چشم بازی بر جهان دیدار دارد او نگاه
بیند از آن دور این دنیا و هر چه یادگار
هر چه سرهای و پر از نقش و نگار و چشم ران
بیند این دنیای را از آن فراز و در نهان
کوه والایی که قله دارد او بر آسمان
تاج او از جنس ابر است و به برفان تابران
آن قدر زیبایی از این دل طبیعت دید او
چشم او براق گشت از اینچنین دیدار رو
بر دل حیوان نگاهی اوفتاد و دید او
گرم و آرام در کنار یکدگر چون تار مو
آن یکی تنها است آن مادر به رویش داد جان
جان او را در تن خود آورد او پیش جان
آن یکی تنها و بیکس در دل دریا فرود
جمعی از اینان به دورش حلقهای مستانه بود
آن یکی تنها گرسنه میکند جانش فغان
جمع حیوان تا که او را سیر دارد پیش خوان
بود جان از تن دریدن بود آن خونابه خان
لیک از شهوت نبودا از دل جبر است زان
چشم اینسان دید و پلکی در هم و در دور دید
بیشتر دارد توان چشمش چنین مغرور زید
دید دنیایی دگر در پیش آمد روبرو
جمع انسان دید و آمد در برش دنیای او
آن بشر بر پای خود راهی رود او استوار
عقل آذین تنش بود و به راهش پایدار
در دل گرما نشسته آتشی بر جان عطش
او دلش میسوزد و آبی نیامد پیشکش
جمعی از آنان به درد و گشنگی بود و خزان
جان و تنها استخوان بود و همه جانش فغان
سیل دیگر گوشهای سر مست شاد و سیر جان
لحظهای بر فکر آن دیگر نبودا هیچ بان
کودکی با استخوانهایی زده بیرون به رو
جان او میسوزد از آن گشنگی بیچاره او
خاک از کف مینهد بر کام او را این خوش است
سیر کردن جان آنان را چنین انسان خوش است
مینشیند خاک این فقری که جانش را درید
بر دل خاک و به این طوفان به دریاها رسید
آرم و آسوده میمیرد جهان را هیچ بود
از یکی صد تا شد و صدها هزاران بیش بود
مرده در خاک این هزاران تن به فقر و گشنگی
هیچ کس بر جان آنان مردنش از هیچ بود
در دل فقرند این انسان و بینان بیشمار
مرگ بر تن فدیه دارد هیچ کس را هیچ دار
چشم اینسان دید و پلکی بر هم و در دور دید
از رخ چشمان او کوچک شدن را کور دید
دید انسان اینچنین عاشق به دنیا نیست حال
بر دلش دارد تو معشوقی و بر تن دید بال
پیشگامان میرود بر قلب عاشق او فرود
میترواد عشق او دنیای را مستانه بود
او به آغوشی کشد از جان دنیا پر کشد
بعد از این همخوابگیها او زِ دنیا میرهد
در گذر او میگذر در دار دنیا او گذر
هیچ از عشقش نمانده در برش از هیچ بر
ترک عادت میکند او میکشد آن عشق را
با اسیدی روبرویش مانده و آن جسم را
باز هم باران خون است و به باران سنگها
از حسد با عشق او با کینه او را کشت شاه
چشم اینان دید و پلکی بر هم و در دور دید
از رخ چشمان او کوچک شدن را کور دید
دید دنیا را به خون آغشته و در زور بود
جنگ در پیش و همه دنیای را مجبور بود
خون زمینها بود و اجساد نسان در دور بود
لاشهها بر روی هم کوهی و بر آن نور بود
آمده در جمع انسان بمب و ترکش شور شاه
جمعی از دستان به نزدیک همه پا دور بود
یک تنه بنشسته بر روی یکی از تیربار
رقص و اجساد نسان بر مرگ خود مغرور بود
یک تنه آمد به میدان و زمینها صاف کرد
لاشهاش را تکهتکه در زمینی دور بود
خوشههای بمبها بر مسکن انسان و جاه
مادران بیطفل و طفلان از تو مادر دور بود
بمبی آمد کز دلش تابی نمانده هیچگاه
سرفههای خونی و مرگش به جانش جور بود
با یکی شمشیر سرها را بریدن رود خون
جاری و هر سر میانش زشتی و تنکور بود
روبرو هم تیر و ترکش از برای تیر شاه
کل این جنگا برای کسب قدرت دور بود
چشم اینان دید و پلکی بر هم و در دور دید
از رخ چشمان او کوچک شدن خونها چکید
دید جمعی آمده در پای محراب از خدا
بر زمین دارد یکی حیوان و فریادش خدا
میبرد سر را زِ تن خون جاری و مستانهوار
اینچنین با خون خدا تقدیم دارد حوریا
پیشگامان در دل جنگل بکشتا سیل جان
کشت و خونریزی همه جنگل شدا محراب خان
سیل حیوان را اسارت برده و با چوب و درد
یا همو را برده دارد یا برد او را به مرگ
میکشد او را به کام این جهان خود پلید
میدرد او میکشد آن جان و تن را او ندید
دخمههایی را بنا دارد که در آن سیل جان
یک به یک سر میبرد خونها زمین و درد جان
جمعی از سلاخها در پیش در روی تو جان
جان او را میدرد تا خویشتن باشد جهان
سر زِ حیوان میبرد تا روز دیگر او نفس
او بدون کشتنِ جان دگر هم زنده است
هر تنی در زندگیِ خود چه تنها جان گرفت
کشت از خونش بخوردا مسند از شاهی گرفت
چشم اینسان دید و پلکی در هم و در دور دید
از رخ چشمان او کوچک شدن خونها چکید
دید دنیای نسان در خون و در خونابه بود
کشتنا بگذشت و حالا وقت آن دیوانه بود
دور تا دور پسر را گیرد آن دیوانهها
از جنون آری بنا سازد به تن زنجیرها
بر زمین دارد پسر را جسم و جانش را درید
بر دل شهوت برد منزل و آن چشمی که دید
میکشد جسم نحیف آن زنی را مست شاه
میدرد در خون بغلتاند به شهوت هست راه
یک به یک او را دریدند و به خونش غوط خورد
آن تن زخمی و او روحش زِ جانش رای برد
آمده خونخوار قاتل بر تن آن مست ماه
طفل تنهایی که او شد دام این بد زشت شاه
بر تن زخمی آن کودک که کوچک بود ماه
آلت ننگین خود را آورد او زشت شاه
آلتش را کرده در کام تو ای مستانه ماه
او نفس را برده و از جام دنیا نیست جاه
چشم اینسان دید و پلکی بر هم و در دور دید
از رخ چشمان او خون و به خونابه رمید
دید انسان را که دستش آن تبر در دور بود
جان و تن از آن درختان را برید و شور بود
یک به یک جان گیاهان را گرفتا زور بود
میکشد هر جانی از جانان و جانش نور بود
آمده در قلب جنگل آن همانا دستگاه
میبرد یک بر هزاران جان آن اشجر چو ماه
یک به یک آن رودها را خون و آن دریا کثیف
خشک شد هر آب در دنیا و آن را کس ندید
انهدام این طبیعت از دل این شاهراه
نشر هر زشتی به دنیا و همینان کارگاه
هر چه والاتر رود این سیل انسان در فرا
میکشد جان طبیعت او مثال مست شاه
از همه زیبایی و آنها نفسها هیچ ماند
مرد دنیا و جهان را زشتتر از پیش باد
چشم اینسان دید و پلکی برهم و در دور دید
از رخ چشمان نفس ناید که او را مرگ دید
دید در آن دورترها جمع انسان پیش بود
جملگی بر پای یزدان بوسهها از خویش بود
بر کف پای خدا میزد چنان بوسه که شاه
قلقلک بر جان او دنیا به خنده نیش بود
بر در دیوار میکوبد سرش را پیش راه
از خدا یزدان تشکر دارد او این مست شاه
بر تنش زخمی زند ناله کشد بر آسمان
ای خدایا ما تو را شاکر چرا غم رسته بود
دستها بر آسمان هر روز آنان در دعا
بر سجود و بر رکوع و این تنان را بسته بود
باز هم در پیش و در روی خدا مستانهوار
در عبادت میزند سر را به پای آن خدا
میکشد خود را همه دنیای را اینسان که او
بنده و عبد خداوند و چنین بدکاره بود
کشت خود را کشت دنیا را در این بد دیو راه
از خوشی و شادمانی خودش هم خسته بود
بارالها شاکریم از اینچنین لطف خدا
بهر ما آوردهای این جام را اینسان فرا
چشم اینسان دید و پلکی بر هم و تابش برید
خون به فواره بیامد بر زمینها هم رسید
خون و از جان همه چشمش به رو فواره بود
جان آن چشمی که زخمی و همه جان ناله بود
دید او اینان و از این دیدنش هیچی نماند
کور شد او تار دیدا این جهان را ناله بود
در سرآخر دست او چشمش که دیگر چشم نود
سوخت جان آتش گرفت و جام جم دیوانه بود
جملگی انسان به آن چشمی که سوزند جان به جان
دیده آوردا ندیدا چیست او در این جهان
چشم سوزد آتش و خاکسترش را میزبان
جمع انسان دید اینان سوخته این ساربان