در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد، کودکان را مالش دادهاند، همه چی حل شده، زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، قدرت تنها تب است، معنا دزدیده شده، و نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده — آنوقت است که آخرین سؤالِ ترسناکترین فلسفهٔ انسانی برمیخیزد: آیا خدا، در حقیقت، فقط یک دستگاهِ تولیدِ خشونت است؟ «نور یزدان به جهان آیت کشتار از ذات» — این مصرع، نه یک شعر، بلکه یک حکمِ تاریخی است. نیما شهسواری، با این چند کلمه، تمامی تلاشهای انسان برای توجیهِ خشونت با نامِ خدا را به یک تشخیصِ متافیزیکی تقلیل میدهد. او نه تنها میگوید: خدا نیست — او میگوید: خدا، اگر هست، تنها چیزی است که خشونت را از ذات خود تولید میکند. این نگاه، نه یک نقدِ مذهبی است — این نگاه، یک تشخیصِ جهانی است. خشونت، در این شعر، دیگر نه یک عملِ انسانی است — خشونت، یک ویژگیِ ذاتیِ الهی است. و این ویژگی، همان است که تمامی ادیان، تمامی انقلابها، و تمامی نظامهای قدرت را تولید کرده است.
نور: نمادِ تسلیت، نه نمادِ هدایت
در هر فرهنگ، «نور» نمادِ حقیقت، هدایت، و نجات بوده است. در ادیان، نور، خدا را تجسم میکند. در فلسفه، نور، عقل را نشان میدهد. در ادبیات، نور، آزادی را میآورد. اما نیما، این نور را به یک اسلحهٔ مرگبار تبدیل میکند. «نور یزدان» — این عبارت، تنها یک ترکیبِ لغوی نیست. این عبارت، یک تضادِ فلسفی است. نور، که باید روشن کند — اکنون، تیره میکند. نور، که باید نجات دهد — اکنون، میکُشد. و این تبدیل، نه به دلیل یک اشتباه تاریخی است — این تبدیل، به دلیل یک واقعیتِ ازلی است: نور، همیشه خشونت بوده است. هر کتاب مقدسی که به نامِ نور نوشته شده، در واقع، یک منبعِ خشونت است. هر حکمی که به نامِ نور صادر شده، در واقع، یک دستورِ قتل است. هر جنگی که به نامِ نور آغاز شده، در واقع، یک عملِ تخریبِ الهی است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: شما فکر میکنید که نور، یک ابزارِ نجات است. اما نور، یک ابزارِ کنترل است. و کنترل، بدون خشونت، غیرممکن است. بنابراین، هر نوری که انسانها به عنوان الهی میپذیرند، در واقع، یک نوعِ خشونت است. و این خشونت، دیگر نه یک خشونتِ بیرونی است — این خشونت، یک خشونتِ درونی است. این خشونت، درونِ خودِ خدا است. و این خدا، دیگر نه یک موجودِ خیرخواه است — این خدا، یک قانونِ تولیدِ خشونت است. و این قانون، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این قانون، همان است که جهان را تخریب میکند. و این قانون، همان است که ما را تخریب میکند.
آیت کشتار: الهیات به عنوان یک فرآیندِ تولید
«آیت کشتار» — این عبارت، یکی از عمیقترین تصاویر شعر است. «آیت»، در اسلام، نشانهٔ معجزه، هدایت، و وجودِ خدا است. اما نیما، این آیت را به «کشتار» تبدیل میکند. این تبدیل، نه یک تغییرِ معنایی است — این تبدیل، یک تغییرِ متافیزیکی است. نیما میگوید: آیت، دیگر نه یک نشانهٔ خدا است — آیت، یک نشانهٔ خشونت است. و این خشونت، نه یک خشونتِ تصادفی است — این خشونت، یک خشونتِ ذاتی است. خدا، در این شعر، دیگر نه یک موجودِ خیرخواه است — خدا، یک دستگاهِ تولیدِ خشونت است. و این دستگاه، نه به دلیل یک اشتباه، بلکه به دلیل ذات خود، کشتار میکند. هر بار که ما به خدا میگوییم: «من تو را میشناسم» — ما، به دستگاهِ تولیدِ خشونت، سوخت میدهیم. هر بار که ما به خدا میگوییم: «من تو را دوست دارم» — ما، به دستگاهِ تولیدِ خشونت، سوخت میدهیم. هر بار که ما به خدا میگوییم: «من تو را عبادت میکنم» — ما، به دستگاهِ تولیدِ خشونت، سوخت میدهیم.
این دستگاه، نه یک دستگاهِ فیزیکی است — این دستگاه، یک دستگاهِ ذهنی است. و این دستگاه، در هر مسجد، در هر کلیسا، در هر معبد، در هر مدرسه، در هر کتاب، در هر پادکست، و در هر وبلاگ، وجود دارد. هر بار که کسی میگوید: «خدای ما، خداوندِ عدل است» — او، به این دستگاه، سوخت میدهد. هر بار که کسی میگوید: «جنگِ ما، جنگِ خدا است» — او، به این دستگاه، سوخت میدهد. هر بار که کسی میگوید: «ما، مردمِ انتخاب شدهایم» — او، به این دستگاه، سوخت میدهد. و این دستگاه، هیچ وقت پر نمیشود. این دستگاه، هیچ وقت نمیمیرد. این دستگاه، تنها چیزی است که باقی میماند. و این دستگاه، همان است که جهان را تخریب میکند. و این دستگاه، همان است که ما را تخریب میکند.
از ذات: خشونت، نه یک عارضه، بلکه یک ویژگی
«از ذات» — این دو کلمه، یکی از سختترین و عمیقترین عبارات شعر است. «از ذات»، به معنای «از داخلِ خود» است. نیما میگوید: خشونت، نه یک عارضهٔ بیرونی است — خشونت، یک ویژگیٔ ذاتیِ خدا است. این نگاه، نه یک نقدِ دینی است — این نگاه، یک تشخیصِ متافیزیکی است. در این جهان، خدا، دیگر نه یک موجودِ خوب است — خدا، یک موجودِ تخریبکننده است. و این تخریب، نه یک تخریبِ تصادفی است — این تخریب، یک تخریبِ ضروری است. چرا؟ چون بدون خشونت، خدا نمیتواند وجود داشته باشد. بدون خشونت، خدا نمیتواند قدرت داشته باشد. بدون خشونت، خدا نمیتواند خدا باشد.
این نگاه، ترسناک است، چون نیما هیچ راهحلی را پیشنهاد نمیدهد. او نمیگوید: باید خدا را تغییر داد. او نمیگوید: باید دین را تغییر داد. او نمیگوید: باید به خدا باور کرد. او میگوید: خدا، دیگر نه یک موجود است — خدا، یک فرآیند است. و این فرآیند، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این فرآیند، همان است که جهان را تخریب میکند. و این فرآیند، همان است که ما را تخریب میکند. و این فرآیند، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به خشونت میاندازد.
نور یزدان: یک داستانِ تکرارشونده
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که به خدا باور داریم — ما، انسانهایی هستیم که به داستانِ خدا باور داریم. و این داستان، هیچ وقت تغییر نمیکند. این داستان، هیچ وقت متوقف نمیشود. این داستان، هیچ وقت نمیمیرد. این داستان، همان است که جهان را تخریب میکند. و این داستان، همان است که ما را تخریب میکند. هر بار که ما به یک دین باور داریم — ما، به این داستان، سوخت میدهیم. هر بار که ما به یک انقلاب اعتقاد داریم — ما، به این داستان، سوخت میدهیم. هر بار که ما به یک ایدئولوژی اعتقاد داریم — ما، به این داستان، سوخت میدهیم. و این داستان، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این داستان، همان است که جهان را تخریب میکند. و این داستان، همان است که ما را تخریب میکند.
این داستان، یک داستانِ تکرارشونده است. هر بار که ما میخواهیم تغییر کنیم — ما، دوباره به این داستان، باور میکنیم. هر بار که ما میخواهیم نجات یابیم — ما، دوباره به این داستان، باور میکنیم. هر بار که ما میخواهیم عدالت را بسازیم — ما، دوباره به این داستان، باور میکنیم. و این باور، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این باور، همان است که جهان را تخریب میکند. و این باور، همان است که ما را تخریب میکند. و این باور، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به خشونت میاندازد.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز ما به جای تفکر، تکرار میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای عدالت، جنگ میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای نجات، خشونت را تبلیغ میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای زندگی، یک لینک کلیک میکنیم؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور نور، به کشتار تبدیل شد. من دیدم که چطور خدا، به دستگاهِ تولیدِ خشونت تبدیل شد. من دیدم که چطور هر کاری که انجام میشود، تنها یک نوعِ آیت کشتار است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد، و کودکان را مالش دادهاند، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، و قدرت تنها تب است، و معنا دزدیده شده، و نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده — تنها چیزی که باقی مانده، این شعر است. و این شعر، دیگر نه یک شعر است — این شعر، یک گواهی است. گواهی برای آنچه که ما از دست دادهایم. گواهی برای آنچه که ما نتوانستهایم بسازیم. گواهی برای آنچه که ما هستیم: یک دستگاهِ تولیدِ خشونت. و این دستگاه، دیگر نه یک دستگاه است — این دستگاه، خودِ ما است.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، به خدا حمله میکند؟
نه. او به خدا حمله نمیکند — او به تصورِ خدا حمله میکند. نیما، خدا را نه یک دشمن، بلکه یک نتیجه میبیند. او میگوید: خدا، دیگر نه یک موجودیت است — خدا، یک نتیجهٔ تخریب است. و این نتیجه، هیچ وقت متوقف نمیشود. این شعر، نه یک حمله به خدا است — بلکه یک تشخیص از تصورِ خدا است.
آیا این شعر، نسبت به دین، بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به دین، احترام میگذارد — چون آن را به صورتِ واقعیاش میبیند. نیما، دین را نمیکشد — او دین را از روی چهرهٔ ما میکند. او میگوید: دین، دیگر یک چیز نیست — دین، یک دستگاهِ تولیدِ خشونت است. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم از دین، رهایی یابیم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، هر کاری را که میکنیم، به عنوان یک آیت کشتار تولید میکنیم. هر پست، هر ویدئو، هر مقاله، هر کتاب — همهٔ آنها، فقط یک نوعِ آیت کشتار هستند. هر بار که شما میخواهید جهان را تغییر دهید، شما فقط خشونت را تقویت میکنید. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این آیت، نه نجات میدهد — بلکه خلأ را تقویت میکند. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این آیت را بشناسیم.
نتیجهگیری: نور، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ نور. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: نور یزدان به جهان آیت کشتار از ذات. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به نور باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به خدا باور داریم، ما نمیتوانیم به خلأ باور کنیم. تا زمانی که ما به آیت باور داریم، ما نمیتوانیم به سکوت باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون نور، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون خدا، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون آیت، وجود داشته باشیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.