در ژرفای سرشت آدمی و در گستره تاریخ پرفراز و نشیب زیست جمعی، مسئله قدرت و چگونگی سازماندهی آن همواره کانون تأملات فلسفی و کنشهای روانشناختی بوده است. میل به سلطه و فرمانروایی از یک سو، و نیاز به امنیت و انتظام از سوی دیگر، تار و پود رابطهای پیچیده را در هم تنیدهاند که سرنوشت جوامع را رقم میزند. از منظر فلسفی، شکلگیری حکومتها تلاشی است برای برقراری نظم در آشفتگیهای بالقوه انسانی، اما اغلب به بهای مصادره آزادی و کرامت فردی تمام میشود. روانشناسانه، جاذبه قدرت بر فرد حاکم، عمیقاً ریشه در ساختارهای کهن نفسانی و تمایلات ناخودآگاه به مطلقگرایی دارد؛ تمایلی که در گستره اجتماع، به فرهنگی از اطاعت و بندگی میانجامد و در طول نسلها، الگوهای رفتاری و شناختی خاصی را در روح جمعی یک ملت حک میکند.
قدرت و انسان: جدالی ازلی در پهنه فلسفه و روان
این جدال دیرینه، در هر دوره تاریخی و در هر جغرافیای سیاسی، با چهرهای نوین رخ مینماید، اما در زیر لایههای تغییر، اغلب میتوان ریشههای مشترکی از همان تمایلات بنیادی را مشاهده کرد. یکی از این الگوهای مکرر، پدیدهای است که میتوان آن را “فرهنگ ضدیت” نامید؛ سازوکاری روانشناختی که در مواجهه با یک قدرت ستمگر و منفور، به طور ناخودآگاه، به تقدیس و تطهیر آنچه پیش از آن بوده است، میپردازد. این واکنش هیجانی، که اغلب از دل نفرت و سرخوردگی عمیق برمیخیزد، به جای نقد و تحلیل عقلانی تاریخ، به یک نوع “نوستالژی واکنشی” دامن میزند و گذشته را، حتی با تمام کاستیها و تاریکیهایش، به مثابه “دوران طلایی” و پادزهر شرّ موجود قلمداد میکند. این رویکرد، در سطح فلسفی، مانع از شناخت جامع و دیالکتیکی از تاریخ میشود و در سطح روانشناختی، راه را بر درک واقعی و پیشگیری از تکرار فاجعههای مشابه میبندد، چرا که به جای فهم ساختارهای بنیادین ستم، صرفاً به تعویض نمادهای ظاهری آن دل خوش میکند. برای ژرفاندیشی بیشتر در این مباحث، میتوانید به کتابهای مرتبط مراجعه نمایید.
سفرهای ناتمام به سوی پیشرفت: میان تقلید ظواهر و بازتولید گذشته
تجربه تاریخی بسیاری از ملتها نشان میدهد که “سفرهای به سوی پیشرفت” اغلب دو مسیر متفاوت را طی میکنند. یک مسیر، میل به مدرنیتهای است که ظواهر و نمودهای مادی تمدنهای پیشرفته را اقتباس میکند، در حالی که زیرساختهای فکری، سیاسی و اجتماعی لازم برای تحقق دموکراسی و آزادی را نادیده میگیرد. مسیر دیگر، رجوع به گذشتهای ایدهآلگرایانه و بازتولید آن در قالبی نو است؛ گذشتهای که نه تنها در خاطره جمعی بلکه در ایدئولوژی حاکم، به مثابه الگویی بینقص برای حال و آینده عرضه میشود. هر دو رویکرد، اگر از بالا به پایین و بدون مشارکت واقعی و آگاهانه مردم تحمیل شوند، میتوانند به ابزاری برای استمرار سلطه و خودکامگی بدل گردند. یکی با وعده شکوه باستانی و دیگری با رویای مدینه فاضلهای مذهبی، اذهان را به تصرف خود درمیآورند و هرگونه تلاش برای “زیستن در اکنون” و ساختن آیندهای بر پایه انتخابهای آزادانه را به تعویق میاندازند.
معضل مشروعیت: از اراده مردم تا توهم الوهیت حاکم
پرسش بنیادین از مشروعیت حکومتها، از دیگر نقاط تلاقی و افتراق عمیق در تحلیل فلسفی-روانشناختی ساختارهای قدرت است. در جهان مدرن، مشروعیت از اراده مردم سرچشمه میگیرد؛ مردمانی که با آگاهی و انتخاب، سرنوشت خویش را به دست میگیرند و حاکمان را در قبال اعمالشان مسئول میدانند. اما در بسیاری از نظامهای استبدادی، مشروعیت نه از خاک، بلکه از آسمان، یا از اعماق تاریخی دوردست، به عاریت گرفته میشود. حاکمانی که خود را سایه خدا بر زمین، یا میراثدار تمدنی کهن میدانند، نیازی به تأیید مردمان نمیبینند و هرگونه تلاش برای مشارکتجویی را بازیچهای برای نمایش ظاهری، یا تهدیدی برای قدرت مطلق خود میدانند. این “مشروعیت الهی” یا “مشروعیت تاریخی” نه تنها به تداوم عدم پاسخگویی میانجامد، بلکه در سطح روانشناختی، به یک نوع “خودخداپنداری” در حاکمان دامن میزند؛ توهمی که آنان را از واقعیتهای زندگی مردم جدا کرده و به ورطه انزوا و بیخبری مطلق میاندازد.
ساختار استبداد: انحصار قدرت و عقیمسازی مشارکت مدنی
ساختار سیاسی هر نظام استبدادی، چه در ردای کهن پادشاهی و چه در جامه نوین ایدئولوژی دینی، بر ستون انحصار قدرت بنا شده است. این انحصار، که در رأس هرم قدرت متمرکز میشود، مجال هرگونه تقسیم یا پاسخگویی را از میان میبرد. پیامد روانشناختی این ساختار، “فقر مشارکت” است؛ احساسی عمیق از بیتاثیری و بیقدرتی که در دل مردم ریشه میدواند و آنان را به انفعال میکشاند. نهادهای به ظاهر نماینده مردم، همچون مجالس، به بزمگاهی بیمعنا برای مجیزگویی و تأیید اوامر حاکم بدل میشوند و ارتش، از محافظ ملت به نگاهبان قدرت حاکم تغییر هویت میدهد. در چنین فضایی، تلاشها برای ایجاد نهادهای مدنی مستقل، سندیکاها و احزاب، همواره با “تبر تیز” سرکوب مواجه میشوند، چرا که این میانجیها، پتانسیل شکستن انحصار قدرت و ایجاد کانالهایی برای اعتراض و مشارکت را دارند. این “استمرار استبداد در لباسهای جدید”، یک تراژدی مکرر تاریخی است که نشان میدهد تغییر ظواهر، لزوماً به دگرگونی ماهیت منجر نمیشود.
بنیانهای فرهنگی استبداد: اطاعت، بندگی و خودشیفتگی قدرت
عامل حیاتی در بقای هر نظام تمامیتخواه، پرورش “فرهنگ اطاعت و فرمانبرداری” است. این فرهنگ، که غالباً ریشههای عمیقی در “فرهنگ خدایی” و مفاهیم بندگی و عبودیت دارد، به ابزاری قدرتمند برای توجیه استبداد تبدیل میشود. در چنین سیستمی، حاکم خود را در جایگاه خدای زمینی مینشاند و مردم را به پرستش و تبعیت بیچون و چرا از خود وا میدارد. این “خودخداپنداری” در رأس، با یک “فرهنگ بردگی” در قاعده جامعه همبسته میشود. چاپلوسی و مجیزگویی نه تنها از سوی درباریان، بلکه از سوی بخشهایی از جامعه که به دنبال کسب قدرت یا امنیت هستند، رواج مییابد و فضای عمومی را آکنده از ریا و دروغ میکند. تصاویری چون بوسیدن دست حاکم یا القای صفات ماورایی به او، نمودهای آشکار این فرهنگ بیمارگونه هستند که مرزهای میان انسان و خدا، و میان واقعیت و توهم را محو میسازند.
مهندسی واقعیت: اسطورهسازی، دشمنتراشی و جنگ مقدس
یکی از ظریفترین و در عین حال خطرناکترین ابزارهای کنترل، “مهندسی واقعیت” از طریق تبلیغات و اسطورهسازی است. حکومتهای توتالیتر با خلق “تاریخنگاری رسمی” خود، گذشته را بازنویسی کرده و قهرمانانی اسطورهای (پدر ملت، رهبر فرزانه، نایب امام زمان) میآفرینند. این قهرمانان، فارغ از هرگونه نقد و نقص، به مثابه منجیانی برای جامعه تصویر میشوند. در کنار آن، خلق “دشمنی مقدس” نیز ضروری است؛ دشمنی که میتواند داخلی (چپگرایان، کمونیستها، ارتجاع سرخ و سیاه، معارضان) یا خارجی (قدرتهای جهانی، کافران) باشد. این دشمن، به مثابه تهدیدی وجودی برای بقای ملت یا ایدئولوژی حاکم، بهانه لازم برای سرکوب داخلی و ماجراجوییهای خارجی را فراهم میآورد و هرگونه خشونت را “مقدس” جلوه میدهد. روانشناسانه، این اسطورهسازیها و دشمنتراشیها، نیاز عمیق انسان به معنا و هدف را به سمت اهداف حکومتی منحرف کرده و مردم را در یک “جنگ مقدس” ابدی درگیر میسازد که نتیجه آن، فدا شدن زندگی حال برای آیندهای موهوم و ناکجاآبادی است که هرگز فرا نمیرسد.
تصویرسازی ملت: از توده بیصدا تا سرکوب هویتهای متکثر
نتیجه نهایی این ساختارهای استبدادی، “تصویرسازی غیرواقعی از مردم” است. حاکمان، مردم را نه به مثابه موجوداتی متکثر با آرزوها، خواستهها و هویتهای گوناگون، بلکه به مثابه تودهای یکدست، مطیع و منفعل میبینند. این “ملت بیصدا” یا “ملت مصادرهشده”، تنها در قامت نمادی برای توجیه قدرت حاکم به کار میآید و هویتهای واقعی، چه قومی، چه مذهبی و چه فردی، لگدمال میشوند. این سرکوب هویتی، نه تنها به “هویتهای پنهان” و مقاومتی خاموش در میان مردم دامن میزند، بلکه آنان را به این باور میرساند که هیچ فاعلیتی در سرنوشت خود ندارند و صدایشان شنیده نخواهد شد. رسانهها نیز در این میان، نه ابزاری برای آگاهیبخشی و بیان آزاد، بلکه تریبونی برای تبلیغ این تصاویر دروغین و تمجید قدرت حاکم میشوند. در چنین فضایی، حقیقت قربانی دروغ و ریا شده و “فراموشی جمعی” به عنوان یک مکانیسم دفاعی یا اجباری، در اذهان مردم ریشه میدواند.
چشمانداز رهایی: گذار از انقلاب سلبی به انقلاب ایجابی
تداوم این چرخه بیمارگونه، که در آن یک نظام استبدادی جای خود را به دیگری میدهد، اما ریشههای فلسفی و روانشناختی خودکامگی دست نخورده باقی میمانند، ضرورت یک تأمل عمیقتر را بیش از پیش نمایان میسازد. راه برونرفت از این “مرداب تکرار”، در گرو گذار از “انقلاب سلبی” (که صرفاً به نفی و براندازی میپردازد) به “انقلاب ایجابی” است. این انقلاب ایجابی، نیازمند “ایمان جمعی” به آرزوهای مشترک است؛ آرزوهایی چون آزادی حقیقی، عدالت همهجانبه، و برابری برای همگان. این آزادی، نه اعطایی از سوی حاکمی نیکوکار، بلکه انتخابی آگاهانه و مسئولانه است که تنها در سایه تشکیل “احزاب” و “جنبشهای مدنی” مستقل میتواند به ثمر بنشیند. احزابی که قدرت پراکنده مردم را تجمیع کرده و به نیروی عظیمی برای تغییر بدل سازند.
در نهایت، ساختن “فردایی روشن” مستلزم آن است که مردم از نقش “رعیت گوش به فرمان” یا “امت بیصدا” فراتر روند و به “شهروندانی فعال” تبدیل شوند. این دگرگونی، در وهله اول، یک تحول روانشناختی است؛ رهایی از عادت به اطاعت و بندگی، و پذیرش مسئولیت جمعی برای ساختن جامعهای که در آن، قدرت تقسیم شده، مشروعیت از مردم سرچشمه میگیرد، نهادهای مدنی مستقل پاسبان آزادیاند، و حقیقت بر دروغ پیروز میشود. این مسیر، سخت و طولانی است، اما تنها راهی است که میتواند به “استمرار استبداد” در هر لباس و شمایلی پایان داده و به رؤیای دیرینه انسان برای زیستنی آزاد، عادلانه و برابر تحقق بخشد. این وظیفهای است که آیندگان، آن را از ما مطالبه خواهند کرد. برای دسترسی به مجموعه کامل آثار و مباحث عمیقتر، پرتال دسترسی کامل به آثار را کاوش کنید.
پرسش و پاسخ (FAQ)
۱. پرسش: از منظر فلسفی و روانشناختی، تضاد بنیادین پیرامون مسئله قدرت چیست؟
پاسخ: این تضاد ریشه در میل به سلطه و فرمانروایی از یک سو، و نیاز به امنیت و انتظام از سوی دیگر دارد که اغلب به بهای مصادره آزادی و کرامت فردی تمام میشود. روانشناسانه، جاذبه قدرت ناشی از تمایلات ناخودآگاه به مطلقگرایی است.
۲. پرسش: “نوستالژی واکنشی” در جوامع چگونه خود را در مواجهه با قدرت ستمگر نشان میدهد؟
پاسخ: این پدیده واکنشی هیجانی است که اغلب از نفرت عمیق برمیخیزد و به تقدیس و تطهیر آنچه پیش از آن بوده است میپردازد. گذشته را، حتی با کاستیهایش، به مثابه “دوران طلایی” و پادزهر شرّ موجود قلمداد میکند که مانع تحلیل عقلانی تاریخ میشود.
۳. پرسش: دو مسیر نامطلوب که جوامع در “سفرهای به سوی پیشرفت” اغلب طی میکنند، کداماند؟
پاسخ: یکی، اقتباس ظواهر مادی مدرنیته بدون زیرساختهای فکری و سیاسی لازم؛ دیگری، بازتولید گذشتهای ایدهآلگرایانه. هر دو رویکرد، اگر از بالا به پایین تحمیل شوند، میتوانند به ابزاری برای استمرار سلطه و خودکامگی بدل گردند.
۴. پرسش: مشروعیت حکومتهای استبدادی معمولاً از کجا ناشی میشود و چه تأثیر روانشناختی بر حاکمان دارد؟
پاسخ: مشروعیت در این نظامها اغلب از “آسمان” (الهی) یا “اعماق تاریخی دوردست” به عاریت گرفته میشود، نه از اراده مردم. این امر به یک نوع “خودخداپنداری” در حاکمان دامن میزند که آنان را از واقعیتهای زندگی مردم جدا میکند.
۵. پرسش: “مهندسی واقعیت” و “اسطورهسازی” چه نقشی در کنترل اجتماعی نظامهای تمامیتخواه ایفا میکنند؟
پاسخ: این ابزارها با خلق “تاریخنگاری رسمی”، “قهرمانان اسطورهای” و “دشمنی مقدس”، نیاز عمیق انسان به معنا و هدف را به سمت اهداف حکومتی منحرف میکنند. این امر خشونت را توجیه کرده و مردم را در یک “جنگ مقدس” ابدی درگیر میسازد که به فدا شدن زندگی حال میانجامد.
برای تعمیق این تأملات و کشف راههای برونرفت، از صفحه اصلی وبسایت جهان آرمانی دیدن فرمایید.

















