مفهوم لائیسیته و تأثیر آن بر دموکراسی در قالب حکومتهای استبدادی
در این بخش قصد داریم به بررسی مفهوم لائیسیته و رابطه آن با دموکراسی بپردازیم. لائیسیته بهطور کلی به معنای جدایی دین از سیاست است. این پدیده در جوامع مختلف بهویژه در دموکراسیهای مدرن، نقشی محوری ایفا میکند. تأثیر این مفهوم بر ساختارهای حکومتی، بهویژه در برابر حکومتهای استبدادی، نیازمند بررسی تناقضات و همپوشانیهای موجود میان دموکراسی و لائیسیته است. در ابتدا، از آنجا که یکی از ارکان بنیادی دموکراسی، تکیه بر آرای جمعی مردم است، بررسی رابطه این آرای جمعی با مفهوم لائیسیته ضروری به نظر میرسد.
پیش از ورود به جزئیات بیشتر، باید به جایگاه و تاریخچه این مفهوم در حکومتهای استبدادی اشاره کنیم. در طول تاریخ، حکومتهای استبدادی همواره با تمرکز قدرت در دستان یک فرد یا گروه خاص، سعی داشتهاند که با اراده خود، یک هدف غایی را برای جامعه شکل دهند. این اهداف میتوانستند از تحقق آرزوهای دینی گرفته تا اهداف سیاسی و اجتماعی متفاوت باشند. در بسیاری از موارد، این حکومتها بر پایه باورهای مذهبی و دینی شکل گرفته و هدف غایی آنها نیز در تحقق آن باورها خلاصه میشد.
در دنیای مدرن، برخی حکومتها مانند حکومتهای کمونیستی، نازیستی و فاشیستی نیز از همین روشهای مشابه استفاده کردهاند. آنها با تکیه بر ایدئولوژیهای خاص، اهداف غایی خود را مشخص کرده و بر اساس آن، چهارچوبهایی غیرقابل تغییر را برای جامعه تحمیل کردهاند.
حال در دنیای امروز، لائیسیته بهعنوان یک اصل بنیادین در ساختار دموکراتیک مطرح میشود که جدایی نهادهای دینی از سیاست و حکومت را بهعنوان یک الزام در نظر میگیرد. این جدایی، هرچند در نگاه اول به نظر میرسد که نوعی مغایرت با ایدئولوژیهای استبدادی گذشته باشد، اما از سوی دیگر میتواند بهعنوان یک پل ارتباطی میان دموکراسی و ایدئولوژیهای مختلف اجتماعی و سیاسی عمل کند. از آنجا که لائیسیته بهطور خاص به معنای حذف سلطهگرایی دینی از عرصههای سیاسی است، توانسته در بسیاری از جوامع نقش تعیینکنندهای در پیشبرد دموکراسی ایفا کند.
بهعبارت دیگر، در دموکراسیهایی که لائیسیته بهعنوان یکی از ارکان اساسی آنها شناخته میشود، همپوشانیهایی میان آزادیهای فردی، حقوق بشر، و نظارت عمومی بر نهادهای حکومتی مشاهده میشود. این در حالی است که در حکومتهای استبدادی، بسیاری از این آزادیها محدود یا سرکوب میشوند و چهارچوبهای دینی یا ایدئولوژیک غالب میگردند.
بنابراین، درک صحیح لائیسیته و پیوند آن با دموکراسی، به ما کمک میکند تا ضمن شناخت دقیقتر از این مفاهیم، تناقضات و نقاط اشتراک موجود در این دو را بیشتر و بهتر درک کنیم.
دین و سیاست: جدایی یا همگرایی در چارچوب لائیسیته
در تحلیل رابطه بین دین و سیاست در جوامع مدرن، مفهوم لائیسیته یکی از ارکان اساسی برای تبیین تفکیکپذیری این دو حوزه بهشمار میرود. لائیسیته بهعنوان جدایی دین از سیاست و حاکمیت، به ما اجازه میدهد تا نقدی فلسفی و جامعهشناختی از رابطه پیچیده و پرتناقض دین و حکومت ارائه دهیم.
یکی از پرسشهای بنیادی در این زمینه آن است که چگونه میتوان به قوانین دینی که بهطور غیرقابل تغییر در نظر گرفته میشوند، در جوامع متکثر امروزین نگاه کرد؟ بهویژه زمانی که قانونگذاری بر اساس باورهای مذهبی شکل میگیرد، در این صورت قوانین دینی—که اغلب از متون مقدس همچون قرآن و احادیث نبوی استخراج میشوند—ممکن است در تناقض با نیازهای جاری و زندگی مدرن قرار گیرند. بهعنوان مثال، در بحثهای فقهی اسلامی، قوانینی چون قطع دست دزد بهطور صریح در قرآن آمده است، اما در قبال سنگسار زناکار، قرآن هیچ اشارهای به آن نکرده و بیشتر بر اساس احادیث و سیره نبوی است که این قوانین توسعه یافتهاند.
این در حالی است که در جوامع دینی، بهویژه در کشورهایی که تحت تأثیر حکومتهای اسلامی قرار دارند، قوانین بر اساس اصول ثابت و غیرقابل تغییر دینی تنظیم میشوند. در چنین شرایطی، چالشهایی برای تطابق این قوانین با تغییرات اجتماعی و فرهنگی جدید پدید میآید. مثلاً در جامعهای همچون ایران، که در آن اقلیتهای مختلف مذهبی همچون مسیحیان، یهودیان و بیدینها وجود دارند، چگونه میتوان قوانین دینی را بهعنوان مبنای غیرقابل تغییر برای همه افراد جامعه بهویژه در عرصههای سیاست و قانونگذاری اعمال کرد؟
در این زمینه، مشاهده میشود که در حکومتهای دینی، همانطور که در ایران معاصر، بر اساس قانونگذاری اسلامی، همواره شورای نگهبان وظیفه بررسی و تطابق قوانین با شریعت را دارد. در حقیقت، بهرغم وجود یک مجلس قانونگذاری منتخب مردم، در کنار آن یک نظارت دینی اعمال میشود که دموکراسی را به چالش میکشد.
در مقایسه با این وضعیت، نظامهای دموکراتیک مدرن با تأکید بر اهمیت قوانین بشری، بهویژه در دورههای روشنگری و انقلابهای مشروطه، به تأسیس نظامهای قانونی پرداختهاند که بهطور مداوم با نیازهای تغییرکننده جامعه سازگار میشوند. قانونگذاری در این جوامع، برخلاف قوانین دینی و غیرقابل تغییر، نیازمند انعطافپذیری است و باید بر اساس شرایط و عرفهای جدید تدوین گردد. در این راستا، لائیسیته یکی از ابزارهای ضروری است که بهطور خاص از طریق جدا کردن دین از سیاست به گسترش آزادی و برابری کمک میکند. بهاینترتیب، سیاست و قانونگذاری باید از دایره قدرتهای مذهبی خارج شده و انعطافپذیری لازم را برای تطابق با شرایط جدید و متکثر جوامع مدرن پیدا کنند.
در نتیجه، دموکراسی بهعنوان حکومتی که نماینده اراده عمومی مردم است، باید در فضایی بدون تسلط ایدئولوژیک یا مذهبی قرار گیرد تا بتواند پاسخگوی نیازهای جامعهای با باورها و ارزشهای متنوع باشد. لائیسیته در این بستر بهعنوان یک اصل اساسی میتواند راهی برای دستیابی به چنین حکومتی باشد که در آن قانونگذاری بر اساس نیازهای جامعه و نه اصول ثابت دینی شکل گیرد.
خداناباوری، خداباوری و استبداد: جدال با تفکر ایستا
در تحلیل جوامع استبدادی، همواره با پدیدهای مواجه هستیم که در آن مفاهیم و باورهای مختلف، حتی آنهایی که به نظر میرسند با یکدیگر در تضاد باشند، در ساختار قدرت و حکمرانی بهطور مشابهی به کار گرفته میشوند. این مقایسه میان حکومتهای دینی و غیر دینی، نشاندهندهٔ روندهایی است که از یک تفکر استبدادی سرچشمه میگیرند و بهرغم تفاوتهای سطحی، جوهرهای مشابه دارند.
بهعنوان مثال، در حکومتهای استبدادی مانند رژیم نازی آلمان، حکومت فاشیستی موسولینی یا حتی حکومتهای دیکتاتوری مثل صدام حسین و اتحاد جماهیر شوروی، برخلاف اینکه این حکومتها بهطور آشکار از باورهای دینی دور بودند، با همین ساختارهای استبدادی بهدنبال تحکیم قدرت خود و جلوگیری از هرگونه تغییر و تحول در جامعه بودند. آنچه این حکومتها را به هم پیوند میدهد، شباهت در نحوهی اعمال قدرت و بهویژه در تلاش برای تثبیت ایدئولوژیهای مشخصی است که به هیچوجه قابل تغییر نیستند. این مشابهتها همچنین در نگاهی که به انسان و اجتماع دارند، مشاهده میشود.
در حکومتهای دینی، همچون آنچه در جوامع اسلامی تحت سلطه قوانین شریعت میبینیم، تعالیم دینی بهعنوان مبنای ثابت و غیرقابل تغییر برای قوانین و رفتارهای اجتماعی در نظر گرفته میشوند. در مقابل، در حکومتهای غیر دینی همچون حکومتهای ایدئولوژیک، انسان بهجای خدا در نوک هرم قرار میگیرد و انسانگرایی و اومانیسم بهعنوان اصول راهبردی این حکومتها معرفی میشوند. اگرچه در ظاهر این دو حکومت در مفاهیم خود از خداوند و دین فاصله دارند، اما در درونمایهای مشابه، همچنان بر مبنای ایدئولوژیای یکسان که هیچگونه انحراف یا تغییری را نمیپذیرد، اداره میشوند.
این مشابهتها در بنیادگراییهای ایدئولوژیک مشاهده میشود که در آنها همواره یک “یگانگی” یا “برتری” وجود دارد—چه این یگانگی به خداوند مربوط باشد، چه به انسان. در هر دو حالت، مفهوم برتری و خودی و دیگری بهعنوان قطبهای مخالف، بهشدت تقویت میشود. این تفکر بهطور مستقیم منجر به سرکوب هرگونه نقد یا تغییر میشود. در حکومتهای استبدادی، خواه بر اساس دین، خواه بر اساس ایدئولوژیهای غیر دینی، هرگونه پرسش از مبانی و قوانین به معنای تهدید برای سلطنت و قدرت است.
یکی از پیامدهای این نظامها این است که قوانین و اصولی که تحت عنوان “غیرقابل تغییر” قرار میگیرند، نه تنها توانایی انعطافپذیری نداشته، بلکه بهطور ریشهای ضد تحول و تغییر هستند. در چنین سیستمهایی، مردم نهتنها از نظر سیاسی بلکه از نظر فلسفی نیز بهنوعی به حالت ایستا و فاقد توان تغییر تبدیل میشوند. این نگاه ایستا، چه در قالب یک حکومت دینی باشد، چه غیر دینی، هرگونه شک و تردید را تهدیدی برای ثبات خود میبیند و به این ترتیب بهطور ناخودآگاه، به ناتوانی در تغییر و تحول در جامعه دامن میزند.
در این زمینه، لائیسیته بهعنوان یک مفهوم کلیدی مطرح میشود. لائیسیته هیچگاه بهعنوان جنگ با خدا یا ادیان تعریف نمیشود، بلکه بیشتر بهعنوان جنگ با تفکر ایستا و ایدئولوژیهایی که موجب عدم تغییر و توسعه میشوند، شناخته میشود. در واقع، هدف لائیسیته این است که شرایطی فراهم آورد تا قوانین و ساختارهای حکومتی با تغییرات جامعه و نیازهای بشری همخوانی داشته باشند و در برابر ایدئولوژیهای غیرقابل تغییر ایستادگی کنند. در نهایت، لائیسیته بهعنوان ابزاری برای مقابله با نظامهای ایستا و استبدادی، توانایی بازتعریف و بازسازی قوانین و ساختارهای اجتماعی را فراهم میآورد.
اگر بخواهیم این موضوع را در سطح کلانتری مورد بررسی قرار دهیم، میتوانیم به این نتیجه برسیم که مفاهیم استبداد و یکتاپرستی، چه در قالب دینی و چه ایدئولوژیک، همواره با یکدیگر پیوند دارند. در هر دو حالت، نهاد قدرت از تبدیلشدن به ابزاری برای خدمت به انسانها و تأمین رفاه و آزادی آنان امتناع میکند و در عوض، بهجای آن، تبدیل به ابزاری برای سرکوب و کنترل میشود.
لائیسیته و دموکراسی: پیوند یا تضاد؟
در بحثهای مربوط به لائیسیته و دموکراسی، سوالات عمیق فلسفی و سیاسی مطرح میشود که ریشه در ساختارهای استبدادی و دموکراتیک دارند. موضوع اصلی این است که آیا لائیسیته (جدایی دین از سیاست) و دموکراسی میتوانند بهطور همزمان با هم پیوند داشته باشند، یا اینکه با یکدیگر تضاد دارند؟ در این بحث، میبینیم که پاسخ به این سوال بهویژه در جوامع متنوع و کثیرالمللی، بستگی به تعریف درست و روشن از این مفاهیم دارد.
در جوامع استبدادی، تغییرات و دگرگونیها صرفاً در سطح ظاهری و تغییر بازیگران قدرت رخ میدهند. این حکام جدید، مانند هیتلر یا مارکس، ممکن است در جایگاههای مشابه قرار گیرند، اما تفاوتی در ساختار و معنای اصلی قدرت و قوانین نخواهیم دید. هدف همواره حفظ قدرت از طریق ایدئولوژیهای غیرقابل تغییر است. در این وضعیت، تغییرات تنها در سطوح اجرایی و ظاهری هستند و نه در مبانی فکری و ایدئولوژیک. این دقیقاً همان چیزی است که در بسیاری از حکومتها مشاهده میکنیم، چه آنها تحت نام خداوند باشند و چه به نام انسانگرایی و اومانیسم.
اما وقتی به لائیسیته و دموکراسی نگاه میکنیم، مفاهیم متفاوتی را میبینیم. لائیسیته به معنای جدایی دین از سیاست و نهادهای حکومتی است که اجازه میدهد جوامع متنوع و با باورهای مختلف بتوانند در کنار یکدیگر زندگی کنند. در یک جامعه دموکراتیک، هر فردی با هر باور و عقیدهای حق دارد که بهطور آزاد زندگی کند. در این مفهوم، لائیسیته و دموکراسی بهطور طبیعی به هم پیوند میخورند، زیرا هر دو بر اساس اصولی همچون آزادی فردی، تساوی و احترام به تنوع اجتماعی بنا شدهاند.
در بحثهای مربوط به دموکراسی، یکی از نکات اساسی این است که در یک سیستم دموکراتیک، قدرت از مردم ناشی میشود و از طریق انتخابات و آرای جمعی اعمال میشود. در اینجا، لائیسیته بهعنوان یک اصل کلیدی در کنار دموکراسی قرار میگیرد، چرا که اجازه میدهد مردم با باورهای مختلف، بدون هیچگونه تحمیل دینی یا ایدئولوژیک، در چارچوب قوانین عمومی زندگی کنند. از این رو، لائیسیته میتواند بهعنوان یکی از ارکان دموکراسی مدرن مطرح شود که در آن، ایدئولوژیهای مذهبی و غیرمذهبی بهطور برابر و بدون تأثیرگذاری در سیاستگذاریها پذیرفته میشوند.
بهویژه در جوامع متنوعی مانند ایران، این چالش بیشتر بهوضوح مطرح میشود. وقتی ایران را بهعنوان یک کشور مسلمان شیعه در نظر میگیریم، این سوال پیش میآید که چگونه میتوان همزمان اصول دموکراتیک و لائیسیته را پیادهسازی کرد، در حالیکه بخش عمدهای از جمعیت به دین خاصی معتقد هستند. در چنین جوامعی، نگاه به لائیسیته ممکن است با چالشهایی مواجه شود، زیرا بسیاری از افراد بهطور طبیعی بر این باورند که قوانین باید مطابق با اصول دینی آنها باشند.
اما در دنیای مدرن، جایی که تنوع فرهنگی و دینی به بخشی از واقعیتهای اجتماعی تبدیل شده است، لائیسیته بهعنوان یک اصل برای برقراری عدالت و تضمین حقوق فردی از اهمیت ویژهای برخوردار است. در این زمینه، دموکراسی بهعنوان سیستم حاکم، باید توانایی پذیرش تفاوتهای اجتماعی و فرهنگی را داشته باشد و این تغییرات اجتماعی را در تصمیمگیریهای سیاسی خود اعمال کند. بنابراین، لائیسیته و دموکراسی نهتنها میتوانند با هم پیوند داشته باشند، بلکه در بسیاری از جوامع مدرن این پیوند ضروری است.
در نهایت، ما باید درک کنیم که لائیسیته و دموکراسی در مواجهه با تغییرات و تحولات اجتماعی، بهعنوان اصولی زنده و پویا عمل میکنند که اجازه میدهند جوامع بهطور متوازن و با احترام به حقوق بشر پیشرفت کنند. اگر این اصول بهدرستی پیادهسازی شوند، میتوانند بستری فراهم آورند که در آن افراد، با باورهای متفاوت، بتوانند در کنار یکدیگر زندگی کنند و در عین حال به تغییرات اجتماعی و فرهنگی پاسخ دهند.
در این بحث، به نظر میرسد که مهمترین مسألهای که مطرح میشود، تقابل میان دو مفهوم کلیدی است: لائیسیته و جمهوریت. این تقابل بهویژه در جوامع با تنوع فرهنگی و دینی پیچیدهتر میشود. وقتی از جمهوریت صحبت میکنیم، در اصل به این اشاره داریم که حکومت باید مبتنی بر رأی اکثریت مردم باشد، جایی که مردم بهصورت دموکراتیک میتوانند تصمیم بگیرند که چه قوانینی باید بر جامعه حاکم باشد. اما در همین جا، وقتی این اصول بر مبنای اکثریت در جوامعی مانند ایران، افغانستان یا پاکستان اعمال میشوند، ممکن است این انتخابها با مفاهیمی مانند آزادی و برابری تضاد پیدا کنند.
در شرایطی که مردم به قوانینی رای میدهند که بهطور غیرمنصفانه حقوق گروههای اقلیت را نقض میکنند، بهویژه در جوامعی با تفکرات مذهبی خاص، این تناقض آشکار میشود. برای مثال، در جامعهای مانند ایران، ممکن است اکثریت مردم به قوانینی رای دهند که نه تنها آزادیهای فردی را محدود میکنند، بلکه بهطور خاص حقوق اقلیتها را نقض مینمایند. در این حالت، حقوق انسانها بهطور پایهای در معرض تهدید قرار میگیرد و آزادیهایی که باید برای همه افراد محترم شمرده شوند، از بین میروند.
این نقطهی تناقض میان لائیسیته و جمهوریت زمانی بیشتر به چشم میآید که اکثریت جامعه با تفکراتی مخالف آزادیهای فردی و برابری برای همه افراد، از جمله اقلیتها، به تصمیمگیری میپردازند. در چنین شرایطی، دموکراسی بهطور عملی میتواند منجر به تضییق حقوق اقلیتها شود، زیرا تصمیم اکثریت ممکن است بهطور جدی حقوق گروههای خاص را نادیده بگیرد. این تناقض بهویژه زمانی مطرح میشود که یک ملت بر اساس مفاهیم مذهبی خاص قوانین خود را تنظیم کند که بهطور سیستماتیک حقوق اقلیتها را پایمال میکند.
در نتیجه، سؤال اساسی این است که آیا باید تنها بر اساس آراء اکثریت تصمیم گرفت یا اینکه باید محدودیتهایی برای تضمین حقوق اقلیتها و رعایت آزادیهای فردی در نظر گرفته شود؟ این چالش در کنار موضوعاتی مانند لائیسیته و دموکراسی بهویژه در جوامع دارای تنوع دینی و فرهنگی پیچیده میشود.
آزادی به عنوان انتخاب
در این بین، مفهومی که باید بهطور دقیقتر بررسی شود، آزادی است. وقتی از آزادی صحبت میکنیم، مهمترین موضوعی که باید به آن توجه شود، «اختیار» است. آزادی در این زمینه به معنای اختیار داشتن برای انتخاب است. بهویژه در زندگی جمعی، یکی از مهمترین انتخابها، انتخاب قانون است. قانون باید بهگونهای باشد که زندگی و رفاه افراد را تضمین کند، بدون اینکه حقوق هیچ فرد یا گروهی نادیده گرفته شود. انتخاب قانون در چنین شرایطی باید بهگونهای باشد که به تمام افراد آزادی دهد تا بتوانند در جامعهای زندگی کنند که در آن حقوق انسانها بهطور برابر رعایت شود.
این انتخاب در نهایت به افراد این امکان را میدهد که بهطور آزادانه و با اراده خود تصمیم بگیرند و بر اساس انتخابهای خود به زندگی ادامه دهند. در این زمینه، لائیسیته و جمهوریت میتوانند بهطور همزمان یکدیگر را تکمیل کنند، اما باید بهطور دقیق از این زاویه به موضوع نگاه کرد که چگونه میتوان در شرایط دموکراتیک و مبتنی بر اکثریت، حقوق اقلیتها و آزادیهای فردی را حفظ کرد.
نتیجهگیری
در پایان، این سوال همچنان پابرجاست که آیا دموکراسی بهتنهایی میتواند تضمینی برای حفظ حقوق اقلیتها و آزادیهای فردی باشد، یا اینکه نیاز به چارچوبی مستقل و دقیقتر همچون لائیسیته داریم تا از تضییق حقوق فردی و اجتماعی جلوگیری کنیم؟ برای پاسخ به این سوال، لازم است که به دقت بین مفاهیم مختلف همچون آزادی، دموکراسی و لائیسیته تمایز قائل شویم و به دنبال راهحلهایی باشیم که تضمینکنندهی حقوق همه افراد در یک جامعهی دموکراتیک و آزاد باشد.
آزادی یک مفهوم پیچیده و عمیق است که نمیتوان آن را به سادگی به کسی “داد” یا “اعطا کرد”. آزادی بهطور ذاتی نه چیزی است که بر اساس میل و تصمیم فرد یا گروهی به دیگران تحمیل شود، بلکه اختیار فردی است که به او امکان میدهد تا برای خود انتخاب کند. این انتخاب میتواند در هر زمینهای از زندگی فردی یا جمعی باشد، از جمله انتخاب نوع حکومت، قوانین و حتی باورهای دینی و فرهنگی.
یکی از مهمترین جنبههای آزادی این است که ممکن است برای فردی معنای متفاوتی از دیگری داشته باشد. برای مثال، چیزی که ما تحت عنوان آزادی میشناسیم، ممکن است برای گروه دیگری که باورها و ارزشهای متفاوتی دارند، معنای اسارت را داشته باشد. این تضاد در معنا و فهم از آزادی میتواند منجر به تضادهای اجتماعی و فرهنگی شود. به همین دلیل، آزادی نه تنها به معنای حق انتخاب است، بلکه باید فضایی باشد که در آن افراد بتوانند باورها و عقاید خود را بدون ترس از تحمیل افکار دیگران بهطور آزادانه بیان کنند.
در این میان، دموکراسی و لائیسیته با هم در ارتباطاند، اما زمانی که تلاش میشود تا یکی از این مفاهیم بهطور مطلق به دیگران تحمیل شود، ممکن است بهجای آزادی، اسارت ایجاد شود. برای مثال، اگر افراد یک جامعه به یک باور خاص دینی یا سیاسی معتقدند و این باور بهعنوان آزادی برای آنها تلقی میشود، در صورتی که تلاش شود این باور بهزور به دیگران تحمیل شود، نه تنها آزادی از بین میرود، بلکه خود افراد از حق انتخاب آزادانه محروم میشوند.
این مفهوم بهویژه در جوامع با تفاوتهای فرهنگی و دینی به چالش کشیده میشود. اگر دموکراسی را بهعنوان یک سیستم مبتنی بر اراده اکثریت در نظر بگیریم، ممکن است این اکثریت قوانین و اصولی را تصویب کنند که برای اقلیتها تبعیضآمیز و محدودکننده باشد. در چنین شرایطی، باید بهدنبال راهحلی باشیم که تضمینکننده حقوق همه افراد، حتی اقلیتها، باشد.
نهایتاً، آزادی باید در فضایی پویا و متغیر مورد بررسی قرار گیرد که در آن افراد میتوانند بهطور آزادانه باورها و انتخابهای خود را دنبال کنند، بدون اینکه دیگران مجبور به پذیرش یا رد آنها شوند. این آزادی است که باید در چارچوبهای دموکراتیک و لائیسیته قرار گیرد و نباید بهصورت تحمیلی یا محدودکننده اعمال شود.
در نهایت، این تناقض میان آزادی و تحمیل دیدگاهها باید مورد توجه قرار گیرد. دموکراسی باید بهگونهای باشد که افراد بتوانند از آزادی خود استفاده کنند و در عین حال حقوق دیگران را نیز محترم بشمارند. این آزادی در چارچوبهای جامعهای با احترام به تفاوتها و باورهای مختلف، باید جایی برای رشد و تغییر داشته باشد.
این مقاله در نهایت نشان میدهد که در جوامع معاصر، تقابل میان آزادی، دموکراسی و لائیسیته به چالشی اساسی بدل شده است. هر یک از این مفاهیم در خود پتانسیلهایی برای ارتقاء انسانی و اجتماعی دارند، اما در عمل و در مواجهه با تنوع فرهنگی و دینی، این مفاهیم ممکن است به ابزارهای تحمیل یا محدودیت تبدیل شوند. دموکراسی و لائیسیته زمانی میتوانند به کار آیند که بهطور واقعی از آزادی افراد برای انتخاب و زندگی بر اساس باورهای خود حمایت کنند. این حمایت باید در قالبی پویا و غیر تحمیلی باشد که در آن افراد بتوانند در کنار تفاوتهایشان زندگی کنند و در عین حال، حقوق یکدیگر را محترم بشمارند. تنها در چنین فضایی است که آزادی بهطور واقعی تحقق مییابد و جوامع میتوانند در صلح و احترام متقابل بهسوی پیشرفت حرکت کنند.