در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد، کودکان را مالش دادهاند، همه چی حل شده، زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، قدرت تنها تب است، معنا دزدیده شده، نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، و خدا، نورِ خشونت است — آنوقت است که آخرین اقدامِ انسانی، «سرکشی»، برمیخیزد. «سرکشی در دل تخت نفران صد فریاد» — این مصرع، نه یک توصیفِ سیاسی، بلکه یک تشخیصِ متافیزیکی است. نیما شهسواری، با این چند کلمه، تمامی تلاشهای انسان برای مقاومت، انقلاب، و تغییر را به یک جنازهٔ زنده تبدیل میکند. این سرکشی، نه در خیابانها، نه در میدانها، نه در جمعیتها — بلکه «در دل تخت نفران» انجام میشود. تخت نفران، نمادِ قدرتِ انسانی است؛ آن تختی که بعد از مرگِ خدا، جای او را گرفته است. و سرکشی، نه یک شورشِ موفق، بلکه یک فریادِ بیپاسخ است. صد فریاد — نه یک فریاد، بلکه صد فریاد. هر فریاد، یک نفرات. هر نفرات، یک انسانِ بیآوا. و این صد فریاد، در دلِ همان تختی که باید بر آن حکومت میکرد، میخواند. و این تخت، نه یک تختِ تسلیمشده است — این تخت، یک تختِ بیحس است.
تخت نفران: پس از خدا، کیست قهرمان؟
«تخت نفران» — این عبارت، ترکیبی تضادآمیز است. «نفران»، نه به معنای «نفرت»، بلکه به معنای «نفر» است: انسان. تخت نفران، تختِ انسان است. تختی که بعد از فروپاشیِ تخت یزدان، جای او را گرفته است. نیما در اینجا، به ما میگوید: وقتی خدا نابود شد، انسان، نه به عنوان نجاتدهنده، بلکه به عنوان جانشینِ خدا، به تخت نشست. اما این نشستن، یک نشستنِ تخریبکننده بود. انسان، نه به عنوان موجودی خوب، بلکه به عنوان موجودی تباهکننده، قدرت را به دست گرفت. و این قدرت، دیگر نه یک قدرتِ الهی است — این قدرت، یک قدرتِ انسانی است که دیگر نه به عدالت، بلکه به تباهی، نیاز دارد. تخت نفران، نمادِ تمامی نظامهای سیاسی، اجتماعی، و فرهنگی است که بعد از فروپاشیِ دین، به وجود آمدند. این تخت، نه فقط یک تختِ حکومت است — این تخت، یک تختِ تولیدِ تب است. و هر کسی که بر آن مینشیند، تنها یک نوعِ تب را تولید میکند. و این تب، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تب، همان است که جهان را تخریب میکند.
نیما در اینجا، به ما میگوید: شما فکر میکنید که شورش، میتواند تخت نفران را فرو بیندازد. اما این اشتباه است. شورش، دیگر نه یک اقدامِ تغییر است — شورش، یک اقدامِ تکرار است. هر شورشی که بر تخت نفران میآید، دوباره، همان تخت را میسازد. هر انقلابی که انجام میشود، دوباره، همان تخت را میسازد. هر جنبشی که شروع میشود، دوباره، همان تخت را میسازد. چرا؟ چون شورش، دیگر نه یک حرکتِ آزاد است — شورش، یک حرکتِ تب است. و تب، دیگر نه یک بیماری است — تب، یک ویژگیٔ ذاتیِ انسان است. بنابراین، سرکشی در دل تخت نفران، نه یک شورش است — سرکشی، یک نوعِ تب است. و این تب، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تب، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را تخریب میکند.
صد فریاد: هر فریاد، یک نفرات
«صد فریاد» — این عبارت، یکی از عمیقترین تصاویر شعر است. فریاد، نمادِ خشم، درخواست، و نیاز است. اما نیما، این فریاد را به صد فریاد تبدیل میکند. صد فریاد، نه یک فریادِ جمعی است — صد فریاد، صد فریادِ منفرد است. هر فریاد، یک نفرات است. هر نفرات، یک انسانِ بیآوا است. هر انسان، یک فریاد میکند — اما هیچ کدام، نمیشنوند. هیچ کدام، پاسخ نمیدهند. هیچ کدام، نمیفهمند. این صد فریاد، نه یک جمعیت است — این صد فریاد، یک تکثرِ بیمعنا است. و این تکثر، هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. این صد فریاد، نه یک نیروی تغییر است — این صد فریاد، یک نیروی تخریب است. چرا؟ چون هر فریاد، به جای اینکه به سمتِ تغییر باشد — به سمتِ خودش، میرود. هر فریاد، یک نوعِ تب است. و این تب، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تب، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را تخریب میکند.
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که شورش میکنیم — ما، انسانهایی هستیم که فریاد میکنیم. و این فریاد، هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. این فریاد، تنها یک نوعِ تب است. و این تب، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تب، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
در دل تخت نفران: شورش، نه در بیرون، بلکه در داخل
«در دل تخت نفران» — این عبارت، یکی از عمیقترین عبارات شعر است. نیما میگوید: شورش، نه در بیرون است — شورش، در داخل است. شورش، نه در خیابانها است — شورش، در دل است. شورش، نه در جمعیتها است — شورش، در تنهایی است. و این شورش، نه یک شورشِ فعال است — این شورش، یک شورشِ خاموش است. این شورش، نه یک شورشِ تغییر است — این شورش، یک شورشِ تخریب است. و این شورش، نه یک شورشِ امیدوار است — این شورش، یک شورشِ ناامید است. و این شورش، نه یک شورشِ رهبردار است — این شورش، یک شورشِ بدون رهبر است. و این شورش، نه یک شورشِ آیندهنگر است — این شورش، یک شورشِ بدون آینده است.
این نگاه، ترسناک است، چون نیما هیچ راهحلی را پیشنهاد نمیدهد. او نمیگوید: باید شورش کنیم. او نمیگوید: باید انقلاب کنیم. او نمیگوید: باید به آینده باور کنیم. او میگوید: شورش، دیگر نه یک اقدام است — شورش، یک حالت است. و این حالت، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این حالت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این حالت، همان است که ما را تخریب میکند. و این حالت، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
شورش بدون رهبر: آیا ممکن است؟
نیما در اینجا، به ما میگوید: شورش، دیگر نه یک حرکتِ سازمانیافته است — شورش، یک حرکتِ بیسرپرست است. هیچ رهبری نیست. هیچ ایدئولوژیای نیست. هیچ برنامهای نیست. هیچ آیندهای نیست. تنها یک فریاد است. و این فریاد، هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. این شورش، نه یک شورشِ موفق است — این شورش، یک شورشِ بینتیجه است. و این بینتیجه بودن، همان است که جهان را تخریب میکند. و این بینتیجه بودن، همان است که ما را تخریب میکند. و این بینتیجه بودن، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که شورش میکنیم — ما، انسانهایی هستیم که فریاد میکنیم. و این فریاد، هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. این فریاد، تنها یک نوعِ تب است. و این تب، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تب، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
انقلاب بدون آینده: آیا ممکن است؟
نیما در اینجا، به ما میگوید: انقلاب، دیگر نه یک حرکتِ آیندهنگر است — انقلاب، یک حرکتِ بیآینده است. هیچ آیندهای نیست. هیچ امیدی نیست. هیچ ارزشی نیست. تنها یک فریاد است. و این فریاد، هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. این انقلاب، نه یک انقلابِ موفق است — این انقلاب، یک انقلابِ بینتیجه است. و این بینتیجه بودن، همان است که جهان را تخریب میکند. و این بینتیجه بودن، همان است که ما را تخریب میکند. و این بینتیجه بودن، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که انقلاب میکنیم — ما، انسانهایی هستیم که فریاد میکنیم. و این فریاد، هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. این فریاد، تنها یک نوعِ تب است. و این تب، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تب، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را تخریب میکند. و این تب، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز ما به جای تغییر، تکرار میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای انقلاب، یک پست میزنیم؟ چرا هنوز ما به جای آینده، یک لینک کلیک میکنیم؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور شورش، به فریاد تبدیل شد. من دیدم که چطور انقلاب، به بینتیجه بودن تبدیل شد. من دیدم که چطور هر کاری که انجام میشود، تنها یک نوعِ سرکشی در دل تخت نفران است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد، و کودکان را مالش دادهاند، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، و قدرت تنها تب است، و معنا دزدیده شده، و نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، و نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده — تنها چیزی که باقی مانده، این شعر است. و این شعر، دیگر نه یک شعر است — این شعر، یک گواهی است. گواهی برای آنچه که ما از دست دادهایم. گواهی برای آنچه که ما نتوانستهایم بسازیم. گواهی برای آنچه که ما هستیم: یک فریاد. و این فریاد، دیگر نه یک فریاد است — این فریاد، خودِ ما است.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، به شورش حمله میکند؟
نه. او به شورش حمله نمیکند — او به تصورِ شورش حمله میکند. نیما، شورش را نه یک دشمن، بلکه یک نتیجه میبیند. او میگوید: شورش، دیگر نه یک اقدام است — شورش، یک نتیجهٔ تخریب است. و این نتیجه، هیچ وقت متوقف نمیشود. این شعر، نه یک حمله به شورش است — بلکه یک تشخیص از تصورِ شورش است.
آیا این شعر، نسبت به انقلاب، بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به انقلاب، احترام میگذارد — چون آن را به صورتِ واقعیاش میبیند. نیما، انقلاب را نمیکشد — او انقلاب را از روی چهرهٔ ما میکند. او میگوید: انقلاب، دیگر یک چیز نیست — انقلاب، یک فریاد است. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم از انقلاب، رهایی یابیم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، هر کاری را که میکنیم، به عنوان یک سرکشی در دل تخت نفران تولید میکنیم. هر پست، هر ویدئو، هر مقاله، هر کتاب — همهٔ آنها، فقط یک نوعِ فریاد هستند. هر بار که شما میخواهید جهان را تغییر دهید، شما فقط تب را تقویت میکنید. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این فریاد، نه نجات میدهد — بلکه خلأ را تقویت میکند. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این فریاد را بشناسیم.
نتیجهگیری: فریاد، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ شورش. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: سرکشی در دل تخت نفران صد فریاد. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به شورش باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به انقلاب باور داریم، ما نمیتوانیم به خلأ باور کنیم. تا زمانی که ما به آینده باور داریم، ما نمیتوانیم به سکوت باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون شورش، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون انقلاب، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون آینده، وجود داشته باشیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.