بدور از شهر در اطراف و در راه
به جایی دورتر از خانهی شاه
که اطرافش همه خاک است و بیآب
نه چیزی دارد از نعمت همه آه
یکی خانه در این بیغوله راه است
همه خشتش زِ خاک و گِل از آب است
میان این سرای درد بیجان
تنی جان دارد و جانها به خواب است
یکی آن مرد کز درد جهان خار
به خاری گشته در این جام دادار
دو پایش را زِ دست خویش داد است
نه پای و نه به جانی در عذاب است
ندارد قدرت راه و نه تن کار
همه صبح و به شب در جای خواب است
وجودش پر زِ درد و راه دیروز
بلندی بر زمین افتاده راه است
دو پایش جان و هر چیزی که دارد
زِ بالا افتد و عمرش دراز است
همه جانش شده شرم و در این راه
به زن محتاج او غرق نیاز است
نتاند کار کردن او در این جاه
همه جانش علیل قصه دراز است
نه یکتا چهار فرزندی در این راه
که چشمانش همه جان التماس است
هزاران بار او گفتا به یزدان
ستان عمرم که این قصه دراز است
و در این دار و در این خواب دادار
زنش منجی این جانهای ناز است
ندارد اینچنین راهی به رو پیش
به جز کاری که زن او در فراز است
همه بار جهان بر دوش آن زن
علیل آن مرد و آری چهار فرزند
به دست او همه دنیا نگاه است
که چی آورده او در خانه تاب است
نتاند او به خاموشی رسیدن
و شاید از همه جانش بریدن
به راهی کز جهان آورده در پیش
بگفتا چشم سر را کرد در خویش
به خانه شاهها آن تن خدایان
خدایان زمین و شاه شاهان
شد او مستخدم و اینسان کنیز است
کنیز پای این شاهان شاهان
و اینسان رفت او در خانه بیمار
که با کارش به لقمه نان و هر بار
همه جان جهان را او کند پاک
شود این خانهی زشتی به تن باک
به دستش دارد او یک تکه از جسم
کشد بر جام دنیا پاک هر زشت
و شاهی در برابر گفت ای زن
چرا اینسان کنی کم کار ایزن
تو در آن مفتخواری گشتهای ناب
بکن کارت کنیز هرزهای زن
و دستش دارد او جانش همه راه
کشد از خون خود دیوار را ماه
به تکه قلب سنگینی که در دست
بیالاید کثیفی چرک را هست
و با قطران اشکش او زمین شست
همه جانش کشید و خویشتن کشت
سرآخر سر به تو در پیش شاه است
تو شاهی کز خدایی مست ناب است
به جیبش دست برده پول چرکی
برون آورده و تحقیر ماه است
بیندازد به روی پای این ماه
ندارد تاج و تختی در عذاب است
به زیر افکنده سر را و به پیش است
به دستانِ قضا و غوط نیش است
به جانش میدرد آن لکهی ننگ
همه جان و نفس در آن گلو تنگ
به چشمان و تن فرزند بیجان
نگاهی میکند اشکش به راه است
و اینگونه به فردا مست با جان
به راه خانهی دیگر خدا است
به منزل باز هم آن کار در کار
بیالاید جهان را با تن خار
ولی اینان پلیدی در تو شاه است
تو شاه این جهان و زشت راه است
به روی زن به لبخندی که تن سوخت
لب آن پیر هرزه جان او دوخت
و نزدیکی به جانش پشت فریاد
به بیرون آورد اشکان به دریا است
به خون اشکهایش دجله در پیش
به حجله خون و تن را کشت در خویش
به سرعت میدود در شهر بیجان
به یاد روزهای مرگ تن خان
به دنیا هیچ نارد هیچ خواهد
به چشمان همه فرزند و راه است
کنار رود و جویی او نشسته
گذر عمرش به روی جوی خفته
و اینسان او شده پیر و همه عمر
به خانه شاه داران بنده در خمر
به خمری در درازای همه عمر
به کاری سخت و تحقیری بدان جرم
نگاهش بر دل دجله به روی است
و بر چین سپیدان روی موی است
و طول عمر زشتی از جهان برد
و اینسان جان و دل دنیای او مرد