دو تن در پیش هم گفتار با هم
برای قانع کردن هیچ آدم
به روی هم چنین گفتار کرد است
زِ دنیا و زمین و آسمان بست
همه چیز جهان را گفت در پیش
به روی هم برای گفتن و بیش
بدینسان هرز زمان آنها که دنیا است
برای همسراید یک به یک خواست
و شرط اول از بیداری تن
همین گفتار و پندار است بر من
اگر در پیش دنیا از همین است
از این گفتار و پندار همه دست
که میگوید شنیده اوی در کوی
به جستن در دل پیشی و او روی
بدینسان قلب و دنیایش به پرواز
همه روز و شبش فکر است و صد راز
به دنبال همه پاسخ به دنیا است
جهانش اینچنین فردا و فردا است
همه تن در درازا و در این عمر
به بیداری رسد تنها در این زمر
و بیداری در این گفتار و در بحث
همه دنیا به بیداری برد نثر
دو تن در پیش بر روی هم و گفت
شنید و گفت و اینسان نغمهای نطف
چرا جان همه حیوان تو خوردی
چرا کشتی و با خون و جان تو بردی
تو روزی میشود حیوان نکش راه
چرا اینسان تو کشتی جان تو خوردی
بدو گفتا که این امر خدا بود
و طاعت بر خدا در کیش ما بود
بگفتا ذرهای دوران خدا را
به خود دنیای خود بینش نه آن شاه
که درد و رنج جانها یک به جان است
برابر درد انسان را حیان است
و او گفتا چه گویی این خدا گفت
خدا اینسان و امرش جان ما خفت
همو گفتا که باید جان حیوان
از آن تو همه چیز است انسان
بگفتا آن خدا را دور انسان
خودت را بین جهان را بین تو حیوان
توانی درد دنیا را کشیدن
بریدن دست خود را خون و دیدن
همان درد است و آن رنج است و فریاد
خداوندا به دور ای وای هیهات
به فکر تو زِ کشتن جان انسان
چه قدرا زشت بوده وای اذعان
اگر از روز اول اینچنین بود
بکشتن جان انسان در تو دین بود
همینان جان نفس را میگرفتی
همینان کشته و خون این سرشتی
بگفتا کفر گفتن راه تو این
تو در کفری و زشتی وای بر دین
چرا گویی نباید کشتن حیوان
چرا باید به قدر او است انسان
همه حرف و سخن در باب این است
تو لحظه دور آن یزدان و دین است
چه فرقی بود بر جان و تو بر جان
به جان دیگر انسان بود حیوان
مگر تنها تفاوت فکر ناشد
مگر عقل تو این را هست باشد
تو میفهمی و میدانی به کشتن
تو میدانی به دردا میدری تن
چگونه میتوانی فکر داری
که با کشتن دگر این ذکر خاری
همه خواب چنین دیوانگی روی
به صور و صورتت بر کام ابروی
پر از خشم و پر از اعصاب داغان
بگفتا خامُش و دیگر نوا خوان
تمام جان و تن از ما بر این گوشت
نیاز جان و بر این طعم و تننوش
چه چیزی در جهان تاند که بر جای
چنین طعمی به ما دارد سر و پای
همه رشد و نمو از ما در این است
همه مرهم به دردانم همین است
اگر آن را زِ ما انسان بگیری
و شاید اینچنین انسان بمیری
یکی اینسان طبیب در گوش من گفت
اگر از جان نخوردی بچهات مرد
چنین گفت و به پایان گفتهاش برد
به فکرش جان سخن را اینچنین مرد
بگفتا حرف من از نو از آن یاد
همه در باب جان، جان بود فریاد
که جان هر تن حیوان باد انسان
چه هر تن دارد او جانی و بر جان
به جانش درد دارد معنیاش راد
بفهمیده همه درد جهان داد
چگونه در دلت داری توان شاد
که با کشتن تو در پیشی و بر باد
چگونه میتوانی کشتن و ننگ
نداری از چنین کشتن دلی سنگ
بگفتی هیچ در دنیا نباشد
که جای جان حیوان پیش آید
تو شاید از نخوردن درد گیری
ولی جان دگر را درد میری
برای زنده بودن خویش بر جان
تو جان دیگری را سخت گیری
مگر او بر دلش فرزند و جان نیست
که تو اوکشته و فرزند خود زیست
و اینسان گویم و پاسخ به من دار
اگر من با تو زندارم امان دار
اگر جان من از خون تو پیدا است
اگر با خون تو زندار از ما است
توانم جان و قلبت را بگیرم؟
دگر جانت تناول تا نمیرم
تو جان داری و من جان در دلم پیش
همه یکسان نه انسان داد او بیش
همه تن درد را یکسان و در درد
همه جانها یکی از درد و در مرگ
همه دنیا به یک قانون به یک راه
رهایی دارد او در این جهان جاه
نتانی بر دل دیگر تو آزار
جهان اینسان شود آزاد و آباد