آقای تمدن در برابر پردهی زرین نشسته بود و مدام به کار کردن کارگران نگاه میکرد، او تک تک حرکات آنان را زیر نظر گرفته بود و میخواست از میان کار کردنهایشان مشکلی دریابد تا با صدای بلند آن را بر سر قادر و حبیب فریاد بزند، شاید حامد را هم مواخذه میکرد
آری، تقصیر حامد هم کمتر از آنان نبود، او مفتخواره بود بیهیچ کار کردن مدام در صحن تمدن گام برمیداشت و کسی او را مواخذه نمیکرد، او به این تنپروری عادت کرده بود،
چشمان تمدن بر پردهی زرین دوخته بود و از این تکرار حرکات کارگران چشمانش گرم میشد، دیگر توان باز نگاه داشتن چشمان را نداشت و از این رو بود که چشمان را بست و به صندلی خود تکیه داد، اما باز هم تصاویر کارگران از برابر او دور نشد،
دوباره آنان را دید که مدام در حال تلاش و کار هستند، هر چه بر آنان امر شده است را اجابت میکنند و به سختی کارها را پیش میبرند، در میان رؤیا سر را میچرخاند، به این سو و آن سو نگاه میکرد، همه را از زیر نظر میگذراند، همه در حال کار کردن بودند، اما نگاهش بیشتر از دیگران به سوی عمر معطوف میشد، عمر به سختی و با سرعت بسیار پیچها را به دل چمدانها میدوخت و با سرعت چمدان دیگر را به دست میگرفت،
تمدن به حرکات او ریز شد، تعداد چمدانهای پیچ شده در هر دقیقه را محاسبه کرد، آنگاه از سر میز او دور شد و به تعقیب چمدانها رفت، چمدان از دستی به دست دیگری میرسید و تمدن حال در حال محاسبه تعداد آنها بود
چه تعداد کارگر در چند دقیقه یک چمدان را به سرمنزل مقصود و به ریلهای سیاهپوش میسپارند،
ناخودآگاه دوباره نگاهش به عمر افتاد، گویی همه را در همان میز و در میان دستان عمر میدید، تمام کارها در اختیار او بود، او شروع کنندهی کارها بود، او بود که این چرخه را به حرکت وا میداشت، او بود که فریاد زد و او بود که همه را به طغیان فرا خواند، اخبار این اتفاق را به وسیلهی ساسان و به نجوایی در گوش قادر شنیده بود اما حال نه به نجوا و از صدای دیگران که این بار با نعرههای عمر رو به رو بود که او را مورد خطاب قرار میداد
ما حق خود را میخواهیم
ما طالب برابری هستیم
باید سهم ما را از چمدانها بدهی
نگاهش به یکباره در انتهای سالن به مراد افتاد او را دید که بعد از بستن کارتن چمدانها به جای فرستادن آنها به دل ریلها آنها را میبلعد، مراد هر کارتن ساخته را به دهان میگذاشت در چشم برهمزدنی آن را نیست میکرد، حال دیگر مراد خویشتن کارتن به دست نمیگرفت، او دیگر وظیفه داشت تا فریاد بزند، او محمد را مواخذه میکرد او را کندذهن و نالایق، احمق و بیشعور، بیکاره، بدبخت و مفتخواره خطاب میکرد آنگاه که محمد از کار فائق میآمد و چمدانی را به داخل کارتن میگذاشت این مراد بود که آن را در چشم برهمزدنی میبلعید، تمدن دید که چگونه او همهی چمدانهای ساخته را بلعیده است و سراسیمه نگاه را از او دور کرد و به تعقیب عمر پرداخت، حال عمر بر روی میز در حال بلعیدن تکهای از چمدان بود، دید که چگونه بعد از پیچ کردن چمدان آن را به دهان میگذارد و قورت میدهد، تمدن دیوانه شده بود فریاد زد:
چه میکنید؟
اینها همه از آن من است،
همه چیز برای من است،
من مالک مالکانم،
من مالک و صاحب همگانم،
هر چه در این کارگاه ساختهاید برای من است، مفتخوارگان
کسی به حرفهای او اعتنایی نمیکرد، شاید زبان او را نمیدانستند، شاید همه بابت آنکه خدا با آنان مستقیم سخن گفته بود کر و کور و لال شده بودند، شاید آن قدر صحبت نکرد که حرف زدن را فراموش کرده بود، شاید زبان عوام را از یاد برده بود اما باز هم عوامالناس در حال بلعیدن چمدانها بودند، نه تنها عمر که مراد، وداد، پاجان، فیروز، حمیده، امیر، سارا همه و همه در حال بلعیدن بودند، هر که هر چیز را که میساخت میبلعید، تمدن سراسیمه از آن مهلکه دور شد و خود را به سمت دیگری از کارخانه رساند، ای وای که چه دید
حال داشت میدید که قادر و حبیب در گوشهای دنج آنچه از پیشتری به ریلی مخفی سپرده بودند را میبلعند، آنان خود را از نگاه دیگران مخفی داشته و حال هر چه در انبارها مانده بود را میبلعیدند و تمدن در تمنای صدایی، ندایی، آوایی به تنگ آمده بود
تمدن نفس نفس میزد که خود را در پشت پردهی زرین دید، دید که چگونه در حال دیدن همهی مفتخوارگان است، ناگاه درب اتاقش باز شد، عدهای از کارمندان داخل شدند، همه از مالکان بودند، همه او را احاطه کردند و رهبر و راهبرشان حامد بود
حامد در جلوی صف و با فرمان آنان را به سوی تمدن فرا میخواند و آنان را امر میکرد تا او را ببلعند، کارمندان دورهاش کردند و در میان فریادهای ممتد تمدن او را بلعیدند و تمدن ناگاه از خواب برخاست
نفس نفس زد، به این سو و آن سو نگاه کرد، به پردهی زرین خیره شد و حرکات کارگران را دنبال کرد، کسی چیزی نمیبلعید، همه به سختی در حال کارکردن بودند اما تمدن میهراسید، بلند شد و به پشت درب اتاقش رفت، درب را باز کرد و ذرهای بیرون رفت، کارمندان را دید که در پشت تلفنها، کامپیوترها در حال کار کردن هستند نفسی کشید و دوباره به اتاقش بازگشت، درب اتاق را قفل کرد و بر صندلیاش هوار شد
چند نفس عمیق کشید آنگاه در دل خواند:
اینان آمده تا ذره ذره مرا از میان ببرند، اینها همه و همه در آرزوی تخت من نشستهاند، آنان میخواهند هر چه ما در این سالیان اندوختهایم را ببلعند، همه را فرو برند و ما را به کناری نهند، وای که اینان مفتخواره و نمکنشناساند،
باید اینان را به سختی جزا داد، باید اینان را داغدار کرد، باید در برابر اینان و امیالشان ایستاد، وا دادن من به معنای نابودی من است،
مدام تمدن با خود جملاتش را تکرار میکرد که دوباره نگاهش به عمر افتاد
او مبنای همهی فتنهها است، او دلیل تمام اغتشاشات است، او طغیانگر و عاصی است، او همهی بدبختیهای مرا رقم زده است، مگر چیست این موجود پست و حقیر
ارزش او از اتومبیل من نیز کمتر است،
آیا کسی حاضر است برای در اختیار داشتن او تا آخر عمر هزینهای معادل اتومبیل مرا بپردازد، کل هستی و زندگی او به اندازه یک لاستیک اتومبیل من خواهد بود؟
اگر تمام عمر به بندگی کسی در آید در انتهای سی سال کار کردن باز هم نمیتواند برابر این اتومبیل و بهایش هزینهای بپردازد،
این موجود پست و بی ارزش چه از جان من میخواهد؟
آیا به تخت ریاست من چشم دوخته است؟
آیا میخواهد مرا از میدان به در کند تا آسودهتر همه چیز را تصاحب کند؟
آیا در آرزوی مالک شدن بر آمده است؟
این موجود پست و بیمایه از جان من چه میخواهد؟
او مفتخواره است، هیچگاه به سهم خود قانع نبود و همیشه در تمنای بیشتری که از آن او نیست بر آمده است، او آمده تا حقوق دیگران را زایل و تصاحب کند، اگر او مفتخواره نیست پس چیست،
ندایی آرام در گوشش زمزمه شد و اینگونه برایش خواندند:
اینجا همه مفتخوارهاند
به لبان تک تک کارگران چشم دوخت، همه در کنار هم این ذکر را میخواندند،
تمدن سراسیمه فریاد زد:
من مفتخواره نیستم،
بعد چند نفس ناهماهنگ و بریده بریده کشید و ادامه داد:
آیا من به حق خود قانع نبودهام؟
آیا من کار نکردهام؟
آیا حقوق دیگران را زایل کردهام؟
نفس عمیقی کشید و فریاد زد:
همه چیز مال من است،
همهی شمایان برای من هستید
من مالک همگانم و حق برای من است
من خود حق هستم
هوا بارانی بود، ساعت کار به خاتمه رسید و صدای زنگبارهها به کارگران فهماند که میتوانند برای استراحتی چند ساعته به خانههایشان بروند، چند ساعتی زمان داشتند تا شام بخورند و اوقاتی را با خانواده بگذرانند، آنگاه به خوابی فرو روند که در انتهایش برخاستن دوباره و به صحن تمدن بازگشتن بود، عمر هم بعد از شنیدن صدای زنگبارهها به آرامی زنجیرها را باز کرد، گردنبند را گشود، دستبند را به کناری گذاشت و به سوی نشان کرنش به پیش رفت، در صفی ایستاد تا نوبت او شود، همه یک به یک خود را در برابر اربابی که در انتظار حضور و غیاب آنان بود میرساندند، آنگاه صورت نشان میدادند و از صحن دور میشدند، عمر نیز با کمی خم شدن در برابر شمایل این کار را کرد و از تمدن دور شد،
اتوبوسهایی انتظار آنان را میکشیدند، عمر رفت و خود را در میان یکی از صندلیها دفن کرد، به اتوبوس نظری انداخت، تمام صندلیها و اجزای آن را از زیر نظر گذراند و در آخر تمام دید و بازدیدها از خود پرسید:
بهای این اتوبوس به قیمت جان چند جاندار است،
اگر من تمام عمر را به کار کردن بپردازم آیا قادر خواهم بود تا یک اتوبوس همتای این را در اختیار داشته باشم؟
در میان همین مجادلات بود که اتوبوس بالاخره حرکت کرد و عمر و دیگران را به سوی خانههایشان رساند، در طول مسیر عمر از خود پرسید:
آیا تمام این اتوبوسها هم از آن تمدن است؟
آیا او مالک تمام ابزاری است که ما با آن به سر کار میآییم، کار میکنیم؟
چند چمدان را چند کارگر در طول چند سال ساختهاند تا او مالک همهی اینها شود؟
به تعداد چمدانهای ساخته به دستان خود در طول این سالیان فکر کرد و نتوانست تعداد دقیقی از آنها را به دست آورد، شمارشان بسیار بود، بیشتر از آنکه او بتواند آنها را بشمارد و حال میدانست او باعث به وجود آمدن چند ملک و افزودن آن بر دارایی مالکان شده است
نه قطعاً دقیق نمیدانست اما میدانست که از برکت وجود او چه ثروتها که نیندوختهاند،
عمر خویشتن را دید و اتوبوس سوار بر آن را
به قیاس خویش با او پرداخت، میدانست بهای آن بسیار بیشتر از او است، حتی میدانست که این بها از جان خویشتن و بسیاری دیگر مقدستر و با ارزشتر است، میدانست در اختیار داشتن این ملوک چه دنیایی را به بار خواهد ساخت، چه احترامی را آفرینش خواهد کرد، چه جایگاه و موقعیت اجتماعی را فراهم خواهد آورد، دانست که چگونه داشتن این ملوک او را از مالکان خواهد کرد، دانست که برای جان بخشیدن باید که از این ملوک داشت و هزاری دیگر را با خود دوره کرد، آری او بی ارزشتر از وجود آن اتوبوس بود، نه او که همهی کارگران سوار بر آن اتوبوس بی ارزشتر از آن اتومبیل بودند، شاید این اتوبوس با جان چند تن از آنان برابری میکرد، شاید دستمزد فروختن زندگی و جان آنان در طول تمام سالهای زندگی باارزش این اتومبیل برابری نمیکرد، اما این اتوبوس که فریاد نمیزد
او که شاکی نمیشد
او که خواستهای نداشت، او که به رزم در نمیآمد و در پی احقاق حقوقش جامه نمیدرید،
با خود گفت شاید اگر این اتوبوس همتای او بود در روزی که جانی را در حال تلف شدن میدید خود را به دست کسی میسپرد تا هر چه میخواهند با او بکنند اما جان را دریابند، او را درمان کنند، اگر نیازمند، جراحی است او را جراحی کنند، اگر باید او را آزمون کنند، اینگونه کنند و هر چه لازم است به پیش برند تا جان در بند رنج نبرد و سلامت زندگی کند،
اما اتوبوس که نمیدید، نمیاندیشید، احساس نداشت، او که از حس همدردی، همیاری، ایثار شجاعت و … بهرهای نبرده بود،
نمیدانست چرا اما اتوبوس را در کنار تمدن میدید، بیشک تمدن از او باارزشتر بود، بیشک او مالک بر آن اتوبوس و صدها مثال آن اتوبوس بود، اما عمر میدانست آنان همتای یکدیگرند، میدانست تمدن و بسیاری از تمدنها، نه تنها مالکان که هموطنان، نه تنها طبقات دیگر که هم طبقهها همتای آن اتومبیل هستند و شاید به مراتب از آن هم پستتر
آنان هم نمیبینند، نمیشنوند، نمیتوانند، فکر نمیکنند، شجاع نیستند، احساس ندارند، همدردی و همیاری را نشناخته و در کالبدهای آهنین خود مدفوناند
چرا اینگونه درماندهاند؟
آیا برخی از آنان اینگونه زاده شدهاند؟
خیر بوم سپید آنان در میان تولد نقشی از این نا بودنها را در خود نداشت، آنان به تعالیم باور در نا شدند، ناتوان شدند، نادان شدند، نابینا شدند، ناشنوا شدند و در نا غوطه خوردند و حال همتای و پستتر از آن اتومبیل تنها مردهاند، آنان زندگی را به مرگ فروختهاند، از کنار همجان میگذرند و به آسانی حقوق دیگران را میخورند
عمر چشمانش را بست و ریل سیاه را دید، دید که در انتهای آن ریل سیاه دستگاه بزرگی از آهن ساختهاند، دید که این دستگاه آهنی و سربی، همتای آن اتوبوس و اتومبیلهایی شبیه او است، او اینگونه پرداخته شده بود، او را اینگونه پدید آوردند، اینگونه قطعات را درونش جا گذاشتند و اینگونه او را بارور کردند، اینگونه او را آموختند و اینگونه او را تربیت کردند و حال در انتهای مسیر آن ریل سیاهپوش ایستاده است، او را آنجا گذاشتند تا در نای هستی خود به نازاد بودن خود درود فرستد و هر چه در پیش است را ببلعد، همه چیز را به درون دهد و حق را از خویشتن بداند، او برای بلعیدن زاده شده بود، او آمده بود تا تنها ببلعد، هر چه ساختهاند را ببلعد و نامش را چه خواهند خواند؟
به آنان که بیرنج گنج را خواسته از آن خود کردند و فراتر از آن به دسترنج دیگران در کمین نشسته و هر چه آنان ساختهاند را بلعیدهاند چه گفتند؟
زالو، انگل، نه آنان را مفتخواره خطاب کردند
اتومبیل در انتهای ریل سیاه همه چیز را به خود بلعید و درون خود فرو داد و در انتها، دود کم رنگ و سیاهی از خود تراوش کرد، ماشین بزرگ چیزی ندید، همدردی نداشت، شجاعت را نشناخت، ساکت بود، تنها میبلعید و در انتظار دیگران بود تا کار کنند و همه چیز را به او بسپارند سر آخر ندایی را مدام تکرار میکرد:
من خود حق هستم
عمر نزدیک رفت و در برابر اتومبیل ایستاد، او باز هم همه چیز را در خود میبلعید این کار را به کرات و در سرعت بالایی انجام میداد بیآنکه خود ذرهای از آنچه ساخته میشد را بسازد، در آن مشارکت کند او تنها برای بلعیدن در آنجا بود، صدایی نمیشنید، فریادها و رنجها را ندید، او کر بود، او ماشین بود، او همین بود که در برابر بود، او برای بلعیدن آمده بود و حال هم میبلعید
اتوبوس تکان محکمی خورد و عمر از خواب برخاست، نگاهی به این سو و آن سو کرد و در نهایت خود را به نزدیکی خانهاش دید، حال زمان پیاده شدن از اتوبوس فرا رسیده بود، به دوستان در کنار خود بدرود گفت و اتوبوس را به مقصد خانه ترک کرد
باران آرام آرام بر سرش میریخت، آسمان غمگین و دردمند اشک میریخت و عمر باز هم صدا داشت، فریاد داشت، فکر داشت، ایده داشت، زنده بود و زندگی میکرد،
دو مرد از دو سمت به او نزدیک شدند و او را احاطه کردند، یکی آرام به نزدیک و در گوش او خواند:
شما بازداشت هستید
عمر نگاهی به صورت مرد انداخت و سر طاس او را دید، با ریشهایی که آرایشگر برای آرایشش زمان زیادی صرف کرده بود،
مرد دیگر در کنار او گفت:
شما به علت حضور غیر قانونی در کشور مالکان بازداشت هستید
عمر نگاهی به صورت او انداخت، چه قدر به هم شبیه بودند، شاید دو قلو بودند، آنان به مثال سیبی میمانستند که از وسط به دو نیم بدل شده است، با سری طاس ریشهایی آرایش کرده، قدی کوتاه، اخمهایی در هم
عمر چیزی نگفت اما یکی از مردان دستبند را به دستش زد
یکی از دو مرد رو به عمر گفت:
حرکت کنید باید به اداره پلیس برویم، باران میبارد، همه خیس خواهیم شد، لطفاً عجله کنید
او گفت و در میان گفتنها دیگری مقداری عمر را هل داد تا هر دو حرکت کردند و از آنجا دور شدند
همه به کار مشغول بودند و در صحن تمدن به سختی کار میکردند، خیلیها از نبودن عمر گفتند، هر کس باوری داشت، کسی اعتقاد داشت که او بیمار است، یکی باور داشت برایش کاری پیش آمده و دیگری از بیحوصلگیهای او میگفت، اما کسی از او خبری روشن نداشت، تفاوتی در میان نبود که همه باید کار میکردند، فریادهای قادر در صحن تمدن به وضوح شنیده میشد
عربده میکشید،
کار کنید، عجله کنید، سریع باشید
کارگران کار میکردند، همه در جایی که قرار بود با فرمانی که از پیشتر خوانده بودند کار را به پیش میبردند و در انتظار ساعتی بودند تا برای استراحت آزاد باشند، مدام ساعتها را برون میآوردند، به زمان نگاه میکردند، چرا زنگبارهها به صدا در نیامده است؟
دوباره فریاد قادر شنیده میشد، کافی بود تا کسی در حال ساعت دیدن نگاهش در نگاه قادر تلاقی کند، فریادها گوش اسمان را نیز پاره میکرد، قادر برآشفته بر همه میتاخت آنها را به مفتخوارگی متهم میکرد،
قادر میدانست که تمدن از پیشترها نیز توجه بیشتری به پردهی زرین دارد، ساعت چند دقیقهای از یک گذشته بود و این بدین معنا بود که امروز در ساعت همیشگی آنان به استراحت نخواهند رفت، موضوعی که دور از روال همیشگی تمدن بود،
تمدن همیشه در ساعتی معین با شنیدن صدای زنگبارهها اعلان استراحت میکرد اما امروز خبری از این اعلان استراحت نبود و کارگران با بندهایی در دست و پا مجبور بودند تا شنیدن صدای زنگبارهها به کار خود ادامه دهند،
زمزمهها بیشتر شده بود، کارگران با هم سخن میگفتند، برخی باور داشتند این هم دندان تازهای است که به آنان نشان دادهاند، برخی باور داشتند امروز اتفاق تازهای خواهد افتاد و برخی میگفتند به دلیل تنبلی آشپزان هنوز غذا آماده نشده است
سر آخر تمام این افکار و سخن گفتنها بیست دقیقه بعد از ساعت معمول صدای زنگبارهها شنیده شد، آنگاه که کارگران خود را به سمت دروازهها برای پیمودن به سوی طبقهی استراحتگاه رساندند، صدایی بلند در سرتاسر تمدن به گوش رسید، این صدا از بلندگوها پخش میشد با شنیدن صدا همه متفقالقول باور داشتند این صدای حامد است که میگفت:
تمامی خارجیان به طبقهی پایین عزیمت کنید امری پیش آمده باید آن را بدانید
ندا چند بار مداوم تکرار شد و همه را آگاه کرد، همه در بهت و حیرت به هم نگاه میکردند، نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است اما باز هم بازار پیشبینیها داغ بود، همه خود را به طبقهی پایین رساندند و دیدند که حامد به همراهی چند تن دیگر از کارمندان در حال دادن مزایا و حقوق کارگران است
همه شوکه و برخی شادمان شدند، این دور از برنامهی معمول تمدن بود، همیشه در تاریخی معین که حال پانزده روز و شاید بیشتر با آن فاصله بود مزایا دریافت میکردند، برخی این مزایا دادن را با مراسمی در پیش رو گره زدند، برخی این را به سخاوت تمدن نسبت دادند اما سارا طور دیگری فکر میکرد
بعد از دریافت حقوق و اعلان اینکه همه در صحن بمانید حامد به روی قله رفت و رو به خارجیان اعلام کرد:
در حال حاضر کار تعطیل است، همه به خانهها بروید، در صورت نیاز و شروع دوباره کار با شما تماس خواهیم گرفت
خارجیان به هم نگاه کردند، بهت زده به تصویر حامد بر قله چشم دوختند، همه چیز را از زیر نظر گذراندند، نه تنها کارگران خارجی که قادر هم بهت زده به صحن نگاه میکرد، کسی چیزی برای گفتن نداشت، تنها حیرت حاکم و میاندار بود،
اما سارا تعجب نکرد و به سرعت خود را به سوی وسایلش رساند، بعد از جمع و جور کردن وسایلش بی آنکه دیگر کرنشی بر تمثیل اربابان کند، با دوستان بدرود گفت و از آنجا دور شد، آخر او کارهای بسیاری برای انجام داشت،
چندی بود که گربهای را که در حادثهای خیابانی صورتش زخمدار شده بود را به خانه برده بود، او به طول این مدت از او مراقبت میکرد و حال زمان مساعدی بود تا خود را به خانه و به نزد او برساند،
جان دردمندم به پرستاری و زمان بیشتری نیازمند است،
سارا شادمان از صحن تمدن دور شد و با خود خواند
ایکاش صورتت خوب شود ماه من
باقی کارگران بعد از بهت با یکدیگر سخن گفتند، برخی کار تازه به دیگری معرفی کرد، برخی از آیندهها گفتند، برخی از دوربازان خاطرات خواندند، برخی از حقوق پایمال، مزایای دزدیده شده در این ماه و دیگر ماهها خواندند و در نهای تمام گفتهها تمدن را ترک کردند،
کسی از قانون چیزی نگفت، کسی از حمایت چیزی نگفت، کسی از حقوق کارگران چیزی نگفت، کسی از احقاق حقوق خود چیزی نخواند آخر تمدن خوانده بود
من خود حق هستم
در میان اتاق تمدن حبیب و حامد مغرورانه راه میرفتند و جولان میدادند، تمدن هم راضی و خشنود به نظر میرسید به مثال دیربازان چیزی نمیگفت اما مشخص بود که سخنان او را اولیایش خواندهاند،
قادر در گوشهای کز کرده به حرکات آنان نگاه میکرد و در انتهای با صدایی نالان و خسته رو به تمدن گفت:
سرورم چرا مرا از این ماجرا مطلع نکردید
حبیب با صدایی که شادمان بود و کمی خنده در آن موج میزد رو به او گفت:
زیرا با نالههایت ایشان را از این تصمیم وا میداشتی،
حامد در ادامه و به قسط تکمیل حرفهای او گفت:
این امر خود سرورمان بوده است، ایشان اینگونه تشخیص دادند و ما آن را عملی کردیم، خود ما نیز امروز از آن مطلع شدیم،
قادر در حالی که داشت به فحشهای رکیک جنسی جناب تمدن، تعداد چمدانهای ساخته، تعداد کارگران، موجودی انبار و … فکر میکرد گفت:
آری سرورمان سلاح کار را بهتر میدانند، این تصمیم نیز به نفع تمدن انسانی خواهد بود
از میان کارگران خارجی تنها تعداد محدودی بر سر کار باقی ماندند از جمله محمود و از مالکان همه به سر کارهای خود ابقا شدند،
همه شنیدنِ بودند که گاهی تمدن در برابر پردهی زرین آنگاه که خوابش میبرد فرای فریاد زدن نام عمر نامهای چون غلام و مراد را نیز زمزمه کرده است اما اخراج آنان موانع بسیار در برابر داشت، شاید گریبانی که در اختیار قانون در میآمد، شاید شکایتهای دنبالهدار، شاید زمان به هدر رفته، هزینههای بسیار و …
پس از چندی تمدن با کارگرانی تازه دوباره کار خود را از سر گرفت در آن چند روز هم با همان مالکان، کژدار و مریض تعداد محدودی چمدان تولید کرد و بعد از آمدن کارگران تازه روال کار به صورت سابق ادامه پیدا کرد،
حبیب، قادر و حامد بر جایگاه خود ابقا شدند و باز هم همان کارها را به پیش بردند، تمدن باز هم بر اریکه سوار شد و دوباره تاخت، کارمندان باز هم در میان همان طبقهی خواص به کارشان ادامه دادند و هوایی را تنفس کردند که خدا آن را استشمام میکرد،
ساسان، محمود، غلام، منصور، محمد، مراد و دیگر کارگران مالک هم باز همانگونه در همان ساعت، هر روز به سر کار آمدند، زنجیرها را به گردن انداختند و کار را شروع کردند تا باز در انتها به خانه بازگردند و دوباره همه چیز از نو سرآغاز شود
مقداد و وداد هم دوباره در کار و به جایگاه خود باقی ماندند، دوباره فریاد کشیدند و بعد از چندی، امیری تازه، پاجانی نو، فیروزی تازه متولد شده را به باد دشنام و تحقیر سپردند، اما شاید در میانشان جرقهای زد و باز شروع طوفانی را نوید داد
سارا، حمیده، پاجان، جنت، فیروز و دیگر خارجیان هم بعد از مدتی به کار رفتند، دوباره به بند در آمدند و دوباره چرخی را به حرکت در آوردند تا باز هم مراد به فکر این باشد که چه کسی همه چیز را بلعیده است، دوباره همه چیز در جریان بود که این نظم همه چیز را به چرخش وا میداشت و آنان را در این مرداب اسیر میکرد، این نظم چندین هزاران ساله هر بار به طریقتی با سیمایی تازه به ظهور میرسید و بسیاری را در خود غرق میکرد و کماکان ادامه داشت، نامها تغییر میکردند لیکن نظم پابرجا بود، همه چیز در اشکالی متفاوت از هم تکرار میشد، در هر لباس به هر مکان و در میان قلب هر تن این تعلیم تکرار میشد و هر بار عدهای را بارور میکرد تا دوباره این نظم را به گردش در آورند.
عمر هم در دل زندان، به میان سربازان، در حال سوار شدن به اتوبوسی که او را به کشورش بازمیگرداندند دوباره زیست و زندگی کرد،
شاید از بین رفت،
شاید او را کشتند،
شاید او را به دار آویختند،
شاید او را به صحن جنگ فرستادند و این بار دیگری، جنازهی او را به دوش کشید،
شاید همهی عمر محکوم به در قفس ماندن شد و شاید او را به هزاری رنج در بند در آوردند تا او را بنده کنند، لیکن او بنده نبود، او برده نبود،
او فرزند طغیان بود، او را آزادی به بار نشاند، او از تخم برابری کاشته شد و به شجاعت قد کشید، او تنی در کالبد هزاران بود و هر بار در میان کالبد تازهاش جان گرفت و به پیش رفت، فریاد زد و حق را طلب کرد، به یاد برابری خواند و در آرزوی آزادی از جان گذشت و حال در میان همان بازداشتگاه نمور در حال فکر کردن است
او باور دارد که تفکر باید کرد، باید دید و دانست، باید شناخت و حرکت کرد، او باور دارد به آنچه تفکر و دانش به جان او است، او آمده تا از آنچه در جانش است نه برای خویش که برای همگان بهره ببرد، او حلول کرد، آنگاه که در صحن تمدن بود، از کالبدش شکفت و در جان دیگران رسوخ کرد، او بدل به فریاد هزاری شد، آخر او در جای و راکد نبود، او به جریان و در زیستن پرورانده شده بود و اینگونه در تکاپو دیگران را میپروراند،
اینگونه بود که صدایش گاه از زبان خود و گاه در دل همان تمدن به فریاد غلام بدل شد، حتی سالها پس از رفتن او، شاید چند سال بعد از اینکه او را منهدم کردند، محمود فریاد کشید، او جامه بندگی را برکند و این بار دیبای طغیان به تن کرد، او ایستا نبود، منتشر میشد و بر دیگران رسوخ میکرد،
آری،
باری کسی او را فریاد زد،
باری نام او را خواندند،
باری که جرعهای از شهدش را نوشیدند متولد شدند،
باری که از این درخت معرفت به دهان بردند، آنگاه که دانستند طغیان چیست، فریاد چیست، آزادی چه با ارزش است، برابری چه شیرین است، دیگر در جای نماندند، دیگر در یک سینه محفوظ نشدند و حال عمر باز هم فکر میکند
حالا در میان آن اتاق نمور و به تنهایی فکر میکند، دوباره اندیشیده است، فریاد میزند:
مرا تفکر بنامید، مرا آزادی خطاب کنید، مرا بیندیشید و از من شوید، به جرعهی شهد طغیانم بنوشید و ایستا نمانید،
میتوانید با نوشیدنم جهان را تغییر دهید،
میتوانید هر چه آرزو دارید را بیافرینید که همهی قدرت تغییر در شما و در میان اتحاد ما است
او در میان آن اتاق فکر کرد، گفت اگر به تمدن بازگردم، دوباره طغیان خواهم کرد، دوباره همه را به بیداری فرا خواهم خواند تا برای احقاق حقوق خود بجنگند تا بدانند مفتخواره کیست تا بدانند باید در برابر زشتی ایستاد و ایستادگی کرد تا شجاعت پیشه کنند و تمدن را دوباره بنا کنند
عمر فکر کرد اگر به سرزمین مادریاش بازپس فرستاده شود هم همینگونه خواهد بود، او در برابر کج اندیشان خواهد ایستاد و فریاد خواهد کشید، به ریشهها خواهد رسید و آنگاه که دانست درد در کجاست به درمانش از جان هم خواهد گذشت،
آری عمر به طغیان بیدار شده بود تا همه چیز را تغییر دهد، او آمده بود تا از خود باز بیافریند و این احساس را در دیگران بیدار کند، او آمده بود تا لشگری از عاصیان در برابر زورگویان بسازد و به تغییر جهان را آن کند که در سر و میان رؤیا پرورانده است
عمر خواست تا کارخانهای از نو بنیان کند، او نامش را تمدن خواهد گذاشت، آری او این خانه را تمدن خواهد نامید، لیک این خانه دیگر به مثال دیربازان نخواهد بود، در افکار پوسیده پیشینیان دفن نخواهد شد،
او فکر را خواهد آفرید،
او اندیشه را زایش خواهد کرد و طریقت تازهای بنا خواهد گذاشت،
به طریقتش بیشک همه چیز آزادی است و برابری نهای این ایمان بر آزادی،
آنجا و در میان آن خانه، کشور و تمدن همه برابرند،
به کارخانه به خانه به وطن به زندگی و در میان خانوار همه برابرند،
همه آزادند و همه از نو سرآغاز خواهند شد، این بار نه در اسارت و بندگی، این بار به شور و شجاعت میان طغیان، به فریادها و ایستادگیها به میدان بودن و تغییر دوباره زاده خواهند شد.
عمر را باک نخواهد بود، تفاوت نخواهد داشت که کارخانه تمدن جایگاه آتیاش شود و یا میهن دردمندش، یا خاکی که در آینده میهن او است،
او آمده تا به طغیان تغییر دهد هر چه از تمدن و انسانیت است را