
در دسترس نبودن لینک
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
کتاب : تسخیر
عنوان : بخش اول
نویسنده : نیما شهسواری
زمان : 51:52
موسیقی :
نامشخص
با صدای : نیما شهسواری
هوا گرم بود و از آسمان گویی آتش به زمین میبارید، تابستان بود و آسمان، از این گرمای جانفرسا به اشک آمده و زمین در خون خود میسوخت و میساخت،
در میان همین هوای آتشگون و در میان اتاق خانهای قدیمی صدای گریههای کودکی به آسمان میرفت،
حاج محمد کمی دورتر، بیرون اتاق و میان حیاط مدام زیر لب ذکر میگفت و نام خداوند سبحان و بزرگ را به زبان میآورد،
از خدا میخواست تا فرزندی مؤمن و سالم به او عطا فرماید، پر بیراه نبود که هر از چند گاهی در میان این ذکرها و دعاها از خداوند بزرگ طلب فرزند ذکور کند و در کنار سلامت و تدین از خداوند بخواهد تا به آخر او را دارای فرزند ذکوری کند
شاید میخواست تاج و تحتش را به او بسپارد، شاید به دنبال نسبی بود تا نام بلندآوازه خانوادگی را به همراه خود داشته باشد حافظ این نام و آوازه گردد، شاید بعد از این چهار فرزند دختری که آورده بود دیگر از زخمزبانهای اطرافیان به تنگ آمده بود، هر چه که بود هر از چند گاهی در میان نام بردن اسامی ائمه و بزرگان دین در میان راز و نیازهایش با خداوند کریم از او طلب فرزند ذکور میکرد،
در میان اتاق جایی که مادر فریاد میزد و از درد به خود میپیچید همه میدانستند که او از حاج محمد فراتر و بالاتر میخواهد تا خداوند رئوف به او فرزند ذکوری عطا کند، از سخنان همه به تنگ آمده بود از همه بیشتر از زخمزبانهای همسرش،
اما حاج محمد که هیچگاه به او چیزی نمیگفت، او همواره از بودنشان در کنار یکدیگر ابراز شادی و شعف میکرد، اما همواره فاطمه تمامی رفتارهای حاج محمد را به زخم زبانه در میان افکارش بدل میکرد، با آنکه به او چیزی نمیگفت اما رفتارش برای فاطمه کافی بود که همهی دنیا بر سرش خراب شود، بعد از چندی ساعت بغض کردن، به خلوت برود و به خود لعن و نفرین بفرستد که تا چه اندازه همسر بی چشم و رویی است و این کلنجار به طول تمام این سالها پس از آن اتفاق شوم برایشان تکرار مکررات شود،
اتفاق شومی که فاطمه در روزهای اول وقوعش شادمان بود،
آن روزها که او اولین فرزند خود را باردار شد، همه و همه از حاج محمد تا پدر و مادر محمد و تمام بستگان دور و نزدیک و خود و همسر چشم به راه آمدن پسری لایق همچون حاج محمد بودند اما همه چیز در چشم برهم زدنی تغییر کرد، در آن روزهای اول فاطمه خیلی خوشحال بود چرا که از ابتدا دختر را بیشتر دوست داشت، همواره دوست داشت تا دختر بچهی خود را در آغوش بگیرد، ساعتها موهایش را شانه بزند، برایش داستانها بگوید اما بعد از چندی تمام این آرزوها رنگ باخت و چهرهی تازهای به خود گرفت، اتفاقات پشت سر هم رخ داد، هر بار برایش سختتر و سختتر از بار پیش و هر روز دایرهای تنگتر و تنگتر به دور گردنش احساس میکرد و همیشه در انتظار خفه شدن بود،
از زخمزبانها و کنایههای دوستان و همسایهها تا سختترین زخمزبانها و نیشها که از آن مادر حاج محمد بود،
زنی که پسر نزاید زن نیست
بیچاره فرزندم که عمرش به پای تو تباه شده است
داغ دیدن وارث به دلمان خشکید و تا آخرت این ننگ به پیشانیمان خواهد ماند
تو اگر زن بودی برای همسرت همسری دستوپا میکردی تا این نام خانوادگی و اصالت را حفظ کند
نگران نباش اگر همسر را خودت بجویی در آینده خدمتگزار خودت خواهد بود
وای که زنگ این صدا و این واژگان خواب شب را به چشمان فاطمه تباه میکرد و حال دیگر حتی در میان درد و فغان بیپروا فریاد میزد و از خدای غفور فرزند ذکور میطلبید
پایان این نالهها و فغانها مرهمت پروردگار آسمانها بود که چشمانشان را به چهرهی فرزندی ذکور روشن کرد تا زندگی خویش را تغییر دهند و باز هم سپاس گذار این بزرگی و عظمت خداوند باشند که از آزمون سخت الهی سربلند بیرون آمدهاند
در میان همین راز و نیازها، همین نالهها و فغانها در میان تمام این آرزوها و فرار از زخمزبانها در میان تمام این حالات بود که علی چشم به جهان گشود
علی بن محمد پا به زمین نهاد و پدر را از بودن و دیدنش غرق در شادی و شعف کرد
حال زمان بودن در کنار فاطمه بود همه از هر جا، از مهر خداوند و پاکی دل فاطمه میگفتند به بالینش میآمدند و تبریک بر تمام صبرهای او میخواندند، فاطمه گاه شاد و سرمست بود و گاه بر دیگران فخر میفروخت و به خویشتن میبالید.
با تمام این اوصاف و در میان تمامی این کلنجارها، علی چشم به جهان گشود و اولین تابستان و گرمای جانفرسا را تجربه کرد، حاج محمد برای اولین بار او را در آغوش کشید و به آرامی او را در میان آغوشش فشرد آرام درون گوشش اینگونه خواند:
تو ادامه دهندهی راه پدر خواهی بود
با آنکه اصرار بود تا دیگری نغمهی اذان به گوشش بخواند اما حاج محمد دوست داشت تا این نغمهی الهی را برای اولین بار، خویشتن به گوش فرزندش بگوید و او را با این کلام قدسی آشنا سازد و او را آمادهی آیندهی نزدیکش کند،
نغمهی اذان به گوش علی خوانده شد و علی چشم بر این جهان با تمام فراز و فرودها گشود
فاطمه و محمد چند سالی بود که با هم ازدواج کرده بودند و با تمام فشارها که از سوی سایرین به زندگی مشترکشان میآمد باز هم در کنار هم بودند حاج محمد مرد با نفوذی بود و برایش تصاحب زنان بیشتر کاری سهل بود لیکن او تمایلی به این کار نداشت و دوست داشت همین خانواده را گسترش دهد حال به نهای آرزوهای خود رسیده بود و فشارها از دوشش خالی میشد حال علی در زندگی او گام نهاده تا این وراثت و این خون آبا و اجدادی را حفظ کند خونی که برای او و خانوادهاش کسب احترام و ارزش میکرد
برخی او را سید خطاب میکردند و از بعد رفتن به خانهی خدا بیشتر او را حاج محمد خطاب میکردند، او خود را رهروی راه خداوندی میدانست و بعد از اتمام دروس حوزوی و تکمیل این طریقت، دانش شریعت به عنوان قاضی بر شهر حکومتها میراند
صحبتش حجت و یقین بود، از این مرتبه گاه به وحشت میافتاد، فاطمه گاه و بیگاه نجواهای این وحشت را در میان نمازهای شب همسرش میجست و اشکها و فریادهای او را بسیار با خدا شنیده بود، خودش هم از خداوند سبحان به سختی میترسید و این تدین تصویر شده را میستود، میدانست راه سلوک او همین خضوع و خشوع در برابر عظمت خداوندی است و آنگاه که حاج محمد را در این به خاک افتادنها میدید حجت برایش تمام میشد که این بزرگی ستودنی است
مردی با آن قدرت، ارزش و اعتبار هر شب در برابر خالق زمین و آسمانها به خاک میافتاد و بزرگی و جلالش را میستود و میدانست این مرتبهای فراتر از سلوک و رسیدن به پیشگاه ابدی و ازلی خداوند است.
باید این دوران نقاهت و بیماری به پایان میرسید که این خانه و این فرزندان نیاز به مراقبت و دستان مهربان مادر داشت، فاطمه همیشه احساس درد شدیدی در شکم میکرد، آوردن این فرزندان به فاصلههای کوتاه جان و جوانی او را تقلیل برده بود اما باز هم صدایی به او تلنگر میزد و زخمزبانها او را به خود میآورد
ما کمی پیشتر، دهها فرزند میآوردیم و باز هم قدرتمند به امور خانه رسیدگی میکردیم و حال این دختران امروزی چهها که نمیکنند
باز هم همان صدای آشنا همان زخمزبانهای همیشگی،
فاطمه به خود نهیب میزد
آیا او همچون من زن نیست؟
آیا او احساس زنانگی در خویش جسته است؟
آیا او هیچگاه به حال همجنسانش گریسته است؟
در میان همین سؤالها بود که یاد و خاطرهی گفتههای پیرزن قدرتمند با آن نگاه نافذ به یادش افتاد که چگونه وقتی هنوز دو روز از زایمان حاج محمد نگذشته بود پا به پای مردان در زمینهای کشاورزی کار میکرد
یکبار به حال او حسد برد و باری او را ستایش کرد و بعد کلافه به او در خیالش دشنام و ناسزا گفت که مگر ممکن است
در همین حال و هوا بود که با تمام درد در شکم از جای برخاست و به سمت آشپزخانه رفت، حاج محمد به سر کار رفته بود و تا چندی بعد به خانه میآمد خواهرش در خانه برای مراقبت از او حضور داشت اما گرم خواب بود و در کنار بچهها به سختی به خواب فرو رفته بود،
خودش را آرام آرام به آشپزخانه رساند با خودش دوره کرد چند روز است که علی را به دنیا آورده و فهمید که امروز روز دوم است، بعد به آرامی زیر لب گفت:
من هم خواهم توانست، من که از آن پیرزن پر افاده چیزی کم ندارم، شاید همین ارزش ترسیم شده در ذهنش بود، شاید نهای قدرت و زنانگی همین بود، باز با خود کلنجار رفت نه زنانگی چیزی فراتر از این است، به یاد کودکی و بازیهای کودکانهاش با خواهرانش افتاد با برادرانش چه قدر زود همه چهره عوض کردند چه قدر به سرعت خود را در جایگاه دیگری دید در میان آغوش مردی که حال نه پدرش و نه برادرش که همسرش بود حال محبت تغییر کرده بود، به یاد آن شب هولناک در میان خاطراتش افتاد
آن اولین شب نزدیکی، آن پیرزن پر افاده در پشت درب و آن چهرهی هولناک حاج محمد که به او نزدیک میشد در میان همین افکار تمام وجودش را درد فرا گرفت و دست بر اندامش گذاشت و چندی بعد غرق زمین شد،
تو نباید با خود اینگونه کنی، من که بارها گفتهام اگر در انجام دادن کارهای خانه دچار مشکل هستی میتوانیم مستخدمی داشته باشیم تا تو را در این امور کمک کند، در حالی که حاج محمد داشت با فاطمه حرف میزد، فاطمه مدام در ذهن حرفهای پیرزن افادهای را مرور میکرد و با خود سرانجام دانستن او را دوره میکرد، بزرگترین خواستهاش در این روزها بازیافتن شرایط جسمی سابق و سلامتش بود تا از هر صحبتی رهایی یابد در میان همین افکار بود که با لبخند نگاهی به حاج محمد کرد و بعد از او خواست تا علی را برای چند دقیقهای نزد او بیاورد،
علی را به گرمی در آغوش کشید مدام در دلش با او صحبت میکرد دوست داشت کسی در اتاق نباشد تا با او حرفهایش را بگوید،
شاید برایش از روزگاران سخت خود میگفت، شاید او را تربیت میکرد تا در آینده رفتار خوبی با همسرش داشته باشد به یاد خود افتاد به خود گفت: آیا من هم در آینده رفتاری همچون پیرزن پر افاده با عروسم خواهم داشت بعد سراسیمه از داشتن چنین فکری خود را ملامت کرد،
حاج محمد در چند قدمی او نشسته بود و به فرزند و همسرش چشم دوخته بود در ذهن به یاد پروندههای صبح در دادگاه افتاد، چه اتفاقاتی را امروز از پشت سر گذرانده بود، یاد فریادها شیونها و زاریها میافتاد دلش میسوخت و درد همهی جانش را میگرفت بعد به سرعت به خود گوشزد میکرد که این خواست پروردگار آسمانها است
خود را به یاد میآورد که چگونه عیناً و مو به مو بدون کمی و کاستی فرمانهای خدا را برای متهمان و مجرمین اجرا میکرد و حتی حاضر نبود کوچکترین عدولی از این فرمانهای آسمانی داشته باشد، کلام خدا در ذهنش طنینانداز میشد و به او امر میآمد که باید همه را مو به مو اجرا کند، شاید اشکها و شیونها برای ثانیهای او را به خود میآورد او را از چنگال تمام فرمانها و امرها دور میکرد اما در کسری از ثانیه دوباره همه جا کلام خدا بود و او را احاطه میکرد و برای همیشه خود را سرزنش کرده و میدانست که تشکیک حتی در خیال هم گناه است و خداوند اینگونه خبطها را نخواهد بخشید
در میان همین نگاه به فرزند و همسرش به یاد صحبتهای مادر میافتاد که به او میگفت باید این زن را ترک گوید و زن دیگری اختیار کند تا برایش فرزندی بیاورد ذکور و ادامه دهندهی راه او،
در دلش گفت او هم این را فرمان خدای قادر میدانست و به یاد آورد تمام آموزهها را که چگونه از کودکی از مادر فرا گرفته بود او در برابر معلم سرکش میایستاد و او را به نا فهمی درست از کلام خدا متهم میکرد هر چند این کار را علنی و قاطع نمیکرد اما طوری بیان میشد که مادر در همان گام نخست مفهوم صحبتها او را درک کند و به او خطابانِ بگوید که خویشتن تمام این آموزهها را به تو آموختهام حال در برابر استاد دهانکجی نشان دادهای و حال که رفعت و بخشش پروردگار را دیده بود چگونه مادر را به ک فهمی از فرمان خدا متهم میکرد و میدانست که فرمان خدا صریح و قاطع در کلام آسمانی او نهفته است و او اطاعت کنندهی همین فرمانها بود، این فرامین را به گوش و جان میپذیرفت و در پیش بردن آنها کوشا بود
فاطمه بار دیگر کلافه خواست تا از جای برخیزد، دوست داشت با علی برای لحظهای هم که شده تنها باشد اما جسارت این را نداشت تا با حاج محمد این موضوع را مطرح کند از این رو بود که از جای خواست تا برخیزد و برای چند دقیقهای هم که شده از این اتاق و فضا دور شود،
حاج محمد آن قدر در افکار خود غرق شده بود که تقلای فاطمه را احساس نکرد و سرآخر با فریادی از سوی فاطمه به خود آمد که باز هم درد شکم امان را از او بریده بود،
حاج محمد در حالی که ناراحت و عصبانی بود رو به فاطمه گفت:
به تو میگویم نباید از جای برخیزی باید مدتی در تخت استراحت کنی نیازی به کار کردن تو نیست و بعد از گفتن این خطابه از اتاق خارج شد
فاطمه در دل بعد از شنیدن این امریه خوشحال شد حال میتوانست برای چند صباحی با علی خلوت کند به آرامی علی را در آغوش گرفت، سینههایش را به دهان کودکش گذاشت و از دیدن شیر خوردن او سرمست شد به چشمانش نگاه میکرد، به چشمان معصومی که پر از نا گفتهها بود، آرام به زیر گوشش نوایی عاشقانه میخواند با کلامی که هیچ گویا نبود و کسی جز این مادر و فرزند از آن چیزی نمیدانست،
شاید فرزند هم چیزی از این گفتهها نمیفهمید اما نکتهی مهم این بود که فاطمه همهی ناگفتههایش را در میان این عبارات گنگ و نا مفهوم بیان میکرد، از تمام این سالهای پر رنج به پسرش میگفت، به پسری که قرار بود تکیهگاه مادر باشد او را روزی اینگونه در آغوش بگیرد و از مشکلات حفظ کند،
از میان صدای گنگ و نامفهومش تنها آوای علی به گوش آشنا بود و این واژهی علی را با هزارتویی از واژگان آهنگین مدام تکرار میکرد، گاه از کودکی از دست رفتهاش برای فرزند دلبندش سخن میراند، گاه از شروع و آمدنش به دنیای بزرگی و یکباره زن شدنش چیزها میگفت و گاه فریاد میزد که فاصلهی میان دختر بودن و زن شدن و مادر بودن را هیچ نفهمیده است، شاید خاضعانه از پسرش میخواست که او اینگونه نباشد شاید میخواست که همچون ابراهیم بتشکن برخیزد و این بت جهل را بشکند، به یکباره لب را میگزید، سخن را به درون میخورد و آشفته از درگاه خدا عذر تقصیر میخواست، خود را ملامت میکرد که لب به کفرگویی گشوده است، او میدانست، همه و همه به او بارها و بارها گفته بودند که حال در این دنیای زشتیها فرمان و طریقت خداوند بزرگ بر کرسی قدرت نشسته است و این بلوغ او ثمرهی این سنت نبوی از سوی خداوند بزرگ آسمانها است
باز درون و به خویشتن چند لعن فرستاد و از خدا طلب مغفرت کرد و باز لالای آهنگین و بیمعنای خویش را از سر گرفت، خواست دلشاد از خوشیها و خوبیهای دنیایش بگوید، خواست ذرهای فرزند را از زیباییهای این دنیا با خبر سازد، در ذهن کلنجار رفت و تمام خاطرات ریز و درشت از کودکی و بزرگی، از دختر بودن و زن شدن تا مادر شدنش را دوره کرد، هر چه فکر میکرد چیزی به خاطر نمیآورد و در جستن خاطرهای هر چند کوتاه عاجز بود، به خود لعن فرستاد و خود را متهم به بی چشم و رویی کرد، حال دیگر چند سالی بود که باور داشت انسان بیچشم رویی است، این عظمت و بزرگی حاج محمد را میدید، او که برای او چیزی کم نگذاشته بود، با او مثال زنان بالغ هماره رفتار میکرد و هر خواستهای را اجابت میگفت،
در میان همین افکار علی را به روی تخت رها کرد و خویشتن را در میان تخت غرق کرد سر به زیر بالشت در کنار خود برد و سرش را در میان بالشت فشرد شاید این بالشت نقش غمخوار او را بازی کرده است،
شاید نسبت به او احساس خیانت میکرد، شاید در تمام این سالها در تمام این رنجها حتی در میان آن شب هولناک تنها غمخوارش همین تکه پارچه بوده است که درونش از مهر پر شده بود از جان پر شده بود و او را در میان کودکی در آغوش گرفته بود،
درد یازده سالگیاش را، درد زن شدن در کودکی را به خود دیده و با او ساعتها اشک ریخته و فریاد زده بود، حال در میان این آغوش کشیدنها او هم محبت خواست و از او طلب آن آسودگی داده شده را میکرد و فاطمه تمام جانش پر از عذاب وجدان و احساس خیانت خود را به او میمالید و طلب آمرزش میکرد
حال فاطمه پر درد و آه بالشتش را به خود میفشرد و در آغوشش اشک میریخت، حتی آرام با او سخن هم میگفت زیر لب به او یادآور شد که یار و غمخوار او است و هیچگاه به او خیانت نخواهد کرد،
اما حال با این تن سوخته و بیجان چه کند؟
با این صدای همیشگی در ذهن چه کند که به او مدام گوشزد میکرد چه کرده است
باز خویشتن را در میان دریایی از افکار غرق شده میدید و مدام با این صدا و آن دل سوخته به مبارزه مینشست
دوست داشت بیشتر با علی صحبت کند به او بگوید، دردهایش را با یگانه فرزند ذکورش در میان بگذارد، اما برای او که تفاوتی میان مؤنث و مذکر بودن فرزندان نبود، اما حال چرا تا این حد دنیا برایش وارانه شده بود، شاید همهی دنیا را دگربار و وارانه میدید،
آری باید به علی دلبندش بگوید، بگوید که نباید با دیگران به زشتی رفتار کند، نباید جان بدرد، نباید به طمع دختر یازده ساله دندان تیز کند، باز به خود نهیب میزد
چه کسی به جان دختر یازده سالهای طمع کرد و دندان تیز کرده است؟
خودش هم دیگر نمیدانست، گاه اینقدر مصمم و مطمئن بود که عامل تمام این مصیبتها را در وجود آن پیرزن پرنفوذ بجوید و گاه …
خودش هم نمیدانست چه میگوید و چه میخواهد، ثانیهای در دل به خود بالید که چه خوب است تمام این افکار درونش زنده است به کسی از آنان نگفته و اینگونه پریشانگویی را با دیگران در میان نگذاشته است، میدانست سرانجام بازگویی این افکار چیست،
حال دیگر مطمئن بود که چه انتظاری در برابر سخن گفتنهای او به وقوع خواهد پیوست، میدانست چه انتظارش را خواهد کشید، چهرهی پیرزن در برابرش در همین نزدیکی نقش میبست که او را به دیوانگی متهم کرده است حکمها از چندی پیش قرائت شده بود و حاج محمد را میدید که این احکام را به اجرا خواهد رساند،
به خود بالید فرزند را به آغوش فشرد و آرام سر بر بالشت پر رمز و رازش گذاشت دوست داشت آسوده و بی هیچ درد، بی هیچ فکر تنها در کنار یارانش آرام گیرد، به خوابی طولانی فرو رود و شاید چند باری در دل با آنکه میدانست کفر میگوید از خدا خواست که این خواب ابدی و بیپایان باشد در میان همین افکار خود را در خوابی عمیق جست و علی آرام در آغوش مادر به خواب رفت
حاج محمد مدام لبهایش را میگزید، مدام فکر میکرد، مستأصل شده بود، بارها و بارها در این جایگاه نشسته بود و چنین احکامی را خوانده بود، اما حال نمیدانست کار درست چیست،
مدام با خود سخن میگفت چند بار خود را ملامت کرد اما نمیدانست راه درست را چگونه باید برگزیند در میان این افکار صدایی دلخراش دوباره او را به خود آورد و دنیای واقع را به پیش رویش نشاند
حاجآقا به خداوندی خدا این بچه را با زحمت و کارگری، بی پدر تا به اینجا رساندهام
حاجآقا شما را به غریبی امام قسم میدهم
صدای گریههای بلند و نالههای پیرزن در برابر حاج محمد افکار او را به سختی آشفته کرده بود، چند باری به خود نهیب زد که مگر راه گشای دردها، اشکهای مادر است،
مگر میشود با نگاههای مادرانه از گناه او چشم پوشید،
هر خبط و گناه از سوی خدا جزایی خواهد داشت، باز به خود گفت و تمام این افکار را درونش بازسازی کرد که آری خداوند تبارک برای صلاح این بچه چنین حکم فرموده است،
لحظهای به خود دشنام فرستاد و خود را لعن کرد که فکر به چنین مباحثی هم کفر آلود و شرک است، خدای سبحان، دانای به تمام علوم خود اینگونه فرموده و تنها راه بندهی خاکی اجابت است در میان همین افکار چشمش به چشمان پسرک افتاد، با خود او را یکبار دیگر دور کرد، خیلی نحیف و کوچک بود سن و سال زیادی نداشت، 15 ساله بود اما خیلی کمتر از آن هم به او نسبت میدادند،
نگاهش به دستان پسر افتاد که تا حد زیادی میلرزید، به کاغذهای روی میزش نگاه کرد، زن را در دل ملامت کرد به او تشر زد و بعد از چندی همین فکرها را به زبان آورد و رو به پیرزن گفت:
باید از او مراقبت میکردید، میدانید ریختن یک قطره از این مایهی شیطانی هر چیز را نجس خواهد کرد، چگونه او لب به خوردن حرام خداوندی زده است
این را گفت و باز به دریای افکار خویش بازگشت، مادر باز هم عجز و ناله میکرد پاسخ حاج محمد را میداد اما حاج محمد هیچ نمیشنید و با خود دوره میکرد، خوردن شراب در این سن اگر بیپاسخ و جزا بماند چه عاقبتی خواهد داشت، باز به یاد کلام قدسی خداوند افتاد و دانست که تمام راه و طریقت خوشبختی و سعادت انسانی در پیروی از این دستورات است
به خود گفت که خداوند صلاح انسان را میخواهد باید او را آموخت این طریقت خداوندی است، در میان این افکار پیرزن خود را به دستان حاج محمد رساند و اشکان چشمش به روی دستانش ریخت، خواست تا با اشک چشمانش دستانش را بشوید و با بوسه بر این دستان قدسی ذرهای از الوهیت خداوندی را کسب کند،
حاج محمد به خود آمد دست خویشتن را پس زد از جای برخاست و به منشی دفتر گفت که آنان را بعد از نماز به اتاق راهنمایی کند
بعد خود را به سرعت به وضوخانه رساند و دست و دنیای را شست،
هرگاه به نماز فکر میکرد از دنیا دور و دورتر میرفت به آسمان عروج میکرد به نزد خدا مینشست و حال نیاز داشت تا با پروردگار بزرگ جهانیان بار دیگر خلوت کند، باید به او میگفت و از او طلب راه و عافیت میکرد
پیرزن به سختی فرزندش را به آغوش گرفته بود او را میفشرد و آرام گریه میکرد، پسرک دوست داشت خویشتن را محکم و استوار جلوه دهد، بارها در دل به خود نهیب زد که آری باید در کنار مادر صفت و استوار بایستم نباید بگذارم تا او در برابر این دیوصفتان خویشتن را به خاری افکند اما نمیتوانست و باز دستان لرزان خویش را میدید، چند باری از دوستان و اطرافیان دربارهی شلاق شنیده بود
همین واژه و شنیدنش کافی بود تا تمام جانش را درد فرا گیرد، دست و پایش به لرزه بیفتد، به یاد شنیدهها اشک بریزد و از درد به خود پیچ و تاب بخورد در میان اشکهای مادر ناگاه چشمانش نمناک و بارانی شد، نمیدانست به حال و روز خویش اشک بریزد یا به حال مادری دردمند که اینگونه برای درد فرزند به خاک و خون نشسته است،
مادر سر بر سینهی فرزند نهاد و چند باری قلبش را بوسید، آرام و مدام به خداوند میگفت، ای جان و جهانم او را حفظ کن، قلب دردمند و مریض او را در امان بدار، یگانه فرزندم را به دستان پر مهر تو میسپارم،
پسرک در میان همین نیایش مادر به یاد قلب دردمند خویشتن افتاد، به یاد روزها در دل بیمارستانهای شهر، به یاد قرصها و داروها به یاد درد در دستانش به یاد گرفتگی و حبس شدن نفس در کامش و باز چشمانش سیاهی رفت ناگاه درد شلاق را بر پشتش لمس کرد و سوخت، آتش گرفت و خاکستر شد
حاج محمد در عروج از خداوند میپرسید با او سخن میگفت و از او پاسخها میخواست، او همهی فرامین پروردگار بزرگ را میدانست، نصایح او را خوانده بود، راه و طریقت او را از هر کسی بهتر میدانست، گاه و بیگاه برای دانستن هر امر کوچک و بزرگ به طریقتهای او متوسل میشد، از همان کودکی و درس فقه او را به دنیای بزرگ آسمانی بیشتر و بیشتر نزدیک کرد و آموخت که خداوند برای هر کرده و نکردهی بشر راه و اندرزها دارد، میدانست حکمت خدا را میشناخت، میدانست و میگفت خدا راه مقدر را به دست بندگان جاه خواهد داد،
حال بار دیگر از خدا طلب طریقت میکرد تا این بندهی سراپا تقصیر راه درست را برگزیند،
آنچه مقدر است را به انجام رساند و از راه الوهیت دور نماند، به یاد مریضی قلبی پسرک افتاد، میدانست خداوند خویشتن از هر که بهتر میداند که چه به صلاح او است، او راه درست را به رویش باز خواهد کرد و دوباره او را خواهد بخشید، او را پاک و طاهر خواهد کرد و در این پاکی به او زندگی خواهد بخشید، خداوند به او بارها و بارها گفته بود که راه درست پیروی از طریقت او است و طریقت او پاک کردن گناه و عافیت بخشیدن به زندگیها است
از جای برخاست و حال دیگر مصمم بود تا حکم را قرائت کند
در برابر پیرزن در برابر پسرک محکم و استوار حکم خداوندی را قرائت کرد و پسرک را به تحمل پنجاه ضربه شلاق محکوم کرد
با شنیدن کلمهی شلاق از دهان حاج محمد، همهی دنیا لرزید و درد کشید، پسرک لرزان چند باری درد این شلاق را به جان لمس کرد و دستانش بار دیگر لرزید، مادر اشکهایش با خون جاری شد و زمین را پوشاند به پیش رفت به زیر پای مردی بسته به درختی رسید که ادرار و خون تنش زمین را پوشانده بود مردی به سختی او را میزد و جانش را به آتش میکشاند خون به آسمان میرفت، همه و همه مسکوت بودند از زمین و آسمان هیچ صدایی به میان نبود و همه آرام هیچ نکردند،
هر چه زشتی بود از میان رفت و زمین و آسمان پاک و طاهر گشت، خدا امر کرد و آسمان رقصید زمین به شادی در آمد و فرزندانش به زمین تاجدار به رقص هلهلهها کشیدند، باز در میادین خون بود، زمین رنگین بود، هر چیز به دیگری آغشته بود و در میان درختها در زمین و در آسمان در جهنم و سیاهچال در سکوی و بر زیر زمینها برهنه و با جامه همه و همه آرام ایستادند، شلاق آسمان را در نوردید و به سختی به جانشان رسید، فریاد بود
آتش بود، صاعقه میزد، باز فریاد میکشیدند، خون میریخت زمین را میشکافت، مردان از ترس به خود ادرار میکردند و این نجاست به نجاستی دگر میچربید، خونها ریخت از ترس نجاستها هم ریخت همه ریختند و حال نجاستی خطاب گشته پاک و طاهر شد،
هر زشتی را پاک کرد و طهارت به جای نشاند دیگر خنثی نبود و جاری بود دیگر می و شراب انجاس نبود و طاهر بود خون طاهر بود خشم طاهر بود همه چیز طاهر بود، شلاق میزدند، میسوزاندند، گردنها میبریدند، به جان هم میافتادند لیک همه چیز طاهر بود
مادر خویشتن را به حاج محمد نزدیک میکرد و حاج محمد طاهر بود، چندی پیش دستهایش را با آبی که راکد نمانده و جاری است به طرزی که از دیربازها گفتهاند شسته بود حتی این کار به پای و سر و صورتش نیز ادامه داشت و طهارت وجودش را فرا گرفته بود حال دستان دردمند آن پیرزن و برخوردش با این جان الوهی شروع انجاس بر جهان هستی خواهد بود،
حاج محمد خویش را از این نجس بودن دور کرد و هدیهاش بر این پیرزن دردمند پاکی و طهارت بود، حال فرزندش را طاهر میکرد حال باید او از این والا مقام قدسی تشکر میکرد، اما حاج محمد میدانست که این تشکر از او نیست که باید برای خدا و به درگاهش سالها گریست و دعا و نیایش کرد که پاک کنندهی جانها، روح قدسی او است
آسمان و زمین هر چه که در جهان بود دیگر برای پسرک جان باخته هیچ نمیدید، مدام یاد خاطرات دیگران از این یادوارهی تلخ میافتاد بارها همه چیز را برای خویش دوره میکرد،
میخواست قدرتمند باشد میخواست به خویشتن ببالد، آرام جان مادر شود همه را آرام کند در برابر این سختی و درد جان سخت بماند و در برابر زشتیها بایستد اما هیچ توان به جان نداشت مادر و دستهایش را میدید، یاد کودکی میافتاد یاد آغوش این مادر دردمند، یاد آن همه مهر و عشق،
به یاد آن روز و آن وقت گذرانی با دوستان افتاد، چه روز شوم و سختی بود این انجاس شدن، چگونه لب به این زهر شیطانی زد، چرا او را با خویش بردند، به یاد حال و هوایش افتاد به یاد از خود برون شدن، یاد آن احساس هم جانش را به درد میآورد، در میان آن روزهای پر شور میخواست تا دقیقهای فکرها را از خود دور کند، چه گفتند آن شیاطین چگونه او را از راه طهارت دور کردند،
به یاد چشمان دخترک افتاد او دل و دنیایش را ربود، حال دوره میکرد باز هم همان داستان پیشین به روی و در برابرش بود، باز هم داستان قدسی خداوندی میدانست این مایهی شر و دور شدنها است
میدانست باری جدش را فریفته و حال دنیای او را فریب داده است، میدانست آن نگاه او را از یاد خداوندی دور کرده است این بار نه میوهی ممنوعه که زهر شیطان به حلقومش ریخته است، آن یاد دور از نگاه خداوندی او را به این انجاس کشانده
باری او را از دروازههای مغفرت دور کرده و حال او را به تحمل ضربههایی از رنج خواهد رساند و هر بار هم به طهارت چنگ خواهد زد و پاکی را در خواهد یافت
نمیدانست کجا است چند زمانی گذشته ولی حال میدید که دیگر مادر به کنارش نیست دیگر هیچ نیست و تنها او است، اتاق دردناک را میدید مرد آماده برای کوفتن را دید حتی آلت دریدن را هم دید و چند باری آن را برانداز کرد، یاد دوستانش افتاد، یاد شیاطین در کنارش چگونه او را نجس داشتند یاد خاطراتشان از خوردن این ضربات افتاد چگونه آنها آن رنج را به جان خریدند و پاک شدند و حال در این دوار طهارت و انجاس به دور الوهیت هماره طواف میکنند
آرام گرفته بود، درد نداشت ضربه به جانش میرسید، میشکافت پاره میکرد پیش میرفت جلاد فریاد میزد، زمین و آسمان را میدرید و خدا،
او هم بود؟
شاید به نظاره نشسته بود، شاید میخواست داستان این طهارت را خویشتن نقل کند، دوباره بگوید و قرآنها بسراید، شاید اینبار حاج محمد را میگفت دیگر خضری نبود و حاج محمد طاهر میکرد، اما موسی این داستان کجا است، موسی بود یا نبود ضربهها دنیا را لرزاند همه ترسیدند جان خویشتن را دریدند و در این طهارت پس از خویشتن جان یکدیگر را هم دریدند
پسر آرام بود هیچ صدایی از او نمیآمد او قدسی و آرام بر جایش آرمیده بود، باز هم شلاق در آسمان میچرخید در این طواف از دنیا گذشت و هزاری را به عجز رساند
فریاد کشیدند ضجه زدند ادرار هم کردند، سوختند، آتش گرفتند لیکن همه و همه طاهر و پاک شدند و حال پسرک طاهر و پاک آرمیده بود
دیگر جان در بدن نبود و آرام از این دنیا به الوهیت و خدا رسید دست به دست او شادمان و طاهر بود
این را مدام حاج محمد تکرار میکرد، او به نزد خدا شتافته است او پاک و طاهر است از این دنیا و زشتیها در امان مانده تا دورتر از ما پاک و با پاکان زندگی کند،
آنگاه که منشی دفتر به او خبر مرگ پسرک را گفت، حاج محمد شتابان خویشتن را به وضوخانه رساند و وضو کرد و طاهر شد به اتاق آمد به پیش خدا رفت و مقدور و قدر را با هم در آمیخت از خدا طریقت خواسته بود و حال مصمم تکرار میکرد
پسرک پاک و طاهر گشت
مادر چه میگفت، مادر چیزی برای گفتن نخواهد داشت نباید که بگوید، فاطمه هم میدانست که نباید گفت، گفتن کفر است و دور از ایمان و باور به بزرگی، باید مسکوت ماند باید پاک شد و طاهر گشت
لیکن مادر میخواست که بگوید شاید دوست داشت برای چند صباحی هم که شده به نزد خدا برود با او سخن بگوید از درد بزرگ کردن فرزندش با او ساعتها صحبت کند، از رنج قلبش از دردی که از بدو تولد همراهش بود از هر چه درد که دنیا داد به جان خرید از خبط بگوید از خبط خویش از خبط همسر و از خبط خدا
آری شاید مادر میخواست بگوید دیگر نمیخواست مسکوت بماند شاید مادر کافر بود شاید زبان کفر بود و شاید باید زبان هم طاهر میشد،
مادر نمیگفت به درون میگفت به یاد فرزندش میگریست به طهارتش باید دل خوش میکرد
نجوا میآمد فرزندش آرام در آسمان دیگر پاک و طاهر است جزایش را در این جهان تحمل کرد و حال به دنیای دیگر آرام خواهد بود
اما مادر او را میخواست به همین دنیا و در آغوش خویش میخواست تا باز قلبش را ببوسد و در کنارش آرام گیرد اما لب کافر بود ساکت بود طاهر بود
به آغوش کشیده او را میفشرد قلبش را میبوسید که مخزن مهرها خواهد بود شاید کفر به سخن میآمد از او میخواست که دیگر هیچ نباشد که طهارت را بر انگیزد و دورتر از خویش کند، علی را محکم میفشرد و باز در هذیان افکار غوطه میخورد، فاطمه میدید بزرگ شدن را میدید و علی در آغوشش هر روز بزرگ و بزرگتر میشد گویی او را تنها داشته و از روز نخست تنها او را در آغوش گرفته است، گاه فکر میکرد بخشی از جانش بوده که همراه او به دنیا نیامده و حال پس از گذشت سالها به کنارش باز گشته است، هر چه که بود میخواست او را هر لحظه در آغوش بکشد با او باشد دخترانش را گاه و بیگاه بوسه میزد و نمیتوانست این عشق بیحد را از آنها هم کتمان کند،
علی بخشی از جان او بود و با عشق و در آغوش، او را هر روز بزرگتر میکرد، حاج محمد هم بود گاه به آغوش فاطمه و گاه به آغوش علی، مثل همیشه آرام و هر از دیرگاهی به کنارشان بود به کنار هم پیر میشدند و جوان آرام میشدند و پر هیجان
هر چه که بود میگذشت و هر روز کودکی علی بیشتر و بیشتر به پیش میرفت او باید بزرگ میشد و راه و طریقت پدر را زنده نگاه میداشت او باید این نام بزرگ خانوادگی را بزرگ و بزرگتر میکرد و باید به این طریقت جان دوبارهای میبخشید
همه از دیدنش، از بزرگ شدنش لذت میبردند و پیرزن پر نفوذ هم از داشتن او به خویشتن و فرزندش میبالید هر بار او را نزدیک به بزرگی در همان کودکی میپنداشت،
رفتارش شبیه به فلان عالم بزرگ است این کنشش شبیه به پدر بزرگوارت است و هر روز قصهی تازهای میسرود
حال دیگر کمتر از فاطمه بیزار بود و او را بقا دهنده بر نسل میدانست همان نسل پاک و طاهری که باید جهان را طاهر میکردند.
پیش از ارسال نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.
برای درج نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.
نظرات شما پیش از نشر در وبسایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.
اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم میکند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.
برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آنها معذوریم.
از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکههای اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.
برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.
توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینکهای زیر اقدام نمایید.
با درج ایمیل آدرس خود میتوانید از تازهترین آثار منتشر شده در وبسایت جهان آرمانی با خبر شوید آدرس ایمیل شما نزد ما محفوظ خواهد بود
با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید نگاشتههای خود را در این بستر منتشر کنید، فرای انتشار پست میتوانید با ما همکاری داشته و همچنین آثار خود در زمینههای مختلف هنری را نشر و گسترش دهید
© تمام حقوق نزد مولف محفوظ است
Copyright 2021 by Idealisti World. All Rights Reserved
این صفحه دارای لینکهای بسیاری است تا شما بتوانید هر چه بهتر از امکانات صفحه استفاده کنید.
در پیش روی شما چند گزینه به چشم میخورد که فرای مشخصات اثر به شما امکان میدهد تا متن اثر را به صورت آنلاین مورد مطالعه قرار دهید و به دیگر بخشها دسترسی داشته باشید،
شما میتوانید به بخش صوتی مراجعه کرده و به فایل صوتی به صورت آنلاین گوش فرا دهید و فراتر از آن فایل مورد نظر خود را از لینکهای مختلف دریافت کنید.
بخش تصویری مکانی است تا شما بتوانید فایل تصویری اثر را به صورت آنلاین مشاهده و در عین حال دریافت کنید.
فرای این بخشها شما میتوانید به اثر در ساندکلود و یوتیوب دسترسی داشته باشید و اثر مورد نظر خود را در این پلتفرمها بشنوید و یا تماشا کنید.
بخش نظرات و گزارش خرابی لینکها از دیگر عناوین این بخش است که میتوانید نظرات خود را پیرامون اثر با ما و دیگران در میان بگذارید و در عین حال میتوانید در بهبود هر چه بهتر وبسایت در کنار ما باشید.
شما میتوانید آدرس لینکهای معیوب وبسایت را به ما اطلاع دهید تا بتوانیم با برطرف کردن معایب در دسترسی آسانتر عمومی وبسایت تلاش کنیم.
در صورت بروز هر مشکل و یا داشتن پرسشهای بیشتر میتوانید از لینکهای زیر استفاده کنید.
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
عنوانی برای گزارش خود انتخاب کنید
تا ما با شناخت مشکل در برطرف کردن آن اقدامات لازم را انجام دهیم.
در صورت تمایل میتوانید آدرس ایمیل خود را درج کنید
تا برای اطلاعات بیشتر با شما تماس گرفته شود.
آدرس لینک مریوطه که دارای اشکال است را با فرمت صحیح برای ما ارسال کنید!
این امر ما را در تصحیح مشکل پیش آمده بسیار کمک خواهد کرد
فرمت صحیح لینک برای درج در فرم پیش رو به شرح زیر است:
https://idealistic-world.com/poetry
در متن پیام میتوانید توضیحات بیشتری پیرامون اشکال در وبسایت به ما ارائه دهید.
با کمک شما میتوانیم در راه بهبود نمایش هر چه صحیحتر سایت گام برداریم.
با تشکر ازهمراهی شما
وبسایت رسمی جهان آرمانی
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود مستقیم فایلها از سرورهای وبسایت رسمی جهان آرمانی تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Google Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای One Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Box Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو به شما اطالاعاتی پیرامون اثر خواهد داد، مشخصات اصلی اثر در این صفحه تعبیه شده است و شما با کلیک بر این آیکون به بخش مورد نظر هدایت خواهید شد.
شما با کلیک روی این گزینه به بخش مطالعه آنلاین اثر هدایت خواهید شد، متن اثر در این صفحه گنجانده شده است و با کلیک بر روی این آیکون شما میتوانید به این متن دسترسی داشته باشید
در صورت مشاهدهی هر اشکال در وبسایت از قبیل ( خرابی لینکهای دانلود، عدم نمایش کتب به صورت آنلاین و … ) با استفاده از این گزینه میتوانید ایراد مربوطه را با ما مطرح کنید.
در این بخش میتوانید توضیح کوتاهی دربارهی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همهی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشتههای شما
کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است
تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد
گزینههای در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان میگذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشارهی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد
در این بخش میتوانید آدرس شبکههای اجتماعی، وبسایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرسها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد
در این بخش میتوانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین میتوانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در ویسایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید
نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود
نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد
در نظر داشته باشید که این نام در نگاشتههای شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است
آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راههای ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید
رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده میتوانید این رمز را تغییر دهید
پیش از ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید
با استفاده از منو روبرو میتوانید به بخشهای مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
نیما شهسواری، نویسنده و شاعر، با آثاری در قالب داستان، شعر، مقالات و آثار تحقیقی که مضامینی مانند آزادی، برابری، جانپنداری، نقد قدرت و خدا را بررسی میکنند
جهان آرمانی، بستری برای تعامل و دسترسی به تمامی آثار شهسواری به صورت رایگان است
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است
بخش ارتباط، راههایی است که میتوانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است میتوانید در بخش توضیحات شبکهی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.
شما میتوانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمتهایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،
در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحلهی ابتدایی فرم پر کردهاید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.
پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعهی قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینکهای زیر اقدام کنید.
گزارش شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال گزارش دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
پیام شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
فرم شما با موفقیت ثبت شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.