در جهانی که تخت یزدان نابود شده، جام جهان ادرار میریزد، کودکان را مالش دادهاند، همه چی حل شده، زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، قدرت تنها تب است، معنا دزدیده شده، نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است، و انسان به جرم وجودش محکوم شده — آنوقت است که آخرین ابزارِ انسان، «زبان»، به یک اسلحهٔ مرگبار تبدیل میشود. «واژه خوانا» — این عبارت، نه یک توصیفِ ساده، بلکه یک تشخیصِ ترسناک است. نیما شهسواری، با این دو کلمه، تمامی تلاشهای انسان برای ارتباط، فهم، و نجات را به یک فرآیندِ تخریب تقلیل میدهد. زبان، دیگر نه یک پل به حقیقت است — زبان، یک اسلحهٔ تولیدشده است. و این اسلحه، دیگر نه توسط یک دشمن، بلکه توسط خودِ انسان، ساخته و بارگذاری شده است. نیما میگوید: ما دیگر نمیتوانیم با زبان، حقیقت را بگوییم — چون زبان، دیگر نه یک ابزارِ بیان است — زبان، یک ابزارِ کنترل و تخریب است. و این تخریب، نه یک تخریبِ فیزیکی است — این تخریب، یک تخریبِ ذهنی و روحی است. هر کلمهای که میگوییم، یک تیر است. هر جملهای که مینویسیم، یک بمب است. و این تیرها و بمبها، نه به دشمن، بلکه به خودِ ما، شلیک میشوند.
زبان: از پل به اسلحه
در ابتدا، زبان، پلی بود بین انسان و انسان. زبان، ابزاری بود برای انتقالِ احساس، تجربه، و حقیقت. اما نیما، این نقش را کاملاً وارونه میکند. «واژه خوانا» — این عبارت، یک تضادِ فلسفی است. «واژه»، نمادِ معنا و ارتباط است. «خوانا»، نمادِ تکرار و تقلید است. بنابراین، «واژه خوانا»، یعنی: کلمهای که فقط خوانده میشود — نه درک میشود، نه تحلیل میشود، نه تجربه میشود. این واژه، دیگر نه یک ابزارِ ارتباط است — این واژه، یک ابزارِ تسلیت و تبعید است. ما میخوانیم، نه برای فهمیدن — بلکه برای اینکه احساس کنیم هنوز وجود داریم. ما میخوانیم، نه برای تغییر — بلکه برای اینکه احساس کنیم هنوز میتوانیم تغییر کنیم. ما میخوانیم، نه برای نجات — بلکه برای اینکه احساس کنیم هنوز نجات ممکن است.
نیما در اینجا، به ما میگوید: شما فکر میکنید که زبان، شما را نجات میدهد. اما زبان، شما را از حقیقت دور میکند. شما فکر میکنید که کتاب، شما را آگاه میکند. اما کتاب، شما را از خودتان دور میکند. شما فکر میکنید که شعر، شما را رهایی میدهد. اما شعر، شما را به دامِ خلأ میاندازد. و این دام، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این دام، همان است که جهان را تخریب میکند. و این دام، همان است که ما را تخریب میکند. و این دام، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
کتابها به عنوان اسلحه: تکرار به عنوان جنایت
نیما در اینجا، به ما میگوید: کتابها، دیگر نه یک منبعِ دانش هستند — کتابها، یک اسلحههای تولیدشده هستند. هر کتابی که میخوانیم، یک تیر است. هر کتابی که مینویسیم، یک بمب است. و این تیرها و بمبها، نه به دشمن، بلکه به خودِ ما، شلیک میشوند. چرا؟ چون این کتابها، دیگر نه یک گفتگو هستند — این کتابها، یک تکرار هستند. و این تکرار، دیگر نه یک تکرارِ یادگیری است — این تکرار، یک تکرارِ تسلیت است. و این تسلیت، دیگر نه یک تسلیتِ انسانی است — این تسلیت، یک تسلیتِ تخریبی است.
«شیخ معنیگر این واژه و واژه خوانا است» — این مصرع، یکی از عمیقترین خطوط شعر است. نیما میگوید: شیخ، نه یک راهنما است — شیخ، یک تاجرِ واژه است. و این واژه، نه یک واژهٔ معنا دار است — این واژه، یک واژهٔ تکرارشونده است. و این تکرار، دیگر نه یک تکرارِ فهم است — این تکرار، یک تکرارِ تسلیت است. و این تسلیت، دیگر نه یک تسلیتِ روحی است — این تسلیت، یک تسلیتِ ذهنی است. و این تسلیت، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این تسلیت، همان است که جهان را تخریب میکند. و این تسلیت، همان است که ما را تخریب میکند. و این تسلیت، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
واژه خوانا: تکرار، نه یادگیری
نیما در اینجا، به ما میگوید: ما، دیگر نه انسانهایی هستیم که میخوانیم — ما، انسانهایی هستیم که تکرار میکنیم. و این تکرار، دیگر نه یک تکرارِ ارادی است — این تکرار، یک تکرارِ اجباری است. چرا؟ چون بدون این تکرار، ما نمیتوانیم در جامعه زندگی کنیم. بدون این تکرار، ما نمیتوانیم در خانواده زندگی کنیم. بدون این تکرار، ما نمیتوانیم در مدرسه زندگی کنیم. بدون این تکرار، ما نمیتوانیم در شبکههای اجتماعی زندگی کنیم. این تکرار، دیگر نه یک انتخاب است — این تکرار، یک وظیفهٔ وجودی است. و این وظیفه، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این وظیفه، همان است که جهان را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را تخریب میکند. و این وظیفه، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
هر بار که شما یک کتاب میخوانید — شما، یک تیر را شلیک میکنید. هر بار که شما یک مقاله مینویسید — شما، یک بمب را میاندازید. هر بار که شما یک پست میزنید — شما، یک تیر را شلیک میکنید. هر بار که شما یک لینک میکلیک میکنید — شما، یک بمب را میاندازید. و این تیرها و بمبها، نه به دشمن، بلکه به خودِ ما، شلیک میشوند. و این شلیک، هیچ وقت متوقف نمیشود. و این شلیک، همان است که جهان را تخریب میکند. و این شلیک، همان است که ما را تخریب میکند. و این شلیک، همان است که ما را به خلأ میاندازد. و این خلأ، همان است که ما را به خودمان میاندازد. و این خودمان، همان است که ما را به تب میاندازد. و این چرخه، بیپایان است.
چرا این شعر، هنوز زنده است؟
چرا این شعر، در سال ۲۰۲۴، هنوز زنده است؟ چرا هنوز ما به جای فکر کردن، تکرار میکنیم؟ چرا هنوز ما به جای زندگی، یک لینک کلیک میکنیم؟
نیما، در این شعر، نه یک شاعر است، بلکه یک گواه است. او میگوید: من دیدم. من دیدم که چطور زبان، به اسلحه تبدیل شد. من دیدم که چطور کتاب، به تیر تبدیل شد. من دیدم که چطور هر کاری که انجام میشود، تنها یک نوعِ واژه خوانا است. و من هنوز زندهام. و این زنده بودن، تنها به این معناست که من میتوانم این را بگویم. این شعر، هیچ راهحلی نمیدهد. هیچ آیندهای را پیشبینی نمیکند. اما آنچه میدهد، چیزی است که هیچ نظامی نمیتواند بدهد: واقعیت. واقعیتِ بیفریب. واقعیتِ بیپناه. واقعیتِ بینور.
در جهانی که همه چی حل شده، و تخت یزدان نابود شده، و جام جهان ادرار میریزد، و کودکان را مالش دادهاند، و زبان به دیوانه مضراب تبدیل شده، و قدرت تنها تب است، و معنا دزدیده شده، و نگاه ما خود را در آینهٔ خالی گم کرده، و نور یزدان به آیت کشتار تبدیل شده، و شورش تنها فریاد بیپاسخ در دل تخت نفران است — تنها چیزی که باقی مانده، این شعر است. و این شعر، دیگر نه یک شعر است — این شعر، یک گواهی است. گواهی برای آنچه که ما از دست دادهایم. گواهی برای آنچه که ما نتوانستهایم بسازیم. گواهی برای آنچه که ما هستیم: یک واژه خوانا. و این واژه خوانا، دیگر نه یک واژه خوانا است — این واژه خوانا، خودِ ما است.
پرسش و پاسخ (FAQ)
آیا نیما شهسواری در این شعر، به زبان حمله میکند؟
نه. او به زبان حمله نمیکند — او به تحریفِ زبان حمله میکند. نیما، زبان را نه یک دشمن، بلکه یک قربانی میبیند. او میگوید: زبان، دیگر نه یک ابزار است — زبان، یک اسلحه است. و این اسلحه، هیچ وقت متوقف نمیشود. این شعر، نه یک حمله به زبان است — بلکه یک تشخیص از تحریف است.
آیا این شعر، نسبت به ادبیات، بیاحترام است؟
نه. این شعر، نسبت به ادبیات، احترام میگذارد — چون آن را به صورتِ واقعیاش میبیند. نیما، ادبیات را نمیکشد — او ادبیات را از روی چهرهٔ ما میکند. او میگوید: ادبیات، دیگر یک چیز نیست — ادبیات، یک نوعِ تکرار است. و این دیدن، تنها راه است که میتوانیم از ادبیات، رهایی یابیم.
چرا این شعر برای جهان امروز مهم است؟
چون ما هنوز هم، هر کاری را که میکنیم، به عنوان یک واژه خوانا تولید میکنیم. هر پست، هر ویدئو، هر مقاله، هر کتاب — همهٔ آنها، فقط یک نوعِ واژه خوانا هستند. هر بار که شما میخواهید جهان را تغییر دهید، شما فقط تکرار را تقویت میکنید. نیما، در این شعر، به ما میگوید: این واژه خوانا، نه نجات میدهد — بلکه خلأ را تقویت میکند. و اگر میخواهیم زنده بمانیم — باید این واژه خوانا را بشناسیم.
نتیجهگیری: واژه خوانا، آخرین گواهی
نیما شهسواری، در این شعر، یک مراسمِ جنازه را برگزار میکند — جنازهٔ زبان. او هیچ آیینی را جایگزین نمیکند. او هیچ مسجدی را بنا نمیکند. او تنها میگوید: شیخ معنیگر این واژه و واژه خوانا است. و این شدن، نه یک فاجعه، بلکه یک اعلامیه است. چون تا زمانی که ما به زبان باور داریم، ما نمیتوانیم به خودمان باور کنیم. تا زمانی که ما به کتاب باور داریم، ما نمیتوانیم به خلأ باور کنیم. تا زمانی که ما به ادبیات باور داریم، ما نمیتوانیم به سکوت باور کنیم.
نیما، با این شعر، ما را به یک چالش بزرگ دعوت میکند: آیا میتوانیم بدون زبان، انسان باشیم؟ آیا میتوانیم بدون کتاب، زندگی کنیم؟ آیا میتوانیم بدون ادبیات، وجود داشته باشیم؟
این سؤالات، در این شعر، هیچ پاسخی ندارند. اما این عدم پاسخ، خودش یک پاسخ است. چون نیما، به ما میگوید: پاسخ، نه در آسمان است، بلکه در زمین است. پاسخ، نه در کتابهای مقدس است، بلکه در چشمانِ کودکان است. پاسخ، نه در تخت یزدان است، بلکه در تنهاییِ آدمی است. و این تنهایی، اگر بتوانیم آن را بپذیریم — نه به عنوان تهیه، بلکه به عنوان آزادی — ممکن است، تنها راهِ نجات باشد.





















