امان از روزی که بیمار شوی،
وقتی بیمار شدی تنها درد و رنج لانه کرده به وجودت تو را از پای در نخواهد آورد که تو به رنج نداری آشنا خواهی شد
من هم آشنا شدم، میدانی من هم درد به وجودم لانه کرد، آخر روئینتن که نیستم،
اما بیماری که گریبان مرا گرفت آنقدر بیمهابا نبود که هر چه در این سالیان اندوخته بودم را از من برباید و به بهانهی زندگی کردن وقف نداری شوم،
مردمان در دل آن بیمارستان به هم اینگونه میگفتند:
بیماری تنها جانت را نمیگیرد که اندوختهی جانت را نیز خواهد گرفت
میدانی این بیماری لامروت دندان به جانت میکشد، نخست دست به گریبان آنچه از جان در وجود لاجانت مانده خواهد برد و پس از آنکه خیالش آرام شد که از تو چیزی نخواهد ماند به اندوختههای جانت حمله خواهد کرد،
گفتم که او برای دریدن جان آمده است، خب وقتی از جانت چیزی برای دریدن باقی نماند او را چه کار خواهد ماند؟
بیشک رو به تو خواهد کرد و خواهد دانست که تو در طول این سالیان با جانت چه ها کردی،
بیشتر مردمان در آن بیمارستان همه با جان همه چیز را اندوخته بودند، آنان تمام عمر را به صرف جانشان مال اندوزی کردند و حال که بیماری دانست از جانشان چیزی باقی نخواهد ماند شروع به دریدن آنچه اندوخته بودند کرد تا از جان چیزی نماند
وقتی در بیمارستان بودم، میدانی بخشی از بدن من اضافه بود، یعنی جانم بیش از آنچه باید داشت در خود بارور کرده بود، همه به چشم مردی دارا مرا مینگریستند، برخی به من گفتند:
چرا برای از میان بردن آنچه فضل تو است به طبیبان رو کردی
کسی گفت: این هم از دارا بودن بیش از حد است، او مشاهیر خود را از دست داده و هر که برای خود داستانی ساخت، اما آنان نمیدانستند که این فضل من چه دردهای بیکرانی در طول بودنم به من هدیه کرده است،
برخی بر اندوختههایم نظر میکردند و به من میتاختند که هر چه در این سالیان اندوخته از برکت حضور آن فضل در جانت بوده است، اما اینگونه نبود و مرا تابی برای پاسخ دادن نماند
چه بگویم، به آنان بگویم که هر بار وقتی کار میکردم، از درد آن فضله جانم به خود میلولیدم و از کار کردن باز میایستادم، بگویم که بارها عذر مرا خواستند و بر این داشتهی افزون خود لعن گفتم، بگویم که آخر این درد توان مرا گرفت و به این نوانخانه راهم داد، نمیدانم به آنها چه بگویم و از این رو بود که آنان را چیزی نگفتم، آنچه در طول این سالیان اندوخته بودم از برکت سرسختیام بود و حال این فضله آمده بود تا بخشی را که مانده است از آن خود کند، بسیار دست و پا زد در طول بودنش هر بار بهانهای تراشید تا کمتر از آنچه توانم است بیندوزم و برای مبادایی چون امروز پس انداز کنم و حال به آخرین زهر خود خواست تا فزونی آنچه مانده بود را از کفم بر آورد
آری موفق شد و سراخرش توانست کاری که عهد کرده را به پیش برد اما او را توان از میان بردن همه چیز من نبود و میدیدم که برخی با آنچه از جان و اندوختههای جان بود بیمار فریاد میزنند،
امان از روزی که بیماری به جانت لانه کند، او هر چه از جان است را خواهد برد و میدیدم که چگونه آنچه از مال اندوختهاند را با خود میبرد، همه آنان را میدیدم و به حالشان افسوس میخوردم، اما آنان مرا به چشم افزونی میدیدند و شاید آرزوها میکردند نمیدانم شاید لب به نفرین میگشودند و شاید مرا لعن گفتند، هر چه بود آنان را احوال سالمی در میان نبود و مرا کینه به دل نماند که این درد آنان را هر بار به چشم میدیدم
او را هم میدیدم، نمیدانم چه درد داشت،
نخستین بار که او را دیدم بی مهابا به این سو و آن سو میدوید، در دالان بزرگ بیمارستان به سر و روی خود میکوفت، استیصالش را هر بار به عین میدیدم و نمیدانستم رنجش از چیست،
از این کلافگی او به جستجو آمدم و هر بار به او نزدیکتر شدم، نمیدانم چرا او مرا به خود جذب کرد، شاید چون بیشتر از دیگران بالا و پایین میجهید، شاید چون فریاد بیشتری میزد، شاید چون بیشتر در برابرم سبز میشد و شاید…
هر چه بود او را همیشه میدیدم، همه جا در برابرم بود و خود را به او نزدیکتر کردم، رفتم تا از درد او با خبر شوم، نخست خیالم آن بود که بیماری لاعلاجی گرفته است اما به نزدیکی از او دانستم عزیزی به تخت دارد و درد امان او را بریده است، خیال میکنم همسرش بود،
آری همسرش بود، شاید هم فرزندش بود، نمیدانم که بود اما بیشک عشقش بود، عاشقانه دوستش داشت و حال او را به تخت درد میدید، باید بال و پر کنده فریاد میزد، باید به این سو و آن سو خود را میکشاند و باید برای طلب شفاعتش هر چه در توان داشت را به خرج میداد و او اینگونه کرد
خود را به دست طبیبان سپرد، هر بار دیدم که چگونه در برابر آنان خاضعانه سخن میگوید، تنها طالب سلامت عشقش بود، آنان را نگاه میکرد و چون مسیحایی از آنان میخواست شفاعتش کنند،
در برابر همه میایستاد به همه میگفت تا کسی درمانی برای نازنینش بجوید و همه او را به دورتری فرستادند، من هم به تعقیب او رفتم
مسیحان برای دانستن آنچه درد به نزد او بود نیاز به راهها داشتند از این رو بود که او را به دوردستی فرستادند، مستقیم رفت و خود را در برابر باجهای رساند، مردی پشت باجه به او نگاه کرد کاغذی مچاله از جیب برون آورد و رو به مرد گرفت، مرد باجهدار فرمود:
پانصد اشرفی برای آزمایش خون
مرد دست به جیب برد و شادمانانِ از آنچه در این سالیان اندوخته بود به او داد و با خود بلند بلند گفت:
نازنینم سلامت خواهی شد با آنچه جانم آن را ساخته است
کاغذی به دستش دادند و او رفت و طبیبان او را دریافتند، نازنینش را نیز دریافتند، رخصت درمان رسیده بود، خیال میکنم بعد از گرفتن آن پانصد اشرفی مرد باجه دار در بلندگوی برابر فریاد زد:
او حق زندگی را پرداخته است، مسیحان، طبیبان و بزرگان او را دریابید
سرنگ به دستانش رفت، نازنینش را میگویم، من ندیدم، آخر من هیچ وقت موفق به دیدن نازنینش نشدم، اما آنگونه که او گفت و بعدها از او شنیدم دانستم که هر بار سوزنی به دستانش رفته است و بعد از کمی خواندن و گفتنهای طبیبان دوباره او بازگشت و به سوی باجهدار آمد، کاغذ مچاله را به دست مرد داد و مرد پس از کمی تأمل گفت:
پانصد اشرفی برای آزمایش تکمیلی
مرد دست به جیب برد و شادمانانِ از آنچه در این سالیان اندوخته بود به او داد و با خود بلند بلند گفت:
نازنینم سلامت خواهی شد با آنچه جانم آن را ساخته است
کاغذی به دستش دادند و او رفت و طبیبان او را دریافتند، نازنینش را نیز دریافتند، رخصت درمان رسیده بود، خیال میکنم بعد از گرفتن آن پانصد اشرفی مرد باجه دار در بلندگوی برابر فریاد زد:
او حق زندگی را پرداخته است، مسیحان، طبیبان و بزرگان او را دریابید
دوباره سرنگ و باز دوباره آمدن به سوی مرد باجه دار من دیگر دانستم که او را کجا خواهم یافت، دیگر او را تعقیب نمیکردم، نزدیک باجه ایستادم و هر از چند گاهی آمدن او را به عیان دیدم، هر بار آمد و کاغذ مچالهای را رو به مرد باجهدار گرفت
پانصد اشرفی برای سونوگرافی
چهارصد اشرفی برای رادیولوژی
هزار اشرفی برای سیتیاسکن
هزار اشرفی برای اندسکوپی
هشتصد اشرفی برای تزریقات
پانصد اشرفی برای آزمایش ادرار
ششصد اشرفی برای آزمایش پروتئین خون
هزار اشرفی برای…
مرد میرفت و دوباره میآمد هر بار مرد باجه دار بعد از اخذ هزینهها در بلندگو میخواند
او حق زندگی را پرداخته است، مسیحان، طبیبان و بزرگان او را دریابید
مرد میرفت و دوباره میآمد او مسیری را به طول این دالان گذر کرد و هر بار برای تشخیص او را به دستگاهی سپردند، آنچه به نزدش از هزینهی جانش بود را برای پاسداشت جان نازنینش طلب کردند و او شادمانانِ هر چه داشت را پرداخت و دوباره رخصت رسید، طبیبان، مسیحان و بزرگان، نازنینش را دریافتند، او را با سرنگ گاه با معاینه و گاه با شیئی خارجی دریافتند و هر کدام نظری داد، به عکسها چشم دوختند، به شکلها به اجسام، به کاغذها، به بدن و حالات به او چشم دوختند و به نهای تمام دیدنها هر کس چیزی گفت،
او را جراحی کن
با داروهای شیمیایی او را درمان کن
او را با پیوندی که من تشخیص دادهام درمان کن
او را به درمان تازهای که در کشورهای بیگانه رایج است درمان کن
او را به نزد مسیحان دورتر از خاک ببر و او را دریاب که زیستنش بدین گونه ممکن است
هر کس چیزی گفت و به نهای همهی گفتهها همه طالب جرعهای از جان او بودند، همه جان میطلبیدند و هر کدام به گفتنش چند سال از زندگی او را میخواستند
برای جراحی پانزده سال از زمانی که او جانش را در اختیار دیگران فروخته بود لازم بود
برای داروهای شیمیایی ده سال
برای پیوند بیست سال
برای درمان تازه سی سال
برای بردن به خارج از مرزها پنجاه سال
چند سال کار کرده بود؟
چند سال جانش را به دیگران واگذاشته بود
ده سال؟
بیست سال؟
پنجاه سال؟
من نزدیک باجه منتظر او بودم، میدانستم که هر سویی برود دوباره به آنجا باز خواهد گشت، او رفته بود، او پس از آنکه با طبیبان سخن گفت، صحن بیمارستان را ترک گفت و بعد از گذشت چندی با دستانی پر بازگشت، دستانش پر بود از جان فروخته شدهاش،
چند سال فروختن جان مداوم به دیگران یک کیلو کاغذ را به بار آورد،
یک کیلو کاغذ با ارزش که معادل زندگی نازنینش بود، نه والاتر از آن، نه بی ارزش تر از آن، نمیدانست کدام با ارزشتر است تنها دیدم که هر چه از آن کاغذها داشت را روی باجه گذاشت،
باجهدار به او نگریست، کاغذی نداشت، دیگر فرمانی نبود، مرد به چشمان او نگاه کرد و با صدایی بلند گفت:
آنچه به طول تمام این سالها از فروش جانم اندوختهام را دریابید و نازنینم را به من بازگردانید، این همهی اندوختهی من است
مرد باجه دار از وقاحت او سرخورده شد، بعد گفت منظورت چیست؟
مرد مستأصل با نگاهی دردمند گفت:
نمیدانم، میخواهید او را عمل کنید، به دارو بسپارید، پیوند زنید و به خارج مرزها بفرستید من سلامت او را میخواهم
او را نشاندند برایش آب آوردند،
راستی هزینهی این آب با کیست؟
ارزش این آب برابر با چند ساعت کارکردن او است؟
نمیدانم اما او را آب دادند، بعد مسیحایی به پیش آمد و او را خواند، امروز جراحیاش خواهیم کرد،
به باجه دار نگاهی انداخت و مرد باجهدار با سر به علامت تأیید او را همراهی کرد و آرام خواند
رخصت درمان خواهد داشت، مقدار اشرفیها با هزینه جراحی برای زیستن یکسان است
مرد شادمان شد، نازنینش را جراحی خواهند کرد، او سلامت خواهد بود، او را زندگی دوباره خواهد ماند و اینگونه بود که صدای بلندی تمام بیمارستان را پر کرد
مسیح موعود به سوی اتاق جراحی برو، هزینهی زیستن پرداخت شده است، بیمار را دریاب و او را شفا بخش
اتاق جراحی آماده بود، آنچه نیاز بود را کردند و بعد از گذشت ساعتی نازنینش بیرون آمد، جراحی بی مشکل پیش رفت و او زنده ماند بیرون آمد و در کنار تخت معشوقهاش را دید،
دید که چگونه به چشمان او نگاه دوخته و مدام او را به زیستن میطلبد، اما دوباره قی کرد،
دوباره نالید، درد کشید و دوباره نالان شد،
مرد بی مهابا بیرون دوید، به سوی طبیبان رفت خود را به پای مسیحا رساند، گفت:
سرورم او باز هم رنج میبرد، او دوباره فریاد میکشد،
پزشک او را به سوی باجه فرستاد
پانصد اشرفی برای آزمایش خون
دوباره رخصت و دوباره دریافتند، دوباره مسیحا فرمان داد و دوباره باجهدار
هزار اشرفی برای تشخیص
دوباره دوار گردی و دوباره مرد باجه دار
هشتصد اشرفی برای سلامتی
هزار اشرفی برای دارو
هزار و دویست اشرفی برای معاینه
هشتصد اشرفی برای معالجه،
رخصت خوانده میشد و مرد هر چه داشت را میپرداخت اما دیگر چیزی برای پرداختن نبود، او آنچه از جانش در طول سالیان داشت را پرداخت و دیگر هیچ اشرفی و دینار به جیبش نماند،
مسیحا فریاد میزد، به سوی مرد باجه دار برو
مرد باجه دار از دور برایش دست تکان میداد و بلند بلند میگفت
پانصد اشرفی، هشتصد اشرفی، دویست اشرفی
درمان نمیخواهی، رخصت سلامت نمیخواهی جان نمیخواهی
طبیبان به روی میزها رفته بودند، همه جانی به دست فریاد میزدند،
مردم بیایید جان بخرید، جان سالم تنها یک میلیون اشرفی
مرد باجه دار بازار گرمی میکرد بلند میگفت
تشخیص تنها دویست اشرفی
مسیحا میگفت شفایی به نرخ پانصد هزار اشرفی دارم کسی آن را نمیخواهد
مرد به نازنینش چشم دوخته بود، او را نگاه میکرد، نازنینش سگ بود، گربه بود، زنش بود، شوهرش بود، پدر و مادرش بود، فرزندش بود نمیدانم اما عشقش بود، نه فراتر هم جانش بود، او را به درد دید و فریاد زنان به سوی یکی از طبیبان بر روی میزها رفت، در برابرش ایستاد و گفت:
سرورم آیا جان هم میخرید؟
طبیب ذرهای مکث کرد و آنگاه گفت:
آری چه برای فروختن داری
مرد خواند بردهی شما خواهم بود تنها ذرهای از آن جان گرانبها به نازنینم ببخشید، او را دریابید و سلامتش کنید، طبیب با ریشخندی گفت، بردگی تو مرا سود نخواهد بخشید آیا از جانت چیزی برای عرضه داری
مرد برخاست به روی میز رفت و فریاد زنان گفت
بشتابید، کلیه دارم، کبدی سالم در بدن من است، چشمانم به روشنی میبیند،
گوشهایم سلامت و همه چیز را میشنود، دست و پایم هر چه میخواهید بیایید از من ببرید، جان تازهای برای فروختن دارم
همه او را دوره کردند، طبیبان، مسیحان، مرد باجه دار، بیماران و همه و همه او را دوره کردند و حال اشرفی دادند
یکی دست برد و کلیهاش را در آورد، بیست هزار اشرفی بر زمین ریخت
طبیبی دست برد و قرنیهی چشمانش را بیرون کشید و پنجاه هزار اشرفی به زمین انداخت
باجهدار با ولع بسیار تکه تکه بدن او را میکند و به درون یخ میانداخت، میخواست پشت باجهاش آنها را آویزان کند، میخواست دست و پا و انگشت و قلب را بیاویزد و همه را با قیمتی که خود خوانده به مشتریهای جان بفروشد
همه چیزی کندند و من به کنار او آرام خواندم
مهرت را نیز خواهی فروخت؟
مرد در حالی که جانی در بدن نداشت و تکه تکه بدنش را برده بودند چیزی نگفت و چشمانش را بست و آرام در کنار نازنینش خفت