روزها بود که در این اتاق در بسته وقت میگذراند
اینقدر در این فضا مانده بود که حتی دیوارها و اشیا هم با او حرف میزدند و با آنها همکلام میشد
بعضی روزها، خودش را هم فراموش میکرد و به خاطر نمیآورد که کیست
اما این لحظات کمی از زندگیاش را تشکیل میداد و بیشتر وقتش را میان این سیاهچال نمور و تاریک به خویشتن فکر میکرد
تصویر آن روز در برابرش بود و هر ثانیه، آن مشاجره را دوره میکرد، آن دعوای احمقانه را، هزار بار نفرین میکرد و لعنت میفرستاد بر خویشتن و حماقتش
وای چشم، دست به چشمانش میکشید، آنها را لمس میکرد، گاهی حتی آنها را نوازش هم میکرد
به دنیا نگاه میکرد، دنیایی ندیده بود
همان اتاق بود، همان تاریکی و گهگاه ملاقاتی میآمد و از اینجا بیرون میبردنش که میتوانست جهان را بیشتر ببیند،
سعی میکرد بیشتر ببیند و به یاد بسپارد، شکل دیوار را، حتی دوست داشت به آجرهای دیوار خیره بماند و هر روز بخشی را به خاطر میسپرد
نه شکل سادهاش را نحوهی چینش آن سنگها، سیمان بینشان و هر چه که در آن دیوار نقش داشت،
همه را مرور میکرد، گاهی از بالا به پایین و گاه از پایین به بالا، تمام جزئیات را به خاطر میسپرد و باز یاد آن روز میافتاد
یاد آن جر و بحث و دعوای بچهگانه که چگونه از کاه کوه ساخت، چگونه کنترل از دست داد، چگونه به سمتش حمله کرد و ظرف چند ثانیه این فاجعه را به بار آورد
مدام چهرهاش در برابر بود، آن چشم پانسمان شده، آن چشم خونی، آن فریادهای ممتد،
وای که دیوانه شده بود، وقتی فکر میکرد، ضجه میزد و نگاه به چشمش میکرد، دیوانه میشد، فریاد میکشید، آن روز و آن دعوا، ثانیهای خاطرش را راحت نمیگذاشت
گهگاه در خود صورت او را میدید، چشم نداشت، گاه خودش را میان آن صورت به خاطر میآورد، چشمهایش دیگر نبود و چشم در چشم او جای گذاشته بود، چشمانش بودند اما نمیدیدند، گاهی میدید که چشمی به زمین افتاده و دست بالا میبرد و به چشمانش دست میگذاشت، حس میکرد که چیزی درونش نیست اما میبیند، میبیند چگونه از حدقه بیرون آمدهاند، چگونه کور شده، حتی بارها صحنهی کور شدنش را به چشم دیده بود و هربار که از میان این کابوس برمیخاست دست به چشمانش میزد و آنها را نوازش میکرد
حتی گه گاهی برایشان روضه میخواند، مرثیه سر میداد، نبودنشان را تمرین میکرد، در تمام این روزها در تمام این ساعتها زمان در آمدن چشمانش را به نظاره مینشست
نمیدانست قرار است چگونه این بلا را سرش بیاورند، یکبار خودش را دست و پا بسته میدید که قاشق داغ به چشمش میبرند، گاهی حس میکرد کسی چشمانش را از حدقه بیرون میآورد و او در آوردن را، خون ریختن را به چشم میدید و گاه آن چشم بیرون آمده را میدید و آن چشم هم میدید، به دنیا نگاه میکرد و دیوانه میشد
گاه مایهای به چشمش میریختند، تقلاهایش را میدید، دست و پا زدن و رنج خویش را میدید، این رنج اتفاق نیفتاده را در تمام این روزها چشیده بود و در ازای تمام این ساعتها هزاران بار قصاص شده و رنجها دیده بود
اما هیچگاه در افکارش کسی که به او ضربت زده بود جلادش نبود، او نبود که چشمها را در بیاورد، جلادش را هر روز به چهرهای ترسیم میکرد،
کسی که این عذاب را به او میداد، صورتی زخمی داشت و میان آن کلاه یا نقاب مشکی دو چشمش بیرون بود، هیکلش درشت بود، همهی تنش رد تازیانه داشت، همچون غولی هر بار در برابرش میایستاد و با تمام قساوت چشمها را در میآورد و گاه و بیگاه خندهای سر میداد، قهقهه میزد،
بارها به خود میگفت، او دیگر کیست، این چه انسانی است و هزاران سرگذشت برایش ترسیم میکرد
یکبار در افکارش مردی بود که به درازای سالیان رنج دیده و ظلم کشیده و شکنجه شده و حالا تقاص از تکتک آدمیان میگرفت،
یکبار او را میدید که از بچگی در جایی برای این کشتارها و شکنجهها تعلیم داده شده بود، میدید که چگونه او را برای این وحشیگریها پروراندهاند که روزی اینچنین چشم در بیاورد و قهقهه سر دهد
همه چیز میدیدش،
انسانی معمولی و عادی،
نه او انسانی عادی و معمولی نبود که خانوادهای داشته باشد، بین مردم زندگی کند، بیاشامد، بخورد، نه این دنیا هیچ ربطی به آن آدم نداشت
حال در ازای روزهای بسیاری که در این دخمه مانده بود، روزی هزار بار خودش را قصاص میکرد، چشم در میآورد، عذاب میکشید، به جلادش جان میبخشید و خودش را به خاطر میآورد که چرا این بلا را سر خویش آورده است
به درازای ماهها و شاید، سالها در انتظار میسوزد، کور میشود، دوباره بنیاد میشود، کور میکند تا دوباره سر به بالین بگذارد
روز موعود فرا رسیده است، روز قصاص
روزی که باید تقاص پس میداد، دست و پا بستند، او را پیش میبردند، همه نشسته بودند و در انتظار این روز، زمان گذاشته و تا روز انتقام را به چشمان دیده و نادیده ببینند
او را هم دید، چشمانش بسته بود، زیر عینک و نقابی مخفی مانده بود،
او را به تختی بستند، دست و پا میزد، بستند که دست و پا نزند، تقلا نکند،
مدام در تعقیب جلاد بود، کسی آنجا نبود، به جز چند نگهبان و یک دکتر و جماعتی که مشتاق دیدن این قصاص گرد هم جمع شده بودند
دکتر نزدیکش آمد، به او هشدار داد که به همین زودی اتفاق خواهد افتاد، به دکتر نگاه کرد، او جلادش بود
دیوانه شده بود، دیگر به این دکتر هم فکر نمیکرد به اینکه چگونه خانوادهای دارد، چه غذایی میخورد و مدام از خدا طلب رفعت و بخشش میکرد
عجز و ناله سر میداد، از خدا عفو میخواست، لیک خدا عفو نکرد فرمان به قصاص داد
در تمام این سالیان از همان دوردستها قصاص میکرد و او بود که به انسان اذن و قدرت قصاص میداد و خویشتن هم از بشر و جانها قصاصها میگرفت
چه با احکام و حدود چه با آزمون، چه با کیفر، چه با جهنم و چه با هزاران درد ریز و درشت
لیک این بار انسان بخشید، آرام سر به زیر از حقش گذشت، چشم را به چشم پاسخ نداد که میدانست کوریِ چشم در برابر دیگری کور شدن تمام چشمهای عالم است و آرام گفت:
من در برابر ظلم، ظلم نخواهم کرد
و خدایی که به درازای تمام فرمانرواییاش، هر مشکلی را از هر جای پاک کرد و هیچ باقی نگذاشت تا حل شود.