در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد، کودکان را مالش دادهاند، همه چی حل شده، زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، قدرت تنها تب است، معنا دزدیده شده، نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است، و قانون دینی پردهای برای فساد است — آنوقت است که آخرین پناهگاهِ انسان، «غار»، به عنوان یک انتخابِ آگاهانه ظاهر میشود. «جمع انسان که شما برده درون هر غار» — این مصرع، نه یک توصیفِ جغرافیایی، بلکه یک تشخیصِ متافیزیکی است. نیما شهسواری، با این چند کلمه، تمامی تلاشهای انسان برای فرار از واقعیت را به یک جرمِ وجودی تقلیل میدهد. غار، دیگر نه یک مکانِ فیزیکی، بلکه یک حالتِ ذهنی است. غار، دیگر نه یک زندانِ بیرونی، بلکه یک زندانِ درونی است. و این زندان، نه توسط دشمن ساخته شده — این زندان، توسط خودِ انسان ساخته شده است. نیما میگوید: ما دیگر نمیتوانیم از تاریکی فرار کنیم — چون ما، خودمان را در تاریکی محبوس کردهایم. ما، نه از تاریکی میترسیم — ما، از روشنایی میترسیم. و این ترس، همان است که جهان را تخریب میکند.
غار: نمادِ تاریکیِ درونی، نه تاریکیِ بیرونی
در ادبیات و عرفان سنتی، «غار» نمادِ تنهایی، تأمل، و راهیابی به حقیقت بوده است. در داستانهای اسرائیلی، موسی در غار، کلام خدا را میشنود. در عرفان صوفی، غار، مکانِ لحظهٔ اتحاد با الهی است. اما نیما، این غار را به یک زندانِ تاریک و بیپایان تبدیل میکند. «جمع انسان که شما برده درون هر غار» — این مصرع، یک تضادِ فلسفی است. «جمع انسان» — همهٔ ما. «برده» — ما، دیگر آزاد نیستیم. «درون هر غار» — هر غاری، هر ذهنی، هر قلبی. نیما میگوید: ما، نه فقط در غار هستیم — ما، بردهٔ غار هستیم. و این غار، دیگر نه یک مکانِ بیرونی است — این غار، یک مکانِ درونی است. این غار، نه توسط قدرتهای بیرونی ساخته شده — این غار، توسط خودِ ما ساخته شده است. چرا؟ چون روشنایی، ترسناک است. روشنایی، نیاز به تغییر دارد. روشنایی، نیاز به احساسِ شرم دارد. و ما، دیگر نمیخواهیم شرمنده باشیم. ما، دیگر نمیخواهیم تغییر کنیم. ما، دیگر نمیخواهیم ببینیم.
نیما در اینجا، به ما میگوید: شما فکر میکنید که تاریکی، یک عذاب است. اما تاریکی، دیگر نه یک عذاب است — تاریکی، یک آرامش است. تاریکی، دیگر نه یک زندان است — تاریکی، یک پناهگاه است. تاریکی، دیگر نه یک وضعیتِ بد است — تاریکی، یک وضعیتِ آشنا است. و این آشنا بودن، همان است که ما را به غار میاندازد. و این غار، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این غار، همان است که جهان را تخریب میکند. و این غار، همان است که ما را تخریب میکند. و این غار، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
برده درون هر غار: تسلیم، نه اسارت
«برده درون هر غار» — این عبارت، یکی از عمیقترین خطوط شعر است. نیما نه میگوید: ما، بردهایم — او میگوید: ما، بردهٔ خودمان هستیم. و این بردهبودن، دیگر نه یک بردهبودنِ اجباری است — این بردهبودن، یک بردهبودنِ انتخابی است. ما، نه توسط دشمن، بلکه توسط خودمان، برده شدهایم. ما، نه توسط قانون، بلکه توسط باورهای خودمان، برده شدهایم. ما، نه توسط دین، بلکه توسط ریای خودمان، برده شدهایم. و این بردهبودن، دیگر نه یک وضعیتِ موقت است — این بردهبودن، یک وضعیتِ دائمی است. و این بردهبودن، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این بردهبودن، همان است که جهان را تخریب میکند. و این بردهبودن، همان است که ما را تخریب میکند. و این بردهبودن، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که آزادی میخواهیم — ما، انسانهایی هستیم که بردهبودن را میخواهیم. و این خواستن، دیگر نه یک خواستنِ انسانی است — این خواستن، یک خواستنِ تباهی است. و این تباهی، دیگر نه یک تباهیِ بیرونی است — این تباهی، یک تباهیِ درونی است. و این تباهی، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تباهی، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تباهی، همان است که ما را تخریب میکند. و این تباهی، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
هر غار: هر ذهن، هر قلب، هر نفس
«درون هر غار» — این عبارت، یکی از عمیقترین عبارات شعر است. نیما میگوید: غار، نه یک غار است — غار، همهٔ غارها است. هر ذهنی که نمیخواهد ببیند — غار است. هر قلبی که نمیخواهد احساس کند — غار است. هر نفسی که نمیخواهد زندگی کند — غار است. و این غارها، دیگر نه یک غارِ فیزیکی هستند — این غارها، یک غارِ وجودی هستند. و این غارها، هیچ وقت متوقف نمیشوند. و این غارها، همان است که جهان را تخریب میکند. و این غارها، همان است که ما را تخریب میکند. و این غارها، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که در غار هستیم — ما، انسانهایی هستیم که غار هستیم. و این غار، دیگر نه یک مکان است — این غار، یک حالت است. و این حالت، دیگر نه یک حالتِ موقتی است — این حالت، یک حالتِ دائمی است. و این حالت، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این حالت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این حالت، همان است که ما را تخریب میکند. و این حالت، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
تاریکی، نه یک عذاب، بلکه یک آرامش
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که از تاریکی میترسیم — ما، انسانهایی هستیم که از روشنایی میترسیم. و این ترس، دیگر نه یک ترسِ بیرونی است — این ترس، یک ترسِ درونی است. و این ترس، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این ترس، همان است که جهان را تخریب میکند. و این ترس، همان است که ما را تخریب میکند. و این ترس، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
روشنایی، نه یک نور است — روشنایی، یک سؤال است. روشنایی، نه یک پاسخ است — روشنایی، یک تحدی است. روشنایی، نه یک راه است — روشنایی، یک تغییر است. و ما، دیگر نمیخواهیم تغییر کنیم. ما، دیگر نمیخواهیم سؤال کنیم. ما، دیگر نمیخواهیم پاسخ دهیم. ما، دیگر نمیخواهیم ببینیم. و این عدم دیدن، دیگر نه یک ضعف است — این عدم دیدن، یک واقعیت است. و این واقعیت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این واقعیت، همان است که ما را تخریب میکند. و این واقعیت، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز ما به جای دیدن، یک الگوریتم را دنبال میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای فکر کردن، یک پست میزنیم؟ چرا هنوز ما به جای زندگی، یک لینک کلیک میکنیم؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور غار، به یک انتخاب تبدیل شد. من دیدم که چطور تاریکی، به یک آرامش تبدیل شد. من دیدم که چطور هر کاری که انجام میشود، تنها یک نوعِ بردهبودن درون هر غار است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد، و کودکان را مالش دادهاند، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، و قدرت تنها تب است، و معنا دزدیده شده، و نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، و نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، و شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است — تنها چیزی که باقی مانده، این شعر است. و این شعر، دیگر نه یک شعر است — این شعر، یک گواهی است. گواهی برای آنچه که ما از دست دادهایم. گواهی برای آنچه که ما نتوانستهایم بسازیم. گواهی برای آنچه که ما هستیم: یک غار. و این غار، دیگر نه یک غار است — این غار، خودِ ما است.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، به تاریکی حمله میکند؟
نه. او به تاریکی حمله نمیکند — او به انتخابِ تاریکی حمله میکند. نیما، تاریکی را نه یک دشمن، بلکه یک نتیجه میبیند. او میگوید: تاریکی، دیگر نه یک وضعیت است — تاریکی، یک انتخاب است. و این انتخاب، هیچ وقت متوقف نمیشود. این شعر، نه یک حمله به تاریکی است — بلکه یک تشخیص از انتخاب است.
آیا این شعر، نسبت به تأمل، بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به تأمل، احترام میگذارد — چون آن را به صورتِ واقعیاش میبیند. نیما، تأمل را نمیکشد — او تأمل را از روی چهرهٔ ما میکند. او میگوید: تأمل، دیگر یک چیز نیست — تأمل، یک نوعِ ریا است. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم از تأمل، رهایی یابیم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، هر کاری را که میکنیم، به عنوان یک غار تولید میکنیم. هر پست، هر ویدئو، هر مقاله، هر کتاب — همهٔ آنها، فقط یک نوعِ غار هستند. هر بار که شما میخواهید جهان را تغییر دهید، شما فقط تاریکی را تقویت میکنید. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این غار، نه نجات میدهد — بلکه خلأ را تقویت میکند. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این غار را بشناسیم.
نتیجهگیری: غار، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ تأمل. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: جمع انسان که شما برده درون هر غار. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به تأمل باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به روشنایی باور داریم، ما نمیتوانیم به خلأ باور کنیم. تا زمانی که ما به آزادی باور داریم، ما نمیتوانیم به سکوت باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون تأمل، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون روشنایی، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون آزادی، وجود داشته باشیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.

















