این گرد هم آمدنها با هم شدنها و شور میان انسانهای بیبضاعت باعث شد تا دولت وقت، احساس خطر کند و به تکاپو بیفتد، فکر کند که این شروعگر طغیان و انقلابی جدید در کشور خواهد بود، همین احساسات ضد و نقیض باعث شد تا آنها به فکر بیفتند تا فریادهای شکل نگرفته را خاموش کنند
پسرک باز هم به میان آدمیان میرفت، ساعتها موعظه میکرد و از اجتماعی بیتفاوت امت پر شور پدید میآورد، از زشتیها سخن میگفت و چنان از عظمت و بزرگیِ خدا سخن میکرد که همه در برابرش به خاک میافتادند و خداوند بزرگ جهانیان را ستایش میکردند و پسرک بیشتر از پیش نیرو میگرفت، همهی اینها باعث میشد که دولت مرکزی بیشتر احساس وحشت کند،
اخبار بسیاری از سطح شهر و روستاها برایشان مخابره میشد به آنها اطلاع میدادند که آری گروهی در شهرها گرد هم آمده و میخواهند در کشور طغیان کنند و هر بار دولت اخبار تازهای میشنید از انسانی که باعث شورش و طغیان بسیاری شده است، هرچند تا آن زمان هیچ حرکت انقلابی اتفاق نیفتاده بود و تنها آن جماعت با هم و در میان هم سخن میگفتند و از خدا و راههای طریقت و رسیدن به او دم میزدند
اما اینها برای سران حکومت جور دیگری تعبیر میشد و موجبات وحشت آنها را افزایش میداد، آن جماعت چند نفره کوچک دیروز امروز بیشتر شده بودند و تقریباً غالب انسانهای بیبضاعت را با پسرک همراه کرده بود و همین بیشتر از هر چیزی موجبات ترس دولت را فراهم آورده بود، آنها از این قشر آسیبپذیر بیشتر از باقیِ انسانها میترسیدند چون باور داشتند که آنها چیزی برای از دست دادن ندارند و اگر آنها طغیان کنند احتمال به بار نشستن و پیروزی برای آدمیان بسیار بالا و بزرگ است
درست است که تا آن موقع هیچ حرکت انقلابی از آنان سر نزده بود جز چند باری که به میان خانهی خدا مرسوم در آن حوالی رفته و بتها را شکسته بودند، چند باری پسرک هم به بالای صحن خانهی خدا رفته و موعظههای تند و آتشینی کرده بود و شدیدترین ترس حکومت از موعظهها و شکستن بتها شروع شد،
آنجا که پسرک فریاد میزد:
دین خدا را بازیچه قرار دادند، این صاحبان قدرت و ثروت برای خود کاخهای بیشتری ساختند و ایمان آدمیان را به بهای ناچیز خرید و فروش میکنند و اینها همه نماد شرک و بتپرستی است، خانهی خدایی که امروز مبدل به بتخانهای بزرگ شده
اینان دین میفروشند، یگانگی خدا را معامله میکنند و بسیاری دیگر سخنرانیهای قرایی که باعث شد تا درگیریهای کوچکی میان متمولان و فقرا شکل گیرد
انگار نه انگار این همان پسرک آرام و بیسر و صدای چندی پیش است، حالا با رشادت و جسورانه حرف میزد و موعظههای آتشینی داشت، همگان را چهارمیخ خود میکرد و هر لحظه قویتر از قبل پیش به سوی آینده میرفت،
او دیگر آن انسان سابق نبود، تبدیل به رهبر سیاسی برای مردمان بیبضاعت شده بود، از مالکان و صاحبان کسی همسویش نمیشد و حرفهای او را تعبیر به سرنگونیِ خود میدانستند و این بود که تمامیِ همراهانش مردمان بیبضاعت و فرودست جامعه بودند از همین رو بود که درباریان و ثروتمندان بر پسرک شاه گدایان نام گذاشته بودند و با ترس بسیار نگران لشگری که گردآوری کرده بود و میتوانست هر قدرتی را به زانو در بیاورد نشسته بودند
در همین روزها بود که پسرک به میدان شهر رفت و در حین ناباوری با جماعت کثیری روبرویش که بر علیه او جمع شده و فریاد مجازات او را سرمیدادند روبرو شد، آنها را دید و پیش رفت، دید که جماعت به سویش سنگ پرتاب میکردند، از کوچک تا بزرگ او را سنگباران کردند و حواریون پسرک میگفتند اینها را دولت اجیر کرده تا از همت او بکاهند
اما کسی از واقعیت ماجرا خبر نداشت،
آنها سنگ زدند و دوستداران پسرک دیدند و از این رودر رویی درگیریِ سختی شکل گرفت و این جرقه و راهی بود که در برابر حکومتیان سبز شد تا با خیال آسوده مراحل دستگیریِ او را فراهم آورند، اینگونه حکومت راسختر شد و در همه جا اعلام کرد
که موعظهها و حرفهای پسرک تبدیل به عمل شده است و موجبات ناامنی در کشور را فراهم ساخته است
اینگونه بود که کمر به اسارت او بستند،
حواریون و طرفدارانش به دور پسرک جمع شدند و گفتند باید راهی دریابی تا از گزند حکومت در امان بمانی، ما نمیخواهیم هیچگونه تو را از دست بدهیم،
پسرک با همان روح آرام سابقش سر به پایین انداخت و آرام گفت:
هر چه از سوی خداوند بزرگ مقدر باشد اتفاق خواهد افتاد، حتی اگر مرگ این فرزند خلف در برابر جلال و جبروت خداوند باشد
حواریون به شدت ناراحت شدند، زیر گریه زدند، شخص متمول که از ابتدا در کنار پسرک بود گفت:
شما باید از کشور دور شوید، من هر آنچه مورد نیازتان باشد را فراهم خواهم آورد تا شما از اینجا دور شوید و در دیگر ممالک جهان به نشر سخنان خداوند روی آورید و به دست حکومتیان نیفتید،
در برابر تمام این سخنان پسرک استقامت کرد و از تقدیر الهی دم زد که خدا هر چه صلاح بداند اتفاق خواهد افتاد و یارای مقاومت با او را در میان آدمیان نخواهد بود
از میان حواریون جماعتی همقسم شدند تا در برابر حکومتیان از سرورشان دفاع کنند، این لفظی بود که چندی پیش در میان هواداران جسته بود و بسیاری او را سرور خطاب میکردند، این جماعت خود را پاسبان جان سرورشان میدیدند و حاضر بودند هر از جان گذشتگی را برای او از خویشتن نشان دهند،
این از جان گذشتگیها نمودهای برونی داشت
مثلاً یکبار که حکومتیان بر آن شدند تا او را در خواب و در میان رختخوابش سر به نیست کنند با مطلع شدن همان جماعت از جان گذشته شخصی که بسیار به او و خدا ایمان داشت پیشقدم شد تا بر جای سرورشان در رختخواب بخوابد و خود را پیشمرگ پسرک کند و چنین هم اتفاق افتاد ولی او هم جان سالم به در برد زیرا حکومتیان نمیخواستند کس دیگری را به جای او از بین ببرند و هدفشان ریشهکن کردن او به عنوان مغز متفکر مؤمنان بود تا دیگر ایدهای از آنان در میان نباشد و آتش این طغیانها با خاموش کردن شعلهای به نام سرور فرو نشیند
این رویدادها یک به یک در حال اتفاق بود تا یک روز پسرک حواریون نزدیک را نزد خود جمع کرد و سر میز شام با آنها سخن گفت و اینگونه فرمود:
پدر آسمانی مقدر کرده تا به دست حکومتیان دستگیر و محاکمه شوم، شاید حتی جانم را هم از دست بدهم اما شما آگاه باشید که راه و طریقت خداوندی همواره زنده خواهد بود و شما وظیفهی پاسداری و نشر باورهای خدا را در میان آدمیان خواهید داشت
اینها را گفت و حواریون به شدت گریستند و شام خوردند و شراب بر هم کوفتند
از زمان خبر دار شدن حواریون به این رخداد تا اتفاق افتادنش مدت زیادی نگذشت و پسرک چندی بعد به دست حکومتیان دستگیر شد، او را گرفتند و به سیاهچال انداختند تا شاید با خاموشیِ او این آتش طغیان را رها کنند،
پسرکی که حال در زندان بود و دست از روشنگری حتی در زندان هم نمیکشید،
شاه گدایان لقبی که حکومتیان به او داده بودند و زندانیانی که او را اینگونه خطاب میکردند هیچ بر جای ننشست،
دست و پا بسته در زندان نگهداری میشد و به او شلاق میزدند تا از باورهای خود دست بکشد و آدمیان را به صلح و آرامش دعوت کند،
اما او حتی لحظهای هم از باورهایش دور نشد و هر ثانیه نام خدا را در عذابها میخواند، باز هم در تنهایی و اسارت با خدا همکلام میشد به او وحی میرسید و فرجامش در برابر چشمانش کلام خداوندی نقش میبست و حتی لحظهای هم از این فرجام دوری نگزید، قدرتمندتر از دیروز با روحیهای بالا در میان تمام شکنجهها به آیندهای روشن امیدوار بود
حال دیگر زمان به محاکمه کشیده شدن او رسیده بود، جماعت بیشماری از ثروتمندان، قدرتمندان و درباریان جمع شدند تا او را محاکمه کنند و به جزای حرفها و کردههایش برسانند، آنها میدانستند، این فریادها و طغیانها میخ بر تابوت قدرت آنها خواهد بود و به دوران پر جلال و جبروتشان خاتمه خواهد داد، پس با تمام وجود و جریحتر از سابق تنها خواستار اعدام و نابودیِ او بودند
آنها میخواستند که او دیگر نفس نکشد، حرفی نزند و با خاموشی جماعت بیشماری را آرام کنند و آنان بر تخت قدرت بیشتر از پیش در آسایش و ثروت زندگی کنند،
در صحن دادگاهی که برای او تشکیل دادند جمعی به عنوان شاکی که در رأس آنها حکومت وقت بود جرائم او را که همانا برهم زدن امنیت ملی و اختلال در حکومت وقت بود برشمردند،
پسرک آرام همه چیز را گوش میداد
آن روح قرا و جریح بار دیگر تبدیل به روح مادر آرام شده بود و مسکوت و خموش بیهیچ سخنی جرائمی را گوش میداد و سر به زیر میانداخت
مادر شکستهتر شده بود، اما باز هم همان روحیهی سابق را داشت، هنوز هم بیکلام و کمحرف بود، با همان آرامش سابق پس از باخبر شدن از دستگیری و محاکمهی فرزند اینگونه میگفت:
میدانستم فرزند خدا در جهان مورد ظلم قرار خواهد گرفت، اینگونه آرام از گفتار این موضوع میگذشت و دختر همان زن که دیگر شخصیتی شناخته شده در میان حواریون پسرک بود ناراحت و گریان نگران سرنوشت پسرک فریاد میزد
دور و اطراف پسرک همان طرفداران بسیار ناراحت و هماره گریان بودند اما هیچکدام هویتشان را بروز نمیدادند تا نکند شاید اسیر شوند و به فرجام پسرک و سرورشان برسند، ترس در وجودشان رخنه کرده بود و پسرک که در بند اسارت آرام به حرفهای شاکیان گوش میداد و حتی لحظهای هم لب به سخن نگشود تا زمانی که در میان دادگاه حکم او را قرائت کردند،
او به واسطهی جرائمی که همانا صحبت کردن و بیدارگریِ انسانها بود به اشد مجازات به صلیب کشیده شدن محکوم شد، وقتی این جمله را از زبان قاضیِ دادگاه شنید گویی زمان درازی است که منتظر شنیدن بود، حتی ذرهای هم بهتزده نشد،
او منتظر شنیدن همین حکم بود، میدانست، از ابتدای این دادگاه میدانست که حکمش چیست، با قرائت شدن حکم شوری در میان جماعت متمولان افتاد و همه از شادی فریاد زدند و پادشاه گدایان را به مرگ فرا خواندند.
و پسرکی که آرام به آنها نگاه میکرد و در طول زمان محاکمه نام خدا را بارها و بارها زیر لب زمزمه میکرد و سرآخر به سخن آمد و گفت:
این تقدیری از سوی خداوند بزرگ بوده و این حکم باید که برای من قرائت میشد اما از فرجام خویش بترسید که خداوند صاحب بر روز جزا است، به در گاه او توبه کنید
و جماعتی که نگذاشت کلامش کامل شود همه مرگ او را بلند فریاد زدند
خبر به صلیب کشیده شدن پسرک در میان آدمیان شهر و روستاها نشر داده شد و همه فهمیدند که او را در همین زودی به صلیب خواهند کشید و فرجام سختی در انتظار او خواهد بود،
حواریون این را فهمیدند و بر آن شدند تا او را نجات دهند و جلوی این عمل ظالمانه را بگیرند و مانع از آن شوند تا سرورشان به کام مرگ رود و بیچوپان بمانند
از این رو هر روز در حال نقشه کشیدن بودند، با هم همکلام میشدند، راهکارهایی به هم میدادند با هم یکصدا شده بودند که مانع مرگ او شوند، بارها به میان آدمیان و هواداران سرورشان میرفتند، آنها را بیدار میکردند و میشورانیدند تا در همین نزدیکی برای آزادی او دست به عمل شوند و باعث نجات پسرک شوند
و پسرک که آرام در انتظار تقدیرش بود، میخواست خونش را در راه پدر آسمانی قربانی کند و گناهان آدمیان را با این رشادت خود ببخشاند و حتی لحظهای هم از فرجام خویش ترسی به دل نداشت
بالاخره روز موعود فرا رسید، روز به صلیب کشیده شدن، او را از بین سیاهچال بیرون آوردند، مثال دیگر مجرمان دزدها، قاتلان و همه و همه به سوی میدان برای به صلیب کشیده شدن او را به راه بردند
مرسوم بود باید آنکس که به صلیب کشیده میشود صلیب را تا پای صحنهی محاکمه به دوش بکشد از این رو چوبها را بر دوش پسرک گذاشتند و او در میان شهر به سوی میدان جزا پیش رفت،
عدهای که او را میدیدند و بیتفاوت از کنارش میگذشتند، عدهای توف و لعن و نفرین به سویش میگفتند و پسرک که از میان آنها آرام بیهیچ سخنی رد میشد و صلیب را به تن میکشید تا چندی بعد خود را در میان جزا ببیند،
همهی زندگی و عمرش در برابر چشمانش بود، تمام روزها و ماهها به غار رفتنها، کار کردنها، با خدا همکلام شدن و همین بود که او را آرام میکرد، در همان حال با خدا صحبت میکرد
میگفت و میشنید، دلداریاش میداد درونش میگفت و فریاد میزد که تو فرزند خدا هستی،
آیندهای روشن و زیبا در انتظار تو است، این جهان پوستهای برای اندام قدسی تو است، زندگیِ اصلی تو در جهانی دیگر و در دوردستها است، آری میتوانی به فراتر از این جهان دست یابی، به جهان دیگر بروی و پادشاه همهی آدمیان باشی
درونش میشنید و دلش قرص میشد و بیشتر به آینده امیدوار بود،
حالا دیگر در میدان بود، اینها دیگر مجاز نبود، واقع از واقعیت در برابرش بود، به زمین نشست، چوبها را دوباره در برابر دید، حالا دستان را به هر سمت بردند، تنش کمی زخمی بود، زخم میخها را بر دستانش لمس میکرد،
میخ از بین دستش پیش میرفت و جانش را در هم میکوفت و فریادش را در گلو فرو مینشاند، کمی بعد پاهایش را به تنهی چوب میخ کردند و خون به صورت جلاد ریخت، از خون قدسیِ فرزند خدا صورت جلاد خیس از خون و رنگین شد و فریادهای مانده در گلوی پسرک هیچگاه به بار ننشست
تاجی از خار بر پیشانی سرور گذاشتند و او را با صلیب به زمین کوفتند،
حالا پسرک زیر تابش آفتاب بر صلیب آویزان بود، فرزند خدا بر روی صلیب به چهار میخ کشیده شده بود و تاجی بر سر از زخمهایش خون به زمین میریخت و آرام زیر لب یاد خدا میکرد
هر از چندگاهی آرام زیر لب میگفت:
من فرزند خدا هستم
جان، رمق سابق را نداشت، جماعت اندکی دور صلیب را گرفته و او را نظاره میکردند و مدام به او میگفتند:
تو که فرزند خدا هستی، از خدا بخواه تا تو را نجات دهد،
چگونه فرزند خدا هستی که خدا اینگونه تو را به حال خود رها کرده است
و پسرک که در میان تمام حرفها تنها ذکر خدا میگفت و چیز دیگری به زبان نمیآورد
در میان حواریون و هواداران پسرک شوری به پا شده بود، آنها میدانستند که در میدان جزا سرورشان به صلیب کشیده شده و چند زمانی بود که میخواستند او را از چنگال شیاطین نجات دهند و آزادش سازند این روح قدسی بلندمرتبه را
پس از چندی همه یکدل و یکصدا با هم همپیمان شده تا هر رشادتی را پیش گیرند و سرورشان را از چنگال این جزای وحشتناک رهایی دهند،
حواریون درجه اول قسم خورده نقشهی این طغیان کشیده و ساعتهای طویل برای به ثمر نشستن آن وقت صرف کرده بودند، همگی یکصدا به پیش رفتند تا چندی بعد در میدان جزا به داد پسرک برسند
پسرک مدام عرق میریخت، قطرات عرق بر زخمها و خونهایش ادغام میگشت و آرام به زمین میریخت، هوا بسیار گرم بود و این توان بیشتری از پسرک ربوده بود، نایی نداشت تا حرفی بزند و تکانی بخورد
اطرافش افراد بیشماری نیز به صلیب کشیده شده و درد میکشیدند و فریاد برمیآوردند، اما پسرک آرام گویی به رهایی رسیده منتظر مرگ بود که ناگهان از زیر چشمان دید که جماعتی چون سیل خروشان به سوی میدان جزا میآیند
در صف اول و نخستین همان متمول یار قدیمیاش بود، فهمید که آنها برای آزادی او رسیدهاند، زیر لب خدا را شکر کرد و با همان بیحالی صدایش را محکم کرد و رو به جماعت پایین صلیب گفت:
اینها فرشتگان خدا هستند، خدا هیچگاه فرزندش را رها نخواهد کرد،
چندی بعد جماعت بیشماری زیر صلیب بودند، جماعتی که با از جان گذشتگی برای رهایی پسرک و پیشبرد اهداف خداوندی از همه چیزشان گذشته و به جنگ سختی با نگهبانان درآمدند،
نگهبانان با تمام توان در برابر آنان ایستادند و در این جنگ مغلوب و کشته شدند، هرچند از میان حواریون که به صحابه نیز معروف بودند عدهای شهید شدند و این آغاز جنگ میان خداباوران و حکومتیان بود
در این جنگ هواداران و پسرک پیروز شدند و نگهبانان را کشتند و چندی بعد صلیب را به پایین کشیدند و سرورشان را از میان میخها رهایی دادند و او را روی دوش گرفته به فرجام رساندند و از این مأموریت شادمان مسرور شدند و حمد و ثنای خدا گفتند
و پسرکی که نیمه جان بود از دیدن این شور و حرارت خداباوران سرمست و شاد لبخند میزد و زیر لب میگفت:
من فرزندِ خدا هستم
و خدایی که در قلب او زنده و پر قدرت فریاد زد
تو فرزند خلف من هستی