جهانی بس بزرگ و نغمهپرداز
جهانی صد به صد کشور پر از راز
یکایک دین و فرهنگ و حکومت
پر از فرق از زمین تا نجم و رویت
یکی کشور در این دنیا که از ما است
زمین زیر دو پایش از تو برخاست
برای تو همه خاکش زِ تو باد
همه جان و دلش از آن تو باد
ولیکن خاک تو دیرین راه دیروز
بیفتاده به دست قاتلان دوز
همه تن را در این جا کشته جانان
همه تن را اسیر زشت زندان
بیندازد به قعر چاله در زار
بکشتا او نفس را کینهای تار
بدینسان او جهان را زشت داد است
از این خاک کهن نفرت فتاد است
همه داد زمین از آن سرا خاک
که زشتی را به دنیا پیش داد است
کسی را تاب حرفی و سخن نیست
نتاند گفتن و جرمش که کم نیست
همه را یکدل و یکرنگ باید
خدا اینگونه انسانی بخواهد
به تخت ملک ما آن هیبت زشت
خداوند زمین نفرت در این کشت
و او شاه و سخنهایش همه راه
و اینگونه برد در قعر در چاه
زمین این سرا را خشک برد است
به کشتن زشتی آری پیش مرد است
همه در فقر و در زشتی و تردید
همه با مرگ و پنجه دست در دید
به سرهای همه زن تیرگی راه
به تنها پوششی از چادر شاه
کسی بی اذن او چیزی نبرد است
نه بر تن بر دلش هیچی نخورد است
همه فرمان او در پیچ میدان
همه عبد و عبید و او است یزدان
ندارد جرأتی کس گفتنی راد
نتاند اعتراضی و گفتنی داد
همه فرمانبر و سر زیر در پیش
به جوخه دار قدرت را زِ او بیش
نمانده حزب و حرفی و کلامی
همه کشور شده آن پادشاهی
قفس قانون این ملک سلیمان
به زیر افکنده هر تن معترض خان
هر اینان در پی زشتی است ای وای
و کس را تاب گفتن نیست در پای
به تخت شاه او را پیش خواند است
خدا را هم به راهش نیست در جای
بخواهد میکشد هر کس دلش خواست
به دار آویزد آن جسم و دلش رای
همه حرف زمین و آسمان این
همه قانون کشور بود در دین
به زور امر معروف است نهیاش
به هر چه او بخواهد پیش رأیش
و این خاک کهن در کام بد ذات
همه ذاتش به تسلیم همان تات
به لاتا و علاتش پیش برد است
همه تن زیر پای اوی مُرد است
همه افکار اینان غرق ایمان
همه ایمان اینان وصل دیوان
همه فکر نسان در غل به ضربت
به دیوار بلندی پیش رو بست
به زندان فکرها و مسخ دیوان
به سودای اباطیل است ایمان
همه قدرت از آنِ شاه یزدان
همه امرش شده راه تو انسان
و اینسان کشته او هر تن نفر راد
همه آزادگان را کشته در خواب
جماعت بیشتر در خواب ناز است
سکوتش آجر آن قلعه ساز است
یکایک مردمان تختی و در پیش
به روی دوش اینان شاه در کیش
و کس را تاب جنگی نیست در روی
به قلب آن نهان هم نیست در پوی
یکایک آدمان اخته از این ننگ
سکوت و خامشی فریادها سنگ
به تکرار همه روزان چو دیروز
و خاموشی شده عادت زِ هر روز
و او بر تخت شاهی از خدایی
خداوند زمین و پیش راهی
بدینسان او پر از قدرت در این جاه
کسی کاری به او نارد که افرا
یکی قدرت زِ دور و اجنبان گفت
جهان را او به زشتی برده تن خفت
کسی از آدمان در شهر دیوان
نیامد او برون از شهر شیران
برای اینکه آن غول بد و تار
نگیرد او جهان مسموم دادار
از آن تیر و طوایف قوم من پیش
من از آن دور دستان آمدم کیش
که این شر از جهان را پاک دارم
به شهر خویشتن را خواستارم
که شرش دامن دنیا بگیرد
همه تن در چنین برزخ بمیرد
و او در پیش و سودایش عقب شاه
نیاید بر سر خاک خودش جاه
و جنگی آمد و شهرا خزان برد
به دست تارکی خاموش بسپرد
نه با شور نفرها قلب آن خاک
نه آزادی به آزادی و در خاک
که دست دور او را هیچ برد است
زِ کشور دیگری او پیچ خورد است
و اینان آن کهن دیرین و آن شهر
به آزادی رسیده طعمهی درد
و کشور را رها از دست دیوان
خدایی نیست در این جام و میدان
همه شهر کهن آزاد و جان بود
دگر قانون یزدان بر خزان بود
همه اجنب برای شهر دادار
نویسد او به آزادی و در کار
همه قانون این شهر کهن جان
شده آزادی و آزاد انسان
ولیکن هیچ تن در آن سهیم است؟
به جنگ خویش آری اینچنین است؟
نه با عزم خود و راه خود و یار
که با تسریع دیگر مردگان شاد
و اینسان شهر دور و دیر در راز
به آزادی شده او پیش در باز
و بار دیگر و آن جوخهها دار
که قانون نفی دارد هیچ چون خار
ولیکن باز هم او کشت صد جان
به صدها در هزاران کشت میدان
به پیش زشتی و آن شاه یک بود
به کشور صدهزاری شاه پیمود
همه مست همان قدرت در آن راه
یکی صد شد هزاری پیش بر شاه
و مرگ این سرا در پیش آزاد
به مرگ آن رهایی غنچهای شاد
شکوفیده از آن خاموشی و سنگ
هزاری زشتی و ای وای از ننگ
که بیداری خود را خویش خواهد
هزاری سال دیگر پیش راهد
همه آزادی از آن مرگ میدان
رهایی تحفهای از بردگی خان
به بار دیگر و فریاد کوتاه
از آن شور و به طغیان پیش بر خواه
که آزادی گرفتن جنگ دارد
به بخشش این رهایی ننگ دارد
و باید راه این قدسی توان داد
توان، تاوان آن را با تو جان داد