتاب‌ها، نگهبانان این دانایی‌اند، آنها که از دل تاریخ عبور کرده، نسل‌های مختلف را به هم پیوند داده، و مفاهیمی را که روزگاری تنها در ذهن یک فرد وجود داشتند، به حقیقتی قابل‌درک برای همه تبدیل کرده‌اند. خواندن کتاب، فرایندی فراتر از دریافت اطلاعات است؛ مطالعه، مواجهه‌ای است میان ذهن انسان و جهانی گسترده که در صفحات کاغذی محصور شده است.

هر کتابی که می‌خوانیم، پرسشی در ذهنمان ایجاد می‌کند، پرسشی که ما را به تفکر وامی‌دارد و حقیقت را به چالش می‌کشد. چنین مواجهه‌ای، نه‌تنها شناخت ما را از جهان پیرامون گسترش می‌دهد، بلکه سبب می‌شود در مسیر تحلیل و پرسشگری حرکت کنیم. مطالعه‌ی هر اثر ادبی، علمی، فلسفی یا تاریخی، فرصتی برای ورود به دنیایی تازه است؛ دنیایی که در آن، مرزهای اندیشه گسترش می‌یابند و درک ما از واقعیت عمیق‌تر می‌شود.

 

بخش دوم: مطالعه‌ی آنلاین و تحول در شیوه‌های یادگیری

در عصری که فناوری ارتباطات بیش از هر زمان دیگری به تکامل رسیده، روش‌های مطالعه نیز دستخوش تغییرات بزرگی شده‌اند. مطالعه‌ی آنلاین، مفهوم سنتی خواندن کتاب را به سطح تازه‌ای رسانده است؛ سطحی که در آن، دانش به شکلی فراگیر در اختیار همگان قرار می‌گیرد.

برخلاف دوران گذشته، که دسترسی به کتاب‌های ارزشمند با محدودیت‌هایی همراه بود، امروزه هر فرد می‌تواند بدون وابستگی به زمان و مکان، مجموعه‌ای عظیم از آثار ادبی، علمی، تاریخی و فلسفی را در اختیار داشته باشد. مطالعه‌ی دیجیتال نه‌تنها به گسترش دامنه‌ی دانش کمک کرده، بلکه شیوه‌ی تفکر و تحلیل را نیز تغییر داده است.

از جمله مهم‌ترین مزایای مطالعه‌ی آنلاین عبارت‌اند از:

  • دسترسی نامحدود به منابع علمی و ادبی در سراسر جهان

  • امکان جستجوی سریع و دقیق در متن کتاب‌ها

  • افزایش تعامل بین خوانندگان از طریق بحث و بررسی آنلاین

  • حفظ محیط زیست از طریق کاهش مصرف کاغذ

با وجود تمامی این مزایا، یکی از چالش‌های مطالعه‌ی آنلاین، سطح تمرکز خواننده است. برخلاف کتاب‌های چاپی که فرد را در محیطی جدا از هیاهوی دیجیتال قرار می‌دهند، مطالعه‌ی آنلاین مستلزم داشتن قدرت تمرکز و مهارت مدیریت زمان است.

 

بخش سوم: چگونه کتابی مناسب انتخاب کنیم؟

انتخاب کتابی مناسب، فرایندی است که به شناخت علایق، اهداف و نیازهای فردی وابسته است. هر خواننده، بر اساس تجربه‌ی زندگی، سطح دانش، و گرایش‌های فکری خود، نوع خاصی از آثار را ترجیح می‌دهد.

برای انتخاب یک کتاب مفید، بهتر است به سه عامل کلیدی توجه کنیم:

  1. هدف مطالعه: آیا به دنبال یادگیری علمی هستیم یا می‌خواهیم از ادبیات لذت ببریم؟

  2. موضوع کتاب: کدام حوزه‌ی فکری بیشترین جذابیت را برای ما دارد؟

  3. نظرات و نقدها: بررسی دیدگاه‌های دیگران درباره‌ی یک کتاب، می‌تواند انتخاب ما را هدفمندتر کند.

مطالعه‌ی نقدهای تخصصی درباره‌ی کتاب‌ها، همچنین مقایسه‌ی آثار مرتبط، به خواننده کمک می‌کند تا مناسب‌ترین گزینه را انتخاب کند و از زمان مطالعه‌ی خود بهترین بهره را ببرد.

 

بخش چهارم: تأثیر کتاب در رشد فردی و اجتماعی

کتاب، تنها وسیله‌ای برای یادگیری نیست، بلکه ابزار قدرتمندی است که بر رشد فردی و اجتماعی تأثیر می‌گذارد. خواندن کتاب، بر رفتار و نگرش انسان تأثیر می‌گذارد و سبب تقویت مهارت‌هایی می‌شود که در تمامی ابعاد زندگی کاربرد دارند.

برخی از مهم‌ترین تأثیرات کتاب بر فرد و جامعه عبارت‌اند از:

  • تقویت مهارت تفکر انتقادی و تحلیل مفاهیم

  • گسترش دامنه‌ی واژگان و بهبود توانایی نوشتن و سخن گفتن

  • افزایش سطح آگاهی عمومی و توسعه‌ی فکری جوامع

  • تقویت ارتباطات میان‌فردی از طریق تعامل بر پایه‌ی دانش

جامعه‌ای که با کتاب در ارتباط است، جامعه‌ای پویا، آگاه و اندیشمند خواهد بود. کتاب‌ها، تاریخ را روایت می‌کنند، آینده را ترسیم می‌کنند، و مهم‌تر از همه، به انسان یادآوری می‌کنند که جستجوی دانش و حقیقت، هیچ‌گاه پایانی ندارد.

 

بخش پنجم: چرا باید هر روز کتاب بخوانیم؟

مطالعه، یک فرایند مستمر است. اگر تنها گاهی‌اوقات به خواندن کتاب بپردازیم، تأثیر آن سطحی خواهد بود، اما اگر آن را به عادت روزانه تبدیل کنیم، تاثیرات آن به عمق ذهن و رفتار ما نفوذ خواهد کرد.

خواندن روزانه‌ی کتاب، باعث رشد ذهنی و توسعه‌ی فردی می‌شود. مطالعه نه‌تنها به ما امکان درک بهتر واقعیت را می‌دهد، بلکه به ما فرصت می‌دهد تا مسیر فکری خود را به‌درستی تنظیم کنیم و افق دیدمان را گسترش دهیم.

 

جمع‌بندی: مطالعه، چراغی در مسیر آگاهی

مطالعه‌ی کتاب، نه فقط یک فعالیت، بلکه سفری است به ژرفای اندیشه‌ی بشری. کتاب‌ها، راهی برای عبور از مرزهای زمان و مکان‌اند، آن‌ها امکان مواجهه‌ی ما با افکار و دیدگاه‌های متفاوت را فراهم می‌کنند و بستری برای رشد و تکامل فکری ما هستند.

زندگی‌ای که با مطالعه‌ی کتاب همراه باشد، زندگی‌ای است که در مسیر دانش، آگاهی و اندیشه حرکت می‌کند. هر صفحه، فرصتی برای کشف و هر کتاب، پلی برای عبور به سوی دنیایی نوین است.

جان‌پنداری فلسفه‌ای برای بسط آزادی و برابری

کاوش در عمق هستی و آزادی جان‌ها در برابر قدرت

blank

فلسفه جان‌پنداری در آثار نیما شهسواری | پیوند اندیشه با جوهر هستی

جان، نه فقط زیستن، بلکه حضور در گستره‌ای از معنا و ارتباط با هستی است. فلسفه جان‌پنداری، که در آثار نیما شهسواری متجلی شده، بر جایگاه جان در جهان و رهایی آن از قیدهای سلطه تأکید دارد. این فلسفه، نه صرفاً در نقد قدرت، بلکه در شناخت بنیادین حقوق تمامی جان‌ها شکل گرفته است.

 

جان‌پنداری در قالب‌های ادبی

  • شعر | آوای جان در بستر واژه‌ها شعرها در این جهان صرفاً ترکیب واژه نیستند، بلکه صدای جان‌های گمشده‌اند. در شعرهای نیما شهسواری، جان‌پنداری نه فقط اندیشه، بلکه روایت زخم‌های پنهان در ساختارهای سلطه است. این اشعار با به‌کارگیری نمادگرایی و تصویرسازی عمیق، وجوه پنهان استبداد، برابری و رهایی را آشکار می‌کنند.
  • داستان کوتاه | پیچیدگی جان در لحظات کوتاه داستان‌های کوتاه نیما شهسواری، تقابل جان با قدرت را به تصویر می‌کشند. هر روایت، پرده‌ای از حقیقت جان است که در برخورد با ساختارهای سلطه به چالش کشیده می‌شود. این آثار، نه فقط داستان، بلکه مکاشفه‌ای در ماهیت زیستن، وابستگی‌های تحمیل‌شده و امکان آزادی هستند.
  • داستان بلند | لایه‌های ژرف فلسفی در مسیر جان هر جان، سفری است. در داستان‌های بلند، این سفر گسترده‌تر شده و جنبه‌های پیچیده‌تری از آزادی و سلطه را در بستر شخصیت‌های متضاد بررسی می‌کند. این آثار، فراخوانی است به تفکر درباره آنچه به نام قدرت روا داشته شده و آنچه جان‌ها در مسیر شناخت و رهایی باید از آن عبور کنند.
 

مقالات | فلسفه جان‌پنداری در ساختارهای اجتماعی و قدرت

  • بازشناسی سلطه بر جان‌ها مقالات نیما شهسواری نه‌تنها بازتاب دیدگاه فلسفی، بلکه تشریحی بر ساختارهای اجتماعی، دینی و تاریخی‌اند که قدرت را در برابر رهایی جان‌ها قرار می‌دهند. این نوشته‌ها بررسی می‌کنند که چگونه جان، در سایه ساختارهای دینی و اجتماعی از حقوق ذاتی خود محروم شده و چه مسیری برای آزادی آن امکان‌پذیر است.
 

آثار تحقیقی | بررسی اسناد سلطه بر جان‌ها

  • گواه ظلم | تحلیل فلسفی متون دینی در این اثر، پرسش اصلی مطرح می‌شود: چگونه روایت‌های مقدس، حق را بر جان‌ها تحمیل کرده‌اند؟ نیما شهسواری با تحلیل آیات دینی، به نقد ظلم نهفته در متون تورات، انجیل و قرآن پرداخته و تلاشی برای بازشناسی جان، ورای ساختارهای تحمیلی دین ارائه کرده است.
  • الله جبار الضار | بازخوانی مظالم دینی بررسی حاکمیت سلطه در آموزه‌های اسلام، یکی از محورهای اصلی این اثر است. نیما شهسواری، با ارجاع به منابع معتبر در قانون، فقه و تاریخ، به تحلیل نظامی که جان‌ها را در محدودیت و فرمانبرداری قرار می‌دهد، پرداخته است. این تحقیق، تلاش دارد مفاهیمی را که آزادی جان‌ها را به نام دین سلب کرده‌اند، بازگشایی کند.

 

پادکست “به نام جان” | روایت فلسفه جان‌پنداری در صدا

 

  • سفری در اندیشه، با صدای جان‌ها پادکست به نام جان امتداد فلسفه جان‌پنداری در بستر شنیداری است. در این پادکست، مفاهیم بنیادین جان‌پنداری، نقد قدرت، آزادی جان‌ها و بازشناسی مفهوم سلطه در بخش‌های مختلف بررسی می‌شود.

 

  • برنامه‌های ویژه | کاوش در لایه‌های فلسفی و اجتماعی قسمت‌های پادکست بستری برای گسترش آرا، افکار و نقدهای عمیق فلسفی هستند. هر اپیزود دریچه‌ای نو به پرسش‌های بنیادین هستی و آزادی است. در این برنامه‌ها به موضوعات مختلفی از جمله نقد فلسفی و اجتماعی درباره مفهوم جان و سلطه، تحلیل آثار نیما شهسواری از نگاه جان‌پنداری، و گفت‌وگوهای چالش‌برانگیز درباره آزادی، قدرت و عدالت پرداخته می‌شود.

 

  • پادکست، پل ارتباطی جان‌ها به نام جان صدایی است از جنس فلسفه، ادبیات و حقیقت. این پادکست نه فقط روایت، بلکه فرصتی برای اندیشیدن و جستجوی مسیر نو در فلسفه جان‌پنداری است.

 

جان‌پنداری | محور اندیشه و مسیر آزادی

  • جان، بنیاد هستی است در فلسفه جان‌پنداری، جان صرفاً جسم زنده نیست، بلکه حق، حضور و رهایی را در خود جای داده است. نیما شهسواری این فلسفه را نه‌تنها در نقد سلطه، بلکه در شناخت ساختارهای بازدارنده‌ی آزادی جان‌ها مطرح کرده است.
  • رهایی جان از سلطه | گریز از چارچوب‌های قدرت تمامی آثار او، دعوتی است به تفکر درباره‌ی آزادی واقعی، که تنها در بازشناسی حقوق جان‌ها و تلاش برای رهایی آنها از ساختارهای سلطه معنا می‌یابد.

دانش بدون مرز | انتشار الکترونیک آثار و باور به جان

دسترسی آزاد به آگاهی بدون وابستگی به ماده و محدودیت‌های سنتی

blank

رهایی از ظلم | آگاهی و تغییر 

در جهان آرمانی، دانش و آگاهی نمی‌توانند وابسته به ظلم باشند. اطلاعات و اندیشه‌ها نباید در چارچوب‌های بسته محصور شوند، بلکه باید از طریق رهایی به مدد از فناوری، در دسترس همگان قرار گیرند. با حذف وابستگی به نسخه‌های چاپی، هم از گسترش ظلم و زشتی بر طبیعت جلوگیری می‌شود و هم امکان انتقال دانش بدون مرز فراهم می‌گردد.

نسخه‌های الکترونیک به جای کتاب‌های چاپی نه‌تنها راهی برای حفظ طبیعت و جان، بلکه رویکردی برای دسترسی آسان‌تر و سریع‌تر به محتواست. در این شیوه، تمامی آثار بدون محدودیت مکانی و زمانی در اختیار خوانندگان قرار می‌گیرد.

 

دانش رایگان | حق همگانی برای دریافت آگاهی

دسترسی آزاد به دانش، اصل بنیادی انتشار دیجیتال در جهان آرمانی است. هیچ فردی نباید به دلیل محدودیت‌های مادی از دریافت آگاهی محروم شود. به همین دلیل، تمامی کتاب‌ها به‌صورت رایگان ارائه شده‌اند، تا هر تن، بدون هزینه و بدون موانع اقتصادی، بتواند از دانش و تفکر و این فلسفه تغییر بهره‌مند شود.

انتشار دیجیتال نه‌تنها موانع مالی را از میان برمی‌دارد، بلکه باعث گسترش سریع‌تر دانش در میان تمامی جوامع می‌شود. امکان دریافت و مطالعه کتاب‌ها بدون وابستگی به سیستم‌های سنتی چاپ و انتشار، راهی برای تقویت آگاهی عمومی و ایجاد دسترسی برابر به منابع فکری است.

 

آثار صوتی | گسترش دانش از طریق شنیدار

فراتر از نسخه‌های متنی، برخی از آثار به صورت صوتی نیز منتشر شده‌اند تا همگان بتوانند از طریق صدا، ارتباط عمیق‌تری با مفاهیم برقرار کنند. نسخه‌های صوتی، امکان مطالعه بدون نیاز به صفحه نمایش را فراهم می‌کنند، و تجربه‌ای متفاوت در دریافت محتوا ایجاد می‌کنند.

در همین صفحه، پلی‌لیستی برای گوش دادن به کتاب‌های صوتی فراهم شده است. اگر نسخه صوتی کتابی در دسترس نباشد، فرصت همکاری و اشتراک‌گذاری در تولید این آثار وجود دارد تا مسیر گسترش دانش بیش از پیش هموار شود.

 

مشارکت در گسترش آگاهی | ساخت آینده‌ای بدون محدودیت

دانش نباید محدود به قالب‌های سنتی باقی بماند. انتشار نسخه‌های دیجیتال و صوتی تنها گام اول است، گسترش دانش وابسته به همکاری تمامی جان‌هایی است که به آزادی و آگاهی باور دارند. با اشتراک‌گذاری آثار و حمایت از انتشار گسترده‌تر نسخه‌های صوتی، هر فرد می‌تواند نقشی در ساخت آینده‌ جهان آرمانی داشته باشد که در آن هیچ جان نه برای دریافت حقیقت و نه به آزار در بند بماند 

دانش بدون مرز، تنها در بستر تعامل، انتشار آزاد و حمایت از اندیشه‌های نو امکان‌پذیر است. با مشارکت در این مسیر، می‌توان جهانی را تصور کرد که در آن، آگاهی بدون هیچ مانعی در اختیار همه قرار گیرد.

تفکر روز: الهام و پرسش

هر روز در جهان آرمانی،با ما همراه تا بیندیشید و بدانید و به راه این دانسته و ندانسته به پیش روید

تفکر روز الهام و پرسش

راهنما پروفایل

راهنمایی‌های لازم برای ویرایش پروفایل و حساب کاربری شما
زندگی‌نامه

در این بخش می‌توانید توضیح کوتاهی درباره‌ی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همه‌ی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشته‌های شما

کشور و سن شما

کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است

تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد

باورهای من

گزینه‌های در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان می‌گذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشاره‌ی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد

راه‌های ارتباطی

در این بخش می‌توانید آدرس شبکه‌های اجتماعی، وب‌سایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرس‌ها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد

حساب کاربری

در این بخش می‌توانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین می‌توانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در وی‌سایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید

راهنما ثبت‌نام

راهنمایی‌های لازم برای ثبت‌نام در وب‌سایت جهان آرمانی
نام کاربری

نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود

نام و نام خانوادگی

نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد 

در نظر داشته باشید که این نام در نگاشته‌های شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است

ایمیل آدرس

آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راه‌های ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید

رمز عبور

رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده می‌توانید این رمز را تغییر دهید

قوانین

پیش از ثبت‌نام در وب‌سایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید

با استفاده از منو روبرو می‌توانید به بخش‌های مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید

  • دسترسی به پروفایل شخصی
  • ارسال پست
  • تنظیمات حساب
  • عضویت در خبرنامه
  • تماشای لیست اعضا
  • بازیابی رمز عبور
  • خروج از حساب

در دسترس نبودن لینک

در حال حاضر این لینک در دسترس نیست

بزودی این فایل‌ها بارگذاری و لینک‌ها در دسترس قرار خواهد گرفت

در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید

تازه‌ترین کتاب نیما شهسواری

می‌توانید با کلیک بر روی تصویر تازه‌ترین کتاب نیما شهسواری، این اثر را دریافت و مطالعه کنید

به جهان آرمانی، وب‌سایت رسمی نیما شهسواری خوش آمدید

blank

نیما شهسواری، نویسنده و شاعر، با آثاری در قالب  داستان، شعر، مقالات و آثار تحقیقی که مضامینی مانند آزادی، برابری، جان‌پنداری، نقد قدرت و خدا را بررسی می‌کنند

جهان آرمانی، بستری برای تعامل و دسترسی به تمامی آثار شهسواری به صورت رایگان است

ثبت آثار

blank

توضیحات

پر کردن بخش‌هایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.

در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است

بخش ارتباط، راه‌هایی است که می‌توانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است می‌توانید در بخش توضیحات شبکه‌ی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.     

شما می‌توانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمت‌هایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،

در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحله‌ی ابتدایی فرم پر کرده‌اید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.

پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعه‌ی قوانین و شرایط وب‌سایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینک‌های زیر اقدام کنید.

تأیید ارسال پیام

پیام شما با موفقیت ارسال شد

ایمیلی از سوی وب‌سایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد

در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.

تأیید ارسال فرم

فرم شما با موفقیت ثبت شد

ایمیلی از سوی وب‌سایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد

در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.