بر ضریح و آستانت میدرد جامه و تن
میکشند و خار بر پایت بدون هیچ ظن
اینچنین تحقیر خویش و اینچنین برپای غم
وصل و موصول تو و ابزار هیچ است این بدن
عقل را اینان فدا و هیچ دارد او عمل
از خودش هیچ و زِ تو دارد تمنای قِبل
گر به دنیا زشتی و صد ظلم دیگر بار هست
او بساید سر به پایت اینچنین تکرار هست
وای ضایع میشود اینسان همه عقل و عمل
از چنین تن هیچ ماند هیچ در انظار بل
در دلش فریاد صد ظلم و ولی مدهوش بود
او زِ خود دنیا و ظلم و زشتی اما کور بود
او تمام هَم توسل در چنین دد زور بود
او کُند خود را فدا و بر جهانش کور بود
چاره بر این اختگی و بر چنین افکار خواب
زیستن در کام دنیا دیدن ظلم و عذاب
شاید او بیدار گشت و برکند این جامه را
از دلش دنیا و عقلش اینچنین افسانه را
شاید او بیدار و او معنای رؤیایی رها
شاید از جنگش جهان بیدار این افسانه را