او آمده در جام جهان در آن خاک
او در دل آن قریه بیامد بیباک
نه حرف و سخن نه هیچ دارد غمناک
او هیچ نگفته به ازل از او باک
او مرد همه تارکی و تنهایی است
او ناطق بر درون خود او شاکی است
او را همه پرخاشگر و دیو مثال
از او به نسان آدمیان هیچ محال
هر دم همه پرخاش کند او اینبار
بر کودک و او خرد شود او غربال
او را همه دیوانه و دد پندارند
او را به سفاهت همگی اظهارند
او در دل این خاک و در این راه محال
دیوانه شد و او که به پرواز و به بال
هر کس که از او بگذرد او غرق به باک
شاید که چنین مدفن و آرید به خاک
او میگذرد از همه روزان بیحرف
بیحرف و کلامی و به سردی چون برف
این جمع نسان از دل او با صد ترس
گویند رها دار همه را بر مرز
این تن که چنین دیو به روی و سرپا است
باید که مرا رها بدارد و ندا است
او را زِ دل این خاک برون باید کرد
این مجن جنون نفی بلد باید رفت
او را زِ دل شهر برون باید کرد
او جمع نسان را به خودش شاید کرد
او را زِ دل این خاک برون باید کرد
او قعر همه جنگل و زیده در درد
حالا همه زندگی او در این خار
او مدفن جنگل و بر آن بستان دار
حالا همه دنیای همو تنهایی
دور از همه دنیا و به جنگل باقی
دور است تمدن زِ جهان و انسان
او غرق به نور است همو جنگلبان
در غار نشیند همه روزش را بیش
در بیشه و بستان و بگو جنگل پیش
دیگر به سخنهای طبیعت گوشش
بشنید از آواز همان در کوشش
میرفت و به دل آب و همه جانش را
از سردی آن آب تو بیدارش جاه
در خاک و زمین او همه دنیا آغوش
او خورد از آن آب حیات بر او نوش
در در به دری و در دلِ این دیوان
او برد جهان را به درونش ایمان
در خاک و به دشت و همه تن را سایید
از مستی دنیا و جهان او بارید
در قلب چنین خاک و در این زیبا دشت
آمد به جهان او چو به دنیا او گشت
او بیند از آن سیل که اینسان در گرد
شبان به نگهداری و با جامه زرد
او لاغر و رنجور و بدینسان شبگرد
از بودن در قلب طبیعت حظ کرد
بنشسته به کنجی و بر آن صورتها
نی میزد و نی دار وزین بیهمتا
با نالهی نی جام جهان را خوش کرد
سرمست جهان را به دلش دلخوش کرد
از قلب برآورده و آواز که گفت
آن جمع درختان و به رؤیا او خفت
آمد به دلش بازی و پرواز شکفت
از نای همان نی به جهان باز که گفت
از بلبل و آن نغمه و بیدار نهفت
با تار نیاش ساز به دنیای شکفت
آن مرد به دور از همه دنیای شنید
بر ساز دل نی که به پرواز شکفت
با نغمهی آن دل به جهانی پرداخت
کز دیدن او بریده بال و پرواز
بشنید و به پرواز دلش را با خون
خنیاگر خون شنیده بر نی مجنون
برگان درخت از پس این آواز است
رقص همه دنیای و بر آن دلباز است
قوچان و به آرامی و از آن چشمان
جوشید تراوش نی و از آن باران
سرمست جهان از پس این باده گسار
نی میزند و جام جم از شادی نار
هر روز بیامد و شنید از آن خاک
سرمست جهانش به نی آن چالاک
این قصه همه روز همه ساعتها
بنشسته و دیدار کند نغمهی پاک
از دیدن آن صدا و تصویر از آن
او نشر کند جام جهان را اینسان
دور از همه زشتی و همه بیرحمی
او نقش زند بر دل بوم از ایمان
آواز تراود و جهان را مست است
این شور به نی از دل شبان وصف است
آن مرد به دور از همه دنیا دیوان
هرروز نشیند که جهان را اصل است
هی دور به نزدیک و در این نزدیکی است
آمد که به نی بیند و آن را دست است
بنشیده که بشنود از آن تار خوش
آن کیست که اینگونه تراود مست است
بنشت به روی دل شبان و گفت
او گفت پس از اینهمه سالی و شکفت
گفتند به هم باهم و هر جان که نگفت
او گفت و شنید و همه دنیای شکفت
از شعر و غزل بر دل او صدها خواند
خواند و به نیاش جام جهان را که تکاند
او مست شده هردم از او او بشنید
بشنید و به شعرش همه دنیای شگفت
شب رفت و به قعر غار با خود حیران
فردا بشود جام جهان را همه گفت
ای جان جهان جز تو کسی کیست بگو
بیجان و جهان هیچکسی زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
این خواندِ به او آرم و شبان نخست
ای جام جهان خرابی از کینهی تو است
زین خواندن شعر و همه جانش لرز است
بیدادگری عادت دیرینهی تو است
وای از دل آن آمد و جانش حیران
پس فرق میان من و تو چیست درست
بازم تو بخوان زین و از آن شعر نخست
کین جام جهان را همه از شعر درست
باید که از آن خواندن و در راه شویم
باید به جهان خویش آگاه شویم
باید بتراود همه جان ما شعر
پس فرق میان من و تو چیست درست
این شعر همه جان و جهانش بتکاند
از خواندن آن شاد شود سینه نشاند
خواند و به دل و صد به هزاری این راه
پس فرق میان من و تو چیست درست
آن جان و دلش در پی خواندن فکر است
او را به خرد داشتن آری ذکر است
میخواند و بر یادگرفتن باهوش
این جام جهان از پس او در فکر است
عاشق شده بر خواندن و بر آن ایمان
تا فکر گشاید همه دنیا بکر است
بگرفت به دست خود کتابی آغاز
تا خواندن آن و همه جهانش ذکر است
با سختی و با همه جهانش این راه
تا شعر بخواند و شود او جان آگاه
خواندن به نوشتن و جهانش کوش است
از خواندن شعر و سخن او مخدوش است
تا جان به جهان دارد و او در این راه
از خواندن و بر نوشتن او مدهوش است
باید که همه جهان خود را بیدار
آورده و بر جهان خود در کوش است
آن دست جهان را به طلب او این خواند
بار همه دنیای بر او بر دوش است
هر روز کتابی و سخن فریادی
بنشته بخواند از جهان و یادی
خوانده همه دنیا و حدیث از این راه
تا جان به جهان بدارد او در کوش است
میخواند و بار دگری این خواند
از شعر به وجد آمده این را داند
ایمان به رهایی و همه دانستن
از راه همین خواندن و او این را خواندن
میخواند و در خواندن خود او غرق است
از شعر به تاریخ و جهان در قصر است
میخواند و هر نفس بر او پابرجا
با خواندن خود به پیش دارد او را
این خواندن او همه جهانش آباد
آن یار به دست و همه بزم و در شاد
میخواند و از خواندن خود او افرا
از خواندن خود او شده اینسان سرپا
میداند از این خواندن خود او در راه
فریاد به جان آورد او بر افرا
خواندن به نوشتن کند او اینسان دید
تبدیل کند جام جهان را فردید
بگرفت قلم دست و بر آن کوی نوشت
فریاد هنر از لب انسان بگرفت
با شور و به شیرینیِ شعرش آلود
آورد به دفتر قلمش او جان بود
بنوشت از آن شعر و شرای کس را
بیدار کند او نفسی را بر پا
شعرش همه فریاد سخنهایش بود
بیدارگری از دل دنیایش بود
آورد سخن از دل تنهایش راه
آنکس که بخواند به تو دنیایش بود
آواز نی و شعر و سخنهایش رود
بشکافتِ دنیا و به تار و از پود
او گفت و جهان خواند از او این ره را
از شعر به خواندن همه دنیا را بر جاه
بر قعر و به جنگل به دل آن غار است
میدارد و دنیای خودش را کار است
میخواند و بر نوشتنش او دلشاد
از گفتن او جام جهان اصرار است
بنوشت و حالا به جهان آمده راه
از شعر و سخنهای همو اظهار است
میخواند از او جهان و از او این را
آمد به جهان و جام جم اصرار است
آورده برون شعر و همایش را شاه
این کیست که اینگونه سخن را کار است
باید که چنین جام جهانش بشناخت
بفرست قشونی و بدین اجبار است
آورد نفرها که شناسد او شاه
این کیست که در گفتن شعر قهار است
آمد همگی و جملگی در آن راه
جویند بر آن امر و به آن اصرار است
این کیست بگفتا به چنین شعری شاه
تا آن تو نجستی ره تو اجبار است
آن جملگی آمد به دل پیشین راه
بر خاک تو دیروز چنین اظهار است
او کیست چنین بد به جنونی هر بار
بر گفتن دیوانگیاش تکرار است
او وحشی و بینام و بدور از دنیا
هر تن به دل گفتن او اظهار است
او را که برون داده از این دل از خاک
بر داشتنش جام جهان اصرار است
آمد به دل جنگل و او را در غار
جستند که او در پی این انکار است
این نیست همان شاعر ما آن افرا
آن جملگی از بودن آن انکار است
در قلب و دل غار بدیدا مجنون
شعر و همه گفتار همو دیوار است
نقش همه شعرش به دل آن دیوار
آن جمله به حیرانی خود در کار است
این کیست چنین گفت از آن روز نخست
صد حکمت او را به جهان اظهار است
هر شعر تراود قلمی را پرواز
از گفتن و اعجاز و جهان را خار است
او کیست که اینسان به جهان او دانا
هر جملهی او جملهی صدها شار است
در پیش همه مردم و آن ده سرباز
از دیدن و اعجاز و جهان هم خار است
این جام جهان جز تو کسی کیست بگو
هر تن به جهان خودش او زیست بگو
او هیچ به دنیا و سخنهایش راه
اعجاز جهان در هنر کیست بگو
او زنده نگه دارد و اعجاز هنر
بر هیچ کسی مانده مگر نیست بگو
قلب تو طبیعت که نسان بیدار است
از جملگیِ این و به آن زیست بگو
ای جام جهان هر نفری کیست بگو
اعجاز هنر در نفس و زیست بگو
این جام جهان جملگی از این در راه
بیداریِ انسان به هنر زیست بگو