در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد، کودکان را مالش دادهاند، همه چی حل شده، زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، قدرت تنها تب است، معنا دزدیده شده، نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است، و خلأ به عنوان خدای جدید حکومت میکند — آنوقت است که آخرین سؤالِ متافیزیکی، «ما کیستیم؟»، به یک حکمِ مرگبار تبدیل میشود. «ناسَن بد ذات» — این مصرع، نه یک توهین، بلکه یک تشخیصِ نهایی است. نیما شهسواری، با این دو کلمه، تمامی امیدهای انسانی به خوبی، عدالت، و ارزشِ ذاتی را به یک حکمِ تاریخی تقلیل میدهد. انسان، دیگر نه یک موجودِ بالقوهٔ خوب، بلکه یک موجودِ بالقوهٔ تباهی است. ناسَن، نه یک نامِ شخصی، بلکه نامِ گونهٔ انسان است. و «بد ذات»، نه یک انتقاد، بلکه یک واقعیتِ ضروری است. نیما میگوید: ما دیگر نمیتوانیم به خودمان باور کنیم — چون خودمان، دیگر نه یک موجودِ پاک است — ما، یک موجودِ فاسد هستیم. و این فساد، دیگر نه یک فسادِ عملی است — این فساد، یک فسادِ وجودی است. ما، نه به خاطر انتخاب، بلکه به خاطر ذاتِ خود، محکوم به تباهی هستیم.
ناسَن: نامِ گونهٔ انسان، نه نامِ فرد
«ناسَن» — این کلمه، نه یک اسم خاص است — این کلمه، نامِ گونهٔ انسان است. در زبان فارسی قدیم، «ناس» به معنای «قوم»، «نسل»، یا «گونه» است. نیما، با استفاده از این واژه، به ما میگوید: این بررسی، نه دربارهٔ یک فرد خاص است — این بررسی، دربارهٔ انسان به عنوان یک گونه است. او نه به یک دیکتاتور، نه به یک رهبر، نه به یک ملت خاص اشاره میکند — او به «ناسَن» اشاره میکند. این ناسَن، همهٔ ما را در بر میگیرد. هر کسی که این شعر را میخواند، در واقع، خودش را در آینهٔ این کلمه میبیند. «ناسَن»، نه یک گروهِ خاص، بلکه یک وضعیتِ جمعی است. و این وضعیت، دیگر نه یک وضعیتِ موقتی است — این وضعیت، یک وضعیتِ دائمی است. و این وضعیت، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این وضعیت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این وضعیت، همان است که ما را تخریب میکند. و این وضعیت، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
بد ذات: فساد، نه یک انتخاب، بلکه یک ویژگی
«بد ذات» — این عبارت، یکی از عمیقترین عبارات شعر است. «بد»، نه به معنای «بدکار»، بلکه به معنای «بدِ ذات» است. «ذات»، نه به معنای «شخصیت»، بلکه به معنای «هستی» است. بنابراین، «بد ذات»، یعنی: فساد، نه یک انتخاب، بلکه یک ویژگیٔ ذاتیِ انسان است. نیما میگوید: ما، نه به خاطر آموزشِ نادرست، نه به خاطر محیطِ بد، نه به خاطر ساختارِ ظالمانه، بد هستیم — ما، به خاطر ذاتِ خود، بد هستیم. و این بدی، دیگر نه یک بدیِ بیرونی است — این بدی، یک بدیِ درونی است. و این بدی، دیگر نه یک بدیِ قابل تغییر است — این بدی، یک بدیِ غیرقابل تغییر است. و این بدی، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این بدی، همان است که جهان را تخریب میکند. و این بدی، همان است که ما را تخریب میکند. و این بدی، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
این نگاه، ترسناک است، چون نیما هیچ راهحلی را پیشنهاد نمیدهد. او نمیگوید: باید خوب شویم. او نمیگوید: باید تغییر کنیم. او نمیگوید: باید به خدا باور کنیم. او میگوید: ما، بد هستیم. و این بدی، دیگر نه یک عارضه است — این بدی، یک واقعیت است. و این واقعیت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این واقعیت، همان است که ما را تخریب میکند. و این واقعیت، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
محکومیت به وجود: جرم، نه یک عمل، بلکه یک هستی
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که گناه کردهایم — ما، انسانهایی هستیم که گناه هستیم. و این گناه، دیگر نه یک گناهِ عملی است — این گناه، یک گناهِ هستی است. ما، نه به خاطر اینکه یک کارِ بد انجام دادهایم، محکوم شدهایم — ما، به خاطر اینکه انسان هستیم، محکوم شدهایم. و این محکومیت، دیگر نه یک محکومیتِ موقتی است — این محکومیت، یک محکومیتِ دائمی است. و این محکومیت، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این محکومیت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این محکومیت، همان است که ما را تخریب میکند. و این محکومیت، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
این نگاه، ترسناک است، چون نیما هیچ راهحلی را پیشنهاد نمیدهد. او نمیگوید: باید توبه کنیم. او نمیگوید: باید توبه کنیم. او نمیگوید: باید توبه کنیم. او میگوید: ما، محکوم هستیم. و این محکومیت، دیگر نه یک محکومیتِ موقتی است — این محکومیت، یک محکومیتِ دائمی است. و این محکومیت، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این محکومیت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این محکومیت، همان است که ما را تخریب میکند. و این محکومیت، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
از مالش طفل صغیر تا ناسَن بد ذات: تدریجِ فروپاشی
نیما در این شعر، تدریجِ فروپاشی را به صورتی دقیق توصیف میکند. ابتدا، ما به جام جهان باور داریم — اما این جام، به ادرار تبدیل میشود. سپس، ما به تخت یزدان باور داریم — اما این تخت، نابود میشود. سپس، ما به معصومیت باور داریم — اما این معصومیت، به مالش طفل صغیر تبدیل میشود. سپس، ما به معنا باور داریم — اما این معنا، حل میشود. سپس، ما به شورش باور داریم — اما این شورش، به فریاد بیپاسخ تبدیل میشود. سپس، ما به خدا باور داریم — اما این خدا، به خلأ تبدیل میشود. و در نهایت، ما به خودمان باور داریم — اما این خودمان، به ناسَن بد ذات تبدیل میشود.
این تدریج، نه یک تدریجِ تصادفی است — این تدریج، یک تدریجِ ضروری است. و این تدریج، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تدریج، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تدریج، همان است که ما را تخریب میکند. و این تدریج، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز ما به جای تغییر، تسلیم میشویم؟ چرا هنوز ما به جای امید، بیمعنایی را میخوانیم؟ چرا هنوز ما به جای زندگی، یک لینک کلیک میکنیم؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور انسان، به ناسَن بد ذات تبدیل شد. من دیدم که چطور هر کاری که انجام میشود، تنها یک نوعِ تب است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد، و کودکان را مالش دادهاند، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، و قدرت تنها تب است، و معنا دزدیده شده، و نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، و نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، و شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است — تنها چیزی که باقی مانده، این شعر است. و این شعر، دیگر نه یک شعر است — این شعر، یک گواهی است. گواهی برای آنچه که ما از دست دادهایم. گواهی برای آنچه که ما نتوانستهایم بسازیم. گواهی برای آنچه که ما هستیم: یک ناسَن. و این ناسَن، دیگر نه یک ناسَن است — این ناسَن، خودِ ما است.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، به انسان حمله میکند؟
نه. او به انسان حمله نمیکند — او به ذاتِ انسان حمله میکند. نیما، انسان را نه یک دشمن، بلکه یک نتیجه میبیند. او میگوید: انسان، دیگر نه یک موجودیت است — انسان، یک جرم است. و این جرم، هیچ وقت متوقف نمیشود. این شعر، نه یک حمله به انسان است — بلکه یک تشخیص از ذات است.
آیا این شعر، نسبت به انسانگرایی، بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به انسانگرایی، احترام میگذارد — چون آن را به صورتِ واقعیاش میبیند. نیما، انسانگرایی را نمیکشد — او انسانگرایی را از روی چهرهٔ ما میکند. او میگوید: انسانگرایی، دیگر یک چیز نیست — انسانگرایی، یک نوعِ ریا است. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم از انسانگرایی، رهایی یابیم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، هر کاری را که میکنیم، به عنوان یک ناسَن بد ذات تولید میکنیم. هر پست، هر ویدئو، هر مقاله، هر کتاب — همهٔ آنها، فقط یک نوعِ ناسَن هستند. هر بار که شما میخواهید جهان را تغییر دهید، شما فقط تب را تقویت میکنید. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این ناسَن، نه نجات میدهد — بلکه خلأ را تقویت میکند. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این ناسَن را بشناسیم.
نتیجهگیری: ناسَن، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ انسان. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: ناسَن بد ذات. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به انسان باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به خوبی باور داریم، ما نمیتوانیم به خلأ باور کنیم. تا زمانی که ما به امید باور داریم، ما نمیتوانیم به سکوت باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون انسان، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون خوبی، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون امید، وجود داشته باشیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.

















