به قعر جنگلی تاریک و بس سرد
درختان سپیدا برگها زرد
و ماه و روی کوه دشتان نابی
به زیر پای گرگی در پناهی
صدای زوزهها از هر طرف دور
بیامد بانگ تازه جان مغرور
همه جانش به کوچک بود حیوان
مثال دست و جانی بود انسان
ولیکن زود او بر پای خود راه
به پای خویش بودن عادت ماه
نگین آسمان در شب به روز است
به روی چشم آورده به کوی است
پر از شادی شده آن بچه از گرگ
که دیدن ماه او را تن پر از کرک
به بیرون میجهد در پیش کوه است
درون هر جهش در پیش روی است
به شادی میجهد در پیش مادر
به روی مادرش مستانه خواهر
و در پی هم به روی هم در این شاد
همه دلهای آنان داد فریاد
به زوزه آن صدا هم را نشان داد
یکایک داد فریادی بر آن باد
پر از شادی نفس این زندگی بود
میان جنگل مستانه بر رود
کنار رود او بنشست و جان دید
همه جان جهان را او از آن دید
به شادی پیش رفتا سوی آن ماه
نگاهش را گره کرده بر آن جاه
جهان زیر دو پایش پیش در باد
به کنکاش رهایی پیش او شاد
نه زشتی از نسان در طینت او است
نه یزدان کرده او را اشرف و دوست
به هر جا دل بخواهد پیش میرفت
میان دوستان خویش میرفت
زِ کس امری و طاعت نیست بر ماه
خودش بر ماه او را پیش میرفت
بزرگ و بالغ و شاد است و آزاد
بگو گرگ سپیدان روی مهتاب
میان جنگل و دنیای او راد
همه دنیا جهانش قلب آزاد
به زشتی دور و از انسان به دور است
زِ یزدان و خداوندان به دور است
جهانش قلب این جنگل به پاکی
زِ دنیا را خدا را نیست باکی
میان جنگل و در پیش راه است
یکی دیدا که حیوانی به زار است
بدیدا او میان آب ماند است
همه دست و دلش بر خویش ماند است
زِ جا برخیزد و خیزش به رو راه
همو را پیش آورده از آن چاه
مدد بر جان بیجانش دلش پاک
از این آرامش او را نیست بر خاک
به روی آسمان و بیشهزار است
میان ماه منزل راهدار است
و اینسان زندگی آزادگی بود
همه دنیا بری از بندگی بود
ولیکن او غذا و غوط خواهد
در این زشتی خدا را پیش راهد
و او را هیچ تاند سیر کردن
که جان دیگران را خیز مردن
به پیش و در پی آهوی زیبا
به چشمان و درخشش وای بر ما
و جستن پای و او را جای جان مرد
نفس از بهر ماندن جسم او برد
نه از کین و حسد طاعت خدا خواست
که عنبر آن میان از کینهی ما است
به زیر دستهایش جان بیجان
که گر او را نکشته مرگ درگان
برای این بقا یزدان چنین کرد
همه دنیا نیازی اینچنین درد
و با عجز و نیازت مرگ دادی
همه تن را به کام مرگ دادی
چنین کشتا و مرگ تن شده راه
برای زنده ماندن پیش بر جاه
و بر جان تو حیوان هیچ این نیست
نمانده ننگ و انگی راه تو چیست
از انسان باز پرسد این که گو شاه
به امر آن خدا کشتی تو افرا
تو با فکرت چنین زشتی نشاندی
خدا اینگونه زشتی را کشاندی
و زوزههای آن گرگی که مغرور
هزاران قصه را او خوانده از دور